ماه رمضان هم شروع شد، هميشه تو پايان اون شك داشتند، امسال توي شروع اون هم شك پيدا كردند. مثل اينكه ديشب، بالاخره نتونستند هلال ماه را ببينند.
ديگه داره جريان ما خيلي مسخره ميشه، 1400 سال پيش كه امكانات امروز وجود نداشته، خيلي راحتتر از امروز، در مورد اول ماه و آخر ماه تصميم ميگرفتند. ...
ماه رمضان شروع شد. چند سالي هست كه اين ماه ديگه، براي من اون عطر و بوي گذشته را نداره. 1 زماني بود كه حال و هواي شهر عوض ميشد. همه مردم براي 1 ماه هم كه شده بود، سعي ميكردند آدمهاي خوبي بشند. و ...
ولي الان ديگه اينجور نيست، ديگه تو حال و روز مردم كمتر تفاوتي ميبيني. الان از نشونه ماه رمضان، مرخصي مصلحتي سر ظهر 1 سري از آدمها و ترافيك سنگين قبل از اذان هست. كه اگر توي اون گير كني، كمه كم، آدم 1 ساعت توي راه هست، كه به مقصد برسه. اين موقعها هميشه از راديو پيام لجم ميگيره، توي اين شلوغي به جاي اينكه مردم را هر چه بيشتر راهنمايي كنه كه كدام مسيرها شلوغ هست، از نيمساعت، 3 ربع قبل از اذان به استقبال اذان ميره و كار اصليش كه اطلاع رساني هست را فراموش ميكنه.
ياد اون موقعها به خير، وقتي كه به مدرسه راهنمايي ميرفتم. اون موقع ها توي ماه رمضان، بعضي وقتها تا صبح فوتبال بازي ميكرديم. (اون موقع سحري را ساعت 2-3 ميخورديم). ياد افطاريهايي كه تو مدرسه به كمك بچهها ميداديم بخير، (معمولا براي افطاري به غير از مخلفات افطار، غذا لوبيا پلو ميداديم.) هنوز صداي يكي از بچهها كه پيش از خوردن افطار دعا ميخوند توي گوشم هست. ياد اون دوستها به خير. ... (چند هفته پيش 2 تا از دوستاي اون موقع را ديدم، كلي از ديدنشون خوشحال شدم.)
...
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱
بازم دوشنبه 13 آبان
شايد جالبترين اتفاقي كه توي اين روز افتاد، دستگيري عباس عبدي در اين روز بود. چه كسي فكرش را ميكرد كه درست در بيست و سومين سالگرد اشغال سفارت آمريكا توسط دانشجوهاي خط امام، يكي از سران اين حمله به جرم كار در موسسه پژوهشی آينده، دستگير بشه. كساني كه 1 روز، سفارت آمريكا را به تصرف خودشان در آوردند و بعضيها از آن به عنوان انقلاب دوم نام بردند، امروز به جرم دريافت پول و جاسوسي براي آمريكا به زندان ميروند.
نميدونم كدام يك از شما كتاب ژوزف بالسامو و غرش طوفان، را در مورد انقلاب فرانسه خونديد. يادمه اون موقع كه جلد آخر كتاب غرش طوفان را تمام كردم، تا 1 هفته حالم اصلا خوب نبود. اون اتفاقات و برخوردها خيلي برام ناراحت كننده و تكان دهنده بود. (به نظرم همش نامردي بود.)
ما هم الان تقريبا همون راه را داريم ميريم، منتها شانسي كه آورديم اينه كه توي دوران ما دستگاه گيوتين را جمع كردند.
به اين حوادث چند سال اخير نگاه كنيد. اول به ملي مذهبيها و نهضتيها گير دادند. بعد به مجاهدين انقلاب اسلامي، حالا هم دارن سراغ مشاركتيها ميروند.
اين بازي به جاهاي جالبي داره ميرسه. و از اين به بعد هر روز اختلافات بيشتر از گذشته نمايان ميشه.
پ.ن.
بعضيها اين زندان را حق عباس عبدي ميدانند. و ...
شايد جالبترين اتفاقي كه توي اين روز افتاد، دستگيري عباس عبدي در اين روز بود. چه كسي فكرش را ميكرد كه درست در بيست و سومين سالگرد اشغال سفارت آمريكا توسط دانشجوهاي خط امام، يكي از سران اين حمله به جرم كار در موسسه پژوهشی آينده، دستگير بشه. كساني كه 1 روز، سفارت آمريكا را به تصرف خودشان در آوردند و بعضيها از آن به عنوان انقلاب دوم نام بردند، امروز به جرم دريافت پول و جاسوسي براي آمريكا به زندان ميروند.
نميدونم كدام يك از شما كتاب ژوزف بالسامو و غرش طوفان، را در مورد انقلاب فرانسه خونديد. يادمه اون موقع كه جلد آخر كتاب غرش طوفان را تمام كردم، تا 1 هفته حالم اصلا خوب نبود. اون اتفاقات و برخوردها خيلي برام ناراحت كننده و تكان دهنده بود. (به نظرم همش نامردي بود.)
ما هم الان تقريبا همون راه را داريم ميريم، منتها شانسي كه آورديم اينه كه توي دوران ما دستگاه گيوتين را جمع كردند.
به اين حوادث چند سال اخير نگاه كنيد. اول به ملي مذهبيها و نهضتيها گير دادند. بعد به مجاهدين انقلاب اسلامي، حالا هم دارن سراغ مشاركتيها ميروند.
اين بازي به جاهاي جالبي داره ميرسه. و از اين به بعد هر روز اختلافات بيشتر از گذشته نمايان ميشه.
پ.ن.
بعضيها اين زندان را حق عباس عبدي ميدانند. و ...
يكشنبه
نزديك ساعت 4 بود كه خودم را به بازار رسوندم، سر راه رفتم يكي از بچهها را با كيكش برداشتم P: ، روز يكشنبه مسئوليت را به كسي داده بوديم كه قبلا به اون چنين مسئوليتي نداده بودم. براي همين يك كم نگران بودم كه نتوانند با بقيه بچهها و مسئولين هماهنگي لازم را بكنند. وقتي رسيدم همه جا را مرتب كرده بودند و كار را شروع كرده بودند.
البته 1 سري كارها مونده بود كه بايد انجام ميدادم.
كارهايي كه انجام شد
- سيبزمينيهاي بهفام را از فريزر بالا گرفتم.
- يخ براي آب ميوهها
- شير براي شيرموز تهيه كردم
و ...
خلاصه حسابي مشغول شدم. ساعت 5 بايد توي جلسه هيئت مديره شركت ميكردم. كه براي اولين بار، اين جلسه را دو در كردم.
خلاصه همه چيز به خوبي پيش ميرفت كه چند تا اتفاق افتاد.
1 سيم تو آشپزخانه اتصالي كرد، و كلي جرقه زد. (خوشبختانه اتفاق خاصي نيافتاد.)
از فر يكم گاز نشت كرد. (نميدونم چرا شيرش باز مونده بود.)
دستگاه ساندويچميكر كه يكي از بچهها آورده بود، 1 دفعه از كار افتاد. (فرداش برديم نشون داديم درست شد.)
يك نفر آش رشته اهدا كرده بود. منتها يادش رفته بود كه خيلي توش نخود و لوبيا بريزه، اين بود كه چند نفر از خانمها اومدند شروع كردن سر بچهها غر زدن كه اين چه آشي هست كه شما ميفروشيد و ...، كه من سر رسيدم. همچين جوابشون را دادم، كه چند نفراز خانمها اومدند معذرت خواهي كردند كه اشتباه شده و تقصير شماها نيست و ... .
وقتي كه همه رفتند هم، كلي با بچه ها توي سر و كله هم زديم و عكس گرفتيم.
دوشنبه
همچين كه از شركت در اومدم كه بيام به سمت بازار، پدرم زنگ زد، كه بيا دنبالم با هم بريم بازار. (پدرم ماشينش را براي گارانتي 1 سالش، برده نمايندگي، براي همين، براي چند روز ماشين نداره) رفتم دنبالش. خيابانها خيلي شلوغ بود، اينقدر شلوغ بود كه من به جاي ساعت 4، ساعت 5 رسيدم بازار.
وقتي رسيدم، ديدم باز خانمها چشم ما ها را دور ديدند، و هر غري ميخواستند سر بچهها زدند.
سيبزمينيهاي بهفاممون تمام شده بود. و بچهها به جون سيبزمينيها افتاده بودند. و اونها را پوست ميكندند. و با كلي مصيبت اونها را سرخ ميكردند. (آخر وقت، فقط نزديك 7-8 دقيقه داشتم كف يكي از ظرفهايي كه توش سيب زميني سرخ ميكرديم را ميسابيدم.) اين سيب زمينيها خيلي خوشمزهتر از سيبزمينيهاي آماده بود.
اواخر بازار همه چيزمون تمام شد، و ديگه چيزي براي خوردن نداشتيم. (كيكهاي يكي از بچهها هم تمام شد و چيزيش به ما نرسيد. :))
آخر بازار مراسم قرعه كشي برگزار شد.
آخر آخر چندتا عكس دستهجمعي مرتب انداختيم.
و بازار به خوبي و خوشي تمام شد.
پ.ن.
اون دوستي كه منتظرش بودم را هم نديدمش. هر وقت موقعش بشه ميبينمش. :)
نزديك ساعت 4 بود كه خودم را به بازار رسوندم، سر راه رفتم يكي از بچهها را با كيكش برداشتم P: ، روز يكشنبه مسئوليت را به كسي داده بوديم كه قبلا به اون چنين مسئوليتي نداده بودم. براي همين يك كم نگران بودم كه نتوانند با بقيه بچهها و مسئولين هماهنگي لازم را بكنند. وقتي رسيدم همه جا را مرتب كرده بودند و كار را شروع كرده بودند.
البته 1 سري كارها مونده بود كه بايد انجام ميدادم.
كارهايي كه انجام شد
- سيبزمينيهاي بهفام را از فريزر بالا گرفتم.
- يخ براي آب ميوهها
- شير براي شيرموز تهيه كردم
و ...
خلاصه حسابي مشغول شدم. ساعت 5 بايد توي جلسه هيئت مديره شركت ميكردم. كه براي اولين بار، اين جلسه را دو در كردم.
خلاصه همه چيز به خوبي پيش ميرفت كه چند تا اتفاق افتاد.
1 سيم تو آشپزخانه اتصالي كرد، و كلي جرقه زد. (خوشبختانه اتفاق خاصي نيافتاد.)
از فر يكم گاز نشت كرد. (نميدونم چرا شيرش باز مونده بود.)
دستگاه ساندويچميكر كه يكي از بچهها آورده بود، 1 دفعه از كار افتاد. (فرداش برديم نشون داديم درست شد.)
يك نفر آش رشته اهدا كرده بود. منتها يادش رفته بود كه خيلي توش نخود و لوبيا بريزه، اين بود كه چند نفر از خانمها اومدند شروع كردن سر بچهها غر زدن كه اين چه آشي هست كه شما ميفروشيد و ...، كه من سر رسيدم. همچين جوابشون را دادم، كه چند نفراز خانمها اومدند معذرت خواهي كردند كه اشتباه شده و تقصير شماها نيست و ... .
وقتي كه همه رفتند هم، كلي با بچه ها توي سر و كله هم زديم و عكس گرفتيم.
دوشنبه
همچين كه از شركت در اومدم كه بيام به سمت بازار، پدرم زنگ زد، كه بيا دنبالم با هم بريم بازار. (پدرم ماشينش را براي گارانتي 1 سالش، برده نمايندگي، براي همين، براي چند روز ماشين نداره) رفتم دنبالش. خيابانها خيلي شلوغ بود، اينقدر شلوغ بود كه من به جاي ساعت 4، ساعت 5 رسيدم بازار.
وقتي رسيدم، ديدم باز خانمها چشم ما ها را دور ديدند، و هر غري ميخواستند سر بچهها زدند.
سيبزمينيهاي بهفاممون تمام شده بود. و بچهها به جون سيبزمينيها افتاده بودند. و اونها را پوست ميكندند. و با كلي مصيبت اونها را سرخ ميكردند. (آخر وقت، فقط نزديك 7-8 دقيقه داشتم كف يكي از ظرفهايي كه توش سيب زميني سرخ ميكرديم را ميسابيدم.) اين سيب زمينيها خيلي خوشمزهتر از سيبزمينيهاي آماده بود.
اواخر بازار همه چيزمون تمام شد، و ديگه چيزي براي خوردن نداشتيم. (كيكهاي يكي از بچهها هم تمام شد و چيزيش به ما نرسيد. :))
آخر بازار مراسم قرعه كشي برگزار شد.
آخر آخر چندتا عكس دستهجمعي مرتب انداختيم.
و بازار به خوبي و خوشي تمام شد.
پ.ن.
اون دوستي كه منتظرش بودم را هم نديدمش. هر وقت موقعش بشه ميبينمش. :)
یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱
اين روزهايي كه بازار هست، من هيچ آرام و قراري ندارم.
ديروز از صبح كه بلند شدم، همينجور كار داشتم. اولش نشستم 1 كم حساب و كتاب رستوران روز پيش را كردم. بعد دويدم براي آش كشك خريدم. و ...
نزديك ظهر بود كه رسيدم شركت.سريع كارهام را انجام دادم، دوباره اومدم به سمت خانه كه آش را ببرم بازار خيريه.
توي اين فاصله هم، را به راه يكي از بچهها به من زنگ ميزد، كه هيچكي نيامده و ما فقط 2 نفر هستيم، چه شكلي ما 2 نفر آشپزخانه را تحويل بگيريم. و ...
رسيدم كه خانه آش حاضر بود، اومدم سريع مسواك بزنم، برم به سمت بازار، داشتم مسواك ميزدم كه يكي از وبلاگ نويسها به من زنگ زد. انتظار نداشتم كه به من زنگ بزنه، ولي حدس ميزدم كه به بازار بيآد. با دهن پر از كف 2-3 دقيقهاي با اون صحبت كردم. توي اين فاصله كوتاه كه ما داشتيم صحبت ميكرديم تلفن دائم قطع و وصل ميشد. صدا اصلا درست نميرفت. با كلي زحمت، آدرس بازار را دادم، و به اون گفتم كه ناهار هم داريم و ... (اميدوارم وسط اون همه پارازيت فهميده باشه كه برنامه ما چي هست) :)
خلاصه فكر ميكنم امروز ظهر، با 1 سري ديگه از بچهها برند خيريه، ناهار را اونجا بخورند.
آش را برداشتم راه افتادم به سمت بازارچه، توي راه همش بايد مواظب ميبودم كه آرام برم، كه آش نريزه. (اونم من) وقتي ميخواستم راه بيافتم، زن داييم ميگفت: رها اگر ميشه 1 كم آرام برو، كه اين همه مامانت زحمت كشيده، 1 مقداري از اين آش به بازار برسه و ...
خوشبختانه وقتي كه رسيدم ديدم كه چيزي از آش نريخته :)
براي رستوران هم ديگه همه بچهها آمده بودند، و سريع كارها را انجام ميداديم. 1 سري از بچهها انار دون ميكردند. 1 سري هويج پوست ميكندند و ... خلاصه مشكلي به اون صورت نبود.
...
شبش ساعت 7 از بازار خارج شدم. طي چند سالي كه بازار هست، شايد اولين بار بود كه من اينقدر زود از بازار ميآمدم بيرون. ...
ديروز از صبح كه بلند شدم، همينجور كار داشتم. اولش نشستم 1 كم حساب و كتاب رستوران روز پيش را كردم. بعد دويدم براي آش كشك خريدم. و ...
نزديك ظهر بود كه رسيدم شركت.سريع كارهام را انجام دادم، دوباره اومدم به سمت خانه كه آش را ببرم بازار خيريه.
توي اين فاصله هم، را به راه يكي از بچهها به من زنگ ميزد، كه هيچكي نيامده و ما فقط 2 نفر هستيم، چه شكلي ما 2 نفر آشپزخانه را تحويل بگيريم. و ...
رسيدم كه خانه آش حاضر بود، اومدم سريع مسواك بزنم، برم به سمت بازار، داشتم مسواك ميزدم كه يكي از وبلاگ نويسها به من زنگ زد. انتظار نداشتم كه به من زنگ بزنه، ولي حدس ميزدم كه به بازار بيآد. با دهن پر از كف 2-3 دقيقهاي با اون صحبت كردم. توي اين فاصله كوتاه كه ما داشتيم صحبت ميكرديم تلفن دائم قطع و وصل ميشد. صدا اصلا درست نميرفت. با كلي زحمت، آدرس بازار را دادم، و به اون گفتم كه ناهار هم داريم و ... (اميدوارم وسط اون همه پارازيت فهميده باشه كه برنامه ما چي هست) :)
خلاصه فكر ميكنم امروز ظهر، با 1 سري ديگه از بچهها برند خيريه، ناهار را اونجا بخورند.
آش را برداشتم راه افتادم به سمت بازارچه، توي راه همش بايد مواظب ميبودم كه آرام برم، كه آش نريزه. (اونم من) وقتي ميخواستم راه بيافتم، زن داييم ميگفت: رها اگر ميشه 1 كم آرام برو، كه اين همه مامانت زحمت كشيده، 1 مقداري از اين آش به بازار برسه و ...
خوشبختانه وقتي كه رسيدم ديدم كه چيزي از آش نريخته :)
براي رستوران هم ديگه همه بچهها آمده بودند، و سريع كارها را انجام ميداديم. 1 سري از بچهها انار دون ميكردند. 1 سري هويج پوست ميكندند و ... خلاصه مشكلي به اون صورت نبود.
...
شبش ساعت 7 از بازار خارج شدم. طي چند سالي كه بازار هست، شايد اولين بار بود كه من اينقدر زود از بازار ميآمدم بيرون. ...
صبح جمعه خسته و مونده بلند شدم رفتم خيريه. شب قبلش ساعت 4 بود كه خوابيدم.
حدود ساعت 11:30 بود كه چند تا از بچهها براي كمك توي آشپزخانه اومدند. (حالا آشپزخانه را ساعت 4 به ما تحويل ميدادند.) نميدونم كدام يكي از بچهها به اينها گفته بودند كه ساعت 12 بيان. اين بندهخدا ها هم همه شون بار دومي بود كه ميآمدند براي كمك. همشون هم 1 پا دندونپزشك بودند.
1 كم با هاشون حرف زدم. بعد بردمشون توي مجموعه چرخوندمشون، و در مورد كارهايي كه ما توي اين موسسه انجام ميديم توضيح دادم. به اونها گفتيم براي عصري كه ميخوايم آب هويج بگيريم، بايد هويج پوست بكنيم.
1 دفعه ديديم 10 نفري افتادند به جون هويجها، هر كدام هم يكي از اين دستكشهاي مخصوص جراحي دست كردند، و با دقت، شروع كردند به تمييز كردن هويجها (انگار كه ميخواستند دندون جرم گيري كنند.)
خلاصه همه هويجها را تمييز كردند.
تو آشپزخانه هم همه كاري ميكردند. ته ميكشيدند، ظرف ميشستند و ...
بچههاي خيلي خوب و بي ادعايي بودند. و خيلي با هم هماهنگ و منظم عمل ميكردند. من كه خيلي از اونها خوشم اومد. اميدوارم كه دوستهاي خوبي برام باشند.
روز جمعهاي فكر ميكرديم تعدادمون براي گردوندن رستوران كم باشه، براي همين روز قبلش به 3-4 تا از بچهها گفته بودم كه اگر وقت دارند بيان، اين دوستامون هم گفتند ببينيم چي ميشه. مطمئن نبودم كه بيان، همش نگران بودم كه تعدادمون كم باشه.
روز جمعه كه اومد ديدم، هر كدام از اين بچهها با 2-3 تا از دوستاشون اومدند كمك، اينقدر آدم شده بوديم كه با كلي زحمت. همه را سامان داديم :)
نزديك غروب بود، كه چشممون به جمال يكي از وبلاگ نويسها روشن شد. مثل هميشه خندان. قبلش هم يكي ديگه اومده بود.
3 نفري نشستيم،و تا سفارشمون آماده بشه شروع كرديم به صحبت كردن. اون بنده خدا اينقدر گشنش بود، كه صبر نكرد. سيبزمينيهاي خودمان آماده بشه، تا نشستيم به سيبزمينيهاي كه از قبل مانده بود حمله كرد.
...
خلاصه كلي خنديديم :)
بعد از بازار، 4 نفري رفتيم بيرون، هوا خيلي با حال بود، و همه دوست داشتيم كه توي اون هوا قدم بزنيم. من دوست داشتم بريم پاي كوه قدم بزنيم. ولي غير از من، هيچكس لباس مناسب نداشت. و بقيه يخ كرده بودند. اين بود كه ما از پارك قيطريه سر در آورديم.
حدود 1 ساعتي اونجا قدم زديم. همه مون هوس بچهگي كرده بوديم. دوست داشتيم بريم توي اتاق توپ و خودمون را وسط اون همه توپ ولو كنيم.
1 بچه كوچك اونجا بود، خيلي كيف ميكرد... .
وقتي اومدم خانه، تازه فهميدم كه كارم در اومده، به مادرم گفته بودم كه براي 1 روز توي خيريه آش درست كنه كه بفروشيم. ديدم داره اون همه سبزي را توي آشپزخانه ميشوره. منم با اين كه خسته بودم. اومدم پيشش و توي شستن سبزيها كمكش كردم. (مادر من كلي وسواس داره) 2 تا سبد بزرگ سبزي را هر كدام 4 دفعه شست، كه خاكش كاملا گرفته بشه. (تازه اون قسمت كارش بود كه من ديدم.)
خلاصه بعد هم قابلمه را روي چراغ گاز گذاشتم و ... .
پ.ن.
فكر نميكردم پشت اون قيافه خندان، 1 دل گرفته باشه.
شاد باشيد :)
حدود ساعت 11:30 بود كه چند تا از بچهها براي كمك توي آشپزخانه اومدند. (حالا آشپزخانه را ساعت 4 به ما تحويل ميدادند.) نميدونم كدام يكي از بچهها به اينها گفته بودند كه ساعت 12 بيان. اين بندهخدا ها هم همه شون بار دومي بود كه ميآمدند براي كمك. همشون هم 1 پا دندونپزشك بودند.
1 كم با هاشون حرف زدم. بعد بردمشون توي مجموعه چرخوندمشون، و در مورد كارهايي كه ما توي اين موسسه انجام ميديم توضيح دادم. به اونها گفتيم براي عصري كه ميخوايم آب هويج بگيريم، بايد هويج پوست بكنيم.
1 دفعه ديديم 10 نفري افتادند به جون هويجها، هر كدام هم يكي از اين دستكشهاي مخصوص جراحي دست كردند، و با دقت، شروع كردند به تمييز كردن هويجها (انگار كه ميخواستند دندون جرم گيري كنند.)
خلاصه همه هويجها را تمييز كردند.
تو آشپزخانه هم همه كاري ميكردند. ته ميكشيدند، ظرف ميشستند و ...
بچههاي خيلي خوب و بي ادعايي بودند. و خيلي با هم هماهنگ و منظم عمل ميكردند. من كه خيلي از اونها خوشم اومد. اميدوارم كه دوستهاي خوبي برام باشند.
روز جمعهاي فكر ميكرديم تعدادمون براي گردوندن رستوران كم باشه، براي همين روز قبلش به 3-4 تا از بچهها گفته بودم كه اگر وقت دارند بيان، اين دوستامون هم گفتند ببينيم چي ميشه. مطمئن نبودم كه بيان، همش نگران بودم كه تعدادمون كم باشه.
روز جمعه كه اومد ديدم، هر كدام از اين بچهها با 2-3 تا از دوستاشون اومدند كمك، اينقدر آدم شده بوديم كه با كلي زحمت. همه را سامان داديم :)
نزديك غروب بود، كه چشممون به جمال يكي از وبلاگ نويسها روشن شد. مثل هميشه خندان. قبلش هم يكي ديگه اومده بود.
3 نفري نشستيم،و تا سفارشمون آماده بشه شروع كرديم به صحبت كردن. اون بنده خدا اينقدر گشنش بود، كه صبر نكرد. سيبزمينيهاي خودمان آماده بشه، تا نشستيم به سيبزمينيهاي كه از قبل مانده بود حمله كرد.
...
خلاصه كلي خنديديم :)
بعد از بازار، 4 نفري رفتيم بيرون، هوا خيلي با حال بود، و همه دوست داشتيم كه توي اون هوا قدم بزنيم. من دوست داشتم بريم پاي كوه قدم بزنيم. ولي غير از من، هيچكس لباس مناسب نداشت. و بقيه يخ كرده بودند. اين بود كه ما از پارك قيطريه سر در آورديم.
حدود 1 ساعتي اونجا قدم زديم. همه مون هوس بچهگي كرده بوديم. دوست داشتيم بريم توي اتاق توپ و خودمون را وسط اون همه توپ ولو كنيم.
1 بچه كوچك اونجا بود، خيلي كيف ميكرد... .
وقتي اومدم خانه، تازه فهميدم كه كارم در اومده، به مادرم گفته بودم كه براي 1 روز توي خيريه آش درست كنه كه بفروشيم. ديدم داره اون همه سبزي را توي آشپزخانه ميشوره. منم با اين كه خسته بودم. اومدم پيشش و توي شستن سبزيها كمكش كردم. (مادر من كلي وسواس داره) 2 تا سبد بزرگ سبزي را هر كدام 4 دفعه شست، كه خاكش كاملا گرفته بشه. (تازه اون قسمت كارش بود كه من ديدم.)
خلاصه بعد هم قابلمه را روي چراغ گاز گذاشتم و ... .
پ.ن.
فكر نميكردم پشت اون قيافه خندان، 1 دل گرفته باشه.
شاد باشيد :)
اشتراک در:
پستها (Atom)