تولد مادرم، خيلي خوب شد. بنده خدا حسابي ذوق مرگ شد. :)
تمام كارها به خوبي پيش بيني شده بود، و همه با هم حسابي همراهي كرديم. قبل از شام هيچكس به روي خودش نياورد. سر شام همه با قيافههاي خسته نشستيم سر سفره، انگار كه از كار روز خيلي خسته هستيم. بعد از شام، مادرم 2-3 دقيقه رفت توي آشپزخانه، تو همين فاصله، سريع همه لباسهامون رو عوض كرديم و يكي رفت سريع از پايين كيك رو آورد، و كادوها رو آورديم.
مادرم همين كه از آشپزخونه اومد بيرون، همه خيلي مرتب پشت ميز نشسته بوديم كيك و كادوها هم جلومون روي ميز بود. بنده خدا مادرم زبونش بند اومده بود، اصلا فكرش رو نميكرد، ما همچين كاري براش انجام داده باشيم. بعد از اينكه كادوها رو باز كرد بر تعجبش بيشتر افزوده شد. :)
از طرف دادشم كه تهران نبود هم كادو گرفتيم، خيلي خوبه كه همه خانواده كنار هم اينجوري جمع هستيم. :)
ديشب هم باز خونه كارمند كوچولو دعوت بودم، اين دفعه قرار بود سحر رو سورپرايز كنيم.
كارمند كوچولو از قبل به سحر گفته بود كه رها ميآد خونمون و اين قضيه خيلي عادي به نظر ميرسيد. با اينكه من يكم دير رسيدم، ولي خوشبختانه هنوز هيچكس نيامده بود.
خونه يك حالت معمولي و سحر اصلا از هيچ چيز خبر نداشت. خلاصه تولد رو تبريك گفتم و 3 تايي مشغول DVD بازي شديم كه صداي زنگ اومد، همه با تعجب هم ديگر رو نگاه كرديم و گفتيم كي ميتونه باشه؟!
سحر با همون وضع معمولي رفته بود دم در، كه يك دفعه ديد همه دوستاش پشت در هستند و يك دفعه همه اومدند تو. حتي فرشته كه بايد كانادا ميبود ... قيافه سحر هم واقعا ديدني بود. خيلي جالب بود، :) خلاصه همون اول كار، دوستاي سحر يك كم بدجنس بازي در آوردند و ...
بگذريم. بعد از آمدن بچهها، با منصور رفتيم، شيرينيفروشي كه كيكي كه سفارش داده بود رو بگيريم. دم مغازه كه رسيديم، اين دفعه منصور سورپرايز شد. ...
مغازه تعطيل بود، همچين كركرههاش رو بسته بود كه انگار ساعتها هست كه مغازه تعطيل هست. از ماشين پياده شد، كلي دور بر مغازه رو گشت، بلكه تو كارگاهش يكي باشه كه بتونيم از او كيكمون رو بگيريم. منتها حتي يك نفر هم اون اطراف نبود. خلاصه حسابي سورپريز شديم. تازه بعدش از اونجا رفتيم، خونه يكي از دوستاي منصور تا هديه سحر رو از اونجا برداريم. :)
وقتي برگشتيم، سرماخوردگيم دوباره عود كرد. نميدونم بخاطر چيزهايي بود كه خوردم يا تغيير هوايي كه پيش اومد. سرم گيج ميرفت. يك مدت خودم رو نگه داشتم تا آخر رفتم از سحر يك قرص گرفتم، كه بعدش حالم بهتر شد.
خوشبختانه موقع رفت و برگشت كسي پيشم نبود، كه براي من غرغر كنه كه رها آرومتر.
بعد از مدتها ياد ماشين قبليم افتادم، همون شولت نوا سفيد رنگ. با اون ماشين گنده همچين لايي ميكشيدم كه، وقتي سواي اين يكي شدم، چشم بسته هم ميتونستم لايي بكشم. ولي حالا پشت يك ماشين بزرگتر مينشينم، وقتي ميخوام اين كار رو بكنم يك نگاهي تو آينهها مياندازم. ...
هنوز يادمه، دفعه اولي كه با اون 200 تا رفتم، يكي از دوستام بغل دستم نشسته بود. يك حال خاصي داشتم، درختها مثل برق از كنارم رد ميشدند. تو اون سرعت يك لحظه دوستم رو نگاه كردم، كمربندش رو بسته بود و با دو دستش صندلي رو چنگ زده بود. اون شب تا دم خونشون هيچ حرفي به من نزد. بعد از اون شب، فقط 2 دفعه ديگه سوار ماشين من شد، اون هم تا مينشست، اول از همه كمربندش رو ميبست.
ديشب خيلي دوست داشتم تا بعد از مدتها، دوباره با همون سرعت برم، منتها اتوبان خيلي شلوغتر از اوني بود كه بشه با اون سرعت توي اتوبان حركت كرد. با اين كه با اون سرعت نرفتم، با اين حال، سرعتم اينقدر بود كه هر كسي هم نتونه بغل دست من بشينه و من رو تا تهرون تحمل كنه.
(موقع برگشت يك تعارف به يكي از بچه كردم كه تو رو برسونم، ولي هنوژ كلامم منعقد نشده بود كه حرفم رو پس گرفتم. ... :) )
پ.ن.
- با هزار و يك روزنه موافقم، اين آهنگ (Mass) فوقالعاده هست. از سر شب كه نشستم، دارم همين آلبوم رو گوش ميكنم. :)
- امشب با چند تا از دوستاي قديمم حرف زدم. خيلي خوب بود. :)
- امشب اولين فعاليت انتخاباتي رو هم ديدم. درست بالاي ميدون محسني، تو خيابان بيژن. يك عده دختر و پسر ژيگول وسط خيابان داشتند تراكت پخش ميكردند. اول فكر كرديم مال ستاد انتخابات لاريجاني هستند. ولي وقتي رسيديم، ديديم يك ماشين بنز الگانس رو گل زدند و كنارش دارند تراكتهاي قاليباف رو پخش ميكنند. دختره تقريبا داشت جيغ ميزد، فقط به دكتر قاليباف راي بديد.
يادش بخير، 8 سال پيش. روزهاي قبل از انتخابات، توي تهران نبودم. براي بردن كمك، رفته بودم بيرجند و قائن. اونجا ملت، تمام خونههاشون بر اثر زلزله از بين رفته بود و عزادار بودند. اونوقت وسط اون خرابهها، سر در، درست كرده بودند و تبليغ بعضي از كانديداها رو ميكردند. ... ياد اون روزها هم بخير ...
یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر