تنهايي
1- امشب تولد ليلا بود.
طبق معمول چند وقت اخير، باز خريد كيك تولد با من بود. (الان چند وقتي هست، كه هر جا دعوت ميشم، خريد كيك و شمع با من هست. :) )
علي تقريبا همه رو دعوت كرده بود. تقريبا 30 نفري بوديم.
امسال دور و برم خيلي شلوغتر از پارسال بود، با اين حال مثل پارسال حس تنهايي داشتم. اون وسط همه ميزدند و ميخوردند و ميرقصيدن، اون وقت من، هر وقت چشم علي و ليلا رو دور ميديدم، يك گوشهاي براي خودم پيدا ميكردم و تنهايي مينشستم و به صورت بقيه نگاه ميكردم، كه چقدر راحت اون وسط ميرقصند. ...
البته غير از نشستن، عكس هم ميگرفتم. تقريبا 200 تايي هم عكس گرفتم!
آخر شب بعد از اينكه همه رفتند و يكم همه چيز رو مرتب كردم، تصميم گرفتم كه اگر عمري بود و اگر سال ديگه هم تولد علي يا ليلا دعوت بودم، ديگه تنها بلند نشم برم اونجا. ... (شب جمعه)
2- امشب وقتي رسيدم خونه، مادرم به من گفت كه نازي تو جاده تصادف كرده و مرده!
خيلي جا خوردم!
نازي، دختر همسايهمون توي كوچه بود. 26 سالي هست كه با هم همسايه هستيم. نازي، 3-4 سالي از من بزرگتر بود و من بيشتر با برادر كوچيكش دوست بودم. دختر خيلي خوشگلي بود. قد بلند، مو بور، ... يادمه از آهنگهاي مايكل جكسون هم خيلي خوشش مياومد و ...
حدودا 8-9 سال پيش ازدواج كرد. 2 تا دختر خوشگل داشت كه يكي از اونها هم تو همين تصادف از بين رفت. ...
فكرش رو كه ميكنم، ميبينم فاصله ما با مرگ، خيلي كمتر از اوني هست كه خودمون فكرش رو ميكنيم. (شنبه شب)
3- يكشنبه پيش، با بچهها قرار داشتيم بريم، دوچرخه سواري. براي اينكه مشكلي هم پيش نياد خودم دنبال تك تك بچهها رفتم. منتها به سحر اينها گفتم: چون خيلي گشنهام، يك حاضري درست كنند كه توي راه ما هم بخوريم. خلاصه همون ساندويچ رو خورديم، منتها بعدش هيچ كدوم از بچهها ناي راه افتادن نداشتيم. هر كدوم يك جور بهانه ميآورديم. دوست جون كه از اول ميخواست كل داستان رو بپيچونه، بقيه هم تو فكر سريال باجناقها بودند. (تا حالا، هيچ به تيتراژ آخر سريال باجناقها دقت كرديد، واقعا جالبه :) ) بنده خدا سحر كلي دوست داشت بره دوچرخه سواري. تو همين بحثها بوديم كه بريم يا نريم، كه من گفتم ديگه دير شده نميرسيم، بريم. تازه بقيه گير دادند كه نه بايد بريم. آخر سر كل ماجرا با شير يا خط حل شد و دوچرخه سواري كلا پيچونده شد. :)
از اونجا كه دوچرخه سواري پيچونده شده بود. و ما نميتونستيم، خيلي آروم و قرار بگيريم. يك دوره مسابقه، شبيه مسابقات بسكتبال برگزار كرديم. مسابقه هيجان انگيزي بود. :)
شب يك تصادق ناجور شده بود. مسيري رو كه من هميشه 20 دقيقهاي ميرفتم،1 ساعت و 10 دقيقه توي راه بودم. و ساعت 12:30 رسيدم خونه!
از خونه سحر اينها كه ميآيم بيرون، به بچهها ميگم: امشب عجب بوي باروني ميآد. منتها وقتي به آسمون نگاه ميكنيم، توي آسمون خيلي ابر نيست. ساعت 2:30 نيمه شب همچين بارون و تگرگي ميگيره كه تو خونه ما همه از خواب بيدار ميشن!
4- دلم براي دانشكده خيلي تنگ شده بود. براي همين هفته پيش يك سر رفتم، دانشكده. بي حرف پيش امسال ديگه حتما تو امتحان فوق شركت ميكنم. فكر ميكنم، ديگه يواش يواش خيلي داره پشتم باد ميخوره. اگر امسال دانشگاه قبول نشم. ديگه بعيد هست كه بتونم توي ايران درسم رو ادامه بدم. ولي خب ... :)
5- هفته پيش با دوستي جون صحبت كردم، حالش خوب بود. كلي با هم حال و احوال كرديم. به من ميگه: رها، تو صبرت كمه، خيلي عجله داري ... نميدونم، شايد حق با دوستي جون باشه!
6- بالاخره ديروز ساعت خريدم. عاقبت چرخيدن با دوست ناباب همين ميشه ديگه. اينقدر زير گوش من خوند و خوند و خوند تا بالاخره چند روز پيش وقتي ديدم باز ساعتم عقب ميافته، تصميم گرفتم كه برم يك ساعت بخرم.
7- ديشب دوباره با بچهها تصميم گرفتيم بريم دوچرخه سواري، حتي يك ساعت تاخير هواپيما هم نتونست ما رو از اين تصميم منحرف بكنه. با هزار اميد و آرزو رفتيم پارك چيتگر كه دوچرخه كرايه كنيم، كه ديديم همه جا تعطيل هست. ما هم دست از پا درازتر برگشتيم. ظاهرا توي پاييز خيلي زودتر تعطيل ميكنند. توي اتوبان اينقدر ديوونه بازي در آورديم كه حد نداشت. فكرش رو بكنيد، ماشين توي اتوبان 120-130 تا داره ميره، همه يك دفعه شروع به دست زدن ميكنند. همچين دست ميزنند كه جو راننده رو هم ميگيره و اونهم فرمون رو ول ميكنه و شروع بدست زدن ميكنه.
يا يك دفعه همه تصميم ميگيرند كه با نوار همراهي كنند. يكسري تصميم ميگيرند كه با آخرين صدا گروه كر رو همراهي كنند. يك سري هم ميرند تو نخ درام و جاز و با تمام وجود حركات اون رو انجام ميدهند. خوشبختانه راننده اين دفعه، دچار جو زدگي نشد.
از بغل هر ماشيني كه رد ميشدم. تو دلم ميگفتم كه الان اينها به ما ميگند اين ديوونهها كي هستند كه سوار اين ماشينه هستند و ...
بعد از همه اين خل بازيها، بلال خوردن خيلي ميچسبه! :P
8- تو هفته پيش، يك شب از تعطيلات بين ترم كلاس زبان استفاده كرديم و رفتيم سينما و بعد هم، با هم رفتيم بيرون شام خورديم. اينقدر شلوغ بازي كرديم كه فكر نميكنم هيچكدوممون رومون بشه يكبار ديگه بريم توي اون رستوران شام بخوريم.
رستوران توي يك فضاي باز بود و دور برمون حداقل 7-8 تا گربه در رنگها و سايزهاي مختلف در حركت بودند. بعضي از گربهها واقعا قشنگ بودند. خلاصه چند تا از بچهها از وجود اين گربهها كلي ذوق مرگ شده بودند. و هي دوست داشتند با اونها بازي كنند و به اونها غذا بدهند. اونوقت اين وسط يكي از بچهها از گربه ميترسيد و تمام مدت هم خودش و هم پاهاش روي صندلي بود و .... خلاصه خوش گذشت. :)
9- چند شب پيش با يكي از دوستام چت ميكردم. با هم حال و احوال ميكنيم. ازم ميپرسه: حالت چطوره؟! خوبي؟! ميگم: آره. :) يكم كه ميگذره، ميگه: امشب يك جوري هستي. ميخندم و ميگم چيزيم نيست. فقط يكم دلتنگم.
ميخنده و ميگه: مگه تو احساس هم داري؟! ميخندم.
نميدونم ...
...
ظاهرا اوضاعم خيلي خوب به نظر ميرسه. چون حتي به من نميخوره كه احتياجي به دعا داشته باشم. :)
10- بعد از مدتها، امشب به ديدنش رفتم. درست از شنبه پيش ميخواستم ببينمش، منتها هر شبي يك مشكلي پيش مياومد، يا خونه نبودش يا من كار داشتم يا ... . بالاخره امشب ديدمش. كلي گپ زديم. خوب بود.
پ.ن.
1- زمان بعضي از اين نوشتهها با هم فرق ميكنه. تمام امشبها، يا ديشبها مال امشب يا ديشب نيست.
2- امشب تلويزيون روشن بود و من خونه بودم. تلويزيون يك سريالي رو پخش ميكرد. سريال با اين جمله تموم شد.
وقتي كسي حق نداشته باشه تا ... :)
3- تا چند روز ديگه، يكي ديگه از دوستام هم ميره خارج.
سهشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر