جمعه، دی ۱۴، ۱۳۹۷

استاد جهان سومی


واقعیتش دیروز خیلی از دست خودمون عصبانی شدم. اصلا یادم نمی آد، چی گفتم، سعی کردم چیزی نگم و برم.
شبش برای اینکه آروم بشم رفتیم پیاده روی که آب و هوام عوض بشه، پیش خودم می گفتم خب برای چی. فایده این کارها چی هست. از همه بیشتر از کسی ناراحت شدم، که توی یک رشته دیگه استاد دانشگاه هست و بر حسب روزگار همشاگردی ما در این رشته شده ...
خیلی وقت بود که یادداشت ننوشته بودم، اینقدر کار و زندگی زیاد شده که از نوشتن یادداشتهای روزانه فاصله گرفتم و فرصت برای خوندن کتاب سخت شده. آخرش به نظرم اومد بهترین کار این هست که بنویسم.
تا حالا پیش خودتون فکر کردید که چرا به ما می گویند یک کشور جهان سومی؟ شاید فکر کنید چرا این سوال رو اینجا دارم مطرح می کنم.
همین جور که دیشب راه می رفتم، به ذهنم اومد استادهای ما هم جهان سومی هستند و هنوز جهان سومی فکر می کنند. وقتی اونها اینطور فکر می کنند از بقیه چه انتظار است. یک دفعه یاد سالها پیش زمان دانشجویی افتادم، با دوستان کتابی رو می‌خوندیم، که مال قبل از انقلاب بود. مثالی زده بود به این مظمون:
"شما در فرودگاه استهکلم وارد ترمینال شده، از آسانسور بالا می روید و وارد ترمینال خروجی می شوید، سوار هواپیما می شوید، می آید تهران و توی فرودگاه مهرآباد می نشینید، دوباره وارد ترمینال شده، از آسانسور پایین می آیید و از فرودگاه خارج می‌شوید. ... امکانات تهران هیچ تفاوتی با امکانات استهکلم ندارد. پس چرا تهران پایتخت یک کشور توسعه نیافته است؟"
در کشورهایی مثل ما همیشه آخرین مدل ماشین آلات را برای کارخانه ها وارد کردیم، از آخرین نرم افزارهای روز دنیا استفاده کردیم، خیلی بیشتر از خیلی از کشورهای اروپایی مهندس و دکتر و کارشناس تربیت کردیم. ولی باز کشور ما، یک کشور توسعه نیافته است.
وقتی خوب توجه کنیم متوجه می شویم که پیشرفت در کشورهای توسعه یافته، تنها با ماشین آلات و تکنولوژی اتفاق نیافتاده، بلکه راه روش درست فکر  کردن است که  باعث این پیشرفت شده است. علم نتایجی است که از طریق تفکر علمی یعنی فکر کردن با روش علمی بدست می آید.
بیایم به خودمون یک نگاه دوباره بکنیم. همین الان خیلی از ما در کارخانه هایی کار می کنیم، که ماشین آلات و دستگاهاش پیشترفته ترین هست در دنیا، اما ما چقدر از امکانات این ماشین آلات و نرم افزارها استفاده می‌کنیم؟ آیا اگر برای این ماشین آلات مشکلی پیش بیاید خود ما می‌توانیم حل کنیم؟
از این مثالها خیلی می تونم بزنم 😊 بیایید به کلاس خودمون برگردیم. اگر کاملترین استاد 100 باشد، به نظر شما بین 70 و 80 چقدر تفاوت است. آیا فکر کردید که اساتید چقدر در موفقیت ما اهمیت دارند؟ 80%، 50%، 20%، 10%، 5% ؟ خود ما چقدر در موفقیت مان اهمیت داریم؟ کدام مهمتر هست؟ تا حالا نشستید یک حساب بکنید که هر جلسه کلاس ما چقدر ارزش دارد  و بابت تکرار این کلاس که چقدر زمان رو از دست می دهیم؟ هزینه فرصت ما چقدر است؟ استاد از چقدر پایینتر باشد به نفع ما هست که اعتراض کنیم؟
وقتی راه می رفتم به این فکر می کردم که اینجا جهان سوم است، و با این همه ادعامون، مثل بچه های مدرسه های غیر انتفاعی که در طول سال چندین معلم عوض می کنند و همه معلم ها مجبورند که به ساز شاگردان برقصند ما استاد عوض می کنیم. بدون اینکه فکر به آثار اون بکنیم و غافلیم که وظیفه ما به عنوان دانشجو چیست؟
آنکس که نداند و نداند که نداند      در جهل مرکب ابدالدهر بماند

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

او که هر شب دعا میکرد

هنوز تو حالت خواب بیداری بودمٰ که با صدای گریه مادرم از جا پریدم
"دیگه مادر بزرگت نیست که هر شب تو رو دعا کنه!
تا وقتی او بودٰ خیالم برای تو راحت بود که برای تو اتفاقی نمی افتهٰ چون عزیزت هر روز سحر دعات می کرد."

خانه شلوغهٰ همه اومدندٰ ولی اصلا دوست ندارم از اتاقم بیرون بیامٰ
زانو هام رو بغل کردم و گوشه اتاق نشستم. دوست ندارم که این خبر رو باور کنمٰ دوست ندارم که الان این اتفاق بیافتهٰ ولی این اتفاقات همه به اراده او هست.
2-3 روز بود که فامیل لباس سیاه هاشون رو در آورده بودند که دوباره همه سیاه پوش شدند.

به صحبت های مادرم فکر می کنم و اینکه دیگه عزیزم زنده نیست که هر شب 1-2 ساعت قبل از اذان صبح بیدار بشه نماز بخونه و تک تک خانواده رو دعا کنه.

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

...

امروز رفتم بیمارستان،
وقتی توی بخش مراقبتهای ویژه دیدمش، اصلا نشناختمش، سرش رو باند پیچی کرده بودند. نمیدونستم چی کار کنم. برای سلامتیش دعا می کنم و می آم بیرون.
از دست خودم ناراحتم که چرا هفته پیش نرفتم دیدنش، یکم تنبلی کردم. پدر و مادرم رفتند دیدنش، ولی پیش خودم گفتم، حالش خوب شده و دیگه بیمارستان رو خیلی شلوغ نکنم.
یاد دعای دادش کوچیکه می افتم که می گه: خدایا حالش خوب بشه که سال دیگه هم بتونه بیاد خانه ما عید دیدنی.
اصلا وقت خوبی برای تنها گذاشتن نیست، امیدوارم که حالش خوب بشه.
دعا کنید!

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

پدر و مادر

پدر و مادرم رو خیلی دوست دارم، واقعا یکی از بهترین هاشون رو دارم
بعد از این همه سال، پشت هم هستند و همدیگر رو کمک می کنند.
نمی شه پدرم بیاد خانه و به مادرم کمک نکنه.
دوستون دارم :*

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۰

کنارم توی ماشین خیلی آرام خوابیده، نگاهش می‌کنم. یاد چند سال قبل می افتم، یاد یک شب برفی که توی جاده گیر کرده بودیم. من نگران و او همینطور آرام خوابیده بود.

دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۰

توی اتوبان آرام رانندگی می کنم، کنارم دادشم نشسته.
2 تا مزدا لایی کشان از کنار ماشینم رد میشوند.
برادرم داد میکشه که این چه طرز رانندگی هست، دیدی رها چطور رانندگی می کنند و ...
حتی حوصله لبخند زدن هم ندارم، فقط نگاهش می کنم و دیگه هیچی نمی گم.
نزدیکیهای تهران، پلیس اتوبان یکی از ماشین ها رو نگه داشته و ما آرام از کنارش رد می شیم!

شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۹

کوه

خیلی وقت بود که کوه نرفته بودم، اونم توی برف :)
نمی دونم چی شد امشب یک دفعه هوس کردم برم برف ببینم!
یکم دلم گرفته بود.
اولش می خواستم تا بام تهران، با ماشین برم،
بعد که اونجا رسیدم، هوس کردم تا دم ایستگاه تله کابین پیاده برم،
دم ایستگاه که رسیدم، هوس کردم تا دم چشمه پیاده برم. یکم که رفتم بالا راه خیلی بد بود، ولی خب من نیت کرده بودم که تا دم چشمه برم و دیگه نمی‌تونستم کوتاه بیام.
توی راه آروم برف می اومد. توی کوه هیچکی نبود، فقط 2-3 تا روباه بودند که جلوی من راه می‌رفتند. زمین کاملا سُر بود، یکی دوبار پام سر خورد، نزدیک 20-30 متر اومدم پایین! از جا پاهای روباه‌ها معلوم بود که اونها هم سر خوردند، و این یکم به من قوت قلب می داد.
توی راه که می‌رفتم بالا، شهر بین ابرها گم شده بود. آدم وقتی شب، بالای کوه می‌ره، انگار از بدیهای شهر فاصله می‌گیره، و این مه و ابر انگار فاصله از این بدیها رو بیشتر می‌کرد.
حدود ساعت 2 نیمه شب بود که رسیدم دم چشمه، خواستم برگردم پایین، دیدم اصلا نمی شه، یک قدم که بر می‌داشتم، 15 متر سر می خورم. (قدیم ها همیشه وسایل کوه نوردی توی صندوق عقب ماشین بود، ولی الان سالهاست که خبری از گتر و یخ شکن و بادگیر و ... توی ماشین نیست.)
خلاصه رفتم بغل رستوران چشمه و توی سطلها شروع به گشتن کردم، آخر سر یک کیسه پلاستیک پیدا کردم، و دو تا سبد کوچیک میوه! (باید یک چیزی پیدا می کردم، که با اون از کوه بیام پایین.)
از سبدها به عنوان یخ شکن و ترمز استفاده کردم، از کیسه نایلون هم به عنوان سورتمه! توی مسیر برگشت، به جز رد پای خودم و اون چند تا روباه، هیچ ردپای دیگه‌ای نبود! (آخه کی اون موقع شب توی برف، از کوه می‌ره بالا، (اونم بدون هیچ وسیله‌ای!))
تقریبا از اون بالا تا دم ایستگاه تله کابین رو با اعمال شاقه سُر خوردم، دستم از سرما کبود شده بود. اینقدر بی حس بودند که وقتی میخواستم دستم رو توی جیبیم بکنم، نمی‌تونستم!(هنوزم انگشتام سِر هستند! و باسنم...)
شانس آوردم، که وسط راه برف قطع شد، و ... خلاصه با هر وسیله‌ای بود از کوه پایین اومدم، کوه بعضی وقتها می تونه خیلی ترسناک بشه.
حدود ساعت 3:10 بود که رسیدم دم ماشین.

جدای همه سختیش، کوه امشب خیلی قشنگ بود، گاشکی دوربین همراهم بود و می تونستم از اون مناظر عکس بگیرم.