یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

Red Cliff

از دیدنش خیلی لذت بردم. آیا واقعا می‌شه اونطرف رودخانه را دید. :)
آیا کسی می‌دونه کتابش هم به فارسی ترجمه شده؟!

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷

به همین سادگی

این ماجرا مربوط به حدود یک ماه و 15 روز پیش است!

اینترنت خونمون تمام شده، آخر وقت یادم می‌افته که باید اینترنت رو تمدید کنم، راه میافتم به سمت بانک، بانک خیلی خلوت هست، دست می‌کنم توی جیبم به اندازه 1000 تومان پول کم دارم، از شانس من دستگاه خود پردازش هم کار نمی‌کند، رو به روی این بانک، اونطرف خیابون 2 تا بانک خصوصی هست که دستگاههای خودپردازشون، همیشه پول نو دارند. اولی کار نمی‌کند، دومی هم همینطور.
داخل بانک می‌شوم، دلیل قطعی رو می‌پرسم، می‌گویند خودپرداز، پولش تمام شده.
یک خانم با آرامش تمام و البته آهستگی بیشتر، در حال قرار دادن دسته‌های 2000 تومانی در صندوقهای مخصوص هست. حوصله‌ام سر میرود، دم بانک خصوصی قبلی می‌روم، می‌بینم در آن بانک هم همین جریان برقرار است. به ساعتم نگاه می‌کنم، پیش خودم فکر می‌کنم آیا می‌رسم امروز پول رو به حساب واریز کنم؟!
در همین افکار سیر می‌کنم که یک دفعه یکی از استادهای دانشگاهمون رو می‌بینم که پیاده در حال نزدیک شدن هست، با تردید به من نگاه می‌کند.
سلام می‌کنم و خودم رو معرفی می‌کنم، از من می‌پرسد که توی بانک کار می‌کنم و با خنده می‌گویم نه،
می‌خواهم از او خداحافظی کنم، که می‌گوید در دانشگاهی که در همین نزدیکی هست، از یکی از استادهای قدیم ما قرار است تقدیر شود، اگر وقت داری بیا.
خداحافظی میکنم.
خودپرداز هر دو بانک شروع به پول دادن کرده!
پول رو به حساب واریز می‌کنم.

خیلی وقت هست که می‌خواهم به آن دانشگاه بروم. یکی از دوستان قدیمم، چند سالی هست که عضو هیئت علمی آن دانشگاه شده. پیش خودم می‌گویم به این بهانه یک سر می‌روم اونجا فلانی رو هم می‌بینم.
با اینکه شاید بیشتر از 100 بار از جلو این دانشکده رد شدم، تا حالا وارد اونجا نشدم.
اولش یکم گیجم، ولی نمی‌خوام جوری برخورد کنم، که همه بفهمند که بچه این دانشکده نیستم.
آخر سر با 1-2 بار سوال کردن، اتاق دوستم رو پیدا می‌کنم. خیلی تغییر نکرده، به او می‌گویم هنوز آن بعد از ظهری که برای شیرینی ماشینش من و 3 تا دیگه از بچه‌ها رو میگون بد و در کنار جویبار برای ما دیوان شمس خواند را فراموش نکردم. (گرچه بهانه شامی بود، که هر چه فکر می‌کنم دقیق یادم نمی‌آید چه بود.)
اوایل مراسم تقدیر هم هستم و بعد برمی‌گردم شرکت.
توی راه برگشت، به این فکر می‌کنم که چقدر ساده، اتفاقات میتواند جوری در کنار هم قرار بگیرند تا بهانه‌ای شوند، که من، یکی از دوستان و یکسری از استادهایم را ببینم. و خاطره خوشی برایم بماند. :)

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

آتیش بازی

دیشب اولش تصمیم به یک سفر اکتشافی گرفتیم. (از نوع درون شهری)
5 شنبه شب که تو خیریه برنامه بود، یکی از غرفه‌ها، دسر کیک پنیر داشت. خیلی به ما ها چسبید، اول فکر کردیم که بر و بچ غرفه دار درستش کردند. ولی خب ته و توش رو که در آوردم، فهمیدم که مال شیرینی فروشی ضیافت هست. خلاصه با دختری راه افتادیم جهت شناسایی و خوردن کیک پنیر (چبز کیک هم می‌گن)
در حال خرید بودیم که به فکرم رسید، یک سر برم کرج، زنگ زدم به منصور، گفت: هستیم بیا. خلاصه یک چند برش کیک خوشمزه هم گرفتم و بعد از رساندن دختری، راه افتادم به سمت کرج! (دختری به شدت چشمش دنبال کیک بود!)
خواستم که وارد بشم، دیدم ظاهرا، مهمون دارند. منهم خیلی خجالتی. 2 تا دیگه از بچه‌های وبلاگ نویس بودند، که نمی‌شناختمشون. (البته یک شون رو دیده بودم، ولی دروغ چرا، وبلاگ هیچ کدومشون رو نخونده بودم.) برام جالب بودند. هیجانی که 5-6 سال پیش داشتم رو توی صحبت‌هاشون می‌دیدم. اکثر آدمهایی که صحبت شون بود، جدید بودند و من حتی اسمشون رو هم نشنیده بودم، ولی خب صحبت 2-3 تا از بچه‌های قدیم هم شد. (خوشحال شدم که لااقل هنوز چند نفری رو می‌شناسم.)
وقتی حرف می‌زدند، با اینکه رو صندلی نشسته بودم، ولی خودم توی هپروت بودم.
به گذشته فکر می‌کردم و به حال. به اینکه چقدر همه چیز عوض شده. وقتی فهمیدم که از گودر جور دیگه هم می‌شه استفاده کرد و من فقط دارم چطوری استفاده می‌کنم. (اونم فکر نکنید خیلی استفاده می‌کنم. ماهی یک بار سر می‌زنم و همه مطالبی که اومده، رو علامت می‌زنم که خوندم.)
خلاصه به خودم گفتم رها داری چی می‌شی!
یک زمانی، برای پیدا کردن یک کتاب در مورد سیستم عامل، تمام کتاب فروشی‌های میدان انقلاب و هر جای دیگه رو که فکرش رو بکنید، زیر پا می‌گذاشتم، و وقتی پیداش می‌کردم، تا همش رو نمی‌خوندم، شب خوابم نمی‌برد. اونوقت اینقدر از این قضایا دور شدم، که همچین موضوعات ساده رو هم دیگه دنبال نمی‌کنم.
(البته توی این هفته، در مورد 2-3 مورد دیگه هم، شبیه همین سوالات رو از خودم کردم! ظاهرا توی دوره سوال از خود سیر می‌کنم.)
...
بعدش هم رفتیم دانشگاه سحر، گفت که بر بچشون آش درست کردند، ما هم بریم اونجا. (به جای آش، الویه خوشمزه، بدون نون به ما رسید!) جاتون خالی یک آتیش بزرگ راه انداختیم. هوا سرد بود، و اون آتیش حسابی چسبید.
دور آتیش نشسته بودیم و کاوه ساز میزد. دست لیلا درد نکنه، که بیشتر چوب آتیش رو آورد. دیگه من و منصور هم هیزم ریز آتیش بودیم. (البته بعد از اینکه لیلا خسته شد و رفت نشست.) اینقدر دود خوردم، که بعد 24 ساعت با اینکه حمام رفتم و همه لباسهام رو هم عوض کردم، بازم بوی دود می‌دم. :)
بعد از همه این آتیش بازی ها، ساعت 12:15 شب می‌خوایم برگردیم خونه. 7 نفر، ترکیبی از 3 خانم و 4 آقا، چپیدیم توی ماشین، و رفتیم به سمت خونه!!!

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

عید فطر مبارک :)

عید فطرتون مبارک
انشاا... که نماز و روزه‌هاتون قبول حق شده باشه.
بالاخره بعد از یکماه، عید فطر شد. :)

با اینکه از اون حال و هوا قدیم دیگه خبری نیست! ولی عید فطر هنوز می‌چسبه.
این حال هوا فقط باعث شده که تحمل یکسری آدم مثل من کم بشه و دوست داشته باشند که هر چه زودتر عید بیاد!
هر چی می‌گذره، حال و هوای ماه رمضان کمتر می‌شه. دیگه از اون مهمونی‌ها و افطاری‌هایی که هر چند روز یکبار بود، خبری نیست. یادمه وقتی بچه بودم، حتی یکی دوبار، سحری هم مهمون بودیم. :) (شاید 5 یا 6 سالم بود، ولی دقیقا یادمه، که برای سحری من رو از خواب بیدار نکرده بودند. و من خودم پاشده بودم، و هیچکس رو پیدا نکردم، بعد فهمیدم که طبقه بالا مهمون هستیم. اون شب سحری آلبالو پلو بود. :) )
تو کوچه و خیابان که بدتر هست که بهتر نیست. وقتی توی خیابان راه می‌ری نسبت به قبل کمتر بوی ماه رمضان رو استنشاق می‌کنی و ...

توی افطار، آدم باید ببینه قستش کجا هست که افطارش رو باز بکنه، وقتی برای افطار 1-2 جا می‌ری که فکر می‌کنی افطاری دارند، ولی تعطیل هستند. بعد بالاخره به سمت جایی می‌ری که توی این چند سال اخیر هر سال اونجا رفتی، و در حالی که اصلا امید نداری، که نیم ساعت بعد افطار به شما جا برسه، و اولش هم می‌گویند جا نیست. در حالی که یک کم نا امیدی، یکدفعه می‌گویند برای شما جا هست. (چه احساسی پیدا می‌کنید.)
با اینکه یکی از بچه‌ها اوایل ماه رمضان خیلی از افطاری امسال آبان تعریف نمیکرد. ولی امسال به من چسبید و خوب و خاطره انگیز بود. :)
(شاید این چسبیدن به خاطر این بود که از گشنگی داشتیم پس می‌افتادیم. :) )

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۷

شله قلم کار

الان مثلا 1 ماهی هست که می خوام بیام اینجا یک یاد داشت بنویسم. ولی خب هر شب به یک بهانه از زیرش در میرم. یاد قدیمها به خیر که تا اینجا نمی اومدم، خوابم نمیبرد. :)

* امروز خیر سرم امتحان Ielts داشتم. می‌خواستم بعد از سحری یک دوش بگیرم و تا قبل از امتحان 2-3 تا موضوع را پیش خودم دوره کنم. بعدش هم برم سر جلسه امتحان.
گفته بودند ساعت 7 اونجا باشیم، که قبل از امتحان چکمون بکنند تا امتحان رو راس ساعت 9 صبح شروع کنند. پسر عموم که 2 تا پیرهن بیشتر از من توی این زمینه پاره کرده بود، دیروز گفت که هیچ لزومی نداره که اینقدر زود برم اونجا، گفت: ساعت 8:15 اونجا باشی، کفایت می‌کنه. برای همین تصمیم داشتم، که خیلی ریلکس ساعت 7:45 از خونه برم بیرون که به موقع هم اونجا برسم. :)
سحری رو که خوردم، روی صندلی لم دادم، پیش خودم گفتم: یک 5 دقیقه‌ای اینجا می‌نشینم، بعدش می‌رم دوش می‌گیرم و ...
چشمم رو که باز کردم، دیدم ساعت 8:45 است. و هیچکس من رو صدا نکرده!
اول از همه پیش خودم گفتم، اصلا مهم نیست! (چند دفعه بلند توی دلم گفتم.) اول نمی‌خواستم برم. ولی بعد یک لحظه گفتم: برم، اگر نتونستم امتحان بدم، شاید تونستم زمان امتحان رو عوض کنم. ... پریدم توی حمام، در عرض 2-3 دقیقه دوش گرفتم، لباس پوشیدم. سرم رو خشک کردم و دویدم به سمت جلسه امتحان! جای دقیق امتحان رو نمی دونستم. فقط می‌دونستم توی خیابان 16 آذر هست. حدود 9:20-9:15 دقیقه بود که رسیدم به سر جلسه. (البته یک برگ جریمه هم بابت ورود غیر مجاز به محدوده گرفتم.) وقتی رسیدم یک آقا گفت: کجا بودی شما، با خونسردی گفتم، خواب موندم. گفت برو تو سریع، هنوز امتحان شروع نشده. تا از در رد شدم، یک دختر انگلیسی جلوی من رو گرفت و گفت:

No, No ! You can't enter!

نمی‌دونستم چی کار باید بکنم، کسی که جلوی در بود، یک آقایی رو به من نشون داد و گفت: با اون آقا که لباس خاکستری پوشیده صحبت کن شاید بتونه برات یک کاری بکنه. یک چند بار دست تکون دادم، تا اون آقا اومد جلو. همچین که اومد جلو باز دختر شروع کرده به نو نو کردن کرد. اون آقا هم خیلی جدی گفت: که اصلا نمی‌شه بیاد تو.
خلاصه با کلی زحمت اجازه داد که من با اون آقا صحبت کنم.
اون بنده خدا همون اول گفت که من هیچ کاری برای تو نمی‌تونم بکنم. گفت: فقط بعدا بیا، شاید بتونم یک کاری کنم که توی نوبت‌های آینده، بیای امتحان بدی. بعد یک صف نشون داد و گفت: اینها همه کسایی هستند که رزرو کرده بودند و جای شما رو که نیومدید، دادیم به اینها. بعد پرسید: برای چی دیر کردی. من هم واقعیت رو براش گفتم، که خوابم برده. رفت اونطرف و باز برگشت، گفت: پاسپورتت رو بده به من. و رفت اول صف، همونجا که همه رو چک می‌کنند. بعد برگشت به من اشاره کرد، سریع بدو. خودش هم همراه من، 2-3 تا مرحله چک کردن داشت. من رو از میون همه عبور داد و گفت: سریع بدو ردیف 15 سر جات بشین! حالا من وارد یک سالن گنده شدم و همینجور می‌گردم، دنبال جام. خلاصه بعد 3-4 دقیقه اینطرف و اونطرف دویدن، جایم رو پیدا کردم.
بالاخره امتحان رو دادم. تجربه خوبی بود، کلی هم اونجا آشنا دیدم. :)
این رو گفتم: که بگم، اگر قرار باشه کاری انجام بشه، همه اتفاقات یکجوری دست به دست می‌ده تا اون کار اتفاق بیافته. ولی شرطش این هست که شما هم یک حرکتی بکنید. :)

* حدود 1 ماه و نیم پیش یک شب خیلی سخت رو گذروندم، در جریان اصلاحاتی که توی برنامه‌ام اتفاق افتاد، جوابها همه پرت و پلا شد. (برنامه چند قسمت داره، که یک قسمتش رو کسی دیگه انجام داده.) اونشب کلی به خودم فحش دادم، بابت اینکه هنوز توی شرکت موندم، و دارم جور کار کسای دیگه رو می‌کشم. خلاصه جای پسر عموم خالی بود که این جور وقتها به دستم یک فنجون قهوه بده و بگه یکم ریلکس باش. رها من در تو می‌بینم که این مشکل رو حل کنی! ...
خلاصه حدود ساعت 5 صبح بود که اشکال کار رو پیدا کردم. فرداش توی شرکت با اینکه قیافه‌ام خسته بود. ولی دلم آروم گرفته بود. :)
یک هفته بعدش هم باز مجبور شدم تنهایی شب شرکت بمونم، تا گزارش جمع بشه! و باز اینکه 2-3 روز قبل از ماه رمضان، از یکی از پروژه ها دفاع کردیم. کلی کارمون سبک شد. ولی خب هنوز یک جلسه اساسی دیگه رو باید بگذرونیم. :)

* خیلی وفتها لازم هست که آدم، یک سری اتفاقات رو همون لحظه که اتفاق می‌افته حل بکنه. مثلا کار من ممکن بود با یک ترمز حل می‌شد. با اینکه 20 دقیقه بعد برگشتم، مشکلم برای یک هفته باقی ماند. مشکلی که احتمال وقوعش کمتر از 0.01 درصد بود. :)

* وقتی می‌بینمت، حس خوبی به من دست می‌ده، برات خوشحالم. شبی که توی بوف بودیم رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. یا ... :)

* دلم سوخت، برای اینکه نتونستم این دفعه ببینمت! توی این مدت که اینجا بودی، 2 دفعه از جلوی در خونتون رد شدم. یکبارش که مریض بودی. یک بار هم زمانش خوب نبود. برات آرزو شادی، موفقیت و سلامتی می‌کنم. :)

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

کمک 2

1- جمعه پیش داشتم می رفتم شرکت، باز یک نفر خورد به ماشین، این دفعه دستش خود به ته ماشینم. مطمئن بودم، که به کسی نخوردم، دیدم یک پسره دنبال ماشینم داره می دوه. ایستادم. پسره اومد
گفت: فکر کن، برادر خودت بوده و ...
می‌گم: دست شما به ماشین من خورده.
می‌گه: تو با چرخ عقب ماشینت از روی پای رفیقم رد شدی!
می‌گم: اگر اینقدر که تو می گی من اومدم بغل، حداقل باید این آینه بغل من به یک چیزی گیر می‌کرد.
تو همین بحث ها هستیم که حادثه دیده هم سر میرسه، همچین که می‌آد صحبت کنه، می‌شناسمش. خودشه!
می‌گم: بازم تو؟! آدم دزد،
می‌گه: آقا اشتباه گرفتی،
می‌گم: قیافه‌ات دقیقا یادم هست که سر خیابان فلان ایستاده بودی و ...
به دوستش اشاره می‌کنه که بیا بریم. دوستش با تعجب به من نگاه می‌کنه و می‌گه: آخه.

2- به شرکت رسیدم، خیلی عصبانی هستم، زنگ می‌زنم 110، داستان رو تعریف می‌کنم، می‌گه اگر این دفعه دیدشون، می‌تونی زنگ بزنی 110

3- ساعت 10:30 شبش، خسته دارم برمی‌گردم خونه. توی فکرهای خودم هستم. 2 نفر کنار خیابون نظرم رو جلب می‌کنند. دقت می‌کنم، می‌بینم خودشون هستند. می‌رم یکم جلوتر می‌ایستم. یک چند دقیقه‌ای منتظر می‌شم، به ماشینی نمی‌خورند. پیاده می‌شم، و می‌رم جلو و می‌گم:
اگر فقط 1 بار دیگه، اینجوری کنار خیابون ببینمت، زنگ می‌زنم به 110 که بیاد تو رو جمع کنه.
با ناراحتی یک نگاهی به من می‌کنه و می‌گه: آقا اشتباه گرفتی!!
و تند شروع می‌کنه به راه رفتن و از خیابان رد می‌شه.
یک چشم غره هم به رفیقش می‌رم و می‌گم. تو هم همچنین. اون هم دنبال دوستش می‌دوه.

4- نگاش می‌کنم، تو دلم می‌گم، اینجور که این داره می‌ره، من هم نمی‌تونم به او برسم، اونوقت فکر می‌کردم که این بنده خدا تو پاش پلاتین هست و نمی‌تونه راه بره!!

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۷

یورو 2008

از روز اولی که بازیهای این دوره شروع شد، می خواستم در موردش یک یادداشت بنویسم. ولی خب وقت نکردم. دیگه داشت فراموش می شد، که با دیدن یک نوشته یک دفعه یادم افتاد و ...

1- از بازیهای این دوره واقعا لذت بردم. خیلی کیف داد. تا به حال هیچ دوره ای، اینقدر بازیها به من نچسبیده بود. (البته لازم هست توضیح بدهم که منظور از چسب، از چسبها که توی بقالی یا لوازم التحریر فروشی و یا هر مغازه دیگر پیدا می شود، نیست.)
2- خدا رو شکر که اکثر بازی ها از ساعت 11:15 شروع می شد. با این شرایط هم به بعضی از بازیها دیر رسیدم. :)
3- دلم برای هلند و مارکوفون باستن خیلی سوخت، فوق العاده بازی می کردند، اگر به گاس هدینگ نخورده بودند، ممکن بود یک پای فینال باشند. :) (بازی هلند و ایتالیا، و هلند و فرانسه بی نظیر بود.) :)
4- بحثهای کارشناسی این دوره هم جای خودش داشت. یکی از شب اول گیر داده بود که گل آفساید بود. خوب که به نظرش گوش می کردی، می فهمیدی که می گه: مرغ فقط 1 پا داره، اون هم چون من می گم. (البته بعضی از بحثهای کارشناسی فوتبال هم جالب بود. که فقط اون وسط 2 تا شمشیر کم بود که 2 طرف با هم دوئل کنند. :) )
5- من از اول طرفدار آلمان بودم. (این اول که می گم بر میگرده به زمانی که خیلی بچه بودم. و نمی دونستم که فوتبال رو با چه ف می نویسند، ولی خب رومنیگه رو دوست داشتم.)
دوست داشتم که آلمان اول می شد. ولی خداییش اسپانیا، بازی بهتری رو انجام داد. :)
6- توی این دوره از بازی ها، بهترین دفاع، حمله بود.
7- سایت یورو2008 هم خیلی عالی بود، حداقل چندتا بازی رو از روی سایت دنبال کردم. اطلاعات خیلی خوبی می داد.
7-1- لازم می دونم که یک بار دیگه روی این موضوع تاکید کنم، که تماشای مسابقات این دوره از بازیها خیلی چسبید. :)

پ.ن.
فکر کنید اگر تیم ملی ما هم جواز حضور در این دوره از مسابقات رو پیدا می کرد، چی میشد. :)

پ.ن. 2
دوست داشتم تعداد مطالبم 7 تا باشه :)

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

کمک؟!!

-4 هفته پیش یک روز تصمیم گرفتم که خوشتیپ برم سرکار، کروات زدم و ... ولی این خوشتیپی اصلا به من نیومد. به اندازه 30000 تومان + دستگاه Mp3 برام خرج برداشت. نزدیکیهای شرکت بودم که یک شیر پاک خورده خودش رو از بغل زد به ماشین ما. می گفت موقع پیچیدن اومدی سمت من. طرف واقعا درب و داغون بود و این کاره. سریع پرید تو ماشین و گفت: من رو تا دم مغازه بابام برسون. گفت همین نزدیک هست. رفتیم، یک مغازه رو نشون داد، گفت: مغازه اش بسته است. گفت: من رو ببر دم بیمارستان که یک عکس بگیرم. توی راه از روی یک دست انداز یک سانتی هم که رد می شدم، صداش می رفت هوا، می گفت: توی پاش پلاتین هست و اون تکون خورده. (منم تو دلم می گفتم، خدایا ما رو از دست این آدم نجات بده. قیافه اش خیلی درب و داغون بود.) رسیدم دم بیمارستان، گفت پول بده من می خوام عکس بگیرم، پول همراهم نیست. با کلی بالا و پایین کردن به 30 هزار تومان رضایت داد. پیاده شد که رفت، یک نفس راحت کشیدم. یکم که رفتم، دیدم طرف دستگاه Mp3 Player من رو هم که وسط ماشین بود برداشته و با خودش برده. حالم از طرف خیلی گرفته شد.

این جریان مال چند هفته پیش بود. چند روز پیش داشتم کنار خیابون رد می شدم، که یک پیرمردی رو دیدم که کنار خیابون نشسته، و کفش ملت رو واکس می زنه. پیش خودم گفتم: کفشم را بدم واکس بزنه. خیلی خوب نمی تونست صحبت کنه و کلماتش اصلا واضح نبود. به من گفت: برات یک کفی بگذارم که عرق گیر هست، جنسش خیلی خوب هست. گفتم: نمی خوام، فقط کفشم رو واکس بزن. 2-3 دفعه این صحبت بین ما رد و بدل شد. روبروش یک مغازه بود، داشتم ویترین مغازه رو نگاه می کردم، یک دفعه برگشتم، دیدم داره چسب می ریزه تو کفشم، برگشتم به اون گفتم، مگه به تو نگفتم که کفی نمی خوام؟! گفت حالا دیگه چسب ریختم. بگذار این کفی رو بچسبونم. ناراحت بودم و کاریم از دستم برنمی اومد. پیش خودم گفتم: فوقش 3-4 هزارتومان باید بدم.
رفتم از بقالی که همون بغل بود یک چیپس خریدم. برگشتم، کفشم تقریبا آماده بود. خوشحال از اینکه کفشم تر و تمییز شده، گفتم: چند؟! یک چیزی گفت، خوب متوجه نشدم، یک دفعه دیگه پرسیدم، گفت 16500 تومان، 12500 پول همون کفی شد، 4000 هم دستمزد من!!!
کارد به من میزدند، خونم در نمی اومد، به اون میگم، مگه من به تو نگفتم کفی نمی خوام، اونوقت تو یک کفی تو کفش من گذاشتی که از قیمت خود کفش من بیشتر هست؟!!
می گفت: به خدا گرفتارم، 3-4 روز دیگه عروسی دخترم هست، و من واقعا گرفتارم، من می خواستم فقط 4000 تومان سود رو ببرم.
کلی تند با او صحبت کردم، ولی آخرش دلم نیومد که کمتر از 12500 که گفته پول کفی کفش هست به اون بدم. 14000 به او دادم، آخرش هم به او گفتم که این پول رو بگیر ولی بدون که اصلا راضی نیستم!
شبش که آرومتر شدم، از طرز حرف زدن خودم ناراحت شدم، به نظرم خیلی با پیرمرد تند صحبت کرده بودم، به نظرم اومد یک جایی اشک توی چشماش جمع شده بود. به خودم گفتم که حتما می رم از او بابت تند حرف زدنم معذرت می خوام. فرداش توی تمام مدت جلسه فکرم پیش همین موضوع بود.
فردا عصرش بعد از جلسه اولین کاری که کردم، رفتم همون جای دیروزی، نگران بودم که اونجا نباشه، ولی خوشبختانه بود. پیاده شدم و از پیرمرد بابت اینکه با او تند صحبت کردم، معذرت خواهی کردم. آخرش به من گفت: تو دیروز به من پول کم دادی! اگر وضع من رو می دونستی این کار رو نمی کردی. خندیدم و به او گفتم من همین اندازه می تونستم به تو کمک کنم. :)
خیالم راحت شد که از او معذرت خواهی کردم. :)

پ.ن.
بعضی وقتها فکر می کنم که عجمب زمانه بدی شده، همه ما داریم می شیم مثل گرگ که فقط بلدیم به جون هم بپریم. خلاصه خیلی از این وضعیت خوشم نمی آد.
بچه که بودم یک کتاب در مورد جوانمردی خوندم. این روزها خیلی یاد اون داستان می افتم. بعضی وقتها عجب امتحانهای سختی رو باید بگذرونیم. :)

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

خانه سازی

این روزها، تقریبا کل تهران تبدیل به یک کارگاه ساختمانی شده، توی هر محله ای که می ری کلی ساختمان رو می بینی که یا دارند می کوبنش، یا دارند می سازند.
این جمله بین همه مردم وجود داره که کسی با خرید مسکن ضرر نمی کنه، و فقط ممکنه یک مدت دچار رکود بشه. که با گذشت چند سال باز از این وضعیت خارج می شه. ولی راستش من الان خیلی به وضعیت الان خوش بین نیستم، و قیمتهای الان رو بیشتر مثل یک حبابی می بینم که ممکنه یک دفعه بادش در بره. شنیدم این اتفاق توی ژاپن هم افتاده، و بعد از یک دوره که قیمت خانه به شدت بالا رفت، یک دفعه قیمت سقوط می کنه و خیلی ها حتی ورشکست می شوند.
به نظرم، اگر به همین شکل وضعیت ادامه پیدا بکنه، حدود 1-2 سال طول می کشه که این اتفاق برای ما هم بیافته. (یک وقت این اتفاق نیافتاد، سراغ من نیاید که چرا همچین حرفی زدی ها، این فقط یک پیش بینی هست.)

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷

48627

بالاخره ماشین همراهم رو عوض کردم،
حداقل 2-3 سالی هست که می خواستم عوضش کنم، ولی خب دلم نمی اومد. (البته موقعیتش هم پیش نمی اومد.) خیلی جاها به من حال داد، همیشه تا آخرین حد توانش از اون کار کشیدم.
دقیقا 2 سال پیش بود که از کرج تا خود بزرگراه صدر تا آخرین حد توانش به اون گاز دادم، در حالی که می دونستم حالش خوب نیست و ممکنه از حرکت به ایسته، ولی خب بعضی وقتها دوست ندارم عقب بیافتم. اون هم روی من رو زمین ننداخت و تا آخرین حد سرعتش اومد. همون شب تصمیم گرفتم، برای اینکه کمتر مجبور بشم، تحت فشارش بگذارم، ماشینم رو عوض کنم.
همراه تنهایی هام بود، خیلی جاها با هم 2 تایی رفتیم. وقتی حالم خوب نبود، تا روزی 100-150 کیلومتر با هم خیابون گردی، یا جاده گردی می کردیم. و ... خلاصه همیشه همراهم بود. :)
حالا، به جای اون ماه سفید، یک ستاره خاکستری گرفتم.
این یکی واقعا سریعتر از قبلی هست. برای اینکه بدونم چقدر می تونم روش حساب کنم، یک دفعه امتحانش کردم.
تقریبا 197 کیلومتر سرعت گرفت، البته بازم جا داشت گاز بخوره، ولی خب، دیگه داشت از زمین بلند می شد. دفعه بعد اگر خواستم اینقدر سرعت بگیرم، فکر کنم باید یک چیز سنگین توی ماشین بگذارم. :)

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۷

پسر عمو

بالاخره پسرعموجان ما هم رفت.
تقریبا کاری نبود که ما 2 نفر واردش بشیم و در انجام اون کار موفق نباشیم. کارهایی که هیچ کس حتی فکر نمی کردقابلیت انجام داشته باشه. چه توی زمانی که با هم توی خیریه بودیم. چه توی شرکت.

توی عید برای عید دیدنی خونه پسر عموم رفته بودیم. موقع خداحافظی مادرم گفت: این رها خیلی ازدوستاش توی این چند سال رفتند، ولی هیچ کدوم مثل رفتن تو، برای او تاثیرگذار نیست و یکجوری خودش رو به تو می رسونه.:)

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

سال نو مبارک

سال نو شد و تقریبا یکماه هم از اون گذشت. :) (24 روز گذشته، حالا من رو نزنید.)
سال نو رو به همه تبریک میگم و امیدوارم که سال خوبی رو با سلامتی همراه با موفقیت در کنار خانواده اتون طی کنید.

و اما بعد.
قبل از عید خیلی هوس کرده بودم که در مورد انتخابات مطلب بنویسم. تنبلی هست دیگه چی کار می شه کرد.
خیلی یاد مجلس ششم کردم، اون موقع که با بچه ها حال و حوصله داشتیم و لیست کاندیدا ها رو برای انتخاب درآورده بودیم و گذاشته بودیم توی شبکه.
خودمون انتظار نداشتیم که کارمون اینقدر اثرگذار باشه ...
روز انتخابات، به شعب مختلف می رفتیم و پی گیری می کردیم که اوضاع رای چطور هست. از پایین شهر تا بالای شهر! خیلی جاها رفتیم. از آدمها که از حوزه ها می اومدند بیرون، برداشتمون این بود که حتما اصلاح طلبها پیروز هستند و در این مورد شک نداشتیم.

و اما در مورد این انتخابات.
منم مثل خیلی های دیگه، توی این انتخابات با خودم یکم درگیر بودم. با اینکه از قبل گفته بودم که رای می دم. ولی یکم شک داشتم. که نکنه کارم درست نباشه.
1-2 شب مونده به انتخابات نشستم با خودم مفصل فکر کردم و اینطور نتیجه گرفتم.
الف- تحریم کردن انتخابات در شرایط فعلی یک عمل کاملا بیهوده است. چون در هر حال حداقل حدود 50 درصد از مردم کشور در انتخابات شرکت می کنند.
تحریم زمانی معنی پیدا می کند که حداقل 70-80 درصد مردم به این امر اعتراض داشته باشند و در انتخابات شرکت نکنند.
به نظر من، این نسبت به علت اعتقادات مردم و میزان شهرنشینی حالا حالا، اتفاق نمی افته.
ب- وقتی به انتخابات 2-3 دوره اخیر نگاه کردم، دیدم هرچقدر تحصیل کرده ها بیشتر در انتخابات شرکت کردند. اثرشون بیشتر از رای خودشون بوده. چون به شدت روی آرای اطرافیانشون که نمی خوان رای بدهند یا به کسان دیگری می خواهند رای بدهند اثر گذار هستند.

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

چیزی شبیه معجزه

حدود 2 ماه پیش یکی از بچه‌های شرکت که سابقه ناراحتی روده هم داره، کلون سکوپی کرد و یک سری نمونه از روده‌اش گرفتند، توی یکی از این نمونه‌ها، یک قسمت از کیستی که نشون دهنده علائم اولیه سرطان بود، پیدا شد. اون هم از نوع خیلی بدخیمش. همه دکترها با دیدن آزمایشات می‌گفتند، که باید هر چه سریعتر عمل شود. منتها، نسبت به اینکه کل روده در بیاد، یا قسمتی از آن، با هم اختلاف داشتند. این اختلاف ادامه داشت تا به این نتیجه رسیدند که با توجه به اینکه اگر غده سرطانی باشد، بعداً ممکن هست مشکلات دیگری ایجاد شود، و مجبور شوند قسمتی از روده کوچک رو هم در بیاورند و ... . پیشنهاد دادند که کل روده بزرگ در بیاورند.
قبل از عمل یک سری آزمایش دیگه کردند، که توی اون آزمایشات اون غده نبود. برای اطمینان از نمونه‌های آزمایشات اول، اون نمونه‌ها رو برای یک آزمایشگاه دیگه فرستادند که اون‌ها نتایج آزمایشات اول رو تایید کردند. خلاصه همه دکترها به اتفاق به دوست ما گفتند که بهتر هست که عمل بکند. خلاصه دوست ما هم با کلی تحقیق بالاخره خودش رو آماده کرد که عمل بکنه و رفت بستری شد. همه کارهایی که باید برای عمل انجام می‌شد رو انجام دادند، حتی جایی که باید کیسه بگذارند رو هم علامت گذاشتند. که یک دفعه یکی از دکترهای جراح که برای مشاوره جراحی دعوت شده بود، وقتی نتایج آزمایش رو دید. اومد با دوست ما صحبت کرد و گفت: این عمل، عمل سختی هست، و بعدا اثرات زیادی رو توی زندگیت می‌گذاره، و با کلی صحبت پیشنهاد داد که فعلا عمل رو عقب بندازند و یک بار دیگه کلون اسکوپی انجام بشه. دوست ما قبول کرد و اونها هم رفتند گشتند یک دکتر خیلی خوب برای این کار پیدا کردند و دوباره آزمایش رو تکرار کردند. خدا رو شکر چیزی پیدا نکردند.
دکتر که این جواب رو دید گفت: که فعلا عمل انجام نشه و برای اطمینان 3 ماه دیگه این آزمایش تکرار بشه.
دکتر نظرش این بود که توی روده آدمهای سالم هم بعضی وقتها از این کیستها پیدا می‌شه، که بعد دفع می‌شه!
خلاصه این دوست ما فعلا از زیر عمل جست، و خدا رو شکر دوباره شرکت می‌آد.
اولین روزی که اومد شرکت با خنده به او گفتم: خدا به روده‌ات، عمر دوباره داده. الان باید درش آورده باشند. :)
این دوست ما فعلا تحت نظر پزشک هست و قرار هست که حدود 3 ماه دیگه باز آزمایش بشه. :)
امیدوارم که دیگه چیزی نبینند. :)

پ.ن.
تاریخ اصلی این نوشته 2/22/08 است. :)

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

آشپزخانه

امروز در یک اقدام انقلابی به جان آشپزخانه افتادیم، و در یک حمله گازنبری کل‌اش رو شستیم.
شستن آشپزخانه تو خونه ما همیشه دم عید، طی یک مراسمی حدود 1-2 هفته طول می‌کشید. (تازه شانس آوردیم که مادرم سالی 2-3 بار کل آشپزخونه رو می شوره) ولی خب شستن دم عید از همه شدیدتر هست.
امسال پای مامانم یکم درد می‌کنه، برای همین امروز یک مقداری از اهالی منزل کمک خواست. ما هم اجابت کردیم. :)
اول قرار بود فقط کابینت‌ها و دیوارها رو بشوریم. ولی بعد، دیدیم تا اینجای کار رو که انجام دادیم، بقیه‌اش رو هم بشوریم. افتادیم به جون یخچال و چراغ گاز و زمین و ... . در عرض چند دقیقه کل یخچال رو خالی کردیم. و داخلش رو شستیم. بعدش افتادیم به جون چراغ گاز و ... خلاصه بعد از 2-3 ساعت کل آشپزخانه از بالا تا پایینش رو شستیم. و مادرم کلی خوشحال شد.
البته هنوز داخل کابینتها مونده، که خوشبختانه، مادرم هنوز اجازه این یکی کار را به ما نداده. :)

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

اتفاق

یک اتفاق، که بعدش برام خیلی خوش آیند نبود. امیدوارم که ختم به خیر بشود.
فعلا فقط دم را غنیمت می‌شماریم!

چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۶

بعد از سفر

هیچ وقت فکر نمی‌کردم، سوغاتی اینقدر مهم باشد. البته بماند که یک سوتی ناجور دادم. :)
مامانم می گه، تو این همه راه رفتی اونجا همین 4 تا چیز کوچیک را با خودت برداشتی آوردی؟! این همه خرج کردی رفتی، اونوقت ساک 20 کیلویی دوستت را با خودت آوردی. (البته دقیقا 25 کیلو، تو خونه روم نشد، بگم دقیقا بار دوستم چقدر بوده.)
انتظار مامانم و برادرم این بود، که با توجه به قیمت اونجا، هر چی پول داشتم، خرید می‌کردم. منم که اصلا توی بند خرید نبودم. :)
تنها چیزی که به نظر خودم کم گذاشتم، این بود که شکلات کم خریدم. اون هم به خاطر این بود که پولم تمام شده بود و باید می‌رفتم دلار چنج می‌کردم. منم نمی‌خواستم یکسری درهم با خودم بیارم و ... خلاصه شکلات کم خریدم. :)
و اما در مورد سوتی هم بگم، مامانم یک چیزی سفارش داده بود، خداییش 2 بار که بازار رفتم هر دفعه 2-3 ساعت وقت گذاشتم برای اون چیزی که مامانم خواسته بود، ولی خب چیزی که خواسته بود، پیدا نکردم. شب که اومدم خونه، دیدم برای هر کسی یک چیزی خریدم، به غیر از مامانم. خلاصه خیلی خجالت زده شدم.

پ.ن.
باز جای شکرش باقی هست که مامانم از سلیقه‌ام خوشش امده، می‌گه چیزهایی که خریدی، خیلی با سلیقه هست. :)

یکشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۶

سفر 4

خب الان ديگه آخرين ساعتهاي سفرم هست، توي فرودگاه نشستم، منتظر پرواز هستم.
موقع اومدن به فرودگاه يك لحظه دلم خالي شد. تاكسي نزديك پاركنيگ كه رسيد، يك دفعه ديدم كيف پاسپورتم نيست. تاكسي كه ايستاد رفتم توي صندوق رو ديدم، اونجا هم نبود، همش تو فكرم بود كه توي هتل جا گذاشتم. برگشتم كه توي ماشين رو نگاه كردم، ديدم كيفم جلوي پام افتاده بوده.
ديگه اينكه 2-3 كيلو اضافه بار داشتم، مجبور شدم يكسري كتاب و كفشم رو دست بگيرم با خودم بيارم توي هواپيما. خودم خيلي بار نداشتم، دوستم به من گفت مي‌خواي بري مي‌توني ساك من رو هم با خودت ببري، من هم گفتم باشه. 25 كيلو بار او هست. :)
توي فرودگاه كه رسيدم، 150 درهم پول داشتم، تنظيم كردم، دقيقا 149 درهم شكلات خريدم. :)

و اما بعد:
1- اينكه به اين نتيجه رسيدم كه خودم واقعا مثل بچه پولدارها خرج مي‌كنم. البته فكر كنم كلا ايراني‌ها همه همينطور باشند. اينجا وقتي آدم هندي‌ها و فليپيني‌ها و ... رو مي‌بينه، مي‌فهمه كه چقدر اونها آدمهاي قانع‌اي هستند. با ارزونترين وسيله ممكن حركت مي‌كنند. اتوبوس سوار مي‌شوند و يك جاهاي ارزوني اقامت مي‌كنند كه خيلي از ما عارمون مي‌شه اونجا باشيم. يا مدل خريد كردنشون خيلي با ما فرق مي‌كنه. حسم اين هست كه ما اينجا بيشتر شبيه اروپايي‌ها خرج مي‌كنيم.
2- توي اين سفر نسبت به سفر قبليم دوچرخه سوار بيشتر ديدم. اين هندي‌ها بيشتر از اين دوچرخه‌هاي لاحاف دوزي خودمون سوار مي‌شن. اصلا فكرش رو نمي‌كردم كه بازم از اين دوچرخه‌ها توليد بشه. وقتي ديدم كلي حال كردم. (اون قديمها ي يك مدت خودم يكي از اينها داشتم. با اينكه به زمين پام نمي‌رسيد، ولي با اون مي‌رفتم مدرسه :) )
3- اينجا توي فرودگاه سيگار كشيدن ممنوع هست. يك اتاق هست كه مخصوص سيگاري‌ها هست (غرفة التدخين) ملت جلوش صف كشيدند.
4- اينجا رو كه نگاه مي‌كنم، يك مقداري به حال خودمون تاسف مي‌خورم. بايد همه اون چرا كه اينجا هست، ما توي ايران داشته باشيم. حيف كه كم پيش مي‌اد بصورت بلند مدت فكر كنيم و همش نوك دماغمون رو نگاه مي‌كنيم. و مي‌خوايم خيلي سريع به موفقيت برسيم.
5- اينجا هم مثل يك بادكنك مي‌مونه كه دارند بادش مي‌كنند. هر بار كه مي‌آم اينجا ياد فيلم The Truman Show مي‌افتم.
همه چيزش شو و نمايش هست، حتي مترويي كه مي‌خوان اينجا راه بندازند، همش رو دارند از رو مي‌كشند كه قشنگ جلو ديد باشه. به نظر من كه اصلا لازم نبود اين همه خرج بكنند. خيلي مسخره هست.
6- توي فرودگاه اين خانمها، مرحله به مرحله لباس مي‌پوشند. اول كه وارد فرودگاه مي‌شيم، اكثرا با يك تيشرت و شلوار هستند. توي يك مرحله مانتو مي‌پوشند و مي‌خوان سوار هواپيما بشن روسري سر مي‌كنند. (البته اگر پرواز خارجي باشه. اين رفتار تا فرودگاه ادامه خواهد داشت. :) )
خب ديگه بايد برم سوار هواپيما بشم.

شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۶

سفر 3

صبح تا نزديك ظهر هتل بودم، تا دوستم اومد دنبالم با او و خانمش رفتيم امريت مال، يكم خريد داشت، من هم سوغاتي نخريده بودم. (البته اعتراف مي‌كنم كه خيلي حوصله خريد نداشتم.) تو خريد يكم سخت گيرم، براي همين بايد تقريبا در مورد خيلي چيزها اطلاعات بگيرم، تا يك چيز ساده بخرم. از اونطرف هم هست، بعضي وقتها حوصلم سر مي‌ره هر چيزي مي‌بينم، مي‌خرم. :) )
تقريبا تا ساعت 3-4 توي بازار بوديم. آدم توي اين بازارها مي‌ره، اولين چيزي كه به چشمش مي‌خوره، يكسري مارك هست كه تا حالا حتي اسمش رو نديده! بعد از اون قيمت يكسري از اجناس هست كه آدم همش ‌تو دلش مي‌گه اصلا كسي اينها رو مي‌خره؟! (اينقدر بالا هستند كه وقتي حراج با 70% تخفيف مي‌گذارند، باز از خيلي جاها گرونتر در مي‌آد.)
بعدازظهر مال خودم بود، راه افتادم به سمت بازار كامپيوتر. روبروي كامپيوتر پلازا، مركز خريد خليج هست. توي اين بازار بيشتر نوت بوك دسته دوم و يكسري خنزر پنزر كامپيوتري مي‌شه پيدا كرد، 4-5 تا مغازه هم هست كه صاحبشان ايراني هستند يا تبليغ فارسي دارند. اگر آدم بشناسه بنظرم نوت بوكهاي خوبي مي‌شه پيدا كرد. اگر نوت بوك همراهم نبود، شايد يك دونه براي خودم مي‌خريدم.
1-2 ساعتي اونجا چرخ زدم، بعد هم رفتم كامپيوتر پلازا، اونجا يك اينترنت كافه خوب هست، كه هم اينترنت سريع به آدم ميده و هم قيمت نوشيدني و غذاهاش مناسب هست. (صبحانه هم داره) از صبح ساعت 8 باز مي‌شه تا 1 بامداد هم باز هست. (روي وروديش كه همچين نوشته بود.:) )
بعدش هم اومدم هتل وسايلم رو جمع كردم، خيالم كه نسبتا راحت شد، نشستم يادداشت مي‌نويسم. :)
پ.ن.
1- اينجا كه هستم، حداقل روزي 2-3 ساعت پياده روي مي‌كنم، هر شب موقع خواب پاهام مور مور مي‌شه!
2- ديروز 2 تا ايراني به من رسيده بودند و يكساعت زور مي‌زدند كه به انگليسي از من آدرس بپرسند، تقريبا همه سوالشون رو فارسي گفتند، فقط با لهجه انگليسي. سوالشون كه تمام شد گفتم: نمي‌دونم! :)

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

سفر 2

هيچ وقت فكر نمي‌كردم، توي دبي نماز جمعه برگزار بشه، غير از اين هيچ وقت ايده‌اي نداشتم، براي اينكه خودم توي دبي در نماز جمعه شركت كنم.
ديشب كه پيش دوست پدرم بودم، از من وعده گرفت،‌كه امروز حتماً ناهار رو با هم باشيم. قرار شد براي ساعت 12:30 پيشش باشم.
وقتي به او زنگ زدم، گفت كه توي مسجدم، گفتم: منم براي نماز مي‌آم مسجد. اول از همه اينكه وضوخانه آنها به طوركامل با وضوخانه‌هاي ما فرق داره. كفش‌هاشون رو در مي‌آوردند، مي‌رفتند توي وضوخانه!
مسجد تقريباً پر بود. يك جا پيدا كردم و نشستم. تقريباً نيم‌ساعتي طول كشيد تا امام جماعت اومد. توي اين فاصله، ملت بلند مي‌شدند و نماز مستحبي مي‌خواندند. اكثر كسايي كه توي مسجد بودند، هندي و پاكستاني و عرب بودند. اذان كه گفتند، تقريبا همه بلند شدند و 2 ركعت نماز مستحبي خواندند، بعد امام جمعه رفت بالاي منبر و شروع كرد به خواندن خطبه به زبان عربي. خطبه اولش مثل خطبه ‌هاي خودمون بود، اولش همه رو سفارش كرد به تقوا و بعد از همه خاندان و خانواده پيامبر و اصحابش رو نام برد. در مورد اتحاد بين مسلمانان صحبت كرد و اينكه هيچ فرقي نمي‌كنه كه عرب باشند يا عجم، فقط اونهايي نزديكترند به خدا كه با تقواترند. يك جا توي خطبه‌اش به سلمان فارسي هم اشاره كرد.
نزديك 30 دقيقه‌اي صحبت كرد، منم تا اونجا كه خسته نمي‌شدم، گوش مي‌كردم. (اين اولين بار بود كه پاي يك سخنراني به زبان عربي مي‌نشستم. :) )
خطبه دوم خيلي كوتاهتر از خطبه اول بود و 2-3 دقيقه‌اي تمام شد و بعد هم نماز خواندند. بعد نماز هم دوباره يك عده زيادي از آدمها ايستادند و نماز مستحبي خواندند.
بعد از نماز دوست پدرم رو ديدم. خيلي راضي نبود، مي‌گفت: اين امامان جمعه، اصلا صحبتهاي سياسي نمي‌كنند و فقط آنچه را كه دولت به آنها مي‌گه رو براي ملت مي‌گويند.
بعدش هم برد ما رو يك جايي كه به خور مسلط بود و نهار خورديم. يك نهار مفصل، مي‌گفت: بهترين رستوراني هست كه غذاي ايراني داره.
مسير ما جوري نبود كه بتونم عنوان رستوران رو بخونم. يكسري خاطرات جالب ديگه هم برام تعريف كرد.
بعدش اومدم هتل، يك مقدار استراحت كردم، بعد هم رفتم پايين پاي اينترنت، با اينكه رسيپشن هتل مي‌گفت نمي‌شه توي اتاقها اينترنت كار كرد، ولي من به اين نتيجه رسيدم كه مي‌شه :)
1 ساعتي مشغول بودم تا بالاخره دوستم اومد. هارد نوت بوكش سوخته بود. با هم رفتيم: "كامپيوتر پلازا". كامپيوتر پلازا، يك جايي شبيه پاساژ پايتخت خودمون مي‌مونه، ولي خيلي كوچكتر! جالبه كه دوستم مي‌گه فقط همين يك مركز كامپيوتر در دبي وجود داره. يك چرخي زديم و در آخر آنچه را كه مي‌خواستيم پيدا كرديم. هارد 120 وسترن ديجيتال رو خريديم. حدود 70 هزار تومان. خلاصه از لحاظ كامپيوتر كاملا نااميد كننده هست دوبي.
بعد هم با دوستم رفتيم امريت مال، توي بوفه نشستيم و نشستيم روي يك برنامه كار كردن! تقريبا 2-3 ساعتي نشستيم، باطري نوت بوكم ديگه داشت تمام مي‌شد، گشتيم پريز برق پيدا كرديم و به كارمون ادامه داديم. تا بالاخره فكر كنم مشكل حل شد. بعدش هم اومدم هتل. :)

پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶

مسافرت 1

تا اينجا سفر كه نسبتا خوب بوده، استرس دفعه قبل رو نداشتم.
خيلي دوست داشتم كه پارسال در مورد، سفرم بنويسم، ولي خب وقت نشد. به جاش امسال اين فرصت رو پيدا كردم كه در طول سفر، در موردش بنويسم. خيلي حال مي‌ده كه آدم روي تخت لم بده و بعد وبلاگ بنويسه. (قبلا يكي، دو تا از دوستام در اين مورد نوشته بودند، ولي خب خودم تا حالا امتحان نكرده بودم. :) )
كلي به خودم اميدوار شدم، وقتي كه بعد از يكسال ديدم، هنوز خيابونها رو مي‌شناسم و مي‌تونم تقريبا مسير رو تشخيص بدم.
شب اول كه به ديدن مراسم اسكار گذشت. تلويزيون هتل رو كه روشن كردم، ديدم يكي از كانالها مراسم اسكار داره با تاخير پخش مي‌كنه، بعدش هم نشستم سر كامپيوتر، كه كارهام رو بكنم. ساعت 2 نيمه شب بود كه خوابيدم.
امروز صبح راه افتادم به دنبال سيم كارت. يه نيم ساعتي اين طرف و اونطرف رفتم. آخر سر، سر از سيتي سنتر در آوردم. بالاخره سيم كارت پيدا كردم.
سيتي سنتر: يك بازار بزرگ كه تقريبا اكثر ماركهاي معروف توش مغازه دارند. (البته امريت به نظرم بزرگتر و مغازه‌هاش باحالتر است. :) )
بگذريم، موبايلم باطري نداشت، برا همين با دوستم براي 2 ساعت بعدش همونجا قرار گذاشتم. 1 ساعت اولش قدم زدن بين مغازه‌ها بد نبود، نيم ساعت بعدش خسته كننده بود، نيم ساعت آخرش تقريبا غير قابل تحمل بود. خلاصه حسابي حوصله‌ام سر رفت.
بعدش با دوستم رفتيم، شركتش. بعد از نهار تا ساعت، 6 بعداز ظهر در مورد نسخه جديد يك برنامه صحبت كرديم. بعدش پيش دوست پدرم رفتم.
چند وقت پيش كه دوست پدرم از آلمان آمده بود،‌ ايران خونه ما، در مورد كار تو دبي گفت: هر وقت دبي خواستي كار كني، يك سر بيا پيش من. براي همين اين سري كه مي‌خواستم برم دبي، قبلش چك كردم كه او هم دبي باشد. اين دوست پدرم، خيلي رابطش با پدرم خوب هست، و هميشه از پدرم به عنوان برادر ياد مي‌كنه. به دوستي او با پدرم حسوديم مي‌شه، اين دفعه كه اومده بود ايران، حساب كرديم. بيشتر از 40 سال هست كه با هم دوست هستند. (خيلي بيشتر از عمر من) خلاصه خيلي به ما لطف داره.
(امشب به من مي‌گفت: تو وصيت نامه‌ام در مورد پدرت نوشتم و به پسرم گفتم كه پدر تو رو فراموش نكنه و ... نمي‌دونم روزي مي‌رسه منم به بعضي از دوستام اينقدر نزديك باشم كه توي وصيت‌نامه‌ام در مورد آنها صحبت كنم. )
نيم ساعتي با هم صحبت كرديم. صداي اذان اومد. گفت: مسجد اينجا نزديك هست، مياي براي نماز بريم مسجد. گفتم: بريم. با هم رفتيم مسجد، خيلي وقت بود كه بدون مهر نماز نخونده بودم. ...
بعد از نماز هم رفتيم رستوران حاتم. كباب خورديم. :) بعدش هم مثل يك پسر خوب اومدم هتل، شروع كردم به وبلاگ نوشتن. اين هم از شب جمعه ما در دبي :)

جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۶

گوناگون

26-27 دیماه بود، کرج بودم. شب به یاد موندنی بود. کیک و شمع و ... فقط حیف شد که صدای 3 تار رو نشنیدم. خیلی دوست داشتم که اونشب یکم موسیقی بشنوم. ولی خب حیف شد.
موقع برگشت، توی اتوبان بودم که یک دفعه صدای فیس اومد. اول فکر کردم که ماشین پنچر شده، داشتم می‌زدم کنار که ماشین چی شده، که دیدم نه ماشین به شدت جوش آورده و صدای بخار آب هست که داره با فشار بیرون می آد.
تعجب کردم، هوا 17 درجه زیر صفر بود. و ماشینم اینطوری جوش آورده بود. یک مقدار آبی که توی ماشین داشتم هم یخ زده بود. خوشبختانه یک سری دیگه از بچه ها بعد از من می آمدند به آنها سپردم که برام آب بیارند. هنوز نمی دونستم که اونجا چه خبره. همه چیز یخ زده بود. حتی آب جوشی که بیرون ماشین ریخته بود داشت یخ می زد. فکر می کردم ماشین آبش خالی شده. ولی خب اینطور نبود. و حدود 1 لیتر آب کم کرده بود. تا تهران دیگه هیچ اتفاقی نیافتاد.
فرداش که به تعمیر کار ماشینم زنگ زدم، گفت: این اتفاق عادی هست، به خاطر سرمای بیش از اندازه لوله آب زیر موتور یخ می زنه. گفت: شانس آوردی و اگر ماشینت راه می ره مشکلی نداره! گفتم: ماشین ضد یخ داشته، گفت: توی این سرما ضد یخ هم جواب نمی ده!
++
امسال بیشتر از هر سال دیگه حلیم هم زدم. هوا سرد بود و آدمهایی که آمده بودند کمتر از هر سال بودند.
صبح دیگ ها رو هم با منصور شستیم. تقریبا اشکم در اومد. با پرو بازی تا آخرش ایستادیم و همه دیگها رو شستیم. توی راه برگشت، اصلا نمی تونستم چشم هام رو باز نگه دارم. اولش خواستم سرعتم رو زیاد کنم که زودتر برسم، دیدم جواب نمی ده، ماشین رو کنار اتوبان نگه داشتم و 10 دقیقه ای خوابیدم، بعد راحت تا شهر اومدم.
موقع هم زدن حلیم یاد خیلی‌ها افتادم. یاد اونهایی رو که سالهای پیش به نیت اونها هم حلیم هم می‌زدم ولی الان مدتها است که هیچ خبری از شون ندارم. آرزو کردم که همشون خوب باشند:)
++++
سری اول که برف اومد، خیلی دوست داشتم کوه برم، منتها همون شب اول رفتم، پارک پردیسان، اینقدر سرد بود که نگو، پیش خودم گفتم، اینجا که اینقدر سرد هست، اون بالا چه خبره. خلاصه همون لحظه به این نتیجه رسیدم که اصولا لباسهایی که پوشیدم برای سرمای زیر 4-5 درجه سانتی گراد جواب گو نیست. :)
کوه نرفتم، ولی پردیسان جالب و فراموش نشدنی بود.
++++++
با اینکه توی کار آدم راحتی هستم، و اکثر همکارها خیلی باهام راحتند. (اگر هم نیستند، احساسم که اینجوری هست.) ولی نسبت به یک سری از کارها اصلا گذشت ندارم. و اینقدر سخت گیر می شم که همه کف می کنند.
و خدا نکنه که از کاری ناراحت بشم... (البته بماند که تازگی یک ذره اخلاقم تند هم شده)
چند روز پیش سر یک کاری اینقدر ناراحت شدم. که قشنگ نگاه تعجب انگیز بچه های اتاق رو حس کردم. اصلا باورشون نمی شد. خودم هم ناراحت بودم. اینقدر ناراحت بودم که تا آخر وقت نتونستم کار بکنم. ... نمیدونم خودش فهمید یا نه، ولی همه ناراحتیم برای خودش بود.
با اینکه معذرت خواهی کرد، ولی هنوز نگفتم که حقوقش رو پرداخت کنند.
++++++++
هر سال 22 بهمن، یکسری آدم می‌آورند تلویزیون و در مورد انقلاب صحبت می‌کنند. یکسری از خاطرات که دارند تعریف می‌کنند، تحریف تاریخ است. اینها از یکطرف، از اون طرف هم طرفدارهای سلطنت، همچین از شاه صحبت می‌کنند که انگار یک فرشته الهی بوده، که به خاطر اینکه آمریکایی ها می‌خواستند یک کمربند امنیتی در مقابل شوروی راه بیاندازند تصمیم گرفتند که دولت شاه رو سرنگون کنند. و ... خلاصه امسال دیگه آخرش بود.
شاید اگر بخاطر بعضی اتفاقات نبود، من هم جور دیگه به انقلاب نگاه می‌کردم.
++++++++++
حدود یکماه پیش بود که یک شب رفتم خانه نازنین، خیلی وقت بود که سر فرصت با هم گپ نزده بودیم. اونشب هم نازنین خسته بود، هم خودم. یکسری صحبت کلی کردیم.
توی راه برگشت به حرفهایی که زده بودم فکر می کردم. و لغت نمی دونم.
خیلی وقتها به یکسری از پرسشها همچین جوابی می‌دم، در حالی که جواب رو می‌دونم!
++++++++++++
تغییر
فکر کنید، یک دوست خیلی نزدیک دارید و یک مدت خیلی طولانی از او خبر ندارید. وفتی می‌بینیدش چقدر خوشحال می‌شوید.
از دیدن اولیه که بگذرید می‌بینید که دوستتون کلی تغییرات خوب هم کرده و بهتر شده. اونوقت خوشحالیتون بیشتر میشه. :)
از آنطرفش هم هست، بعد از چندین سال دوستتون رو می‌بینید و می‌بینید که همه این مدت که شما از او خبر نداشتید انگار سرجاش ایستاده بوده و داشته در جا میزده!(دیگه خدا نکنه نسبت به قبل عقب گرد هم کرده باشه!)
امسال وقتی پشت کاروان شتر گیر کرده بودیم، یکی از موضوعاتی که در موردش صحبت کردیم، همین بود. تغییر!!!
راستش رو بگم، بیشتر از همه صحبتهایی که کردیم، فکرم رو مشغول کرد.
...
++++++++++++++
چند روز پیش، یکی از دوستام رو که حدود 8 سالی هست که از نزدیک ندیدمش، روی خط دیدم. یکم به او توپیدم، که تو چرا اینقدر عوض شدی، قبلا خیلی سرزنده تر بودی و ...
خلاصه به او گفتم که نسبت با اون آدم شاد و خرم و مقاومی که می‌شناختم، خیلی تغییر کرده.
یکم به او بر خورد، گفت: فکر کردی، همه مثل تو هستند که خیلی راحت اونجا نشستی، نه ازدواج کردی و نه رنج تنهایی کشیدی و نه ...
اون موقع که تو من رو دیدی، ازدواج نکرده بودم و خونه بابام داشتم حال می‌کردم.
ولی حالا چند سال هست که از شوهرم طلاق گرفتم، توی اینور دنیا، دارم، تک و تنها درس می‌خونم و ...
خلاصه دیدم: حق با او هست، بیرون گود نشستم و می‌گم، لنگش کن.
گر چه اصلا نمیخواستم اینجوری بزنم توی ذوقش، ولی دوست داشتم شادتر ببینمش. حداقل مثل 1-2 سال قبل. مثل اوایلی که رفته بود، برای ادامه تحصیل!
++++++++++++++++
شاورما چسبید، خوشمزه بود، جای 2 نفر خالی بود.
قدم زدن دور زمین‌های تنیس هم خوب بود، البته اواخرش داشت سرم گیج می‌رفت. در همون قدم زدنها بود که به این نتیجه رسیدم که واقعا چاق شدم، و باید حداقل 5-6 کیلو لاغر بشم.
(البته نه که فکر کنید، آدم چاقی هستم. نسبت به قدم 2-3 کیلو دیگه جا دارم، ولی خب من از این وضعیتم رضایت ندارم.)
اون شب خیلی حرف زدیم. از اون صحبتها که به آدم در مورد یک موضوعی دید بهتر می ده. :)
++++++++++++++++++
چند روز پیش رفته بودم پمپ بنزین، یکی از اینها که بنزین می فروشند اومده بود دم پنجره ماشین و داشتیم درمورد قیمت بنزین صحبت می‌کردیم. که یک دفعه یک پسره از اون طرف اومد و گفت: حاجی بنزین می‌خوام، اگه خواستی با من لیتری 500 هم حساب کن، ولی به جاش من به تو کراک می‌دم!!!
من که اولش هنگ کرده بودم، منظورش رو نفهمیدم، می‌گفتم یعنی چی؟!!! بعد دوزاریم افتاد.
خدا عاقبت همه‌مون رو بخیر بگردونه!
++++++++++++++++++++
توی شرکت، یک سری بچه‌ها هستند، که وقتی ساعتی 200 تومان حقوقشون اضافه می‌شه کلی خوشحال می‌شن و هر روز ماشین حساب بر میدارند و محاسبه می‌کنند که این ماه چند ساعت اومدند و چقدر دریافتیشون می‌شه. از اونطرف خودم که تا پارسال نمی‌دونستم پایه حقوقم چقدر هست و ...
...

پ.ن.
این نوشته ها خیلی پیش از این باید پابلیش می شد، ولی هر شب عقب می‌افتاد ... :)

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

سینما آزادی

الف- ساخت
بعد از چند سال که شاهد ساخت سینما آزادی بودیم، بالاخره سینما افتتاح شد.
خداییش از بعد عید، هر روز که از کنارش رد می شدیم، با روز قبلش تفاوت داشت. روز 6-7 فروردین امسال یکی از کارگرها، به خاطر اینکه حقوقش رو نداده بودند، رفته بود بالای جرثقیل که خودکشی کنه!!! که اگر اون روز، خودش رو از اون بالا انداخته بود پایین، به جای سینمای امروز، فقط همون تیرآهنهای نارنجی رنگ رو می دیدیم.
توی شرکت تا حالا چند بار صحبت شده، پسرعموم خیلی دوست داره که رئیس کارگاهش رو ببینه، کنترل این همه آدم واقعا سخت هست. مثلا در حالی که داشتند سقف طبقه 6-7 رو می زدند، توی طبقه 4-5 دیوارها رو می زدند و توی طبقه 2-3 داشتند کانال ها و لوله ها رو کار می گذاشتند. خلاصه ابهتی داشت. حتی شبها ساعت 12-1 هم که از جلوی سینما رد می شدیم. کارگرها مشغول کار بودند. :)
ب- افتتاحیه
ظهر توی شرکت نشسته بودیم که یکی از بچه ها که از بیرون می اومد، گفت دارند برای اولین سانس سینما بلیط می فروشند. و قرار هست که امروز افتتاح بشه. کلی خوشحال شدم. پیش خودم گفتم: باید اولین روز افتتاحش برم سینما آزادی.
اینقدر کار داشتم که بلیط خریدن رو فراموش کردم. ساعت 4 بعد از ظهر بود که دوباره صحبت سینما آزادی پیش اومد، و تازه من یادم اومد که امروز می خوام برم سینما. قرار شد که یکی از بچه ها بره ببینه بلیط هست یا نه.
انگار هنوز کسی خبر نداشت که سینما افتتاح شده. دوان دوان از شرکت به سمت سینما رفتم. ساعت 6 به جلو سینما رسیدم. جلوی در سینما، تعداد مسئولین بیشتر از تماشاچی ها بود. توی هر طبقه هم 2-3 نفر آدم بودند که ما رو برای بالا رفتن راهنمایی می کردند. (البته وقتی تعجب ما رو از این همه بالا رفتن میدیدند، به ما می گفتند: نگران نباشید، برای پایین آمدن هم پله برقی وجود داره. :) ) تقریبا 9 طبقه بالا رفتیم. از همه جا بوی نویی می اومد. به ما گفتند چون امروز، روز اول سینما هست، هر جا دوست داشتیم می تونیم بشینم. ما هم یک ردیف خالی پیدا کردیم و نشستیم. :)
فیلم جعبه موسیقی
از اول فیلم صدا قطع و وصل می شد. اولش فکر کردم مدل فیلمش اینجوری هست. ولی بعد که یکسری صحبتهای کلیدی پرید، فهمیدم که مشکل صدا هست. (حالا یا مشکل سینماهست، یا مشکل فیلم!) البته من به شخصه برام خیلی عجیب نبود که توی سینمایی که روز اول کارش رو می گذرونه همچین اتفاقی بیافته، ولی خب یک سری نتونستند تحمل بکنند و سر صدا کردند. بعد از یکسری آزمون و خطا بالاخره مشکل پیدا شد و قرار شد فیلم رو از اول برامون پخش کنند. اواخر فیلم هم، فیلم سوخت. البته زود بقیه فیلم رو پخش کردند...
و این چنین شد که ما در اولین روز افتتاح در سینما آزادی فیلم دیدیم. :)
پ- میانه جشنواره
جمعه شب قرار بود فیلم همیشه پای یک زن در میان است رو پخش کنه.ما هم از تجربه قبلی فکر میکردیم که 1-2 ساعت قبل اگر جلو سینما باشینم بلیط جشنواره گیر می آد، قبل از اینکه به سمت سینما برم به نگهبان ساختمانمون زنگ زدم که ببینم اوضاع و احوال صف چطور هست. که دیدم، با دوستش توی صف ایستادند. خوشحال شدم، گفتم برای ما هم 2 تا بلیط بگیرند.
وقتی جلو سینما رسیدم وحشت کردم، از اون همه آدمی که جلو سینما ایستاده بودند. بلیط ساعت 8 به ما نرسید. بلیط فوق العاده ساعت 10:30 هم همچنین. :) البته نگهبان ساختمون و دوستش در آخرها بلیط گرفتند. توی صف اینقدر به من فشار اومد که فشار قبر رو حس کردم. ساعت 10 گفتند که بلیط تمام شده.و ما برگشتیم به سمت خونه.
فرداش از نگهبان ساختمون شنیدم که اونشب اصلا بلیط رو کنترل نکردند و اگر ایستاده بودیم می تونستیم فیلم رو ببینیم.
ت - آخرین ساعات جشنواره
از فیلم کنعان خیلی تعریف شنیده بودم، من و دختری هر دو دوست داشتیم این فیلم رو ببینیم. فیلم قرار بود ساعت 2 پخش بشه. تقریبا از ساعت 11 توی صف بودیم. جلو های صف می گفتند از ساعت 6 اومدند توی صف ایستادند. (من که شاخ در آوردم، راست و دروغش با خودشون)
از وقتی شروع به بلیط فروشی کردند. تا وقتی که گفتند بلیط تمام شده تنها 1 متر صف جلو رفت. بغل صف ما، صف فروش بلیط فیلم به همین سادگی بود. (همش پیش خودم می گفتم اگر به جای کنعان توی اون یکی صف ایستاده بودیم. حداقل ساعت 4 توی سینما فیلم می دیدیم.)
اینقدر ملت شلوغ کردند تا بالاخره گفتند که دارند صحبت می کنند که سانس فوق العاده ساعت 10:30 برای این فیلم بگذارند. نصف کسایی که توی صف بودند نا امید از اینکه بلیط به آنها نمی رسد رفتند. گفتند برید شب بیاید، تا بلیط بگیرید. باز ملت شلوغ کردند. تا اینکه گفتند باشه، بلیط سانس فوق العاده رو همین الان می فروشیم. 45 نفر رو هم بردند توی سالن ویژه داوران و فیلم رو اونجا براشون به نمایش درآوردند. و در آخر به ما هم بلیط ساعت 10:30 شب رسید. :)
و ما بعد از 4:30 ساعت در صف ایستادن 3 تا بلیط خریدیم. :)
نزدیکه ساعت 10:30 ما 3 نفر خیلی مطمئن به سمت سینما رفتیم. جلو در سینما خلوت بود. بلیط هامون رو نشون دادیم و وارد سینما شدیم. تا به پله برقی برسیم 3 نفر مختلف بلیط هامون رو چک کردند. (نه به اینکه اونشب بلیطها رو چکن نکرده بودند و نه به امشب.)
با آرامش کامل بالا رفتیم!
وقتی وارد سالن شدیم خوشکمان زد. سینما پر پر بود. دیگه جای خالی نبود با اینکه بلیط داشتیم، ولی جای ما آدم نشسته بود.
مجبور شدیم کف سینما بشینیم تا فیلم رو نگاه کنیم.
شانس آوردیم که موکتهای سینما آزادی نو بودند و هنوز خیلی خاک نگرفته بودند.
در کل جامون بد نبود من که به یه صندلی لم داده بودم و پام رو هم دراز کرده بودم و ...
خلاصه دیدن این فیلم هم خاطره ای شد. :)

پ.ن.
در این صف ایستادن ها به من ثابت شد که: گر صبر کنی، ز غوره، بلیط سازند و توانی فیلم مورد علاقه ات بینی :)

جمعه، دی ۲۱، ۱۳۸۶

بهترین هدیه

یک سال دیگه برای من گذشت، یک جورایی حس خیلی خوبی به این سال دارم.
فکر می کنم برام اتفاقات خیلی خوبی می افته. خیلی خوبه که آدم راجع به یک موضوع، اینقدر مطمئن باشه، به آدم اعتماد به نفس می ده.
تا حالا شده روی برف بدوید و مطمئن باشید که زمین نمی خورید؟! یکبار امتحان کنید. :)
و ...

ممنون از اونی که 2 روز پیش از تولدم، به من تولدم رو تبریک گفت. ممنون از اونهایی که 2 روز قبل از تولدم کادو تولدم رو توی آرین دادند. ممنون از بچه های شرکت که امسال روز تولدم برام سنگ تمام گذاشتند. خیلی جالبه که صبح بیاید دفتر و ببینید میز شما رو آذین بستند. و بالاسرتون بزرگ زدند تولدت مبارک :) درسته که 1-2 نفر بیشتر زحمت کشیدند، با این حال بقیه هم یک جورهایی همراهی کردند. (دروغ چرا، یک ذره غرور من رو برداشت، اینکه این همه آدم برای تولدم جمع شدند.) خیلی خوبه که آدم بعدش هم تبریک تولد بگیره، هم برای یک تاتر خوب دعوت بشه. :) از پدر و مادرم و برادرهام هم ممنون.
از اونهایی که زنگ زدند، ایمیل زدند و ... هم ممنون :)
امسال خیلی از دوستای دور و نزدیکم رو دیدم. اینکه این همه دوستم رو کنار هم در یک فرصت کوتاه دیدم برام خیلی جالب بود و برام بزرگترین هدیه بود. :)

پ.ن.
1- خیلی خوبه که آدم بجایی برسه که بتونه ناراحتی هایی که از دیگران داشته فراموش کنه. به طوری که انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. :)
2- تاتر امروز فوق العاده بود، خیلی از دوستایی که 3-4 سال ندیده بودم، امشب دیدم. :)