یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

امشب بعد از صحبتي كه با سحر كردم، اومدم خونه و ديدم جلو همه لينكهاي منم تيك خورده، يكم ور رفتم، متوجه نشدم براي چي اينجوري شده، پيش خودم گفتم، تا اينجا كه اومدم يك دستي به لينكهام بكشم و يكم مرتبشون كنم. :)
حالا كسي اينجا مي‌دونه چرا اكثر وبلاگها اين بلا سرشون اومده، ولي براي بعضي ها درست داره نمايش مي‌ده؟!

اين ماه رمضان هم داره تمام مي‌شه.
امسال وقتي سحرها بلند مي‌شدم، همش از خودم مي‌پرسيدم آيا سال ديگه هم، براي سحري از خواب بيدار خواهم شد؟! :)
ماه رمضان را دوست دارم، و از بچه‌گي، هميشه خاطرات خوبي از اين ماه داشتم.
درسته كه بعضي از سحرها چشم‌هام باز نمي‌شده و با چشم بسته سحري خوردم، و صبحش هر چي فكر كردم يادم نيومده كه سحري چي خوردم و ...

ديروز بعد از مدتها وارد يك مرحله جديد شدم، دلم لرزيد. ...

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

خواب

خواب شيرين
تازگي زياد خواب مي‌بينم.
ديشب خواب مادربزرگم رو ديدم. درست مثل قديم‌ها كه با پسر عموهام قرار گذاشته بوديم، هر شب يكيمون بريم پيشش، كه شب تنها نباشه.
وقتي رسيدم توي اتاقش، سر سجاده‌اش نشسته بود، مي‌خواست نماز بخونه. يك لبخندي به من زد و گفت: ننه روزه‌اي، گفتم: بله، گفت: برم برات يك چيزي بيارم كه افطار كني، گفتم: حالا عجله‌اي نيست، لبخندي زد و رفت كه برام افطاري آماده بكنه...
خانه مادربزرگم يك حياط بزرگ داشت. نمي‌دونم چرا پر از آدم خبيث بود.
تا مادربزرگم افطاري رو برام بياره، من و يك نفر ديگه كه يادم نمي‌آد كي بود شروع كرديم به ناكار كردن اين آدمها. بعد از چند دقيقه در حالي كه اونها فكرش هم نمي‌كردند، همه شل و پل شدند و درحال فرار بودند. همين موقع هم از خواب بيدار شدم و ديگه نديدم مادربزرگم برام چي افطاري آورد.
يك هفته پيش هم خواب ديدم، رفتم اروپا، از جلو سفارت آمريكا رد مي‌شدم، گفتم برم ويزا بگيرم. در عرض 5 دقيقه برام ويزا صادر كردند. منم رفتم نيويورك و اونجا هم رفتم ديدن يك موزه كه توي سازمان ملل بود. توي اون موزه كلي آدم مختلف ديدم كه اصلا انتظار ديدنشون رو نداشتم. از جمله كسايي كه ديدم آقاي خاتمي بود. رفتم و با او يكم گپم زدم.
وقتي كه برگشتم ايران، پسر عموم تو شركت داشت، از سختي ويزا گرفتن صحبت مي‌كرد، و من پاسپورتم رو نشون دادم، كه به من چقدر راحت ويزا دادند. ... :)

خلاصه تازگي توي خواب، خيلي‌ها رو مي‌بينم و خيلي جاها مي‌رم. براي همين بعضي از روزها كلي خوشحالم و بعضي روزها از بعضي از كارهام كه تو خواب كردم ناراحت و به خودم مي‌گم بيشتر بايد مراقب كارهام باشم. حتي تو خواب هم دوست ندارم كه بعضي از كارها رو انجام بدم. :)

هرچقدر بعضي از خوابام شيرين هست و صبح كه بلند مي‌شم برام لذت بخش هستند، كارم تو شركت سخت و سنگين. :) از زندگي افتادم، خيلي كمتر از گذشته فرصت پيدا مي‌كنم كه دوستام را ببينم. دوست دارم هر چه زودتر اين قسمت كار تمام بشه تا من بتونم يك نفس راحت بكشم. :)

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

مريم گلي پر
مريم گلي هم رفت :)
الان بايد يك جايي توي هواپيما، روي اقيانوس اطلس، نزديك گرئنلند باشه.
جاش خيلي خالي خواهد بود.
فكر كنم صاحبان رستوران ديدنيها هم دلشون براي مريم گلي تنگ بشه. ;)

نامه همسر الهام، خيلي سخيف بود... اينقدر كه دوست ندارم بيش از اين در موردش حرف بزنم.

داشتم خبرهاي سفرهاي آقاي خاتمي رو دنبال مي‌كردم، پيش خودم مي‌گفتم: شانس كسايي كه تو آمريكا هستند، به اين بهانه هم كه شده باز مي‌تونند برند پاي صحبتهاي خاتمي بشينند.
كه به اين خبر رسيدم:
مسئولان مسجدي كه خاتمي در آن سخنراني كرد گفتند: «زير انبوهي از نامه‌هايي كه براي تقاضاي حضور در سخنراني او رسيده بود گم شده بوديم.»
امير مختار فياضي از مسئولان اين مسجد گفت: «مردم مي‌خواستند با اتوبوس و قطار بيايند تا در اين مراسم حاضرشوند.»


آقاي خاتمي رو دوست دارم. و براش آرزوي سلامتي مي‌كنم.
اميدوارم يك روز از نزديك ببينمش و با او گپ بزنم. :)


پ.ن.
- البته با كمال بدجنسي، بدم نمي‌آد حرف پدرت درست در بيادها، p: :D
- شوخي كردم، يك وقت حرف بابات رو جدي نگيري‌ها
- بايد تمرين نقاشي بكنم، سالها بود كه دست به مداد رنگي نزده بودم. ولي گلش قشنگ شد. :)
- ياد اون روزها بخير كه مي‌گفت: بيايد به جاي اينكه از مرگ صحبت كنيم، در مورد زندگي صحبت كنيم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵

اين گروه خشن
ديروز يكي از دوستام يك متني فرستاد، در مورد اتفاقات 1 شنبه عصر جلوي رعد و صحبتهاي روز بعد دوستاش كه اتفاقات روز قبل رو تعريف مي‌كردند.
اولش يكم به صحبتهاي اونها خنديدم. آخه خداييش به 2-3 تا دربون و نگهبان ساده ساختمان كه تا حالا تو عمرشون همچين جماعتي رو نديده بودند، مي‌گن: گارد آهني يا اين گروه خشن و يا ...
بعد از اين خنده‌ها، يكم خودم رو گذاشتم جاي اون 2-3 تا نگهبان و از نگاه اونها به اين قضيه نگاه كردم.
به نظرم، واقعاً سخته آدم هر روز ساعت 6 صبح از كرج بلند بشه، و بياد تهران، همچين كاري رو انجام بده، و بعد تا غروب خودش رو مشغول كنه و بعد خسته و مونده برگرده خونش كرج. و سركارش كه همچين جماعتي رو ديد هيجان زده بشه و خوشش بياد؟!
به نظرم واقعاً سخته كه آدم نگران نون شبش باشه، و اينكه امشب جواب خواسته‌هاي زن و بچه‌اش رو چي‌مي‌خواد بگه باشه و از طرفي به همچين موضوعي هم فكر كنه، و صحبت از برابري كنه.

پيش خودم گفتم: حالا بگذار يك چند لحظه‌اي هم خودم رو جاي خانم اين خانواده بگذارم.
بازم به نظرم واقعاً سخته كه آدم، هر ماه يك مختصر پولي بگيره و با اون مجبور باشه غذاي شوهر و بچه‌هاش رو كل ماه تامين كنه. فكر لباس بچه‌هاش باشه و ... اون وقت به فكر چيز ديگه هم باشه.

پيش خودم گفتم: اگه من جاي اين خانواده بودم، اولين سوالي كه از خودم مي‌پرسيدم اين بود كه اگر من هم در اين جريان شركت كنم، آيا مشكل نون شب من حل مي‌شه، يا كمكي مي‌شه كه مشكلات من كمتر بشه يا مشكلات و دردسرهاي من بيشتر مي‌شه؟!!

خلاصه آخرش به خودم گفتم: تا وقتي كه عموم مردم نيازهاي اساسي دارند و فكر نون شبشون هستند، خيلي خوش‌بينانه بعضي‌ها فكر مي‌كنند مي‌شه 1000000 امضا جمع كرد.

و بعد بازم از خودم پرسيدم، مشكل ما در اين كشور صرفاً همين برابري حقوق است؟! آيا حل اين مشكل، باعث مي‌شه كه بقيه مشكلات جامعه حل بشه يا لااقل تاثيري روي تخفيف مشكلات مردم داشته باشه؟!
هركار كردم، نتونستم به خودم جواب مثبت بدم.

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

امشب داشتم فكر مي‌كردم كه چقدر زمان براي من سريع داره مي‌گذره خيلي سريع. اين چند سال اخير براي من اينطور شده‌ها، به يك سري از اتفاقات كه فكر مي‌كنم، انگار همين ديروز بود كه برام اتفاق افتاده. تو اين سالها تجربيات جالبي رو ياد گرفتم.

چند وقتي هست كه حالم خيلي تعريف نداره. مرگ و مير دور و برم زياد شده. به شدت نگران حال مادرم هستم. ديشب حالش بد شد.
دوستايي كه اومده بودند ايران دارند برمي‌گردند. كاوه، سميرا، نازنين. خيلي دوست داشتم كه با نازنين و كاوه بشينم يكم صحبت كنم. ولي نشد. زمان به شدت مي‌گذرد...
شبي كه نازنين مي‌رفت، اصلا حالم خوب نبود. نمي‌دونم چرا حس خوبي نداشتم.
روزي كه مريم گفت مي‌خواد بره هم. حالم گرفته شد. اصلا انتظار نداشتم. نمي‌دونم چرا‌:)
اميدوارم كه موفق باشه.
...

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

تصادف

تصادف
امروز با دختري داشتيم مي‌رفتم كه يك دفعه يك موتور با سرعت زياد از يك قسمت خيابان سئول كه بستند اومد و زد به ماشينم و راكب موتور خودش پرت شد روي كاپوت ماشين !!
اول از همه بدون توجه به اينكه كي تو ماشين هست، شروع به فحش دادن كرد. هر چي از دهنش در مي‌آمد گفت و بعد گفت پدرت رو در مي‌آرم و كلي هارت و پورت كرد.
خيلي آرام از ماشين اومدم پايين، حواسم بيشتر به اون بود كه ببينم چيزيش شده يا نه، كه يك دفعه ديدم فحشهايي كه داده به دختري بر خوردهو داره سر مرده داد و بيداد مي‌كنه. يك چند لحظه كه گذشت، دختري كه آرامش من رو ديد. آروم گرفت و رفت تو ماشين.
زنگ زدم به 110 كه پليس بياد. به آقاهه هم گفتم صبر كنه الان پليس مي‌آد. چند دقيقه كه گذشت تازه مرده، فهميد كه چي كار كرده، و اگر پليس بياد مقصر او هست.
موتور مال خودش نبود، مال دوستش بود. تازه غير از اين موتور بيمه نبود!!!
حالا او افتاده بود به خواهش و تمنا، كه بيا من خودم ماشين رو مي‌برم درست مي‌كنم. ولي بي‌خيال بشو، من آشنا دارم. (تو دلم گفتم: خدايا چقدر زود آدمها جاشون عوض مي‌شه، همين آدم تا چند دقيقه پيش مي‌خواست پدر من رو در بياره، ولي حالا به مي‌گه كوتاه بيا)
با پسر عموم صحبت كردم، نظرش اين بود كه اگر بيمه نداشته باشه، اول دردسر مي‌شه از فردا بايد بي‌افتي تو كلانتري دنبالش و شكايت كني، اگر قبول كنه كه ماشين رو تعميير كنه بهتره.
خلاصه ما افتاديم دنبال آقا و رفتيم توي ده دركه، ماشين رو يك جا به دوستاش نشون داديم.

با همه كارهايي كه كرد، فكر كنم، آخرش مجبور مي‌شم خودم خرج ماشينم كنم، تا مثل اول بشه.

موقع برگشتن توي چمران سر خروجي نيايش، ظاهرا يكي از اين بي‌خونه‌ها با يك پژو 206 تصادف كرده بود. دلم كلي به حال راننده و خانمش سوخت، اصلا نمي‌دونستند كه بايد چي‌كار كنند.

دم غروب با دختري كلي خدا رو شكر كرديم. كه موتور سوار فقط 2 تا از انگشت‌هاش يكم زخم شده بودند و آسيب ديگه نديده بود. تازه از شانسش موتورش هم تقريبا سالم بود و فقط راهنماش شكسته بود.

خدايا شكر :)

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

جام جهاني

تيم آلمان با همه نظمش، در آخرين دقايق وقت اضافه باخت.
تيم آلمان رو دوست دارم و از بچه‌گي عاشق اين تيم بودم.
بعد از بازي، از كار تماشاچي‌هاي آلماني مي‌خواستم گريه كنم. تو دلم گفتم، آيا روزي خواهد رسيد كه تيم ملي كشورمون در ورزشگاه آزادي ببازه، اونوقت بعد از بعد بازي، اينجوري تيم ملي كشورمون رو تشويق كنند؟!!