جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۳

قرص ماه، مارمولک و مابقی قضايا

قرص ماه، مارمولک، و مابقی قضايا
اين ماه هم گذشت. و باز نشد ... . بگذريم به قول يکی از بچه همه چيز خوب هست فقط ...

به کامل شدن ماه حساسيت دارم، وقتي ماه شروع به کامل شدن مي کنه حالم شروع به تغيير مي‌کنه. هفته پيش تو بزرگراه مي‌رفتم، چشمم افتاد به قرص کامل ماه، يک لحظه رانندگی رو فراموش کردم. همينجور خيره شده بودم به ماه و مي‌رفتم جلو. که بعد از چند ثانيه به خودم اومدم و به رانندگي ادامه دادم. غير از قرص کامل ماه، به هلال شب اول ماه رو هم خيلی دوست دارم. ... :)

هر چي فکر مي‌کنم، معني و مفهوم بعضي از اتفاقات رو نمي‌فهمم. فقط به خاطر يکی دو جمله، يک دفعه آدم زير و رو مي‌شه. کسايي که فراموش شدند، دوباره ميان جلوي چشم آدم. و بعد اتفاقات به نحوي مي‌افتند که اصلا آدم فکرش رو نمي‌کنه. دنيای عجيبي هست. بعضي وقتها فکر مي‌کنم خدا با ما بازيش گرفته.
الان تقريبا همون وضعيتی رو پيدا کردم که پارسال برای تو پيش اومده بود. شايد بايد اين اتفاق براي من هم مي‌افتاد تا بفهمم که بعضي از روابط، خارج کنترل آدم پيش مي‌ره، يعني چي. :)
البته شانس من خيلی بيشتر بوده :)

مارمولک
برای چهارمين بار نشستم و 45 دقيقه آخر فيلم مارمولک رو نگاه کردم. با بعضی از دايلوگهای فيلم خيلی حال مي‌کنم.
مثلا اونجا که به پسره ميگه بزمجه، خريت خودت رو به گردن خدا ننداز. ...
يا اينکه اونجا که براي زندانيان سخنراني مي‌كرد مي‌گفت: خدا، خداي آدمهای خلفکار هم هست و فقط خود خداست که بين بنده‌هاش هيچ فرقي نمي‌گذاره. في‌الواقع خداوند اِند لطافت، اِند بخشش، اِند بيخيال شدن، اِند چشم پوشي و اِند رفاقت است. رفيق خوب و با مرام، همه چيزش را پای رفاقت مي‌دهد ... ولي متاسفانه بعضا ما آدمها تک خوری می کنيم ...
و اينکه به تعداد آدمها، راه رسيدن به خدا هست.
...
در کل، اينکه بعضي وقتها آدمها، بدون اينکه بخواهند، يک گروه رو تحت تاثير خودشون قرار مي‌دهند. و رودخانه‌ای رو راه مي‌اندازند که خودشون هم توي اون کشيده مي‌شن. ... (دوستی جون، شايد برای همين دوست دارم استادتون رو از نزديک ببينم. به نظرم داستان استاد شما، يک جورهايی شبيه همين داستان هست. دوست دارم خيلی بيش از اين بدونم، برای همين هر هفته سراغ مي‌گيرم. الان ياد نون و حلواي دل‌انگيز افتادم که آورد دم خانه عذرا خانم. :) )

ديشب بعد از مدتها رفتم خانه دوستم.
پريروز که با دوستم صحبت مي‌کردم، به من گفت که خبري از تو نيست. مي‌گفت اتفاقا شب قبل تو خونه صحبت تو شد، همچين که اسم تو اومد وسط، اين پسره گفت: ااامممووو اااامممممووو.
حتي صندلي من سر ميز شام مشخصه :) و هر وقت از او بپرسن که اينجا کي مي‌شينه، سريع مي‌گه ااامممممووو اااااممممموووووو
ديشب 1-2 دقيقه اول، يکم غريبی کرد، ولی بعد خيلی سريع اومد پيش من. بعد هي مي‌رفت توی اتاق و اسباب بازی‌های جديدش رو که جديد براش خريده بودند رو دونه دونه برای من مي‌آورد. و در مورد هر کدومش کلی با زبون خودش به من توضيح مي‌داد. ...
بعد هم اينقدر با او عمو زنجير باف بازی کردم که تقريبا حالم بد شد. تا آخر شب سرم گيج بود. :)
سر ميز شام تا من نرفتم سر ميز، شام نخورد. وقتي هم که رفتم سر ميز، تا برای خودم غذا نکشيدم، خيالش راحت نشد. وقتی هم که موبايلم زنگ خورد، رفتم سراغ موبايلم با چشم دنبال من بود و همچين که تلفنم تموم شد، با دست اشاره کرد که برم سر جام بنشينم. و شامم رو بخورم. :) بعد از شام دستم رو گرفته و تو اتاق خوابش و دونه دونه کتاباش رو برام در آورد و عکسهاي کتابهاش رو به من نشون داد. يادش مونده بود که من ماشين دارم، چند دفعه من و باباش رو کشيد، دم پنجره که ببينه ماشينم سر جاش هست يا نه. (مثل اينکه داييش هميشه عادت داره که ماشينش رو از بالا چک بکنه.) خلاصه تا ساعت 1:30 بعد از نيمه شب مشغول بازی با او بوديم. ساعت 1:30 هم چراغها رو خاموش کرد و به من و باباش مي‌گفت: خخواب خخخخخواب. خلاصه مادرش با کلی دردسر اون رو برد، تو اتاقش و خوابوندش. تازه اون موقع يکم من و دوستم فرصت کرديم که بشينيم با هم صحبت کنيم.

يک استادی توی دانشکده داشتيم که هميشه يک نمودار ميکشيد و مي‌گفت. اگر توسعه يافتگی رو 1 فرض کنيم و عدم توسعه يافتگی رو صفر.
وقتی يک کشوری در سطح توسعه يافتگی 2 دهم باشه، صنعتش در سطح 2 دهم هست. مديرانش در سطح 2 دهم هست، وضعيت مردمش در سطح 2 دهم هست، سطح فکر مردمش 2 دهم هست و ...
اين استادمون الان نماينده مجلس هست. دوستم مي‌گفت: چند وقت پيش سر يک جريانی صحبت همين مثال شد. و اونجا يک نفر کلي سر اين مثال با او بحث کرد. طرف گفته بود که الان توی ايران، سطح فکر مردم به سطح 5 دهم رسيده منتها سطح مديران و نمايندگانی که کشور رو دارند هدايت مي‌کنند در سطح همون 2 دهم هست. استادمون مي‌گفته مگه مي‌شه. و اين بنده خدا گفته: آره. و همه اين بر مي‌گرده به انتخابات. وقتي که شورای نگهبان آدمهايي رو دستچين مي‌کنه که سطح فکر اونها از سطح فکر عمومی جامعه پايينتر هست نتيجه همين مي‌شه. ...
در مورد مشکلات پيش روی مجلس صحبت کرديم و چالشهايي که با اون روبرو هست. دوستم مي‌گفت: انتخابات رياست جمهوري خيلی مهم هست. مي‌گفت اين انتخابات عقلانيت نظام رو به چالش خواهد کشيد. راجع برنامه چهارم صحبت کرديم. و اينکه با توجه به قانون اساسی چرا از لحاظ حقوقي حذف بعضی از برنامه‌ها درست بوده.
دوستم مي‌گه: رفسنجاني يک شخصيتي داشت. که وقتی کاری رو مي‌خواست انجام بده، کار نداشت که اين کار بر خلاف قانون هست يا نه، با مذاکره يا فشار يا ... اون کار انجام مي‌داد. ولی اشکال خاتمی اين بوده همچين کارهايي رو نکرده و هميشه سعی کرده از راه قانوني کارهاش رو پيش ببره.
صحبت که به اينجا که رسيد بازم من از خاتمي دفاع کردم :) و گفتم، تنها نکته مثبت خاتمي همين هست، به دوستم گفتم: تنها نکته مثبت خاتمی همين بوده که تا حالا هميشه سعی کرده که قانون رو رعايت کنه. درسته که در بعضي از برنامه‌هاش خيلي موفق نبوده. ولی همين خاتمي بوده که باعث شده که آگاهي مردم و سطح فکر مردم ما از 2 دهم به 5 دهم برسه. همين خاتمي بوده که ظرفيتها و مشکلات قانون اساسی رو نشون داده. شايد اگر خاتمي نبود، هيچوقت مشکلات قانون اساسي خودش رو به اين شکل نشون نمي‌داد.
يادمه قبلاها (حدود 15-10 سال قبل زمان دوران رفسنجاني) وقتی صحبت مي‌شد، مي‌گفتند: که قانون اساسي مشکلي نداره، و مشکلات اون زمان رو به گردن رعايت نکردن بعضي از اصول قانون اساسی مي‌انداختند.
مشکلاتی که برای خاتمي به وجود اومد، باعث شد که تازه يکسري، از جنبه‌های اقتصادی، سياسي، حقوقي به قانون اساسي نگاه کنند. و چالشهای موجود در اون رو شناسايي کنند.
و مثلا نشون بدهند که از لحاظ حقوقي در نظام فعلي چرا رئيس جمهور تنها يک تدارک چي هست و ... (به قول دوستم ما توي انقلاب اسلامي مي‌خواستيم ميانبر بزنيم، منتها در نهايت چيزی که دراومد اين شد که به جاي اينکه کلي جلو رفته باشيم. چند پله هم عقب اومديم. :) )
و در آخر هم صحبت شوهر خاله ام رو گفتم: که آيندگان از خاتمي به نيکی ياد خواهند کرد. :)

الان تقريبا 1 هفته 10 روزي هست که هر شب خواب يکسری از دوستام رو می بينم.
مثلا ديشب خواب محمد و هندسام و پناهي رو ديدم که داشتند روی يک مدل کار مي‌کردند و من در مورد اون مدل و فوايدش سوال داشتم که يک دفعه يک برنامه سيموليشن 3 بعدي، کارايي فرمول رو جوري شبيه سازی کرد که دهن همه ما باز مونده بود.
شب قبلش هم خواب سارا رو ديدم. که يکی از بچه‌ها به او گير داده و می خواد بره خواستگاريش، منتها خود سارا هنوز خبر نداره. پسره همه بچه‌ها رو منع کرده که به سارا نزديک بشند. منتها، به من حتی نمي‌تونه نزديک بشه و حرف بزنه. من بالای پله ها ايستادم و لبخند زدم و دارم کل جريان رو نگاه مي‌کنم. :)
يا ...
خلاصه هر شب کلی از دوستام رو توی خواب مي‌بينم. :)

پ.ن.
1- اين مطلبم يکم زياد شد. خيلی حرفها توی گلوم قلمبه شده بود. تازه کلی از اتفاقات و حرفها رو سانسور کردم، مثلا در مورد رفتن به خونه يکی از بچه‌ها و گيتار گوش کردن چيزی ننوشتم. يا صحبتهايي که ديشب با يکی از بچه ها کردم يا ... :)
2- ديشب به اين موضوع فکر می کردم که فعلا يک دوست پيدا کردم، که خيلی بی غل و قش من رو دوست داره و مي‌تونم سالهای سال روی دوستي اون حساب کنم. به فکرم هست. در مورد دوست داشتن من قضاوت ني‌کنه و پشت سرم حرف نمي‌زنه. تازه هر وقت صحبت من مي‌شه داد مي‌زنه اااممممممممووووووووووو :)

هیچ نظری موجود نیست: