* ديشب باز يك خواب عجيب ديدم. (5 شنبه شب)
خواب ديدم، ماه بدر كامل هست، با اين كه توي خواب هم ميدونستم، كه امشب شب 14 نيست، با اين حال بازم ماه رو كامل ميديدم، و همين باعث تعجبم بود. .... :)
چند شب پيش هم خواب ديدم تو جنوب اقيانوس هند دارم تنهايي شنا ميكنم. آب خيلي كثيف هست، با اين حال اينقدر شنا ميكنم تا به يك جزيره خيلي قشنگ ميرسم....
* 2 شنبه شب 2 جا دعوت بودم.
از قبل با دوستهاي كلاس زبانم قرار شام گذاشته بودم.
درست شب قبلش ساعت 10-11 به من خبر دادند كه فردا قراره بچهها جمع بشند تا صندوقخونه و بطري رو ببينند.
دقيقا نميدونستم كيا قراره بيان، نميدونستم چيزي بايد ببرم يا نه يا ...
با اين حال تصميم ميگيرم كه بچههاي كلاس زبان رو بپيچونم و برم بهار اينها رو ببينم.
كلي فكر كردم، تا به اين نتيجه رسيدم كه چه چيزي بگيرم بهتره.!!!
طبق معمول چند وقت اخير باز دوربينم رو فراموش ميكنم.
خيلي از بچهها هستند.
مريم گلي، آن سوي مه، رضا عرايض، پدرخوانده، سايه، فروغ، تلخون، يك جور ديگه، قاصدك و ... يكسري از فاميلهاي بهار مثل تخان جون رو ديدم. بعضي از اين بچهها رو يكسالي ميشد كه نديده بودم. خودمون نزديك 18-19 نفري بوديم.
خلاصه بسي از ديدن دوستان خوشبخت شديم و بيش از آن يخ كرديم. :) (هوا به شدت سرد بود، داشتيم قنديل ميبستيم.)
بعد از خداحافظي هم، سريع رفتم پيش بچههاي كلاس زبان كه اونها رو هم ديده باشم. يك 5 دقيقهاي هم با اونها صحبت كردم. و ...
بهارجون از صميم قلب به تو تبريك ميگم، اميدوارم كه زندگي خوب و خوشي داشته باشي. :)
بطري جون به تون هم همچنين. :X
* امسال تصميم گرفتم كه خودم رو براي امتحان فوقليسانس آماده بكنم. ساعت كار شركتم رو كم كردم. نميدونيد بعد از سالها، وقتي صحبت انتگرال و مشتق شد، چقدر حال كردم. انگار كه هنوز زندهام و جريان دارم. با كلاسهاي دانشكدهمون خيلي حال ميكنم. البته بماند، كه روز اول، 15000 تومان، بخاطر پارك ماشين جريمه شدم!!! (حدود 8 سال پيش هم يك دفعه 5000 تومان بخاطر پارك كردن جلوي دانشكده جريمه شده بودم. :) )
* ديروز به محمد زنگ زدم، كه حال و احوالش رو بپرسم. و كاريش هم داشتم. بعد از احوال پرسي، گفت: رها، اتفاقا ميخواستم به تو زنگ بزنم. اين پسره فسقلي ما رو كلافه كرده.
پريشب داشتيم كانال تلويزيون رو عوض ميكرديم. يكي از كانالها يك ميزگرد داشت كه با اوني كه صحبت ميكردند. خيلي شبيه تو بود. اين پسره گير داد كه اين اااممممموووو هست. و هركاريش كرديم نگذاشت تا آخر ميز گرد،كانال رو عوض كنيم، مجبور شديم 30-40 دقيقهاي ميزگرد ببينيم. همش ميپريد و اشازه ميكرد: ااااممممممموووو
ديشب باز داشتيم، كانال عوض ميكرديم كه باز همون ميزگرد بود، منتها اين دفعه آدمهاش عوض شده بودند. بازم نگذاشت كانال رو عوض كنيم. هي ميگفت:ااااممممموووو ميآد
فقط شانس آورديم كه آخر برنامه بود و اين دفعه خيلي ميزگرد نديديم.
خلاصه براي همين امشب رفتم خونشون و با اين فسقل كلي بازي كردم. :)
* پريشب با بچهها رفتيم دوچرخه سواري، پارك چيتگر. بعد از چند هفته كه پشت سر هم پيچيده شديم، پريشب بالاخره موفق شديم كه بريم. دوچرخه سواري خيلي حال داد، هوا يكم خنك بود و ديگه اينكه هنوز كه هنوزه نفهميديم كه چطوري يكي از بچهها توي يك مسير صاف رفت تو باقاليها و يك كلهملق همراه با شيرجه انجام داد!!!
* جمعهاي فيلم Pay Check رو ديدم، به مقدار زيادي حال داد. از داستان فيلم كلي خوشم اومد. موضوع فيلم در مورد پيش بيني آينده و دست بردن در زمان آينده بود!!!
* 5 شنبهاش از ساعت 6:30 از خواب بلند شدم، از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر يك سره، سر كلاس بودم. (البته نهار خوردم.) از ساعت 5:30 تا ساعت 9:00 شب ديدن يكي از دوستام رفتم و فيلم Mystic River رو با هم ديديم، تازه ساعت 9:15 شب راه افتادم به سمت كرج، كه به اتفاق يكسري ديگه از بچهها بريم، عيادت مهتاب. ساعت 12:30 -12:45 شب هم اومدم به سمت تهران!
* حسين هم بالاخره سر و سامون گرفت. ديشب عروسي اون بود. پدر حسين پارسال فوت كرد. برادرش هم خارج هست، يكجورهايي مجبوره تنهايي مجبوره خانوادهاش رو اداره كنه. ديشب بعد از مراسم هتل به ما ها گفت وايسد: كه آخر شب بريم با هم يكم بوق بوق بازي هم بكنيم.
ديشب براي اولين بار بعضي تنهايي ها رو حس كردم. ما بيرون منتظر حسين بوديم كه بياد. ديديم خيلي مراسم بيرون اومدنش طولاني شد، براي همين به بچهها به شوخي گفتم بريم كمك حسين، يك دفعه ديدم كه خود حسين با پاپيون داره گلها رو مياره بيرون كه بگذارند توي وانت. به شمار 3 دويديم كمكش، كه وسايل رو جمع كنيم. بعد هم با بچهها رفتيم دنبالش. اصلا هيچ كدوم از ما فكرش رو نميكرديم كه مراسم آخرش اينجوري بشه....
خلاصه 4-5 تايي اينقدر بوق زديم و شلوغ كرديم كه انگار 20-30 تا ماشين هستيم، پسر عموم ديشب جوري بوق زد، كه سر عروسي خودش اينجوري نكرده بود....
خلاصه اينكه حسين هم رفت، توي اين گروه هم، من ديگه تنها فرد مجردم :)
* چقدر بده كه ما آدمها خيلي وقتها نميتونيم اونجور كه دلمون ميخواد، يكسري از كارها رو انجام بديم.
حتي نميتونيم اونجور كه دوست داريم اينجا بنويسيم و ...
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر