جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳

عروسي رفتن
امروز كلي خاطره اومد تو ذهنم.
كلي برنامه‌هاي درهم برهم و ....

امروز عروسي يكي از پسرعموها بود. (نزديكترين پسرعمو از لحاظ سني، فقط 2 ماه از من بزرگتره. :) )
ديشب دوستم زنگ زده و به من مي‌گه، رها براي فردا شب قرار گذاشتيم خونه فلاني. چه ساعتي بريم خوبه!!!
به دوستم مي‌گم، فردا شب عروسي پسر عموم هست، براي شام نمي‌مونم، ولي سعي مي‌كنم كه قبلش با هم بريم اونجا، تا بچه‌ها رو ببينم. حالا فردا قرار مي‌گذارم كه بيام دنبالت و بعد با هم بريم خونه فلاني.
صبح تو شركت نشستم، مادرم به من زنگ مي‌زنه، كه رها بايد دنبال عمه جون بري و ببريش سالن!!!
ظهر، ظاهرا حال يكي از دوستام خيلي تعريف نداره. از ظهر تا بعد از ظهر رو يكجور برنامه ريزي مي‌كنم، تا اگر لازم شد برم ببينمش.
درضمن آماده هستم تا اگر پسرعموم كاري داشت، خودم رو برسونم.!!
ماشينم رو مي‌خوام بشورم، كارواش خيلي شلوغه. تصميم مي‌گيرم كه خونه يك دستي به ماشين بكشم.
هر جور كه فكر مي‌كنم، نمي‌تونم جوري برنامه ريزي كنم، كه هم عمه‌ام رو برسونم، به سالن، هم دوستم رو برسونم. به دوستم زنگ مي‌زنم و معذرت خواهي مي‌كنم، و مي‌گم نمي‌تونم بيام دنبالت ولي سعيم رو مي‌كنم كه بيام خونه فلاني كه ببينمتون.
ساعت 5 به عمه‌ام زنگ مي‌زنم. عمه‌ام خيلي راحت نبود كه زود بره عروسي، خلاصه يكم من كوتاه مي‌آم و يكم عمه ام، يك ساعت بينابين رو انتخاب مي كنيم و كمي ديرتر مي‌رم دنبالش. يكي از پسر عمو‌هام به من زنگ مي‌زنه و مي‌گه اگر زود مي‌ري، سر راه دنبال من بيا، كه ديگه من ماشين نيارم.
حدود ساعت 8:15 دم سالن مي‌رسيم. همه رو پياده مي‌كنم. سريع مي‌رم به سمت خونه دوستم.
محل عروسي نياوران هست. و خونه دوستم 2 راهي قلهك. پيش خودم مي‌گم خيلي دور نيست سريع مي‌رم و زود بر مي‌گردم.
كوچه پس كوچه‌ها شلوغ
قيطريه شلوغ
بلوار كاوه شلوغ
خيابون دولت شلوغ
45-55 دقيقه طول مي‌كشه تا به خونه دوستم برسم. وقتي مي‌رسم دم خونه دوستم، يك نگاه به ساعتم مي‌كنم و مي‌گم زنگ بزنم يا برگردم؟!
زنگ رو مي‌زنم و مي‌رم بالا. بعد از مدتها همه دور هم هستيم. اين دوستام همه خوابگاهي بودند. و فقط من ميونشون تهراني بودم. حالا 2 تاشون ازدواج كردند و يكشون هم بچه داره. :)
15-20 دقيقه مي‌شينم و در اولين فرصت از دوستام معذرت خواهي مي‌كنم، خداحافظي مي‌كنم و مي‌ام بيرون. وقتي از خونه دوستم مي‌ام بيرون، عقربه‌ها، ساعت 21:30 رو نشون مي‌دهند.
توي راه برگشت رسما به خودم فحش مي‌دم كه ديوونه كه اين چه وضعش هست،‌ مگه مجبوري اينجوري برنامه ريزي كني كه بعدش مجبور بشي اينجوري راندگي كني ...
به طرز بدي تند رانندگي مي‌كنم. از همه راه مي‌گيرم، و به طرز بدي تند مي‌رم. 15 دقيقه بعد وقتي ماشين رو جلو سالن پارك مي‌كنم. يك نفس راحت مي‌كشم. از ماشين پياده مي‌شم. يكم احساس خستگي مي‌كنم. خوشحالم كه خيلي دير نرسيدم. :)

هیچ نظری موجود نیست: