دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳

امشب موقع خداحافظي عموم، بغلم كرد. و گفت:‌ رها خيلي دوست دارم.
مادرم كه همون نزديك ايستاده بود، گفت:‌عموجون، اگر مي‌شه يكم اين رها رو دعا كن، و اگر مي‌شه، شما يك صحبتي با اين رها بكنيد، بلكه كوتاه بياد. :)
...
...

اين عموم رو خيلي دوست دارم. هر بار كه بغلم مي‌كنه، كلي احساس سبك شدن و آرامش، به من دست مي‌ده. :)

امشب خيلي به اين بغل كردن احتياج داشتم. :)

هیچ نظری موجود نیست: