اول هفته يك ذره حالم گرفته بود. گيج بودم. اوايل هفته، كلي بارون و تگرگ هم اومد. :D
بعد، يك دفعه هوا آبي آبي شد. اينقدر آبي كه موقع نگاه كردن به آسمون، چشم آدم اذيت ميشد. ...
بعد هم كلا احساس خوب داشتم ديگه.
دوشنبه
توي آسمون يك تكه ابر هم ديده نميشه. كنار پنجره شركت ايستادم و به كوهها و آسمون خيره شدم. اينقدر به آسمون نگاه ميكنم تا چشمام درد ميگيره. كلي انرژي ميگيرم. بعد از كار، سريع وسايلم رو جمع ميكنم و ميرم كوه. :)
هوا فوقالعاده تميز هست. دوست دارم پرواز كنم. همينجوري تند تند راه ميرم. بدون اينكه نگران عقب موندن كسي باشم. يا منتظر شنيدن متلك كسي بشم. :)
يك ظرف ذرت ميگيرم. و ميريم يك جايي مشرف به تهران شروع به خوردن ميكنم. :)
هنوز هوا روشن هست كه ماه كامل طلوع ميكنه. اولش به سرخي ميزنه، منتها بالاتر كه ميآد، سفيد سفيد ميشه. :) اون بالا خيلي باد ميآد. سردم ميشه. براي همين به سمت پايين راه ميافتم. حيف دوربين نيست. وقتي كه به سمت پايين ميآم صحنههاي جالبي از ماه ميبينم. مثلا توي يك صحنه، ماه مماس با زمين شده. و همه ملت محو اين صحنه شدند. ...
دستام رو توي جيبم گذاشتم و زير نور ماه در حالي كه زير لب آهنگ ميخونم. به سمت پايين ميآم. :)
شبش يك صحبت جالب با يكي از دوستام ميكنم.
يك سري انتقاد از من داره، ميشنوم. حق داره، توي اين چند وقت اخير، يكم اذيتش كردم.
ميگه وقتي با تو صحبت ميكنم، همش اين احساس به من دست ميده كه تو با من بازي ميكني و اصلا من رو به حساب نميآري، ميگه وقتي آدم با تو صحبت ميكنه، مرز شوخي و جدي رو نميتونه تشخيص بده و ...
ناراحت ميشم، چون واقعا همچين قصدي رو نداشتم. به اون ميگم سعي ميكنم كه بيشتر رعايت تو رو بكنم. :)
سهشنبه
عصر يكي از دوستام رو ميبينم. يكم با هم ميچرخيم. صحبت ميكنيم. ميريم جامجم چيزي ميخوريم. و در نهايت خداحافظي ميكنيم.
شبش يك خواب خيلي عجيب ميبينم.
خيلي عجيب. همه چيز عوض شده. بعضي ها اينقدر تغيير كردند كه باور كردني نيست!
...
...
...
توي خواب ياد فالي كه چند روز قبل گرفته بودم ميافتم و توي همون خواب ميرم فال رو به اون نشون ميدم.
چهارشنبه
صبح وقتي از خواب بلند ميشم گيجم. توي حمام، زير دوش ماتم برده. همينجور ايستادم و به خواب ديشب فكر ميكنم و با خودم ميخندم. خوابم درست به عجيبي فالي هست كه چند روز قبلش در اومده. همش تو فكرم كه من اين خواب رو حدود چه ساعتي از نيمه شب ديدم. :)
از امروز كلاس زبانم شروع ميشه، چند تا از همكلاسيها عوض شدند. و يك خانم معلم جديد اومده. اوايل كلاس خيلي مثبت برخورد ميكنيم. ولي بعد حوصله مون سر ميره، شروع به شيطنت ميكنيم. و به بعضي از موضوعات گير ميديم. آخر كلاس با بچههاي خودمون جمع ميشيم و براي جلسه بعد يك نقشه خوب ميكشيم. ;)
پنج شنبه
صبح يك سر ميريم كارگاه، براي بازديد و عكسبرداري و فيلم برداري. (يك توصيه اقتصادي، هيچ وقت با كفش پلوخوري كارگاه نريد، چون بعد كه از كارگاه بيرون اومديد، ميبينيد كه كفشتون خراب شده!)
بعد از ظهر ميرم خونه يكي از دوستام و تا نصف شب حرف ميزنيم. (ساعت 2:45) از وقتي كه تصميم ميگيرم خداحافظي كنم (ساعت 1:15) تا وقتي كه ميآم بيرون حدود 1:30 طول ميكشه.
دوستام خيلي اصرار دارند كه شب بمونم، ولي خب، ميگم بايد برگردم. :)
دوستم، 3 تا داستان خيلي قشنگ برام تعريف ميكنه. با هر كدوم از داستانها يك جور حال ميكنم. از داستان اصليش خيلي خوشم ميآد. خيلي از قسمتهاي اون رو كاملا حس ميكنم. ...
شام ميريم بيرون ميخوريم. و در حالي كه احساس سيري (تركيدن) به ما دست داده، به خونه بر ميگرديم. دستشون درد نكنه. :)
جمعه
اول: اگر اتوبان خيلي خلوت باشه. ميشه 15 دقيقهاي از كرج به تهران رسيد.
دوم: فرض كنيد كه شما با يك عده قرار داريد.
خيلي ديرتون شده.
و ماشينتون اصلا بنزين نداره. (خيلي كم بنزين داره)
ميريد اولين پمپ بنزين، بنزين ميزنيد و بعد به سر قرار ميريد؟! يا همينجوري ميريد سر قرار؟!
منكه راه دوم رو انتخاب كردم. منتها با اين نحو.
1- مسيري رو انتخاب كردم كه توي اون مسير توقف نداشته باشم.
2- مسير انتخابي، بايد در حد امكان كوتاه باشد.
3- در طول مسير تمام تلاشم رو ميكردم كه ترمز نكنم و با يك سرعت ثابت (110-130) حركت كنم. كه البته در بعضي از قسمتهاي مسير اين كار خيلي سخت بود. (رعايت اين اصل در بزرگراه همت خيلي آسون نيست.) موجب ميشه كه آدم مجبور بشه بعضي وقتها از منتها عليه راست سبقت بگيره، بعضي از قسمتها رو هم مجبوره مارپيچ بره.
نتيجه اينكه، بدون اينكه بنزين تموم كنم با كمترين تاخير به مقصد ميرسم. و همچنين ميفهمم كه رانندگي بدون ترمز، چقدر سخت هست.
فيلم كما، بد نيست. حرف پيچيدهاي نميزنه. موضوعي هست كه همه ما از حفظ هستيم. يك قسمتهاي از فيلم هم خنده دار هست.
يكي از بچهها پيشنهاد داده كه براي خيريه خودمون يك كنسرت اسپانيايي راه بندازيم. بعد فيلم در مورد اين قضيه صحبت ميكنيم. نميدونم چي ميشه كه صحبت ما به رقص اسپانيايي ميرسه و اينكه كيا ميتونند اينجوري برقصند....
شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر