جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳

پراكنده

پراكنده از همه جا
1- ديروز تو اتوبان مي‌رفتم، كه يك دفعه چشمم افتاد به يك شورولت نواي سفيد رنگ، خوب نگاه كردم. ديدم خودشه ماشين خودمون هست. كلي حال كردم، الان 2.5 سالي هست كه فروختيمش. اول رفتم جلوش، بعد از سمت چپش اومدم‌ عقب، بعد يك مدت پشتش راه رفتم و بعد رفتم دست راستش. خلاصه كامل دورش زدم. صاحب جديدش به ماشين رسيده بود. لاستيك‌هاش نو شده بود. شيشه جلوش عوض شده بود. كل ماشين رنگ شده بود و يك تكه گوشه عقب ماشين تصادف كرده بود. :)
با اين ماشين كلي خاطره دارم. ديشب موقع برگشت همش به اون خاطرات فكر مي‌كردم. من ماشين سواري رو روي اون ماشين ياد گرفتم. براي اولين بار با اون ماشين شروع به لايي كشيدن كردم. اون مدت كه دستم بود، كم كم با اون 170-180 تا مي‌رفتم. چند دفعه هم 200 تا رفتم. و ...
بابام يك سال تمام تحملم كرد. تو اون يك سال، هميشه پهلوم مي‌نشست و هي مي‌گفت: ‌رها آروم، تند نرو و ... و تازه بعد يكسال گذاشت تنهايي ماشين رو ببرم بيرون. :)
خلاصه حرفهاي پدرم باعث شد كه تو يك سال اول تصادف نكنم، و بعدش هم به حدي برسم كه بتونم ماشين رو خوب جمع كنم. :)
رانندگي و لايي كشيدن با شورولت باعث شد، كه وقتي پشت ماشينهاي كوچكتر مثل پژو يا پرايد مي‌شينم، بدون اينكه نگران چيزي باشم لايي بكشم. البته تازگي يكم ريسك هم مي‌كنم ... :)
رانندگي من تحت تاثير 2 نفر شكل گرفته.
الف- پدرم، پدرم گواهينامه‌اش رو از كشور آلمان گرفته. توي اتوبان نسبتا تند حركت مي‌كنه. و هميشه قوانين رو رعايت مي‌كنه. پدرم هميشه در مورد تند رفتن، مي‌گه:‌ اونقدر تند برو، كه بتوني ماشين رو كنترل كني. مي‌گه اين مهمترين اصل توي اتوبانهاي آلمان هست كه سرعت آزاد هست. :)هميشه سعي كردم اين اصل رو رعايت كنم. اونقدر تند مي‌رم كه ماشين در كنترلم باشه.
ب- يكي از دوستام كه سال سوم دبيرستان معلممون بود و بعدش با من دوست شد. توي اون سالها، خيلي با هم بيرون مي‌رفتيم و اون به طرز وحشتناكي لايي مي‌كشيد. (از اونجا كه شيطنتمون زياد بود خيلي زود با هم كنار اومديم و بعد از مدتي، از دوستان خيلي نزديكم شد. اين دوستي هنوز ادامه داره، و جزء معدود دوستاني هست كه مي‌دونم هر وقت به او احتياج داشته باشم، مي‌تونم روش حساب كنم. :) )
....

2- چهارشنبه شب رفتم خونه علي، حال ليلا يكم بهتر شده بود. ليلا روز قبلش به شدت مريض شده بود، اينقدر حالش بد بود كه كارش به بيمارستان كشيده شده بود. يك مهمون ديگه هم داشتند كه خيلي با او حال نكردم. 4 تايي نشستيم و فوتبال رو نگاه كرديم. مهمون علي ناجور رو اعصاب من راه مي‌رفت و يكجورايي ناراحتم كرده بود. از اواخر نيمه اول، رسما به تيم ملي فحش مي‌داد و من فقط تحملش مي‌كردم. :) از آدمهايي كه بيرون گود ايستادند و فقط مي‌گويند لنگش كن اصلا خوشم نمي‌آد، مخصوصا از اون دسته كه شروع به فحش دادن هم مي‌كنند. ...

3- يكي از دوستام رفته مسافرت، جاش خيلي خالي هست. يك جورايي خيالم از دستش راحته. فكر مي‌كنم كه به اون خوش مي‌گذره. خيلي خوبه كه همچين حسي دارم. :)

4- اين هفته هم با بچه‌ها رفتيم دوچرخه سواري، سحر اصلا يادش رفته بود كه يكشنبه قراره دوچرخه سواري داريم. چند نفر ديگه هم قرار بود بيان كه اونها هر كدوم در آخرين لحظه كاري براشون پيش اومده بود و نتونسته بودند بيان. مثل چند هفته اخير، 3 نفري رفتيم دوچرخه سواري. مي‌خواستيم بريم دوچرخه‌ها رو تحويل بديم كه صالح و خانمش رو ديديم كه با يكسري از دوستاشون اومده بودند. همين شد كه با 5 نفر ديگه هم آشنا شدم. ...
موقع برگشت، سحر به شوخي مي‌گفت: ببينيم هفته ديگه تعدادمون از اين 3 تا بيشتر مي‌شه يا نه :)

5- چهارشنبه شب، با اينكه وسط كلاس زبان بلند شدم، نتونستم مريم رو قبل از رفتن ببينم. وقتي به كافه 78 رسيدم، بچه‌ها رفته بودند. جالب بود. تا رسيدم به كافه 78، پسره كه اونجا بود، تا من رو ديد كه دنبال كسي مي‌گردم، سريع من رو راهنمايي كرد سر يكي از ميزها كه پشتش يك دختر خوشگل نشسته بود و معلوم بود منتظر دوستش هست. به پسره خنديدم و گفتم كه من با چند نفر قرار داشتم، نه يك نفر ... خيالم راحته كه بزودي مي‌بينمت. با اينكه الان، خيلي دوري ولي فكر مي‌كنم باز مي‌بينمت. :) (هيچ دليلي هم براي اين حرفم ندارم، شايد هم ديگه نديدمت :)‌)

6- خواب ديدن من تو اين هفته كما كان ادامه داشت. بعضي از خوابها خيلي جالب بود. مثلا با محمد، نيما رو برديم گردش و كلي پياده روي كرديم. يا از روي شيطنت، سحر رو گذاشته بوديم تو كالسكه و با شوهرش رفته بوديم پارك و 3 تايي مسخره بازي در مي‌آورديم و كلي مي‌خنديدبم. 2-3 نفر رو هم تو خواب ديدم، ‌كه تا حالا نديده بودمشون. (حداقل تا حالا هرچي فكر مي‌كنم، ‌يادم نمي‌آد كه اونها كي بودند.) خلاصه بعضي از خوابها خيلي جالب بود. :)

7- خيلي از حرفها و اتفاقات، دقيقا،‌ همونطور كه تو ذهنم بوده، داره اتفاق مي‌افته. همين توالي اتفاقات، بعضي وقتها واقعا گيجم مي‌كنه. برام جالبه با اينكه پسر عموم هيچي در مورد آدمهاي اطراف من نمي‌دونه، هفته پيش به من ‌گفت: رها به نظرم مي‌رسه كه تو الان آچمز شدي. :) اونروز كلي به پسر عموم خنديدم. حرفهايي كه امشب با يكي از دوستام زدم هم، همين بود. نتيجه صحبتها، حرفي بود كه من بعد از 1-2 بار كه همين دوستم رو ديده بودم، در موردش فكر كرده بودم. :)...

هیچ نظری موجود نیست: