یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۳

ديگه حسابي يك چيزيم مي‌شه :)
امروز خير سرم امتحان، نيم ترم داشتم. لاي كتاب رو باز هم نكردم. به جاي اينكه سريع بيام سركلاس كه مثلا يكم درس بخونم، راه افتادم رفتم شيريني و شمع خريدم.
امروز تولد يكي از بچه‌ها بود. وقتي بين 2 زنگ، جعبه شيريني رو با شمع آورديم سر كلاس همين‌جوري داشت نگاه مي‌كرد. حتي وقتي كه گفتيم Happy Birthday to you فكر كرد تولد يكي ديگه از بچه‌ها هست. تازه وقتي گفتيم، ش. تولدت مبارك مثل اين آدم‌هاي بهت زده، ما رو نگاه كرد. و بعد گفت:‌شماها از كجا فهميديد كه امروز تولد من هست. :)) (تمام زنگ تفريح عمليات پليسي انجام مي‌داديم كه يك موقع نفهمه كه براش تولد گرفتيم، و از طرفي به همه بچه‌ها خبر بديم، كه امروز تولد فلاني هست،‌ و يك وقت سوتي ندهند. )
بعد هم سريع شمع‌ها رو فوت كرد. صبر كرديم،‌ تا خان معلممون هم اومد، يك بار ديگه هم با حضور خانم معلممون براش Happy Birthday خونديم. و شمع‌ها رو فوت كرد. وقتي شمع‌ها رو فوت كرد. خانم معلممون پرسيد:‌ قبل از اينكه شمع‌ها رو فوت كني آرزو كردي؟!
و اين دوستمون هم كه معلوم بود هنوز تو حالت بهت هست گفت: يادم رفت.
اين شد كه يكبار ديگه شمع‌ها رو روشن كرديم. اين دفعه بعد از چند ثانيه گفت: من آرزوم رو كردم. و سريع شمع‌ها رو فوت كرد.
(وقتي مي‌خواست شمع‌ها رو فوت كنه، در حالي كه سعي مي‌كردم،‌ از او در حالت فوت كردن شمع‌ها عكس بگيرم، به اين فكر مي‌كردم كه آرزو دوستم در آستانه 30 سالگي چي مي‌تونه باشه.)
جعبه شيريني بزرگ بود،‌ نصفش موند. براي همين وقتي به همه تعارف كرد، در گوشش گفتم: كلاس بغلي هم برو. (كلاس معلم قبليمون)
حالا فكر كنيد، امروز همه كلاس‌ها، در اون ساعت امتحان داشتند. معلممون كه فكر مي‌كرد همه چيز تمام شده، شروع به پخش كردن ورق‌ها كرد. كه يك دفعه از كلاس بغل كه اونها هم مثل ما امتحان داشتند،‌ صداي سوت و كف به گوش رسيد.
پيش خودم مي‌گم: نگاه كن، با يك جعبه شيريني و 2 تا شمع، كل موسسه رو به هم ريختيم. (آخه قبلش هم دنبال كبريت مي‌گشتيم. از خدمات موسسه هم كمك گرفتيم... )
امتحان يكم سخت بود. اولش كه خيلي جا خوردم. نحوه سوالها عوض شده بود. ولي آخر امتحان وقتي ديدم، بقيه هم مثل من مشكل دارند. خيالم راحت شد. و با آرامش خيال، بيشتر اشكالاتم رو درست كردم. :) هر بار كه ورقم رو مي‌خوندم يكسري اشكال پيدا مي‌كردم. و اونها رو درست مي‌كردم.
بعد از كلاس يك مدت با معلممون در مورد امتحان صحبت كرديم و اينكه چي كار بكنيم كه مشكلاتمون كمتر بشه.
معلممون متولد خارج هست. بعد از امتحان با يكي از بچه‌ها رفتيم پيشش. كلي در مورد اينكه چطور فارسي ياد گرفته و چه مشكلاتي داشته صحبت كرد. به ما تاكيد اكيد داره كه سعي كنيم، وقتي مي خوايم انگليسي صحبت ‌كنيم، يا بشنويم، انگليسي فكر كنيم. اصلا و ابدا سعي در ترجمه به فارسي نداشته باشيم. مي‌گه: چون ترجمه كلمه به كلمه شما رو به اشتباه مي‌اندازه.
بعد از خودش گفت:
اوايل كه اومدم ايران، مي‌رفتم كلاس ويولون. جلسه اول به معلمم گفتم من از 2 سال قبل ويلون بازي مي‌كنم. (Play رو به فارسي ترجمه كرده بود.) بعد معلم ويلونم زد زير خنده و به من گفت: از اونجا كه ما ايرانيها بچه‌هاي خوبي نيستيم. ويلون رو مي‌زنيم.
...


بعد از اينكه گپمون با معلممون تمام شد. يكي از دوستام رو بردم كه برسونم. دوستم توي راه، يك داستان در مورد چند شب پيش كه براش اتفاق افتاده بود گفت.
داستان از اين قرار بود.
تولد يكي از دوستامون بود، و 4-5 تا از دوست‌هاي نزديك دور هم جمع شده بوديم. يكي از دوستامون هم كه خيلي آدم محافظه‌كاري هست. زنگ زد و گفت:‌ با دوست دختر جديدش مي‌آد.
همون لحظه ورود، وقتي چشم يكي از بچه‌ها، به دوست دختر، دوستمون افتاد. يك لحظه تعجب كرد. ولي اصلا به روي خودش نياورد. سلام كرد. و تمام شد.
من اصلا متوجه قضيه نشدم بعد از 5 دقيقه، ديدم، دختره، با دوستمون، مي‌خوان برند. و رفتند. من هم همينجور نگاه مي‌كردم. كه چي شد!
بعد كه رفتند. گفتم: بابا قضيه چي هست؟! چرا اينها اينجوري كردند!؟
يكي از بچه‌ها گفت: اين دختره، خواهر يكي از دوست‌هاي نزديك من هست. دختره ازدواج كرده و الان شوهرش رفته خارج از كشور. براي همين، وقتي من رو ديد، اينقدر جا خورد. ...

البته داستانش، يكم هم حواشي هم داشت. مثلا گفت: كه اين دوستش چقدر سخت مي‌گيرفته و تازه با اين دختره آشنا شده و سر اين قضيه كه دختره نگفته بوده شوهر داره. چقدر ترسيده و چقدر ناراحت شده و ...

بعد از اينكه دوستم رو رسوندم، موقع برگشتن همش تو فكر بودم و به خودم مي‌خنديدم.
به خودم مي‌گم: رها خيلي عوض شدي‌ها.
يادمه پارسال، يك روز نشستم، خودم رو با چند سال قبل مقايسه كردم. به خودم گفتم:‌ چقدر بازتر فكر مي‌كنم. و ...
با همه اون تغييرات، پارسال بعضي از كارها، برام عجيب و غريب بود.
اما امشب، وقتي دوستم اين داستان رو تعريف كرد، حتي يك دفعه هم به ذهنم نيومد، كه دختره اشتباه كرده. (اين كه چرا اين كار رو كرده و آيا كار دختره درست بوده يا غلط به خود دختره برمي‌گرده)
تمام صحبتمون سر احتمال اتفاق افتادن همچين موضوعي بود.
دوستم ميگفت: اينقدر ما 3-4 نفر با هم نزديكيم كه مطمئنم، هيچ اتفاقي نخواهد افتاد و هيچ كس متوجه نخواهد شد. اما تمام شب به اين فكر مي‌كردم كه ممكن بود به جاي ما، كسي ديگه مي‌ديدشون.
اون موقع، معلوم نبود كه بقيه چه جور آدمهايي باشند! ممكن بود با ديدن اونها يا آبروي دوست ما رو مي‌برد؛ يا از اونها حق سكوت مي‌گرفت و كلي تيغشون مي‌زد. ...
مي‌گفت: بعضي وقتها همچين خدا، جوكرش رو مي‌كنه، كه ما همه مبهوت مي‌مونيم.

به نظرم، دنيا با همه بزرگيش، چقدر مي‌تونه كوچك باشه. :)

پ.ن.
الان دارم به سال آينده فكر مي‌كنم، و اينكه اون زمان چطوري فكر خواهم كرد؟!

هیچ نظری موجود نیست: