ديشب بعد از حدود 1 ماه، يكي از دوستاي ناديدم رو، روي خط ديدم.
خيلي وقت بود كه از او بيخبر بودم. ميدونستم. سر كار ميره، حتي روزهاي يكشنبه هم كار ميكنه.
يكم كه با هم صحبت كرديم، بي هوا از من پرسيد، راستش رو بگو رها، چه خبر شده.
با خنده از اون پرسيدم، چطور؟!
خنديد و گفت: امشب يكجوري هستي؟!
خنديدم و پرسيدم: چطوريم؟! :)
گفت: يك جوري هستي، مست كه نكردي؟!
با خنده ميگم: نه. چيزي نخوردم.
باز ميگه: يك خبري هست، خيلي سرحالي، فكر كنم اتفاقي افتاده؟!
با شيطنت ميگم: به نوشتههام ميخوره كه اينقدر سر حال باشم؟!
ميگه: ممم نه خيلي، ولي خودت خيلي سرحالي.
ميگم: آره، كلا حالم خيلي خوبه و كلا خوشحالم.
بالاخره ديدمش، ميگه خوشم ميآد كه تو كارات استقامت داري. بعد از چند روز كه هي ساعت قرار و روز قرار رو عوض كرديم، بالاخره امروز ديدمش. به خودم ميگم، كسي كه طاووس خواهد، جور هندوستان كشد.
تقريبا 1 سال پيش بود كه بخاطر يكي از دوستام رفتم پيشش. حالا بعد از يك سال، براي خودم رفتم. توي اين مدت، جز معدود دوستايي بوده، كه ميتونستم با اون در مورد همه چيز صحبت كنم. خيلي وقت پيش يك دفعه داستان خودش رو برام گفت: و من فقط شنيدم.
خيلي چيزها رو ديده...
تو اين مدت، سنگ صبور من بوده. هيچ وقت اونشبي رو فراموش نميكنم كه بخاطر صحبتهاي من زدي زير گريه. اونشب اصلا قصد صحبت كردن نداشتم، و فكر هم نميكردم كه اينقدر ناراحتت كنم. اميدوارم كه بتونم، يك روز جبران كارهاي تو رو بكنم.
امروز يك نفر ديگه رو هم ديدم. تو اين مدت هميشه تعريفش رو شنيده بودم. با اين ناراحتي كه داره، اصلا فكر نميكردم اينقدر خوب و سرحال باشه. از ته دل آرزو ميكنم كه سلامتيش رو بدست بياره. اميدوارم كه بازم ببينمش.
شبي مادرم رو بردم دكتر، توي ماشين باز مادرم به من گير داد. به من گفت: رها! بالاخره اين 2 ماه تو تمام نشد!
هيچي نداشتم كه جوابش رو بدم.
حدود 10 ماه پيش بود. كه يك شب نصف شب اومد تو اتاقم و به من كه پشت ميز نشسته بودم گير داد، رها بالاخره تو كي تكليفت مشخص ميشه. يادمه اونشب بعد از كلي حساب و كتاب، گفتم 2 ماه ديگه. همه چيز مشخص ميشه. الان بيشتر از 10 ماه از اون شب گذشته، و هنوز كارهاي من مشخص نشده.
مادرم تقريبا مطمئن هست، كه به محض اينكه كارم درست بشه، از ايران ميرم. نميدونم چرا همچين فكري ميكنه، شايد براي همين هست كه همه كارهام رو طول ميدم. به نظر خودم يكسري كار نيمه تموم دارم، كه اول بايد اونها رو انجام بدم بعد اين كارهام رو انجام بدم.
تصويري كه براي آينده خودم دارم خيلي تاريكه. هنوز نتونستم اون رو روشن كنم. بعضي وقتها بعضي قسمتهاش روشن ميشه. ولي باز تصوير كليش گنگ هست. سالهاست كه ديگه نميتونم مثل قبل تصوير كاملي از آينده خودم ببينم.
الان يك مدت هست،كه سعي ميكنم هر شب چند صحفهاي كتاب بخونم. فعلا كتاب مامور مذاكره، نوشته فورسايت رو دست گرفتم. اميدوارم كه بتونم تمومش كنم. :)
پ.ن.
ساعت 12:09 شب، يكي از دوستام برام SMS فرستاده كه در شهرك اميد درگيري شده.
بين پليس، بسيج و سپاه از يك طرف و اهالي شهرك از طرف ديگه. تعداد زياد زخمي شدند، يك عده زيادي هم بازداشت شدند.
چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر