جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۴

خاتمي

بدورد
اي كه با مردم ايستاده سخن مي‌گفتي.
خاتمي رفت!


پريروز وقتي اين SMS برام رسيد، يك لحظه اشك دور چشمم جمع شد. پيش خودم گفتم:‌ تمام شد.

حدودا 8 سال 6 ماه قبل
روز جمعه، همه خونه خاله‌ام جمع شده بوديم. بعد از نهار صحبت انتخابات بود. خاتمي 2-3 روز قبلش اعلام كرده بود كه مي‌خواهد براي رياست جمهوري كانديد بشه. بحث بر سر اين بود كه آيا درست هست كه در اين شرايط خاتمي در انتخابات شركت كرده؟! و اينكه حداكثر چقدر راي مي‌آره.
وسط بحث يك دفعه گفتم: اگر ناطق راي نياره، از رئيش مجلس شدن هم مي‌افته كه؟! (اون موقع فكر مي‌كردم، هركسي مي‌خواد رئيش جمهور بشه، بايد از همه مسئوليت‌هاش استعفا بده)
يك لحظه همه به من نگاه كردند، و بعد به صحبتشون ادامه دادند. از اون روز هميشه يك چيز ته دلم مي‌گفت: ‌كه خاتمي در انتخابات پيروز مي‌شه. براي احساسم، هيچ دليلي نداشتم!

حدود 8 سال و 1.5 ماه قبل
تقريبا 1-2 هفته به انتخابات مانده، مردم مردد هستند، همه مي‌گويند، چه راي بديم يا راي نديم، فرقي نمي‌كنه، ناطق حتماً انتخاب مي‌شه. يا مي‌گويند: خاتمي خوبه ولي اگر بياد، چون داخل نظام نيست، ترددش مي‌كنند و مملكت به هم مي‌ريزه.
يك سري از گروه‌ها و افراد هم از 1 ماه پيش، انتخابات رو به اين خاطر كه فرمايشي هست، تحريم كردند. ولي با اين حال براي اولين بار مي‌ديدم كه بدنه مردم دارند تبليغ مي‌كنند. يك روز پياده مي‌رفتم دانشكده، سر اميرآباد يك پيرزن با لبخند اومد جلو، به من گفت: كه به آقاي خاتمي راي بدهيد، ما يزدي هستيم، خانواده‌اش رو مي‌شناسيم، آدمهاي خوبي‌هستند. مي‌گويند دكتر هم هست. با لبخند به پيرزن جواب مي‌دم، حتماً راي مي‌دهم.
در جنوب استان خراسان يك زلزله شديد آمد. توي خيريه‌امون يك سري كمك جمع كردند. و با كاميون مي‌فرستند بيرجند. با 3 تا ديگه از دوستام، براي پخش كردن كمك‌ها با هواپيما مي‌ريم، بيرجند. درست روز عاشورا!
راننده آمده دنبالمون، شهر آرام هست، همه جا تبليغ‌هاي ناطق به چشم مي‌خوره. حتي توي داشبورت ماشين هم يك ويژه نامه (اگر اشتباه نكنم يالثارات بود) بر ضد خاتمي هست. راننده عقيده داره، درست هست كه خاتمي خوب هست، ولي بايد به ناطق راي داد.
روز اول و دوم تو خود بيرجند هستيم، و وسايلي كه از تهران رسيده رو بسته بندي مي‌كنيم، بعد از اون براي شناسايي، روستاهايي كه دور افتاده‌تر هستند و كمك‌ كمتري به اونها رسيده، ميون كوه و دشت مي‌ريم. يادم نمي‌ره، در ميان خرابه‌هاي حاجي‌آباد، يك طاق نصرت درست كرده بودند و تبليغ يكي از كانديد‌ا‌ها رو بالاي اون زده بودند. وضع بدي بود. مردم آب نداشتند. همه چيز از بين رفته بود....
يك شب تنها حاجي‌آباد موندم، تا با بچه‌هاي اونجا بازي كنم. چند تا تيم فوتبال راه انداختيم و شروع به بازي كرديم ....
روز 4 شنبه صبح، خودم رو به بقيه بچه‌ها، توي بيرجند رسوندم. چهره شهر عوض شده بود. بازم همون راننده هفته پيش اومد دنبالم، با خوشحالي مي‌گفت كه تصميم گرفته كه به خاتمي راي بده، از فيلم تبليغاتي خاتمي تعريف مي‌كرد و اين كه چقدر اين سيد رو اذيت كردند. همچنين در مورد كارنوال شادي كه روز عاشورا راه انداختند!!! ...
همه عجله داشتيم كه زودتر برگرديم تهران، تا 2-3 روز بعد پروازي به سمت تهران نبود. تصميم گرفتيم كه با اتوبوس برگرديم. توي مسير چندجا اتوبوس ايستاد. همچين كه اتوبوس مي‌ايستاد، چندتا جوان بالا مي‌پريدند و تبليغات خاتمي‌ رو پخش مي‌كردند. خودشون مي‌گفتند كه اين تبليغات رو خود مردم اينجا آماده كردند. (راست مي‌گفت: همه تبليغات فتوكپي بود.)
5 شنبه صبح بود كه به تهران رسيديم. تبليغات تمام شده بود. شهر آرام بود. ولي صداي شهر رو مي‌شد شنيد. مردم انتخاب خودشون رو كرده بودند.

همين هفته
تلويزيون مراسم تنفيذ رو نشون مي‌ده، خيلي حال و حوصله ندارم. به اتفاقات اخير فكر مي‌كنم، به اين كه چطور، يك رئيس جمهور در ميان استقبال مردم اومد، و با اينكه خيلي‌ها از او راضي نبودند، در ميان استقبال مردم، از حكومت كنار رفت.
به اينكه آيا اتفاقاتي كه در اين 8 سال اتفاق افتاد، بعدا هم تكرار خواهد شد.
به قبل از انتخابات فكر مي‌كنم، كه چطور بعضي از دوستام هر چي به دهنشون مي‌اومد به خاتمي مي‌گفتند و بعد هم مي‌گفتند كه براي چي بايد راي بدهيم!!! ...

خاتمي رفت، او كه با مردم ايستاده سخن مي‌گفت.

پ.ن.
عكسهاي نمايشگاه 8 سال با خاتمي

۱ نظر:

farstop گفت...

طراحي وب سايت - گرافيك - برنامه نويسي

_-_-_- گروه فن آوري اطلاعات فارس تاپ _-_-_

http://www.farstop.com