جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۳

بعد از مدتها، ديروز به او زنگ زدم.
وقتي فهمديم حالش خوب نيست، نتونستم خودم رو راضي كنم كه رو يك دندگي خودم پافشاري كنم. زنگ زدم و حال و احوالش رو پرسيدم.
از همون شركت نزديك 40 دقيقه با او صحبت كردم. كم پيش مي‌آد كه تو شركت اينقدر صحبت كنم.
همينكه ديدم حالش خيلي بد نيست، خوشحال شدم.

امروز بعد از ظهر رفتم كوه، مي‌خواستم با يكي از بچه‌ها برم، ‌منتها دوستم مسموم شده بود. اين بود كه تنها رفتم كوه. توي راه چشمم به آسمون آبي‌آبي افتاد. ياد هفته پيش افتادم كه 1 روز فقط دنبال يك عكس آسمون آبي‌آبي ميگشتم، آخرش هم پيداش نكردم. ياد دوربين همراهم بود افتادم و شروع به عكس گرفتن كردم. از اون بالا كلي عكس گرفتم. فكر كنم نزديك 40-50 تا عكس،‌ از دار و درخت و سبزه و ... خلاصه هر چيز جالبي كه خوشم اومد، عكس گرفتم. :)
حالا شايد بعدا چندتا از عكسها رو اينجا گذاشتم.
بالاي كوه رفتم بودم روي يك تخته سنگ ايستاده بودم و از مناظر اطراف عكس مي‌گرفتم. يك دفعه همچين بادي سر گرفت، كه احساس كردم هر لحظه امكان داره، باد من رو از روي تخته سنگ بلند كنه. اين بود كه همون وسط نشستم و منتظر شدم تا باد سبك بشه و كارم رو تموم كنم.
امشب با بچه‌هاي كلاس زبانمون قرار گذاشتيم بريم سينما، فيلم خارجي نگاه كنيم.
رفتيم سينما فرهنگ، فيلم K19،
فيلم فوق‌العاده‌اي بود. خيلي خوشم اومد. اواخر فيلم، كم مونده بود كه بزنم زير گريه. از شهامت و شجاعت ملوانها و افسرهاي زيردريايي خيلي خوشم اومد. كاپيتان زيردريايي، آدم فوق‌العاده‌اي بود. بعد فيلم همش به اين فكر مي‌كردم كه اگر سخت‌گيري‌هاي كاپيتان نبود. آيا اصلا نجات پيدا مي‌كردند؟!
اگر بشه،‌ شايد يك بار ديگه برم اين فيلم رو نگاه كنم. :)

موقع برگشت، وقتي داشتم يكي از بچه‌ها رو كه چند سالي از من كوچكتره مي‌رسوندم. از من پرسيد: رها؟! تو ازدواج نكردي؟
خنديدم، گفتم: نه.
پرسيد: چرا؟!
گفتم: تا حالا خيلي به فكرش نبودم. پيش هم نيومده.
يك مدتي ساكت بود. بعد يك دفعه شروع كرد به صحبت كردن:
گفت: راستش، چند وقته كه دارم از دوستام اين سوال رو مي‌كنم. از دوستام مي‌پرسم، آيا شده كسي رو دوست داشته باشيد و نتونيد به او بگيد كه او رو دوست داريد؟!
رها براي تو همچين چيزي پيش اومده؟!
خنديدم و گفتم: آره.
و بعد براش گفتم: كه آدم بعدش ممكنه افسوس بخوره، ممكنه هم هست كه يك فرصت بهتر پيش بياد. البته هيچ گارانتي‌وجود نداره كه يك فرصت خوب ديگه پيش بياد. يك كاري نكن كه بعدا حسرتش رو بخوري. :)

تو راه برگشت به خودم فكر مي‌كردم. اون موقع نمي‌دونستم كه دوست داشتنم از چه نوع هست. ولي الان مي‌دونم. ...

رسيدم خونه، سينما 1، فيلم دورافتاده رو نشون مي‌داد. آخر فيلم خيلي ناراحت كننده بود. آدم يك نفر رو دوست داشته باشه. بخاطر اون با همه مشكلات، دست و پنجه نرم كنه. و تسليم مر‌گ نشه. اونوقت بعد از 4 سال كه برمي‌گرده مي‌بينه كه زنش با يك نفر ديگه ازدواج كرده، و بچه‌هم دارند!

تا حالا به رد پاهايي كه روي برف تشكيل مي‌شه يا روي شن صحرا، دقت كرديد؟!
خيلي كه دوام بيارند چند روز دوام مي‌آرند.
منتها بعضي از ردپاها، جوري هستند كه بعد از سالها باقي مي‌مونند. و به آسوني از بين نمي‌رند. ممكنه بشه استتارشون كرد و روشون را با چيزي پوشوند، ولي همچين كه باد شديدي بياد، دوباره خودشون رو نشون مي‌دند.

پ.ن.
ديشب يكي ديگه از دوستام رفت كانادا.

هیچ نظری موجود نیست: