شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳

تولد دوست جون

دوست جون هم 30 سالش شد.
تولد خوبي بود، تقريبا همه مجردين، تنها اومده بودند. و براي همين آدم دلش اصلا نمي‌گرفت.
ديشب درست موقع رفتن كلي برنامه‌هام قر و قاطي شد. يكي از بچه‌ها نيم ساعت قبل از قرارمون به من زنگ زد و گفت: تا الان جلسه داشتم و تازه رسيدم خونه،‌ اصلا حالم خوب نيست كه بيام و ...
شب قبلش كلي با هم تلفني صحبت كرده بوديم و براي ديشب برنامه چيده بوديم.
نيومدنش كلي از برنامه‌هاي من رو به هم ريخت. يك مدت گيج بودم، تا بالاخره تونستم يك طرح جديد بريزم. خوشبختانه خيلي خوب در اومد. :)
ديشب يك رقص كردي هم ياد گرفتم. گلاره مي‌خواست رقص كردي ياد بگيره. اين بود كه منم خودم رو انداختم وسط، و يكم ورجه وورجه كردن كردي ياد گرفتم.
نسيم رو هم كه مي‌خواستم ببينمش، ديدم. جز اون دسته از آدمها هست. كه ظاهرشون با باطنشون خيلي همخوني نداره. ...
يك جورايي ديشب شب خوبي بود. :)

اين درس خوندن هم براي من داستاني شده، از يك طرف خيلي با درسها حال مي‌كنم، از يك طرف ديگه مي‌بينم مثل گذشته وقت خالي ندارم كه درس بخونم. اون موقع‌ها كلي وقت داشتيم كه درس بخونم، منتها درس نمي‌خوندم،‌ حالا كه مي‌خوام درس بخونم، وقت خالي كمتر پيدا مي‌كنم. :)
بعد از كلاسها هم، معمولا يا دست درد دارم يا انگشت درد. خلاصه از بس مي‌نويسيم كه پيرمون در مي‌آد.
تا به حال هميشه عادتم اين بوده براي بعدازظهرهام و شبهام برنامه بچينم، مخصوصا براي 5 شنبه‌ها و جمعه‌ها. سر همين هميش دير ميآم خونه.
منتها توي اين چندهفته اخير،‌ بعد از كلاس، اينقدر خسته هستم كه زود مي‌آم خونه. و كف خونه ولو مي‌شم. ...

اين چند شب اخير ماه خيلي قشنگ شده‌بود. آدم هي هوس مي‌كرد كه گازش بگيره. مخصوصا 2-3 شب قبل كه از پيش از افطار وسط آسمون مي‌درخشيد. آدم با شكم گشنه بد جور هوس گاز گرفتنش رو مي‌كرد. (حيف كه روزه بودم. اگرنه حتما يك گاز گنده ازش مي‌خوردم. :) )

...

هیچ نظری موجود نیست: