پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۳

يك روز پر فراز و نشيب

يك روز پر فراز و نشيب :)
1- بهناز هم رفت. فكر مي‌كردم كه جمعه مي‌ره، ولي وقتي به اون زنگ زدم، گفت همين امشب مي‌رم. به‌اش گفتم كه حدود 10:30- 11 شب مي‌آم مي‌بينمت. براش يك سي‌دي از تمام عكسهاي اين چند ساله كپي كردم. اومد كه پايين، ديدم بغض گلوش رو گرفته و چشمهاش سرخ سرخه، و داره گريه مي‌كنه. خنديدم و گفتم:‌ چي شده؟!
گفت: خودم هم نمي‌دونم! شايد براي اين باشه كه من حداقل نمي‌تونم براي يك سال خانواده‌ام رو ببينم. به اون خنديدم. گفتم: مي‌خواي يكم با هم قدم بزنيم؟!
گفت:‌آره، بدم نمي‌آد. اميدوارم كه تو اين فاصله خواهرم اينها هم برند. چون اصلا نمي‌تونم يك بار ديگه ببينمشون. پياده راه افتاديم دور شهركشون. توي راه از همه چيز صحبت كرديم. از اينكه مي‌خواد كجا قراره بره، چه مشكلاتي ممكنه داشته باشه. كلي خنديديم و ... وقتي رسيديم دم خونشون، ديگه اثري از گريه تو صورتش نبود.
برادرش رو ديديم كه اومده بود پايين آشغال بگذاره، چشم‌هاي برادر كوچيكش هم سرخ بود. 15-20 دقيقه‌اي هم همونجا وايساديم و بازم كلي خنديديم. ...
از بچه‌ها كه خداحافظي كردم. دست زدم به جيبم، ديدم كليدم ماشينم نيست!!
كليد رو تو ماشين جا گذاشته بودم. پيراهنم رو هم عوض كرده بودم و هيچ كارتي نداشتم. خلاصه يكم،اينور اونور رفتم و بالاخره يك ميله جوش پيدا كردم. 10-15 دقيقه‌اي با ترس و لرز (از ترس شبگردها كه بيان گير بدن) با در ماشين ور رفتم تا در ماشين باز شد.
توي اين چند سال، اين دفعه دومي بود كه اين اتفاق برام مي‌افتاد. ...
از اينكه تونسته بودم كه حال بهناز و برادرش رو بهتر كنم،‌احساس خيلي خوبي داشتم.
...

2- معلم جديد كلاس زبانمون خيلي باحاله :) كلي با اون حال كردم. از كلاس كه اومدم بيرون، همينجور دوست داشتم كه انگليسي صحبت كنم، منتها بعضي از دوستان خيلي همراهي نكردند و ....
اين ترم احتمالا نمره‌ام خوب مي‌شه.

3- قبل كلاس حالم به شدت بد بود. اينقدر كه كسي ظاهرم رو مي‌ديد، مي‌فهميد كه اوضاع اصلا تعريفي نداره. از اون وضعها كه به قول معروف با يك من عسل هم نمي‌شد من رو تحمل كرد. باز خدا پدر و مادر يكي از اين دوستان رو بي‌آمرزه كه من رو يك ساعتي تحمل كرد، تا حالم يواش يواش به حالت عادي برگشت. :)
عجيب، دلم هواي كوه رو كرده بود. :)

4- تو شركت يكي هست كه جديدا روي اعصاب من راه مي‌ره. فعلا كه دارم تحملش مي‌كنم. اميدوارم كه بتونم همينجوري ادامه بدم، چون اگر اوضاع همينجور بگذره، واقعا ممكنه يك بلايي سرش بيارم. :)

5- با دوستي جون كار داشتم، منتها باز رفته بود سفر!‌:) اميدوارم كه اين سفر هم به اون خوش بگذره. :)

6- صبح ساعت 8 جلوي تلويزيون نشستم و دارم اخبار رو نگاه مي‌كنم.
مادرم من رو مي‌بينه و به من مي‌گه دختر عموم تازه از مكه برگشته.
دختر عموم گفته: هر جا رفتم ياد رها بودم و همچين كه وارد خونه خدا شدم گفتم: رها رها رها ....
توي پسر عمو‌ها فقط من موندم.
دختر عموجون جان، از اينكه به فكر من هم بودي، خيلي ممنون :)

پ.ن.
- قرار بود بهناز، توي اين هفته، قبل از رفتن مهموني بگيره. منتها همون اوايل هفته كنسلش كرد.
امشب به اون مي‌گم چرا مهمونيت رو به هم زدي؟!‌ميگه: تحمل ديدن بچه‌ها رو نداشتم. مي‌ترسيدم بزنم زير گريه. :)

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۳

تنهايي

تنهايي
1- امشب تولد ليلا بود.
طبق معمول چند وقت اخير، باز خريد كيك تولد با من بود. (الان چند وقتي هست، كه هر جا دعوت مي‌شم، خريد كيك و شمع با من هست. :) )
علي تقريبا همه رو دعوت كرده بود. تقريبا 30 نفري بوديم.
امسال دور و برم خيلي شلوغ‌تر از پارسال بود، با اين حال مثل پارسال حس تنهايي داشتم. اون وسط همه مي‌زدند و مي‌خوردند و مي‌رقصيدن، اون وقت من، هر وقت چشم علي و ليلا رو دور مي‌ديدم، يك گوشه‌اي براي خودم پيدا مي‌كردم و تنهايي مي‌نشستم و به صورت بقيه نگاه مي‌كردم، كه چقدر راحت اون وسط مي‌رقصند. ...
البته غير از نشستن، عكس هم مي‌گرفتم. تقريبا 200 تايي هم عكس گرفتم!
آخر شب بعد از اينكه همه رفتند و يكم همه چيز رو مرتب كردم، تصميم گرفتم كه اگر عمري بود و اگر سال ديگه هم تولد علي يا ليلا دعوت بودم، ديگه تنها بلند نشم برم اونجا. ... (شب جمعه)

2- امشب وقتي رسيدم خونه، مادرم به من گفت كه نازي تو جاده تصادف كرده و مرده!
خيلي جا خوردم!
نازي، دختر همسايه‌مون توي كوچه بود. 26 سالي هست كه با هم همسايه هستيم. نازي، 3-4 سالي از من بزرگتر بود و من بيشتر با برادر كوچيكش دوست بودم. دختر خيلي خوشگلي بود. قد بلند، مو بور، ... يادمه از آهنگهاي مايكل جكسون هم خيلي خوشش مي‌اومد و ...
حدودا 8-9 سال پيش ازدواج كرد. 2 تا دختر خوشگل داشت كه يكي از اونها هم تو همين تصادف از بين رفت. ...
فكرش رو كه مي‌كنم، مي‌بينم فاصله ما با مرگ، خيلي كمتر از اوني هست كه خودمون فكرش رو مي‌كنيم. (شنبه شب)

3- يكشنبه پيش، با بچه‌ها قرار داشتيم بريم، دوچرخه سواري. براي اينكه مشكلي هم پيش نياد خودم دنبال تك تك بچه‌ها رفتم. منتها به سحر اينها گفتم: چون خيلي گشنه‌ام، يك حاضري درست كنند كه توي راه ما هم بخوريم. خلاصه همون ساندويچ رو خورديم، منتها بعدش هيچ كدوم از بچه‌ها ناي راه افتادن نداشتيم. هر كدوم يك جور بهانه مي‌آورديم. دوست جون كه از اول مي‌خواست كل داستان رو بپيچونه، بقيه هم تو فكر سريال باجناقها بودند. (تا حالا، هيچ به تيتراژ آخر سريال باجناقها دقت كرديد، واقعا جالبه :) ) بنده خدا سحر كلي دوست داشت بره دوچرخه سواري. تو همين بحثها بوديم كه بريم يا نريم، كه من گفتم ديگه دير شده نمي‌رسيم، بريم. تازه بقيه گير دادند كه نه بايد بريم. آخر سر كل ماجرا با شير يا خط حل شد و دوچرخه سواري كلا پيچونده شد. :)
از اونجا كه دوچرخه سواري پيچونده شده بود. و ما نمي‌تونستيم، خيلي آروم و قرار بگيريم. يك دوره مسابقه، شبيه مسابقات بسكتبال برگزار كرديم. مسابقه هيجان انگيزي بود. :)
شب يك تصادق ناجور شده بود. مسيري رو كه من هميشه 20 دقيقه‌اي مي‌رفتم،‌1 ساعت و 10 دقيقه توي راه بودم. و ساعت 12:30 رسيدم خونه!
از خونه سحر اينها كه مي‌آيم بيرون، به بچه‌ها مي‌گم: امشب عجب بوي باروني مي‌آد. منتها وقتي به آسمون نگاه مي‌كنيم، توي آسمون خيلي ابر نيست. ساعت 2:30 نيمه شب همچين بارون و تگرگي مي‌گيره كه تو خونه ما همه از خواب بيدار مي‌شن!

4- دلم براي دانشكده خيلي تنگ شده بود. براي همين هفته پيش يك سر رفتم، دانشكده. بي حرف پيش امسال ديگه حتما تو امتحان فوق شركت مي‌كنم. فكر مي‌كنم، ديگه يواش يواش خيلي داره پشتم باد مي‌خوره. اگر امسال دانشگاه قبول نشم. ديگه بعيد هست كه بتونم توي ايران درسم رو ادامه بدم. ولي خب ... :)

5- هفته پيش با دوستي جون صحبت كردم، حالش خوب بود. كلي با هم حال و احوال كرديم. به من مي‌گه:‌ رها، تو صبرت كمه، خيلي عجله داري ... نمي‌دونم، شايد حق با دوستي جون باشه!

6- بالاخره ديروز ساعت خريدم. عاقبت چرخيدن با دوست ناباب همين مي‌شه ديگه. اينقدر زير گوش من خوند و خوند و خوند تا بالاخره چند روز پيش وقتي ديدم باز ساعتم عقب مي‌افته، تصميم گرفتم كه برم يك ساعت بخرم.

7- ديشب دوباره با بچه‌ها تصميم گرفتيم بريم دوچرخه سواري، حتي يك ساعت تاخير هواپيما هم نتونست ما رو از اين تصميم منحرف بكنه. با هزار اميد و آرزو رفتيم پارك چيتگر كه دوچرخه كرايه كنيم، كه ديديم همه جا تعطيل هست. ما هم دست از پا درازتر برگشتيم. ظاهرا توي پاييز خيلي زودتر تعطيل مي‌كنند. توي اتوبان اينقدر ديوونه بازي در آورديم كه حد نداشت. فكرش رو بكنيد، ماشين توي اتوبان 120-130 تا داره مي‌ره، همه يك دفعه شروع به دست زدن مي‌كنند. همچين دست مي‌زنند كه جو راننده رو هم مي‌گيره و اونهم فرمون رو ول مي‌كنه و شروع بدست زدن مي‌كنه.
يا يك دفعه همه تصميم مي‌گيرند كه با نوار همراهي كنند. يكسري تصميم مي‌گيرند كه با آخرين صدا گروه كر رو همراهي كنند. يك سري هم مي‌رند تو نخ درام و جاز و با تمام وجود حركات اون رو انجام مي‌دهند. خوشبختانه راننده اين دفعه، دچار جو زدگي نشد.
از بغل هر ماشيني كه رد مي‌شدم. تو دلم مي‌گفتم كه الان اينها به ما مي‌گند اين ديوونه‌ها كي هستند كه سوار اين ماشينه هستند و ...
بعد از همه اين خل بازي‌ها، بلال خوردن خيلي مي‌چسبه! :P

8- تو هفته پيش، يك شب از تعطيلات بين ترم كلاس زبان استفاده كرديم و رفتيم سينما و بعد هم، با هم رفتيم بيرون شام خورديم. اينقدر شلوغ بازي كرديم كه فكر نمي‌كنم هيچكدوممون رومون بشه يكبار ديگه بريم توي اون رستوران شام بخوريم.
رستوران توي يك فضاي باز بود و دور برمون حداقل 7-8 تا گربه در رنگها و سايزهاي مختلف در حركت بودند. بعضي از گربه‌ها واقعا قشنگ بودند. خلاصه چند تا از بچه‌ها از وجود اين گربه‌ها كلي ذوق مرگ شده بودند. و هي دوست داشتند با اونها بازي كنند و به اونها غذا بدهند. اونوقت اين وسط يكي از بچه‌ها از گربه مي‌ترسيد و تمام مدت هم خودش و هم پاهاش روي صندلي بود و .... خلاصه خوش گذشت. :)

9- چند شب پيش با يكي از دوستام چت مي‌كردم. با هم حال و احوال مي‌كنيم. ازم مي‌پرسه: حالت چطوره؟! خوبي؟! مي‌گم: آره. :) يكم كه مي‌گذره، مي‌گه: امشب يك جوري هستي. مي‌خندم و مي‌گم چيزيم نيست. فقط يكم دلتنگم.
مي‌خنده و مي‌گه: مگه تو احساس هم داري؟! مي‌خندم.
نمي‌دونم ...
...
ظاهرا اوضاعم خيلي خوب به نظر مي‌رسه. چون حتي به من نمي‌خوره كه احتياجي به دعا داشته باشم. :)

10- بعد از مدتها، امشب به ديدنش رفتم. درست از شنبه پيش مي‌خواستم ببينمش، منتها هر شبي يك مشكلي پيش مي‌اومد، يا خونه نبودش يا من كار داشتم يا ... . بالاخره امشب ديدمش. كلي گپ زديم. خوب بود.

پ.ن.
1- زمان بعضي از اين نوشته‌ها با هم فرق مي‌كنه. تمام امشب‌ها، يا ديشب‌ها مال امشب يا ديشب نيست.

2- امشب تلويزيون روشن بود و من خونه بودم. تلويزيون يك سريالي رو پخش مي‌كرد. سريال با اين جمله تموم شد.
وقتي كسي حق نداشته باشه تا ... :)

3- تا چند روز ديگه، يكي ديگه از دوستام هم مي‌ره خارج.

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳

آرامش عجيبي برقرار شده.
امشب براي اولين بار وقتي به ليست وبلاگ‌هام نگاه كردم، ديدم جلو اسم هيچكدومشون علامت تيكي وجود نداره. تو دلم گفتم: عجب آرامشي وجود داره.

پ.ن.
1- نصف شبي (ساعت 4:20 صبح) ‌از خواب بلند شدم و اومدم توي اينترنت كه فقط تاريخ يك اتفاق رو پيدا كنم. ...
2- امشب شب اول ماه بود، هلال ماه شعبان هم اومد. خيلي قشنگ بود.
3- الان كه دوباره به ليست نگاه كردم، پيش خودم گفتم: نكنه باز اين بلاگرولينگ از كار افتاده و همه ما رو سر كار گذاشته.:)

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳

جريمه!
1- ديروز براي اولين بار مجبور شدم، كه به يكدونه از اين افسرهاي وظيفه رشوه بدم. همينجوري تو بزرگراه، آروم مي‌رفتم، كه يك دفعه يكي از اينها به من اشاره كرد كه بزن بغل. منم ايستادم، اول گير داد كه چرا برچسب معاينه فني نداري. برچسب رو كه نشونش دادم. گفت اين مال پارسال هست، براي امسال هم بايد بگيري، و بعد گواهينامه‌ام رو خواست. همچين كه گواهينامه‌ام رو گرفت، گفت كه اعتبار گواهينامه‌ات تمام شده. يكم نگاهش كردم و گفتم: راستش من تا حالا به تاريخش نگاه نكرده بودم، فكر نمي‌كردم كه تاريخش گذشته باشه. تازه من تا حالا 2-3 بار بيشتر جريمه نشدم. ...
يكم سر گواهينامه با هم چونه زديم و بعد خيلي ريلكس بدون رو درباستي گفت يا من 14000 تومان برات جريمه مي‌نويسم و ماشينت رو مي‌فرستم پاركينگ، يا اينكه تو رو جريمه نمي‌كنم و مي‌گذارم كه بري. ببين كه اين كار چقدر برات مي‌ارزه!
حالا من هم داشتم تلويزيون و فرش و يكسري وسايل خونه، مي‌بردم خونه عمه‌ام كه از اونجا با مابقي وسايل، براي دادشم بفرستند سمنان.
هيچي 3000-4000 تومان داديم به طرف و اون كارتم رو پس داد و قول گرفت كه در اولين فرصت برم گواهينامه‌ام رو عوض كنم.
ديروز اينقدر از دست سربازه عصباني بودم كه حد نداشت. ديشب با 3 نفر صحبت كردم. به هر 3 تاشون اينقدر تكه انداختم و چيزي بارشون كردم. كه خودم دلم به حالشون سوخت. تازه همون ديشب كلي از هر 3 تاشون معذرت خواهي كردم.
امروز صبح كه به جريانات ديروز فكر مي‌كردم، تازه فهميدم كه چرا ديشب اينقدر تلخ شده بودم.


2- دوشنبه‌اي فقط خوابيدم. گفتم حداقل به اين بهانه مادر و پدرم يكم من رو ببينند. :)

3- بعضي وقتها دل آدم ناجور مي‌گيره، دوست داره كه با يكي صحبت كنه، ولي نمي‌تونه. اينجور وقتها آدم دوست داره از ته دل داد بزنه.
باز يكم احساس خستگي مي‌كنم. دوست دارم كه زودتر از اين بلاتكليفي بيام بيرون. دلم خيلي پر شده. گاشكي يكجور مي‌تونستم خاليش كنم. :)

4- نمي‌دونم براي شما اين اتفاق افتاده كه تو زندگيتون با بعضي‌ها برخورد كنيد كه حس كنيد نمي‌تونيد براي هميشه با اونها باشيد. در كنار اونها كه هستيد، احساس خوبي داريد. وقتي نمي‌بينيدشون دلتون براشون تنگ مي‌شه. هميشه هم اين سوال رو داريد كه تا كي مي‌تونيد دوستتون رو ببينيد. ...
اين افراد معمولا تاثيرات زيادي روي آدم مي‌گذارند. و باعث مي‌شند كه آدم بتونه بعضي از سخت‌ترين مراحل زندگيش رو به خوبي پشت سر بگذاره.
...

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳

بازم پراكنده :)
1- چند وقتي هست كه توي بعضي از كارها، ‌يكم گيج مي‌زنم. يكيش هم سر كادو تولد :)
چه زود يك سال گذشت :) چند روز پيش تولد مريم گلي بود. همون خنده‌ها و باز همون شيطنت‌ها، منتها لاك ناخون بعضي‌ها عوض شده بود، يكسري از بچه‌ها هم تغيير كرده بودند. :)
شب با يكي از بچه‌ها در مورد تولد مريم‌گلي صحبت مي‌كنم. مي‌گم تولد مريم‌گلي خوب بود. مي‌خنده و مي‌گه: مگه مي‌شه تولد مريم گلي خوش نگذره، مريم‌گلي خودش خوبه، براي همين تولداش هم هميشه خوش مي‌گذره. :)

2- ديشب هم ناراحت بودم، هم خوشحال.
از روز اولي كه صحبت ارتباط با اون رو كرد، اصلا حس خوبي به اون نداشتم، حتي چند شب مخ زني دوستم هم نتونست حس من رو نسبت به اون تغيير بده. فقط تونستم قول بدم كه توي اين قضيه براي دوستم انرژي منفي نفرستم.
برات از ته دل خوشحالم كه همه چيز به خوبي پيش رفت، و در نهايت همه چيز برات روشن شد.
در كنار اين همه خوشحالي، واقعا دلم آشوب مي‌شه. من حس مي‌كردم كه يك ريگي تو كفشش هست، ولي ديگه فكر نمي‌كردم در اين حد باشه. بوي گندش داره خفه‌ام مي‌كنه.
بعضي از آدمها چقدر مي‌تونند خودخواه باشند و چقدر مي‌تونند فيلم بازي كنند و چقدر مي‌تونند بقيه رو احمق فرض كنند.
حتي تو سوغاتي،‌ خريدن هم خودخواه بود. و اون چيزي رو برا دوستش خريد، كه خودش خوشش مي‌اومد.
...

3- دوچرخه سواري اين هفته به طرز مسخره‌اي پيچونده شد. هفته‌هاي پيش كه با بقيه هماهنگي نمي‌كرديم، در دقيقه 90 همه چيز جور مي‌شد و مي‌رفتيم. اين هفته كه از 2-3 روز قبل با همه هماهنگي كرديم و قرار شد 3-4 نفر ديگه هم بيان، در ساعت 9:12 دقيقه شب، چند دقيقه مانده به اينكه به قرار برسيم، كل قرار كنسل شد. :)

4- ...

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳

پراكنده

پراكنده از همه جا
1- ديروز تو اتوبان مي‌رفتم، كه يك دفعه چشمم افتاد به يك شورولت نواي سفيد رنگ، خوب نگاه كردم. ديدم خودشه ماشين خودمون هست. كلي حال كردم، الان 2.5 سالي هست كه فروختيمش. اول رفتم جلوش، بعد از سمت چپش اومدم‌ عقب، بعد يك مدت پشتش راه رفتم و بعد رفتم دست راستش. خلاصه كامل دورش زدم. صاحب جديدش به ماشين رسيده بود. لاستيك‌هاش نو شده بود. شيشه جلوش عوض شده بود. كل ماشين رنگ شده بود و يك تكه گوشه عقب ماشين تصادف كرده بود. :)
با اين ماشين كلي خاطره دارم. ديشب موقع برگشت همش به اون خاطرات فكر مي‌كردم. من ماشين سواري رو روي اون ماشين ياد گرفتم. براي اولين بار با اون ماشين شروع به لايي كشيدن كردم. اون مدت كه دستم بود، كم كم با اون 170-180 تا مي‌رفتم. چند دفعه هم 200 تا رفتم. و ...
بابام يك سال تمام تحملم كرد. تو اون يك سال، هميشه پهلوم مي‌نشست و هي مي‌گفت: ‌رها آروم، تند نرو و ... و تازه بعد يكسال گذاشت تنهايي ماشين رو ببرم بيرون. :)
خلاصه حرفهاي پدرم باعث شد كه تو يك سال اول تصادف نكنم، و بعدش هم به حدي برسم كه بتونم ماشين رو خوب جمع كنم. :)
رانندگي و لايي كشيدن با شورولت باعث شد، كه وقتي پشت ماشينهاي كوچكتر مثل پژو يا پرايد مي‌شينم، بدون اينكه نگران چيزي باشم لايي بكشم. البته تازگي يكم ريسك هم مي‌كنم ... :)
رانندگي من تحت تاثير 2 نفر شكل گرفته.
الف- پدرم، پدرم گواهينامه‌اش رو از كشور آلمان گرفته. توي اتوبان نسبتا تند حركت مي‌كنه. و هميشه قوانين رو رعايت مي‌كنه. پدرم هميشه در مورد تند رفتن، مي‌گه:‌ اونقدر تند برو، كه بتوني ماشين رو كنترل كني. مي‌گه اين مهمترين اصل توي اتوبانهاي آلمان هست كه سرعت آزاد هست. :)هميشه سعي كردم اين اصل رو رعايت كنم. اونقدر تند مي‌رم كه ماشين در كنترلم باشه.
ب- يكي از دوستام كه سال سوم دبيرستان معلممون بود و بعدش با من دوست شد. توي اون سالها، خيلي با هم بيرون مي‌رفتيم و اون به طرز وحشتناكي لايي مي‌كشيد. (از اونجا كه شيطنتمون زياد بود خيلي زود با هم كنار اومديم و بعد از مدتي، از دوستان خيلي نزديكم شد. اين دوستي هنوز ادامه داره، و جزء معدود دوستاني هست كه مي‌دونم هر وقت به او احتياج داشته باشم، مي‌تونم روش حساب كنم. :) )
....

2- چهارشنبه شب رفتم خونه علي، حال ليلا يكم بهتر شده بود. ليلا روز قبلش به شدت مريض شده بود، اينقدر حالش بد بود كه كارش به بيمارستان كشيده شده بود. يك مهمون ديگه هم داشتند كه خيلي با او حال نكردم. 4 تايي نشستيم و فوتبال رو نگاه كرديم. مهمون علي ناجور رو اعصاب من راه مي‌رفت و يكجورايي ناراحتم كرده بود. از اواخر نيمه اول، رسما به تيم ملي فحش مي‌داد و من فقط تحملش مي‌كردم. :) از آدمهايي كه بيرون گود ايستادند و فقط مي‌گويند لنگش كن اصلا خوشم نمي‌آد، مخصوصا از اون دسته كه شروع به فحش دادن هم مي‌كنند. ...

3- يكي از دوستام رفته مسافرت، جاش خيلي خالي هست. يك جورايي خيالم از دستش راحته. فكر مي‌كنم كه به اون خوش مي‌گذره. خيلي خوبه كه همچين حسي دارم. :)

4- اين هفته هم با بچه‌ها رفتيم دوچرخه سواري، سحر اصلا يادش رفته بود كه يكشنبه قراره دوچرخه سواري داريم. چند نفر ديگه هم قرار بود بيان كه اونها هر كدوم در آخرين لحظه كاري براشون پيش اومده بود و نتونسته بودند بيان. مثل چند هفته اخير، 3 نفري رفتيم دوچرخه سواري. مي‌خواستيم بريم دوچرخه‌ها رو تحويل بديم كه صالح و خانمش رو ديديم كه با يكسري از دوستاشون اومده بودند. همين شد كه با 5 نفر ديگه هم آشنا شدم. ...
موقع برگشت، سحر به شوخي مي‌گفت: ببينيم هفته ديگه تعدادمون از اين 3 تا بيشتر مي‌شه يا نه :)

5- چهارشنبه شب، با اينكه وسط كلاس زبان بلند شدم، نتونستم مريم رو قبل از رفتن ببينم. وقتي به كافه 78 رسيدم، بچه‌ها رفته بودند. جالب بود. تا رسيدم به كافه 78، پسره كه اونجا بود، تا من رو ديد كه دنبال كسي مي‌گردم، سريع من رو راهنمايي كرد سر يكي از ميزها كه پشتش يك دختر خوشگل نشسته بود و معلوم بود منتظر دوستش هست. به پسره خنديدم و گفتم كه من با چند نفر قرار داشتم، نه يك نفر ... خيالم راحته كه بزودي مي‌بينمت. با اينكه الان، خيلي دوري ولي فكر مي‌كنم باز مي‌بينمت. :) (هيچ دليلي هم براي اين حرفم ندارم، شايد هم ديگه نديدمت :)‌)

6- خواب ديدن من تو اين هفته كما كان ادامه داشت. بعضي از خوابها خيلي جالب بود. مثلا با محمد، نيما رو برديم گردش و كلي پياده روي كرديم. يا از روي شيطنت، سحر رو گذاشته بوديم تو كالسكه و با شوهرش رفته بوديم پارك و 3 تايي مسخره بازي در مي‌آورديم و كلي مي‌خنديدبم. 2-3 نفر رو هم تو خواب ديدم، ‌كه تا حالا نديده بودمشون. (حداقل تا حالا هرچي فكر مي‌كنم، ‌يادم نمي‌آد كه اونها كي بودند.) خلاصه بعضي از خوابها خيلي جالب بود. :)

7- خيلي از حرفها و اتفاقات، دقيقا،‌ همونطور كه تو ذهنم بوده، داره اتفاق مي‌افته. همين توالي اتفاقات، بعضي وقتها واقعا گيجم مي‌كنه. برام جالبه با اينكه پسر عموم هيچي در مورد آدمهاي اطراف من نمي‌دونه، هفته پيش به من ‌گفت: رها به نظرم مي‌رسه كه تو الان آچمز شدي. :) اونروز كلي به پسر عموم خنديدم. حرفهايي كه امشب با يكي از دوستام زدم هم، همين بود. نتيجه صحبتها، حرفي بود كه من بعد از 1-2 بار كه همين دوستم رو ديده بودم، در موردش فكر كرده بودم. :)...

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۳

نهار

نهار
بالاخره بعد از چندين ماه رفتيم بيرون و من شما رو مهمون كردم. :)
دوستي جون، تجربه اولم بود كه با 2 نفر گياهخوار رو مهمون مي‌كردم :) به بزرگي خودتون ببخشيد. جدا يكم به من سخت گذشت.
دفعه بعد نوبت شماست كه من رو به يك رستوران گياهخواري دعوت كنيد، حداقل اونجا همه يك چيز مي‌خوريم و من اينجوري با عذاب وجدان نهار نمي‌خورم :)

پ.ن.
با همه سختيش نهار خوبي بود. و خوش گذشت :)
پياده روي بعدش هم خيلي چسبيد، مخصوصا راه رفتن دختره كه جلومون بود. ... :)

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۳

موسيقی

موسيقی
به طرز عجيبی علاقه‌ام به موسيقی در حال تغيير هست.
قبل از اين هر وقت مي‌رفتم تو شهر كتاب، فقط بين كتابها مي‌گشتم، منتها تازگي پام به قسمت نوار و سي‌ديش هم باز شده و كلي از وقتم رو توي اون قسمت مي‌گذرونم. و معمولا هم دست خالي بيرون نمي‌آم. فكر كنم ديگه بايد ماشينم رو عوض كنم، چون ضبط ماشينم، سي‌دي نمي‌خوره :)

اكثرا، وقتي شبها تو ماشين تنها مي‌شم، صداي ضبط رو تا آخر باز مي‌كنم. خودم رو رها مي‌كنم، بين موجها و صداهايي كه تو ماشين مي‌آد. يكجوري احساس مي‌كنم كه قل‌قلكم مي‌آد. اون لحظه، حس پنبه‌اي رو دارم كه پنبه زن، افتاده به جونش و داره اون رو مي‌زنه. حس خوبي هست. :)

پ.ن.
اين رها شدن خيلي خوبه، فقط يك اشكال كوچك داره، اون هم اينكه ديگه آدم متوجه بيپ بيپ كيلومتر شمار ماشينش نمي‌شه. :)

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۳

قرص ماه، مارمولک و مابقی قضايا

قرص ماه، مارمولک، و مابقی قضايا
اين ماه هم گذشت. و باز نشد ... . بگذريم به قول يکی از بچه همه چيز خوب هست فقط ...

به کامل شدن ماه حساسيت دارم، وقتي ماه شروع به کامل شدن مي کنه حالم شروع به تغيير مي‌کنه. هفته پيش تو بزرگراه مي‌رفتم، چشمم افتاد به قرص کامل ماه، يک لحظه رانندگی رو فراموش کردم. همينجور خيره شده بودم به ماه و مي‌رفتم جلو. که بعد از چند ثانيه به خودم اومدم و به رانندگي ادامه دادم. غير از قرص کامل ماه، به هلال شب اول ماه رو هم خيلی دوست دارم. ... :)

هر چي فکر مي‌کنم، معني و مفهوم بعضي از اتفاقات رو نمي‌فهمم. فقط به خاطر يکی دو جمله، يک دفعه آدم زير و رو مي‌شه. کسايي که فراموش شدند، دوباره ميان جلوي چشم آدم. و بعد اتفاقات به نحوي مي‌افتند که اصلا آدم فکرش رو نمي‌کنه. دنيای عجيبي هست. بعضي وقتها فکر مي‌کنم خدا با ما بازيش گرفته.
الان تقريبا همون وضعيتی رو پيدا کردم که پارسال برای تو پيش اومده بود. شايد بايد اين اتفاق براي من هم مي‌افتاد تا بفهمم که بعضي از روابط، خارج کنترل آدم پيش مي‌ره، يعني چي. :)
البته شانس من خيلی بيشتر بوده :)

مارمولک
برای چهارمين بار نشستم و 45 دقيقه آخر فيلم مارمولک رو نگاه کردم. با بعضی از دايلوگهای فيلم خيلی حال مي‌کنم.
مثلا اونجا که به پسره ميگه بزمجه، خريت خودت رو به گردن خدا ننداز. ...
يا اينکه اونجا که براي زندانيان سخنراني مي‌كرد مي‌گفت: خدا، خداي آدمهای خلفکار هم هست و فقط خود خداست که بين بنده‌هاش هيچ فرقي نمي‌گذاره. في‌الواقع خداوند اِند لطافت، اِند بخشش، اِند بيخيال شدن، اِند چشم پوشي و اِند رفاقت است. رفيق خوب و با مرام، همه چيزش را پای رفاقت مي‌دهد ... ولي متاسفانه بعضا ما آدمها تک خوری می کنيم ...
و اينکه به تعداد آدمها، راه رسيدن به خدا هست.
...
در کل، اينکه بعضي وقتها آدمها، بدون اينکه بخواهند، يک گروه رو تحت تاثير خودشون قرار مي‌دهند. و رودخانه‌ای رو راه مي‌اندازند که خودشون هم توي اون کشيده مي‌شن. ... (دوستی جون، شايد برای همين دوست دارم استادتون رو از نزديک ببينم. به نظرم داستان استاد شما، يک جورهايی شبيه همين داستان هست. دوست دارم خيلی بيش از اين بدونم، برای همين هر هفته سراغ مي‌گيرم. الان ياد نون و حلواي دل‌انگيز افتادم که آورد دم خانه عذرا خانم. :) )

ديشب بعد از مدتها رفتم خانه دوستم.
پريروز که با دوستم صحبت مي‌کردم، به من گفت که خبري از تو نيست. مي‌گفت اتفاقا شب قبل تو خونه صحبت تو شد، همچين که اسم تو اومد وسط، اين پسره گفت: ااامممووو اااامممممووو.
حتي صندلي من سر ميز شام مشخصه :) و هر وقت از او بپرسن که اينجا کي مي‌شينه، سريع مي‌گه ااامممممووو اااااممممموووووو
ديشب 1-2 دقيقه اول، يکم غريبی کرد، ولی بعد خيلی سريع اومد پيش من. بعد هي مي‌رفت توی اتاق و اسباب بازی‌های جديدش رو که جديد براش خريده بودند رو دونه دونه برای من مي‌آورد. و در مورد هر کدومش کلی با زبون خودش به من توضيح مي‌داد. ...
بعد هم اينقدر با او عمو زنجير باف بازی کردم که تقريبا حالم بد شد. تا آخر شب سرم گيج بود. :)
سر ميز شام تا من نرفتم سر ميز، شام نخورد. وقتي هم که رفتم سر ميز، تا برای خودم غذا نکشيدم، خيالش راحت نشد. وقتی هم که موبايلم زنگ خورد، رفتم سراغ موبايلم با چشم دنبال من بود و همچين که تلفنم تموم شد، با دست اشاره کرد که برم سر جام بنشينم. و شامم رو بخورم. :) بعد از شام دستم رو گرفته و تو اتاق خوابش و دونه دونه کتاباش رو برام در آورد و عکسهاي کتابهاش رو به من نشون داد. يادش مونده بود که من ماشين دارم، چند دفعه من و باباش رو کشيد، دم پنجره که ببينه ماشينم سر جاش هست يا نه. (مثل اينکه داييش هميشه عادت داره که ماشينش رو از بالا چک بکنه.) خلاصه تا ساعت 1:30 بعد از نيمه شب مشغول بازی با او بوديم. ساعت 1:30 هم چراغها رو خاموش کرد و به من و باباش مي‌گفت: خخواب خخخخخواب. خلاصه مادرش با کلی دردسر اون رو برد، تو اتاقش و خوابوندش. تازه اون موقع يکم من و دوستم فرصت کرديم که بشينيم با هم صحبت کنيم.

يک استادی توی دانشکده داشتيم که هميشه يک نمودار ميکشيد و مي‌گفت. اگر توسعه يافتگی رو 1 فرض کنيم و عدم توسعه يافتگی رو صفر.
وقتی يک کشوری در سطح توسعه يافتگی 2 دهم باشه، صنعتش در سطح 2 دهم هست. مديرانش در سطح 2 دهم هست، وضعيت مردمش در سطح 2 دهم هست، سطح فکر مردمش 2 دهم هست و ...
اين استادمون الان نماينده مجلس هست. دوستم مي‌گفت: چند وقت پيش سر يک جريانی صحبت همين مثال شد. و اونجا يک نفر کلي سر اين مثال با او بحث کرد. طرف گفته بود که الان توی ايران، سطح فکر مردم به سطح 5 دهم رسيده منتها سطح مديران و نمايندگانی که کشور رو دارند هدايت مي‌کنند در سطح همون 2 دهم هست. استادمون مي‌گفته مگه مي‌شه. و اين بنده خدا گفته: آره. و همه اين بر مي‌گرده به انتخابات. وقتي که شورای نگهبان آدمهايي رو دستچين مي‌کنه که سطح فکر اونها از سطح فکر عمومی جامعه پايينتر هست نتيجه همين مي‌شه. ...
در مورد مشکلات پيش روی مجلس صحبت کرديم و چالشهايي که با اون روبرو هست. دوستم مي‌گفت: انتخابات رياست جمهوري خيلی مهم هست. مي‌گفت اين انتخابات عقلانيت نظام رو به چالش خواهد کشيد. راجع برنامه چهارم صحبت کرديم. و اينکه با توجه به قانون اساسی چرا از لحاظ حقوقي حذف بعضی از برنامه‌ها درست بوده.
دوستم مي‌گه: رفسنجاني يک شخصيتي داشت. که وقتی کاری رو مي‌خواست انجام بده، کار نداشت که اين کار بر خلاف قانون هست يا نه، با مذاکره يا فشار يا ... اون کار انجام مي‌داد. ولی اشکال خاتمی اين بوده همچين کارهايي رو نکرده و هميشه سعی کرده از راه قانوني کارهاش رو پيش ببره.
صحبت که به اينجا که رسيد بازم من از خاتمي دفاع کردم :) و گفتم، تنها نکته مثبت خاتمي همين هست، به دوستم گفتم: تنها نکته مثبت خاتمی همين بوده که تا حالا هميشه سعی کرده که قانون رو رعايت کنه. درسته که در بعضي از برنامه‌هاش خيلي موفق نبوده. ولی همين خاتمي بوده که باعث شده که آگاهي مردم و سطح فکر مردم ما از 2 دهم به 5 دهم برسه. همين خاتمي بوده که ظرفيتها و مشکلات قانون اساسی رو نشون داده. شايد اگر خاتمي نبود، هيچوقت مشکلات قانون اساسي خودش رو به اين شکل نشون نمي‌داد.
يادمه قبلاها (حدود 15-10 سال قبل زمان دوران رفسنجاني) وقتی صحبت مي‌شد، مي‌گفتند: که قانون اساسي مشکلي نداره، و مشکلات اون زمان رو به گردن رعايت نکردن بعضي از اصول قانون اساسی مي‌انداختند.
مشکلاتی که برای خاتمي به وجود اومد، باعث شد که تازه يکسري، از جنبه‌های اقتصادی، سياسي، حقوقي به قانون اساسي نگاه کنند. و چالشهای موجود در اون رو شناسايي کنند.
و مثلا نشون بدهند که از لحاظ حقوقي در نظام فعلي چرا رئيس جمهور تنها يک تدارک چي هست و ... (به قول دوستم ما توي انقلاب اسلامي مي‌خواستيم ميانبر بزنيم، منتها در نهايت چيزی که دراومد اين شد که به جاي اينکه کلي جلو رفته باشيم. چند پله هم عقب اومديم. :) )
و در آخر هم صحبت شوهر خاله ام رو گفتم: که آيندگان از خاتمي به نيکی ياد خواهند کرد. :)

الان تقريبا 1 هفته 10 روزي هست که هر شب خواب يکسری از دوستام رو می بينم.
مثلا ديشب خواب محمد و هندسام و پناهي رو ديدم که داشتند روی يک مدل کار مي‌کردند و من در مورد اون مدل و فوايدش سوال داشتم که يک دفعه يک برنامه سيموليشن 3 بعدي، کارايي فرمول رو جوري شبيه سازی کرد که دهن همه ما باز مونده بود.
شب قبلش هم خواب سارا رو ديدم. که يکی از بچه‌ها به او گير داده و می خواد بره خواستگاريش، منتها خود سارا هنوز خبر نداره. پسره همه بچه‌ها رو منع کرده که به سارا نزديک بشند. منتها، به من حتی نمي‌تونه نزديک بشه و حرف بزنه. من بالای پله ها ايستادم و لبخند زدم و دارم کل جريان رو نگاه مي‌کنم. :)
يا ...
خلاصه هر شب کلی از دوستام رو توی خواب مي‌بينم. :)

پ.ن.
1- اين مطلبم يکم زياد شد. خيلی حرفها توی گلوم قلمبه شده بود. تازه کلی از اتفاقات و حرفها رو سانسور کردم، مثلا در مورد رفتن به خونه يکی از بچه‌ها و گيتار گوش کردن چيزی ننوشتم. يا صحبتهايي که ديشب با يکی از بچه ها کردم يا ... :)
2- ديشب به اين موضوع فکر می کردم که فعلا يک دوست پيدا کردم، که خيلی بی غل و قش من رو دوست داره و مي‌تونم سالهای سال روی دوستي اون حساب کنم. به فکرم هست. در مورد دوست داشتن من قضاوت ني‌کنه و پشت سرم حرف نمي‌زنه. تازه هر وقت صحبت من مي‌شه داد مي‌زنه اااممممممممووووووووووو :)