دوست جون هم 30 سالش شد.
تولد خوبي بود، تقريبا همه مجردين، تنها اومده بودند. و براي همين آدم دلش اصلا نميگرفت.
ديشب درست موقع رفتن كلي برنامههام قر و قاطي شد. يكي از بچهها نيم ساعت قبل از قرارمون به من زنگ زد و گفت: تا الان جلسه داشتم و تازه رسيدم خونه، اصلا حالم خوب نيست كه بيام و ...
شب قبلش كلي با هم تلفني صحبت كرده بوديم و براي ديشب برنامه چيده بوديم.
نيومدنش كلي از برنامههاي من رو به هم ريخت. يك مدت گيج بودم، تا بالاخره تونستم يك طرح جديد بريزم. خوشبختانه خيلي خوب در اومد. :)
ديشب يك رقص كردي هم ياد گرفتم. گلاره ميخواست رقص كردي ياد بگيره. اين بود كه منم خودم رو انداختم وسط، و يكم ورجه وورجه كردن كردي ياد گرفتم.
نسيم رو هم كه ميخواستم ببينمش، ديدم. جز اون دسته از آدمها هست. كه ظاهرشون با باطنشون خيلي همخوني نداره. ...
يك جورايي ديشب شب خوبي بود. :)
اين درس خوندن هم براي من داستاني شده، از يك طرف خيلي با درسها حال ميكنم، از يك طرف ديگه ميبينم مثل گذشته وقت خالي ندارم كه درس بخونم. اون موقعها كلي وقت داشتيم كه درس بخونم، منتها درس نميخوندم، حالا كه ميخوام درس بخونم، وقت خالي كمتر پيدا ميكنم. :)
بعد از كلاسها هم، معمولا يا دست درد دارم يا انگشت درد. خلاصه از بس مينويسيم كه پيرمون در ميآد.
تا به حال هميشه عادتم اين بوده براي بعدازظهرهام و شبهام برنامه بچينم، مخصوصا براي 5 شنبهها و جمعهها. سر همين هميش دير ميآم خونه.
منتها توي اين چندهفته اخير، بعد از كلاس، اينقدر خسته هستم كه زود ميآم خونه. و كف خونه ولو ميشم. ...
اين چند شب اخير ماه خيلي قشنگ شدهبود. آدم هي هوس ميكرد كه گازش بگيره. مخصوصا 2-3 شب قبل كه از پيش از افطار وسط آسمون ميدرخشيد. آدم با شكم گشنه بد جور هوس گاز گرفتنش رو ميكرد. (حيف كه روزه بودم. اگرنه حتما يك گاز گنده ازش ميخوردم. :) )
...
شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳
شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳
بارون
باران
امروز عجب باروني اومد. اونم درست روز اول آبان. :)
ميخواستم برم سر كلاس كه رگبار شروع شد. خوشبختانه اين استادمون نيم ساعت دير اومد، و ما هم تو كلاس فرصت اين رو پيدا كرديم كه دم پنجره بايستيم و از بارون لذت ببريم. بوي بارون همه جا رو گرفته بود. احساسم اينه كه هميشه بوي بارون روح آدم رو تازه ميكنه و به آدم تازگي ميبخشه. :)
حالا اين وسط، اگر يك نفر به هر دليل براي آدم SMS بزنه كه كلي برات دعا كردم. كلي حال آدم بهتر ميشه. هر چند كه به فاصله چند دقيقه، دوباره براي آدم SMS بفرسته كه Sms قبلي رو اشتباه فرستادم! :)
از ساعت 1:30 تا 5:15 يك سره سر كلاس بوديم، اواخر كلاس، گريه بچهها در اومده بود، و همه غر ميزدند. 4 ساعت نشستن، اون هم پشت سر هم، پاي درس آمار، همچين كار سادهاي نيست. هر چند وقت يكبار به پنجره نگاه ميكردم كه ببينم بارون تا آخر كلاس طول ميكشه يا نه. ... اواسط كلاس آسمون صاف شد، و لذت قدم زدن زير بارون به دلم موند. :)
دم افطار، موقع اومدن به خونه، توي اين فكر بودم كه آيا برام دعا كردي يا نه :) (مسخره است نه؟!) به خودم گفتم: چرا هيچ وقت براي خودم دعا نميكنم. بعد خودم به خودم جواب دادم كه اينجوري اصلا حال نميده. و باز به خودم گفتم: حداقل مي تونم امروز براي همه دوستام دعا كنم. براي همين شروع كردم دعا كردن براي هر كسي كه ميشناختمش، براي پدرم و مادرم، براي مادربزرگ علي كه تو بيمارستان هست، براي علي و ليلا، سحر، علي، احمد، حميد، ماندانا، ساناز، فرنوش، محمد، حامد، منصور، امير، پگاه، نرگس، ترانه، هومن، شهرام، اله، ايرج، ... خلاصه مثل يك درخت همين جور سعي ميكردم شاخه شاخه همه دوستام رو ياد كنم. هر چند وقت يكبار هم يك ضمير جمع ميبستم. براي اونهايي كه ممكنه اسمشون يادم رفته باشه. ... آخر آخر، وقتي به اين نتيجه رسيدم كه همه دوستام رو دعا كردم، هوس كردم كه براي كسايي كه از دستشون ناراحتم يا ... هم دعا كنم. :) (امروز از روزها بود كه حسابي دلم قلمبه شده بود. ;) )
ديشب و امشب افطاري دعوت بوديم.
مهموني ديشب رو در اصل عمهام گرفته بود، منتها خونه دختر عمهام دعوت بوديم. تقريبا همه بودند،(اين همه كه ميگم حدود 60-70 نفر ميشديم. همه عموها و عمهها + بچهها و عروسها و نوههاشون)
عمهام خيلي وقت بود كه ميخواست، پسر عموهام رو پاگشا كنه منتها، يكم سنش رفته بالا، سختش بود كه خونه خودش اين مهموني رو بگيره. خلاصه ديشب 3 تا پسر عموهام رو پا گشا كرد. تو گنگ خودمون فقط من تنها بودم. :)
ديشب عموم نيم ساعتي راجع به اون عموم كه شهيد شده صحبت كرد. (عموم از سال 1356 مفقود شده و هيچ اثري از اون نيست. ...) عموم اولش يكم در مورد كارهاي عموم صحبت كرد و بعد در مورد اينكه تو اين سالها كجاها رفتند، با چه كسايي صحبت كردند و اينكه از كجا به اين نتيجه رسيدند كه شهيد شده صحبت كرد. ...
بعد هم در مورد تصميمي كه توي خانواده گرفتند گفت. اينكه تصميم گرفتند كه با سهم ارثي كه به عموم رسيده بود، از طرفش براي يك مدرسه، در يك نقطه محروم، يك سالن اجتماعات و يك كتابخانه به نام اون بسازند. كه يك اثري از اون باقي بمونه. (ظاهرا كارهاي ساختمونش تا 1 ماه ديگه تمام ميشه ... :)
مهموني ديشب رو تنهايي از دم كلاس رفتم، بابا و مادرم با برادرام كلي بعد از من رسيدند. بعد از مهموني هم خودم تنها برگشتم. بازم نيم ساعتي زودتر از بقيه خونه رسيدم. ديشب يكجورهايي فقط من تنها بودم... :)
امشب هم داييام همه داييها و خالهها رو دعوت كرده بود. امشب اصلا حوصله مهموني رو نداشتم. شايد اگر خونه داييم مهمون نبوديم، زودتر بلند ميشدم مياومدم خونه.
* دوشنبهاي بچههاي گروه افطاري دادند.
تقريبا از اول سال بعد از اينكه پسرعموم مشغول شد، تصميم قاطع گرفتم كه كمتر توي جلسات شركت كنم. شايد به اين بهانه بقيه يك تكوني به خودشون بدهند و يكم كار كنند. 2 هفته پيش يك سري از بچهها جلسه گذاشتند و گفتند ميخواهيم دوشنبهاي، همه بچههاي جديد و قديم روبراي افطاري دعوت كنيم. من هم ليست تلفن بچهها رو پرينت كردم دادم دستشون. اونها هم به همه زنگ زدند. به غير از يك خريد كوچيك، براي اين برنامه هيچ كار خاصي نكردم. (البته 2 ساعت هم شنبه مخ يكي، 2 نفر رو كار گرفتم تا يكسري از كارها رو بعهده بگيرند!)
برام جالب بود، يكسري از بچهها كه گفته بودند حتما ميآييم نيامده بودند، به جاش يكسري آدم اومده بودند كه من اصلا اونها رو نديده بودم. اونجا كلي ياد آرش، ياسي، روزبه و بهناز وبقيه كه خارج رفتند كرديم.
بچهها خيلي زحمت كشيده بودند، فكر كنم به اندازه 150 نفر، افطاري آماده كرده بودند. كه آخر برنامه كليش زياد اومد. كه اون رو هم بچهها تو ظرفهاي يكبار مصرف ريختند و بصورت بسته بسته در آوردند. آخرش هم، هر كدوم از بچهها يكسري از بستهها رو برد كه نزديك خونشون بين آدمهاي مستحق پخش كنه.
اونشب اصلا فكرم متمركز نبود، از اينكه بعضيها نيومده بودند يكجورهايي ناراحت بودم. از همه بيشتر هم از دست پسر عموم و ... كه نيومده بودند. جاتون خالي چند تا تپق حسابي هم موقع صحبت كردن زدم، چون همه چيز تغيير كرده بود. اول قرار بود كه من براي يكسري از بچههاي قديم خودمون صحبت كنم. قرار بود موضوع صحبت يك چيز ديگه باشه، منتها وقتي رفتم اون بالا وايسادم، 2 تا جمله كه گفتم: ديدم اينها كه نصفشون دفعه اولشونه كه اومدند، و خب همون لحظه تصميم گرفتم موضوع صحبت رو عوض كنم. اونهم توي اون وضعيت من :))
با همه اين تپقها، فكر كنم جلسه خوبي شد، و در نهايت به خوبي تموم شد. :)
* سه شنبه از ساعت 4:30 بيدار بودم. اولش ميخواستم صبح زود برم سر كار، منتها هر چي ميگذشت ميديدم، اصلا حوصله كار كردن رو ندارم. اين بود كه بعد از اينكه دوش گرفتم، تصميم گرفتم كه بشينم رياضي بخونم. يك صفحه اولش يكم سخت بود، ولي بعدش همچين غرق حل مسئله شدم كه همه چيز رو فراموش كردم. نفهميدم كه چطور 2-3 ساعت گذشت. فكرش رو نميكردم كه بعد از اين همه سال، اينجوري بتونم مسئه حل كنم. :)
* چهارشنبه بيشتر به كپي DVD گذشت. با اينكه يك DVD رو هم سوزوندم، بالاخره تونستم يكسري ازDVD ها مشكل داشت رو كپي كنم. :)
* توي اين هفته چندتا فيلم نگاه كردم، براي چندمين بار (بيشتر از 7-8 بار) نشستم Matrix رو از روي DVD نگاه كردم. :)
قسمت سوم و چهارم Police Academy رو نگاه كردم. و كلي خنديدم. با شو Spirit Dance هم خيلي حال كردم. (حدودا 1 ساعت رقص بود، نسبت به قبل يك تغييراتي داده بودند و يكم رقص ايرلندي رو با اسپانيولي و ... هم قاطي كرده بودند. با فيلم Tunderball هم حال كردم، برام جالب بود.
با اينكه توي اين هفته، چند روزي يك مقدار حالم گرفته بود، و خيلي كم حوصله بودم ولي در كل، فكر كنم هفته بدي نبود. ... :)
امروز عجب باروني اومد. اونم درست روز اول آبان. :)
ميخواستم برم سر كلاس كه رگبار شروع شد. خوشبختانه اين استادمون نيم ساعت دير اومد، و ما هم تو كلاس فرصت اين رو پيدا كرديم كه دم پنجره بايستيم و از بارون لذت ببريم. بوي بارون همه جا رو گرفته بود. احساسم اينه كه هميشه بوي بارون روح آدم رو تازه ميكنه و به آدم تازگي ميبخشه. :)
حالا اين وسط، اگر يك نفر به هر دليل براي آدم SMS بزنه كه كلي برات دعا كردم. كلي حال آدم بهتر ميشه. هر چند كه به فاصله چند دقيقه، دوباره براي آدم SMS بفرسته كه Sms قبلي رو اشتباه فرستادم! :)
از ساعت 1:30 تا 5:15 يك سره سر كلاس بوديم، اواخر كلاس، گريه بچهها در اومده بود، و همه غر ميزدند. 4 ساعت نشستن، اون هم پشت سر هم، پاي درس آمار، همچين كار سادهاي نيست. هر چند وقت يكبار به پنجره نگاه ميكردم كه ببينم بارون تا آخر كلاس طول ميكشه يا نه. ... اواسط كلاس آسمون صاف شد، و لذت قدم زدن زير بارون به دلم موند. :)
دم افطار، موقع اومدن به خونه، توي اين فكر بودم كه آيا برام دعا كردي يا نه :) (مسخره است نه؟!) به خودم گفتم: چرا هيچ وقت براي خودم دعا نميكنم. بعد خودم به خودم جواب دادم كه اينجوري اصلا حال نميده. و باز به خودم گفتم: حداقل مي تونم امروز براي همه دوستام دعا كنم. براي همين شروع كردم دعا كردن براي هر كسي كه ميشناختمش، براي پدرم و مادرم، براي مادربزرگ علي كه تو بيمارستان هست، براي علي و ليلا، سحر، علي، احمد، حميد، ماندانا، ساناز، فرنوش، محمد، حامد، منصور، امير، پگاه، نرگس، ترانه، هومن، شهرام، اله، ايرج، ... خلاصه مثل يك درخت همين جور سعي ميكردم شاخه شاخه همه دوستام رو ياد كنم. هر چند وقت يكبار هم يك ضمير جمع ميبستم. براي اونهايي كه ممكنه اسمشون يادم رفته باشه. ... آخر آخر، وقتي به اين نتيجه رسيدم كه همه دوستام رو دعا كردم، هوس كردم كه براي كسايي كه از دستشون ناراحتم يا ... هم دعا كنم. :) (امروز از روزها بود كه حسابي دلم قلمبه شده بود. ;) )
ديشب و امشب افطاري دعوت بوديم.
مهموني ديشب رو در اصل عمهام گرفته بود، منتها خونه دختر عمهام دعوت بوديم. تقريبا همه بودند،(اين همه كه ميگم حدود 60-70 نفر ميشديم. همه عموها و عمهها + بچهها و عروسها و نوههاشون)
عمهام خيلي وقت بود كه ميخواست، پسر عموهام رو پاگشا كنه منتها، يكم سنش رفته بالا، سختش بود كه خونه خودش اين مهموني رو بگيره. خلاصه ديشب 3 تا پسر عموهام رو پا گشا كرد. تو گنگ خودمون فقط من تنها بودم. :)
ديشب عموم نيم ساعتي راجع به اون عموم كه شهيد شده صحبت كرد. (عموم از سال 1356 مفقود شده و هيچ اثري از اون نيست. ...) عموم اولش يكم در مورد كارهاي عموم صحبت كرد و بعد در مورد اينكه تو اين سالها كجاها رفتند، با چه كسايي صحبت كردند و اينكه از كجا به اين نتيجه رسيدند كه شهيد شده صحبت كرد. ...
بعد هم در مورد تصميمي كه توي خانواده گرفتند گفت. اينكه تصميم گرفتند كه با سهم ارثي كه به عموم رسيده بود، از طرفش براي يك مدرسه، در يك نقطه محروم، يك سالن اجتماعات و يك كتابخانه به نام اون بسازند. كه يك اثري از اون باقي بمونه. (ظاهرا كارهاي ساختمونش تا 1 ماه ديگه تمام ميشه ... :)
مهموني ديشب رو تنهايي از دم كلاس رفتم، بابا و مادرم با برادرام كلي بعد از من رسيدند. بعد از مهموني هم خودم تنها برگشتم. بازم نيم ساعتي زودتر از بقيه خونه رسيدم. ديشب يكجورهايي فقط من تنها بودم... :)
امشب هم داييام همه داييها و خالهها رو دعوت كرده بود. امشب اصلا حوصله مهموني رو نداشتم. شايد اگر خونه داييم مهمون نبوديم، زودتر بلند ميشدم مياومدم خونه.
* دوشنبهاي بچههاي گروه افطاري دادند.
تقريبا از اول سال بعد از اينكه پسرعموم مشغول شد، تصميم قاطع گرفتم كه كمتر توي جلسات شركت كنم. شايد به اين بهانه بقيه يك تكوني به خودشون بدهند و يكم كار كنند. 2 هفته پيش يك سري از بچهها جلسه گذاشتند و گفتند ميخواهيم دوشنبهاي، همه بچههاي جديد و قديم روبراي افطاري دعوت كنيم. من هم ليست تلفن بچهها رو پرينت كردم دادم دستشون. اونها هم به همه زنگ زدند. به غير از يك خريد كوچيك، براي اين برنامه هيچ كار خاصي نكردم. (البته 2 ساعت هم شنبه مخ يكي، 2 نفر رو كار گرفتم تا يكسري از كارها رو بعهده بگيرند!)
برام جالب بود، يكسري از بچهها كه گفته بودند حتما ميآييم نيامده بودند، به جاش يكسري آدم اومده بودند كه من اصلا اونها رو نديده بودم. اونجا كلي ياد آرش، ياسي، روزبه و بهناز وبقيه كه خارج رفتند كرديم.
بچهها خيلي زحمت كشيده بودند، فكر كنم به اندازه 150 نفر، افطاري آماده كرده بودند. كه آخر برنامه كليش زياد اومد. كه اون رو هم بچهها تو ظرفهاي يكبار مصرف ريختند و بصورت بسته بسته در آوردند. آخرش هم، هر كدوم از بچهها يكسري از بستهها رو برد كه نزديك خونشون بين آدمهاي مستحق پخش كنه.
اونشب اصلا فكرم متمركز نبود، از اينكه بعضيها نيومده بودند يكجورهايي ناراحت بودم. از همه بيشتر هم از دست پسر عموم و ... كه نيومده بودند. جاتون خالي چند تا تپق حسابي هم موقع صحبت كردن زدم، چون همه چيز تغيير كرده بود. اول قرار بود كه من براي يكسري از بچههاي قديم خودمون صحبت كنم. قرار بود موضوع صحبت يك چيز ديگه باشه، منتها وقتي رفتم اون بالا وايسادم، 2 تا جمله كه گفتم: ديدم اينها كه نصفشون دفعه اولشونه كه اومدند، و خب همون لحظه تصميم گرفتم موضوع صحبت رو عوض كنم. اونهم توي اون وضعيت من :))
با همه اين تپقها، فكر كنم جلسه خوبي شد، و در نهايت به خوبي تموم شد. :)
* سه شنبه از ساعت 4:30 بيدار بودم. اولش ميخواستم صبح زود برم سر كار، منتها هر چي ميگذشت ميديدم، اصلا حوصله كار كردن رو ندارم. اين بود كه بعد از اينكه دوش گرفتم، تصميم گرفتم كه بشينم رياضي بخونم. يك صفحه اولش يكم سخت بود، ولي بعدش همچين غرق حل مسئله شدم كه همه چيز رو فراموش كردم. نفهميدم كه چطور 2-3 ساعت گذشت. فكرش رو نميكردم كه بعد از اين همه سال، اينجوري بتونم مسئه حل كنم. :)
* چهارشنبه بيشتر به كپي DVD گذشت. با اينكه يك DVD رو هم سوزوندم، بالاخره تونستم يكسري ازDVD ها مشكل داشت رو كپي كنم. :)
* توي اين هفته چندتا فيلم نگاه كردم، براي چندمين بار (بيشتر از 7-8 بار) نشستم Matrix رو از روي DVD نگاه كردم. :)
قسمت سوم و چهارم Police Academy رو نگاه كردم. و كلي خنديدم. با شو Spirit Dance هم خيلي حال كردم. (حدودا 1 ساعت رقص بود، نسبت به قبل يك تغييراتي داده بودند و يكم رقص ايرلندي رو با اسپانيولي و ... هم قاطي كرده بودند. با فيلم Tunderball هم حال كردم، برام جالب بود.
با اينكه توي اين هفته، چند روزي يك مقدار حالم گرفته بود، و خيلي كم حوصله بودم ولي در كل، فكر كنم هفته بدي نبود. ... :)
شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۳
ماه رمضان
ماه رمضان با افطارها و سحرهاش شروع شد!
امسال ماه رمضان رو، با افطاري خونه سحراينا شروع كردم. شانسه ديگه، با اينكه امروز پيشواز نرفته بودم، منتها افطارش به من هم رسيد. :)
امروز غير از من بقيه تو خونه ما روزه بودند. مامانم ظاهرا به طور كامل از من نااميد شده، و ديگه حتي زحمت صدا كردن هم به خودش نميده. :)
اميدوارم كه تا آخر اين ماه تكليفم روشن بشه. :)
پ.ن.
1- امشب همش دوست داشتم كه به سحر بگم يكم برام دعا كنه، منتها، هي حرف پيش مياومد، آخرش هم يادم رفت. :)
2- باز ماه شروع شد و من ياد اون شبي افتادم كه با هم بررسي ميكرديم كه اندازه هلال ماه، به ماه شب اول ميخوره يا به ماه شب دوم ماه رمضان! :)
3- ...
امسال ماه رمضان رو، با افطاري خونه سحراينا شروع كردم. شانسه ديگه، با اينكه امروز پيشواز نرفته بودم، منتها افطارش به من هم رسيد. :)
امروز غير از من بقيه تو خونه ما روزه بودند. مامانم ظاهرا به طور كامل از من نااميد شده، و ديگه حتي زحمت صدا كردن هم به خودش نميده. :)
اميدوارم كه تا آخر اين ماه تكليفم روشن بشه. :)
پ.ن.
1- امشب همش دوست داشتم كه به سحر بگم يكم برام دعا كنه، منتها، هي حرف پيش مياومد، آخرش هم يادم رفت. :)
2- باز ماه شروع شد و من ياد اون شبي افتادم كه با هم بررسي ميكرديم كه اندازه هلال ماه، به ماه شب اول ميخوره يا به ماه شب دوم ماه رمضان! :)
3- ...
جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۳
* هفته پيش، وقتي استاد كلاس آمار نيومد، يكسري از بچهها كلي غر زدند و گفتند عجب آدم بيمسئوليتي؟!!
من و چند تا ديگه از بچهها گفتيم كه سابقه نداشته كه اين استاد دير سر كلاس بياد چه برسه به اينكه اصلا كلاس نياد، گفتيم: احتمالا اتفاقي افتاده كه نتونسته خودش رو سر وقت برسونه.
اين هفته وقتي رفتم دانشكده، ديدم كه يك پيام تسليت بخاطر همون استاد گذاشتند، درست هفته پيش فوت كرده بود. خيلي حالم گرفته شد! خدا رحمتش كنه.
* 1- توي تمام دوران دانشجويي، فقط يك بار كلاس اول صبح برداشتم، اونم فقط 2 جلسهاش رو رفتم سر كلاس، آخر ترم، از جزوه يكي از بچهها كپي گرفتم و رفتم امتحان دادم.
2- بازم توي دوره دانشجويي، كلا از جزوه نوشتن بدم مياومد، خيلي هنر ميكردم تا آخر ترم 20-30 ورق جزوه مينوشتم. معمولا آخر ترم ميرفتم، ميگشتم يك جزوه خوب پيدا ميكردم و از روي اون كپي ميگرفتم تا از روش براي امتحان پايان ترم بخونم.
3- ....
همه اين حرفها رو گفتم كه بگم:
- كه امروز فقط حدود 20 ورق (40 صفحه) ورق كلاسور جزوه نوشتم!!! اونم مني كه زورم ميآد 4 خط روي كاغذ بنويسم، بعدازظهر وقتي كلاس تمام شد، دست و انگشتام به شدت درد گرفته بود. بعد كلاس، دستم رو بردم زير شير آب سرد گرفتم كه يكم خنك بشه!!!
- بعد هم، با اينكه ديشب ساعت 2-3 خوابيدم. صبح راس ساعت 8 توي كلاس بودم.
پ.ن.
1- اميدوارم كه همينجور بتونم ادامه بدم.
2- هنوز مثل قبل، پله ها رو 2 تا يكي ميرم بالا. و موقع پايين اومدن از پله ها چند تا چندتا ميآم پايين و به پاگرد كه ميرسم از روي چندتا پله ميپرم پايين. :)
...
من و چند تا ديگه از بچهها گفتيم كه سابقه نداشته كه اين استاد دير سر كلاس بياد چه برسه به اينكه اصلا كلاس نياد، گفتيم: احتمالا اتفاقي افتاده كه نتونسته خودش رو سر وقت برسونه.
اين هفته وقتي رفتم دانشكده، ديدم كه يك پيام تسليت بخاطر همون استاد گذاشتند، درست هفته پيش فوت كرده بود. خيلي حالم گرفته شد! خدا رحمتش كنه.
* 1- توي تمام دوران دانشجويي، فقط يك بار كلاس اول صبح برداشتم، اونم فقط 2 جلسهاش رو رفتم سر كلاس، آخر ترم، از جزوه يكي از بچهها كپي گرفتم و رفتم امتحان دادم.
2- بازم توي دوره دانشجويي، كلا از جزوه نوشتن بدم مياومد، خيلي هنر ميكردم تا آخر ترم 20-30 ورق جزوه مينوشتم. معمولا آخر ترم ميرفتم، ميگشتم يك جزوه خوب پيدا ميكردم و از روي اون كپي ميگرفتم تا از روش براي امتحان پايان ترم بخونم.
3- ....
همه اين حرفها رو گفتم كه بگم:
- كه امروز فقط حدود 20 ورق (40 صفحه) ورق كلاسور جزوه نوشتم!!! اونم مني كه زورم ميآد 4 خط روي كاغذ بنويسم، بعدازظهر وقتي كلاس تمام شد، دست و انگشتام به شدت درد گرفته بود. بعد كلاس، دستم رو بردم زير شير آب سرد گرفتم كه يكم خنك بشه!!!
- بعد هم، با اينكه ديشب ساعت 2-3 خوابيدم. صبح راس ساعت 8 توي كلاس بودم.
پ.ن.
1- اميدوارم كه همينجور بتونم ادامه بدم.
2- هنوز مثل قبل، پله ها رو 2 تا يكي ميرم بالا. و موقع پايين اومدن از پله ها چند تا چندتا ميآم پايين و به پاگرد كه ميرسم از روي چندتا پله ميپرم پايين. :)
...
پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۳
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳
* ديشب باز يك خواب عجيب ديدم. (5 شنبه شب)
خواب ديدم، ماه بدر كامل هست، با اين كه توي خواب هم ميدونستم، كه امشب شب 14 نيست، با اين حال بازم ماه رو كامل ميديدم، و همين باعث تعجبم بود. .... :)
چند شب پيش هم خواب ديدم تو جنوب اقيانوس هند دارم تنهايي شنا ميكنم. آب خيلي كثيف هست، با اين حال اينقدر شنا ميكنم تا به يك جزيره خيلي قشنگ ميرسم....
* 2 شنبه شب 2 جا دعوت بودم.
از قبل با دوستهاي كلاس زبانم قرار شام گذاشته بودم.
درست شب قبلش ساعت 10-11 به من خبر دادند كه فردا قراره بچهها جمع بشند تا صندوقخونه و بطري رو ببينند.
دقيقا نميدونستم كيا قراره بيان، نميدونستم چيزي بايد ببرم يا نه يا ...
با اين حال تصميم ميگيرم كه بچههاي كلاس زبان رو بپيچونم و برم بهار اينها رو ببينم.
كلي فكر كردم، تا به اين نتيجه رسيدم كه چه چيزي بگيرم بهتره.!!!
طبق معمول چند وقت اخير باز دوربينم رو فراموش ميكنم.
خيلي از بچهها هستند.
مريم گلي، آن سوي مه، رضا عرايض، پدرخوانده، سايه، فروغ، تلخون، يك جور ديگه، قاصدك و ... يكسري از فاميلهاي بهار مثل تخان جون رو ديدم. بعضي از اين بچهها رو يكسالي ميشد كه نديده بودم. خودمون نزديك 18-19 نفري بوديم.
خلاصه بسي از ديدن دوستان خوشبخت شديم و بيش از آن يخ كرديم. :) (هوا به شدت سرد بود، داشتيم قنديل ميبستيم.)
بعد از خداحافظي هم، سريع رفتم پيش بچههاي كلاس زبان كه اونها رو هم ديده باشم. يك 5 دقيقهاي هم با اونها صحبت كردم. و ...
بهارجون از صميم قلب به تو تبريك ميگم، اميدوارم كه زندگي خوب و خوشي داشته باشي. :)
بطري جون به تون هم همچنين. :X
* امسال تصميم گرفتم كه خودم رو براي امتحان فوقليسانس آماده بكنم. ساعت كار شركتم رو كم كردم. نميدونيد بعد از سالها، وقتي صحبت انتگرال و مشتق شد، چقدر حال كردم. انگار كه هنوز زندهام و جريان دارم. با كلاسهاي دانشكدهمون خيلي حال ميكنم. البته بماند، كه روز اول، 15000 تومان، بخاطر پارك ماشين جريمه شدم!!! (حدود 8 سال پيش هم يك دفعه 5000 تومان بخاطر پارك كردن جلوي دانشكده جريمه شده بودم. :) )
* ديروز به محمد زنگ زدم، كه حال و احوالش رو بپرسم. و كاريش هم داشتم. بعد از احوال پرسي، گفت: رها، اتفاقا ميخواستم به تو زنگ بزنم. اين پسره فسقلي ما رو كلافه كرده.
پريشب داشتيم كانال تلويزيون رو عوض ميكرديم. يكي از كانالها يك ميزگرد داشت كه با اوني كه صحبت ميكردند. خيلي شبيه تو بود. اين پسره گير داد كه اين اااممممموووو هست. و هركاريش كرديم نگذاشت تا آخر ميز گرد،كانال رو عوض كنيم، مجبور شديم 30-40 دقيقهاي ميزگرد ببينيم. همش ميپريد و اشازه ميكرد: ااااممممممموووو
ديشب باز داشتيم، كانال عوض ميكرديم كه باز همون ميزگرد بود، منتها اين دفعه آدمهاش عوض شده بودند. بازم نگذاشت كانال رو عوض كنيم. هي ميگفت:ااااممممموووو ميآد
فقط شانس آورديم كه آخر برنامه بود و اين دفعه خيلي ميزگرد نديديم.
خلاصه براي همين امشب رفتم خونشون و با اين فسقل كلي بازي كردم. :)
* پريشب با بچهها رفتيم دوچرخه سواري، پارك چيتگر. بعد از چند هفته كه پشت سر هم پيچيده شديم، پريشب بالاخره موفق شديم كه بريم. دوچرخه سواري خيلي حال داد، هوا يكم خنك بود و ديگه اينكه هنوز كه هنوزه نفهميديم كه چطوري يكي از بچهها توي يك مسير صاف رفت تو باقاليها و يك كلهملق همراه با شيرجه انجام داد!!!
* جمعهاي فيلم Pay Check رو ديدم، به مقدار زيادي حال داد. از داستان فيلم كلي خوشم اومد. موضوع فيلم در مورد پيش بيني آينده و دست بردن در زمان آينده بود!!!
* 5 شنبهاش از ساعت 6:30 از خواب بلند شدم، از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر يك سره، سر كلاس بودم. (البته نهار خوردم.) از ساعت 5:30 تا ساعت 9:00 شب ديدن يكي از دوستام رفتم و فيلم Mystic River رو با هم ديديم، تازه ساعت 9:15 شب راه افتادم به سمت كرج، كه به اتفاق يكسري ديگه از بچهها بريم، عيادت مهتاب. ساعت 12:30 -12:45 شب هم اومدم به سمت تهران!
* حسين هم بالاخره سر و سامون گرفت. ديشب عروسي اون بود. پدر حسين پارسال فوت كرد. برادرش هم خارج هست، يكجورهايي مجبوره تنهايي مجبوره خانوادهاش رو اداره كنه. ديشب بعد از مراسم هتل به ما ها گفت وايسد: كه آخر شب بريم با هم يكم بوق بوق بازي هم بكنيم.
ديشب براي اولين بار بعضي تنهايي ها رو حس كردم. ما بيرون منتظر حسين بوديم كه بياد. ديديم خيلي مراسم بيرون اومدنش طولاني شد، براي همين به بچهها به شوخي گفتم بريم كمك حسين، يك دفعه ديدم كه خود حسين با پاپيون داره گلها رو مياره بيرون كه بگذارند توي وانت. به شمار 3 دويديم كمكش، كه وسايل رو جمع كنيم. بعد هم با بچهها رفتيم دنبالش. اصلا هيچ كدوم از ما فكرش رو نميكرديم كه مراسم آخرش اينجوري بشه....
خلاصه 4-5 تايي اينقدر بوق زديم و شلوغ كرديم كه انگار 20-30 تا ماشين هستيم، پسر عموم ديشب جوري بوق زد، كه سر عروسي خودش اينجوري نكرده بود....
خلاصه اينكه حسين هم رفت، توي اين گروه هم، من ديگه تنها فرد مجردم :)
* چقدر بده كه ما آدمها خيلي وقتها نميتونيم اونجور كه دلمون ميخواد، يكسري از كارها رو انجام بديم.
حتي نميتونيم اونجور كه دوست داريم اينجا بنويسيم و ...
خواب ديدم، ماه بدر كامل هست، با اين كه توي خواب هم ميدونستم، كه امشب شب 14 نيست، با اين حال بازم ماه رو كامل ميديدم، و همين باعث تعجبم بود. .... :)
چند شب پيش هم خواب ديدم تو جنوب اقيانوس هند دارم تنهايي شنا ميكنم. آب خيلي كثيف هست، با اين حال اينقدر شنا ميكنم تا به يك جزيره خيلي قشنگ ميرسم....
* 2 شنبه شب 2 جا دعوت بودم.
از قبل با دوستهاي كلاس زبانم قرار شام گذاشته بودم.
درست شب قبلش ساعت 10-11 به من خبر دادند كه فردا قراره بچهها جمع بشند تا صندوقخونه و بطري رو ببينند.
دقيقا نميدونستم كيا قراره بيان، نميدونستم چيزي بايد ببرم يا نه يا ...
با اين حال تصميم ميگيرم كه بچههاي كلاس زبان رو بپيچونم و برم بهار اينها رو ببينم.
كلي فكر كردم، تا به اين نتيجه رسيدم كه چه چيزي بگيرم بهتره.!!!
طبق معمول چند وقت اخير باز دوربينم رو فراموش ميكنم.
خيلي از بچهها هستند.
مريم گلي، آن سوي مه، رضا عرايض، پدرخوانده، سايه، فروغ، تلخون، يك جور ديگه، قاصدك و ... يكسري از فاميلهاي بهار مثل تخان جون رو ديدم. بعضي از اين بچهها رو يكسالي ميشد كه نديده بودم. خودمون نزديك 18-19 نفري بوديم.
خلاصه بسي از ديدن دوستان خوشبخت شديم و بيش از آن يخ كرديم. :) (هوا به شدت سرد بود، داشتيم قنديل ميبستيم.)
بعد از خداحافظي هم، سريع رفتم پيش بچههاي كلاس زبان كه اونها رو هم ديده باشم. يك 5 دقيقهاي هم با اونها صحبت كردم. و ...
بهارجون از صميم قلب به تو تبريك ميگم، اميدوارم كه زندگي خوب و خوشي داشته باشي. :)
بطري جون به تون هم همچنين. :X
* امسال تصميم گرفتم كه خودم رو براي امتحان فوقليسانس آماده بكنم. ساعت كار شركتم رو كم كردم. نميدونيد بعد از سالها، وقتي صحبت انتگرال و مشتق شد، چقدر حال كردم. انگار كه هنوز زندهام و جريان دارم. با كلاسهاي دانشكدهمون خيلي حال ميكنم. البته بماند، كه روز اول، 15000 تومان، بخاطر پارك ماشين جريمه شدم!!! (حدود 8 سال پيش هم يك دفعه 5000 تومان بخاطر پارك كردن جلوي دانشكده جريمه شده بودم. :) )
* ديروز به محمد زنگ زدم، كه حال و احوالش رو بپرسم. و كاريش هم داشتم. بعد از احوال پرسي، گفت: رها، اتفاقا ميخواستم به تو زنگ بزنم. اين پسره فسقلي ما رو كلافه كرده.
پريشب داشتيم كانال تلويزيون رو عوض ميكرديم. يكي از كانالها يك ميزگرد داشت كه با اوني كه صحبت ميكردند. خيلي شبيه تو بود. اين پسره گير داد كه اين اااممممموووو هست. و هركاريش كرديم نگذاشت تا آخر ميز گرد،كانال رو عوض كنيم، مجبور شديم 30-40 دقيقهاي ميزگرد ببينيم. همش ميپريد و اشازه ميكرد: ااااممممممموووو
ديشب باز داشتيم، كانال عوض ميكرديم كه باز همون ميزگرد بود، منتها اين دفعه آدمهاش عوض شده بودند. بازم نگذاشت كانال رو عوض كنيم. هي ميگفت:ااااممممموووو ميآد
فقط شانس آورديم كه آخر برنامه بود و اين دفعه خيلي ميزگرد نديديم.
خلاصه براي همين امشب رفتم خونشون و با اين فسقل كلي بازي كردم. :)
* پريشب با بچهها رفتيم دوچرخه سواري، پارك چيتگر. بعد از چند هفته كه پشت سر هم پيچيده شديم، پريشب بالاخره موفق شديم كه بريم. دوچرخه سواري خيلي حال داد، هوا يكم خنك بود و ديگه اينكه هنوز كه هنوزه نفهميديم كه چطوري يكي از بچهها توي يك مسير صاف رفت تو باقاليها و يك كلهملق همراه با شيرجه انجام داد!!!
* جمعهاي فيلم Pay Check رو ديدم، به مقدار زيادي حال داد. از داستان فيلم كلي خوشم اومد. موضوع فيلم در مورد پيش بيني آينده و دست بردن در زمان آينده بود!!!
* 5 شنبهاش از ساعت 6:30 از خواب بلند شدم، از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر يك سره، سر كلاس بودم. (البته نهار خوردم.) از ساعت 5:30 تا ساعت 9:00 شب ديدن يكي از دوستام رفتم و فيلم Mystic River رو با هم ديديم، تازه ساعت 9:15 شب راه افتادم به سمت كرج، كه به اتفاق يكسري ديگه از بچهها بريم، عيادت مهتاب. ساعت 12:30 -12:45 شب هم اومدم به سمت تهران!
* حسين هم بالاخره سر و سامون گرفت. ديشب عروسي اون بود. پدر حسين پارسال فوت كرد. برادرش هم خارج هست، يكجورهايي مجبوره تنهايي مجبوره خانوادهاش رو اداره كنه. ديشب بعد از مراسم هتل به ما ها گفت وايسد: كه آخر شب بريم با هم يكم بوق بوق بازي هم بكنيم.
ديشب براي اولين بار بعضي تنهايي ها رو حس كردم. ما بيرون منتظر حسين بوديم كه بياد. ديديم خيلي مراسم بيرون اومدنش طولاني شد، براي همين به بچهها به شوخي گفتم بريم كمك حسين، يك دفعه ديدم كه خود حسين با پاپيون داره گلها رو مياره بيرون كه بگذارند توي وانت. به شمار 3 دويديم كمكش، كه وسايل رو جمع كنيم. بعد هم با بچهها رفتيم دنبالش. اصلا هيچ كدوم از ما فكرش رو نميكرديم كه مراسم آخرش اينجوري بشه....
خلاصه 4-5 تايي اينقدر بوق زديم و شلوغ كرديم كه انگار 20-30 تا ماشين هستيم، پسر عموم ديشب جوري بوق زد، كه سر عروسي خودش اينجوري نكرده بود....
خلاصه اينكه حسين هم رفت، توي اين گروه هم، من ديگه تنها فرد مجردم :)
* چقدر بده كه ما آدمها خيلي وقتها نميتونيم اونجور كه دلمون ميخواد، يكسري از كارها رو انجام بديم.
حتي نميتونيم اونجور كه دوست داريم اينجا بنويسيم و ...
چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۳
يك خواب عجيب!
يك خواب عجيب!
پريشب يك خواب خيلي عجيب ديدم.
نميدونم سر چه كاري، كارم به بيمارستان افتاده بود. قبل از اينكه به بيمارستان برم، چندتا از بچهها رو ديدم، و بعد به يك مناسبتي رفتم بيمارستان.
اونجا تو لابي نشسته بودم كه 2 تا جنازه رو آوردند. رفتم جلو، يكي از مردهها رو دادند به من كه نگه دارم. منم مرده رو بغل كردم و نشستم. يكم كه گذشت، حس كردم كه طرف زنده است.
اولش بخار دهنش رو حس كردم، بعد دستش رو گرفتم، اونم خيلي آروم دست من رو فشار داد. يكم دستش رو فشار دادم، كه يك دفعه چشمهاش رو باز كرد. خيلي خوشحال شدم، يك پيرمرد با يك لبخند داشت به صورت من نگاه ميكرد. پيرمرده نميتونست حرف بزنه.
تو همون سالن انتظار بلند گفتم كه اين پيرمرده زنده است. تا اين حرف رو زدم، كسايي كه تو سالن بودند هل كردند و با جيغ و فرياد، فرار كردند.
حال پيرمرده خوب نبود، هر چي صدا كردم كسي نيامد. پيرمرد رو بغل كردم و راه افتادم تو بيمارستان. در تك تك اتاقها رو ميزدم. انگار هيچكس تو بيمارستان نبود كه به من جواب بده!
در يك اتاق رو باز كردم. ديدم اونجا مريضهاي بد حال رو نگه ميدارند. 2-3 تا پرستار با يك خانم دكتر به مريضها ميرسيدند. حال مريضها خيلي بد بود، يكسريشون داشتند بالا ميآوردند.
دكتره تا من رو ديد، داد زد كه تو اينجا چي كار ميكني، كي تو رو راه داده كه بياي اينجا و ...؟!
گفتم: اين پيرمرده هنوز زنده است و داره نفس ميكشه. تا اين رو گفتم: خانم دكتره پريد و اومد پيرمرد رو از من گرفت.
وقتي پيرمرده رو ميبرد، پيرمرده يك تبسم خيلي قشنگ كرده بود و با چشمهاش جوري داشت به من نگاه ميكرد كه انگار ميخواست با تمام وجود از من تشكر بكنه و از طرفي خجالت هم ميكشيد.
به شلوارم نگاه كردم، ديدم پيرمرده خيسش كرده. يك لبخند زدم و همونجا شلوارم رو در آوردم. و بدون شلوار، در حالي كه شلوارم رو دست گرفته بودم، به سمت ماشينم ميرفتم.
...
وقتي صبح از خواب بيدار شدم، حس عجيبي داشتم.
نظر شما راجع به اين خواب چي هست؟! فكر ميكنيد خوب باشه!؟
پ.ن.
اين خواب رو درست نزديك صبح ديدم.
پريشب يك خواب خيلي عجيب ديدم.
نميدونم سر چه كاري، كارم به بيمارستان افتاده بود. قبل از اينكه به بيمارستان برم، چندتا از بچهها رو ديدم، و بعد به يك مناسبتي رفتم بيمارستان.
اونجا تو لابي نشسته بودم كه 2 تا جنازه رو آوردند. رفتم جلو، يكي از مردهها رو دادند به من كه نگه دارم. منم مرده رو بغل كردم و نشستم. يكم كه گذشت، حس كردم كه طرف زنده است.
اولش بخار دهنش رو حس كردم، بعد دستش رو گرفتم، اونم خيلي آروم دست من رو فشار داد. يكم دستش رو فشار دادم، كه يك دفعه چشمهاش رو باز كرد. خيلي خوشحال شدم، يك پيرمرد با يك لبخند داشت به صورت من نگاه ميكرد. پيرمرده نميتونست حرف بزنه.
تو همون سالن انتظار بلند گفتم كه اين پيرمرده زنده است. تا اين حرف رو زدم، كسايي كه تو سالن بودند هل كردند و با جيغ و فرياد، فرار كردند.
حال پيرمرده خوب نبود، هر چي صدا كردم كسي نيامد. پيرمرد رو بغل كردم و راه افتادم تو بيمارستان. در تك تك اتاقها رو ميزدم. انگار هيچكس تو بيمارستان نبود كه به من جواب بده!
در يك اتاق رو باز كردم. ديدم اونجا مريضهاي بد حال رو نگه ميدارند. 2-3 تا پرستار با يك خانم دكتر به مريضها ميرسيدند. حال مريضها خيلي بد بود، يكسريشون داشتند بالا ميآوردند.
دكتره تا من رو ديد، داد زد كه تو اينجا چي كار ميكني، كي تو رو راه داده كه بياي اينجا و ...؟!
گفتم: اين پيرمرده هنوز زنده است و داره نفس ميكشه. تا اين رو گفتم: خانم دكتره پريد و اومد پيرمرد رو از من گرفت.
وقتي پيرمرده رو ميبرد، پيرمرده يك تبسم خيلي قشنگ كرده بود و با چشمهاش جوري داشت به من نگاه ميكرد كه انگار ميخواست با تمام وجود از من تشكر بكنه و از طرفي خجالت هم ميكشيد.
به شلوارم نگاه كردم، ديدم پيرمرده خيسش كرده. يك لبخند زدم و همونجا شلوارم رو در آوردم. و بدون شلوار، در حالي كه شلوارم رو دست گرفته بودم، به سمت ماشينم ميرفتم.
...
وقتي صبح از خواب بيدار شدم، حس عجيبي داشتم.
نظر شما راجع به اين خواب چي هست؟! فكر ميكنيد خوب باشه!؟
پ.ن.
اين خواب رو درست نزديك صبح ديدم.
شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۳
در انتظار خورشيد
در انتظار خورشيد و ...
* يك سال ديگه هم گذشت.
امشب تو پمپ بنزين ولنجك يك سري جوون، سه تيغه با كت شلوار و كروات، مياومدند جلو ماشين، خيلي مودبانه عيد رو تبريك ميگفتند و بعد يك جعبه شكلات خوشگل با يك كارت ميدادند. خيلي مودبانه اول درخواست ميكردند كه براي ظهور آقا دعا كنيد، و بعد خواهش ميكردند كه اون كارت رو هم مطالعه كنيم!
راستش هر وقت صحبت از ظهور، و امام زمان ميشه، به اين فكر ميكنم كه اگر فردا روزي، امام زمان ظهور كنه، اكثر ما، اون رو تكفير ميكنيم و به اون ميخنديم و احتمالا به اون ميگيم: آقا حال شما خوبه؟!
احتمالا يكم به ريشش ميخنديم و بين خودمون ميگيم: طرف مشكل رواني داره.
به نظرم، اونروز، فقط با چشم ظاهر نميشه اون رو شناخت. ...
ديشب در اخبار ساعت 10، يك گزارش بود راجع به اينكه در اديان مختلف چطور به يك ناجي اشاره شده.
از زبور داوود، از تورات موسي، از كتاب بوداييها، از انجيل عيسي، از اوستا و ... خواندند كه چطور در همه اين اديان به يك منجي اشاره شده. براي من كه جالب بود.
* امروز هوس كوه كرده بودم. هوس ذرت آب پز كرده بودم. هوس ديدن منظره تهران از اون بالاي كوه كرده بودم. هوس ديدن ماه رو از اون بالا كرده بودم.
براي همين تنهايي راه افتادم به سمت كوه. اون بالا، تو ازدحام جمعيت براي خودم ميگشتم، كه يك دفعه چشمم به بابك خورد. بابك از بچههاي كلاسمون بود. پسر خيلي جالبيه. خيلي ساده است. و خيلي مهربون. هيچكدوم از پيچيدگيهاي ما رو نداره. شايد براي همين خيلي راحت ميشه با اون ارتباط برقرار كرد. و از بودنش لذت برد.
راه برگشت رو با اون اومدم. توي راه كلي با هم صحبت كرديم. صحبتمون هم اينقدر طول داديم، تا بالاخره ماه طلوع كرد. ماه اينقدر دير طلوع كرد كه ديگه داشتم از ديدنش نا اميد ميشدم. :)
* باز چند روزي هست كه خيلي تند ميرم. وقتي نوار بنفش رو گوش ميكنم، هيچ چيز رو احساس نميكنم. حتي صداي بوق بوق كيلومتر شمار رو هم نميشنوم.
خيلي ناجور لايي ميكشم. بعضي وقتها كسايي رو كه ميخوان با من كل بندازن اذيت ميكنم. اول ميگذارم از من جلو بزنند كه دلشون يكم خوش بشه. بعد همچين گاز ماشين رو ميگيرم كه به گردم هم نميرسند. ...
پ.ن.
فكر كنم از امشب دوباره سرعتم كم ميشه. :)
* يك سال ديگه هم گذشت.
امشب تو پمپ بنزين ولنجك يك سري جوون، سه تيغه با كت شلوار و كروات، مياومدند جلو ماشين، خيلي مودبانه عيد رو تبريك ميگفتند و بعد يك جعبه شكلات خوشگل با يك كارت ميدادند. خيلي مودبانه اول درخواست ميكردند كه براي ظهور آقا دعا كنيد، و بعد خواهش ميكردند كه اون كارت رو هم مطالعه كنيم!
راستش هر وقت صحبت از ظهور، و امام زمان ميشه، به اين فكر ميكنم كه اگر فردا روزي، امام زمان ظهور كنه، اكثر ما، اون رو تكفير ميكنيم و به اون ميخنديم و احتمالا به اون ميگيم: آقا حال شما خوبه؟!
احتمالا يكم به ريشش ميخنديم و بين خودمون ميگيم: طرف مشكل رواني داره.
به نظرم، اونروز، فقط با چشم ظاهر نميشه اون رو شناخت. ...
ديشب در اخبار ساعت 10، يك گزارش بود راجع به اينكه در اديان مختلف چطور به يك ناجي اشاره شده.
از زبور داوود، از تورات موسي، از كتاب بوداييها، از انجيل عيسي، از اوستا و ... خواندند كه چطور در همه اين اديان به يك منجي اشاره شده. براي من كه جالب بود.
* امروز هوس كوه كرده بودم. هوس ذرت آب پز كرده بودم. هوس ديدن منظره تهران از اون بالاي كوه كرده بودم. هوس ديدن ماه رو از اون بالا كرده بودم.
براي همين تنهايي راه افتادم به سمت كوه. اون بالا، تو ازدحام جمعيت براي خودم ميگشتم، كه يك دفعه چشمم به بابك خورد. بابك از بچههاي كلاسمون بود. پسر خيلي جالبيه. خيلي ساده است. و خيلي مهربون. هيچكدوم از پيچيدگيهاي ما رو نداره. شايد براي همين خيلي راحت ميشه با اون ارتباط برقرار كرد. و از بودنش لذت برد.
راه برگشت رو با اون اومدم. توي راه كلي با هم صحبت كرديم. صحبتمون هم اينقدر طول داديم، تا بالاخره ماه طلوع كرد. ماه اينقدر دير طلوع كرد كه ديگه داشتم از ديدنش نا اميد ميشدم. :)
* باز چند روزي هست كه خيلي تند ميرم. وقتي نوار بنفش رو گوش ميكنم، هيچ چيز رو احساس نميكنم. حتي صداي بوق بوق كيلومتر شمار رو هم نميشنوم.
خيلي ناجور لايي ميكشم. بعضي وقتها كسايي رو كه ميخوان با من كل بندازن اذيت ميكنم. اول ميگذارم از من جلو بزنند كه دلشون يكم خوش بشه. بعد همچين گاز ماشين رو ميگيرم كه به گردم هم نميرسند. ...
پ.ن.
فكر كنم از امشب دوباره سرعتم كم ميشه. :)
اشتراک در:
پستها (Atom)