* شيطنتم دوباره برگشته، تقريبا حالم خيلي خوب هست، چند روز پيش تو خيابون ميرفتم، كه يكي از دوستام رو ديدم كه با ماشين تو مسير مخالف داره ميره، خيلي وقت بود كه دنبال كسي نيافتاده بودم. تو ذهنم حدس زدم كه اون چه مسيري رو در اين ساعت داره ميره، انداختم تو كوچه و پس كوچهها، تقريبا 15 دقيقه بعد، ماشين دوستم از كنار من توي بزرگراه عبور كرد، چند دقيقهاي پشت سرش راه رفتم، تونسته بودم كه مسيرش رو درست حدس بزنم و ديگه كاري نداشتم، براي همين گاز ماشين رو گرفتم و دنبال كار خودم رفتم :)
... :)
* ديشب براي چهارمين بار پاي ديدن فيلم راه سبز نشستم كه از شبكه 1 پخش ميشد، نشستم.
فيلم فوق العادهاي هست. هر بار كه اين فيلم رو ميبينم، ياد كتاب همه مردم ميميرند ميافتم. ...
* اول هفته مطالب بالاي صفحه + يك سري مطلب ديگه رو نوشتم منتها نرسيدم كاملشون كنم. بعد هم 2-3 تا اتفاق افتاد كه يك مقدار حالم گرفته شد. يكسري از نوشتهها رو حذف كردم!
خلاصه هميشه همين هست، درست در لحظهاي كه آدم فكر ميكنه خيلي خوبه يك اتفاق ميافته كه آدم رو به دنيا واقعي بر ميگردونه :)
چند شب پيش يكجورهايي خسته شده بودم، پيش خودم حساب كردم كه 30 سال خوبي رو گذروندم، چه خوب ميشد همينجا زندگيم تمام ميشد، ... بعد از يك مدت به خودم خنديدم و گفتم: رها باز داري جا ميزنيها! هنوز خيلي كارها مونده كه نكردي. و ...
حس كردن بعضي از اتفاقات هنوز اذيتم ميكنه و به شدت انرژيم رو تحليل ميبره.
* چهارشنبه براي يك ماموريت يك روزه باز رفتم قم، چند ساعتي روي يك برج بودم كه به كل شهر ديد داشت. از هر چيزي كه فكرش رو بكنيد عكس گرفتم. از آسمان آبي آبي آبي، از كوههايي كه در دور دستها بودند و از برف سفيد شده بودند، از منارهها و گنبدهاي حرم، از لحظه لحظه غروب آفتاب و ... . بعضي از عكسها خيلي خوب در اومد. :)
اگر از سرماش بگذرم كه تا مغز استخون آدم نفوذ ميكرد، به خاطر اين عكسها كه گرفتم، ماموريت خوبي بود. :)
پ.ن.
نميدونم در چه حالي، اميدوارم كه خوب و خوش باشي. تقريبا اوايل ماه بود كه خواب ديدم كه از تو Miss Call دارم.
چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۳
سهشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۳
رحمان و شب يلدا
يكي ديگه از دوستام قرار هست كه بره انگليس، براي همين بچهها تصميم گرفتند كه براي او يك مهموني بگيرند و توي مهموني همه دوستهاي نزديك و فاميلهاي نزديكش رو دعوت كنند. بچهها ميخواستند كه اين دوستمون بطور كامل سورپريز بشه. براي همين وقتي هفته پيش اين فكر مطرح شد، فقط 4-5 نفر از دوستاي نزديكش خبر داشتيم. و براي اينكه يك موقع كسي سوتي نده، تا 2 روز قبل از مهموني به هيچكس خبر نداديم. از 2 روز قبل بود كه يواش يواش شروع به خبر كردن بچهها كرديم.
قرار بود كه همه بچهها راس ساعت 6:45 خونه يكي از بچهها جمع بشيم، و اين دوستمون رو به يك بهانه اونجا بكشونيم. از همه جالبتر اين بود كه بچهها به كسايي كه قرار بود، دوسمون رو بيارند 2 ساعت قبل از برنامه خبر داده بودند و اونها هم اولش فكر كرده بودند، قضيه سركاري هست و با طرف قرار گذاشته بودند برند ميدون منيريه خريد!!!!
چقدر فحش كه بچهها به اين 2 تا دوستش ندادند. زنگ ميزدند به موبايل دوستاش كه اين چه برنامهاي هست كه شما گذاشيد و همينجور فحش بود كه به اونها ميدادند. قضيه مرام بازي شده بود، بچهها يك حرفي زده بودند و حالا براي اينكه كل جريان لو نره مجبور بودند، طبق برنامه عمل كنند.
از طرفي، يكي از بچهها كه خونه اون جمع شده بوديم. هر چند وقت يكبار به دوستمون زنگ ميزد كه حالم اصلا خوب نيست. حالا يك شب من به وجود كثيف تو احتياج پيدا كردم و تو هم ...
خلاصه بعد از همه تلاشها، اين دوست ما به جاي ساعت 7 ساعت 9:15 آمد.
شما چه حالي پيدا ميكنيد، وقتي كه وارد يك خونه ميشيد. و انتظار داريد دوستتون رو كه وضعيت روحي مناسبي نداره ببينيد، منتها وقتي وارد ميشيد و چراغ روشن ميكنيد، ميبينيد كه حدود 30 نفر از دوستان و فاميلاتون يك دفعه ميريزند سرتون!!!
حتي پسرخاله شما كه به تازگي از آمريكا رسيده و شما هنوز وقت ديدن اون رو نكرديد، و ميخواستيد همون شب بريد خونشون ديدنش، بين مهمونها هست!
اين دوست ما كه شوكه شد، چند دقيقه اول كه دهنش آويزون بود. تك تك ما ها رو بغل ميكرد و از ما بابت اين برنامه تشكر ميكرد. نميدونست بايد چي كار بكنه. بعد همينجور شروع به بالا و پايين پريدن كرد. :)
و اما هديه!
براي دوستمون يك تيشرت سفيد گرفتيم و روي پيراهن عكسهاي دستجمعي كه طي اين چند سال با هم گرفته بوديم رو چاپ كرديم. كلي با تيشرت حال كرد. سريع تيشرت رو پوشيد، بچهها هم از فرصت استفاده كردند و همه با او عكس انداختند.
مهموني فوق العادهاي بود. مخصوصا زماني كه دوستمون وارد شد، و از خوشحالي نميدونست چي كار بايد بكنه... اينقدر خوشحال بودم كه ميخواستم بزنم زير گريه.
به من خيلي خوش گذشت، ميتونم بگم، تو عمرم اينقدر ورجه وورجه نكرده بودم. اينقدر خوشحال بودم كه تا ساعت 11:30-12 با بچه ورجه وورجه ميكرديم!!!
اواسط مهموني كفشهام رو در آوردم. و با پاي برهنه شروع به ورجه وورجه كردن كردم. اصلا با كفشهام حس خوبي براي اين كار نداشتم!
اين برنامه شايد براي اين به اين خوبي در اومد كه تقريبا همه بچهها در برگزاري اون سهيم بودند. مثلا شام رو 4-5 تا از بچهها تدارك ديده بودند. يكي دنبال عكس بود، يكي دنبال پيراهن، يكي دنبال برنامه ريزي و ...
خلاصه مهموني خيلي خوبي بود. آخر برنامه هم يكسري از بچهها كمك كردند و سريع اشغالهايي كه ريخته بوديم رو جمع كردند.
(با اينكه همه بچهها يك جوري توي اين كار سهيم بودند، ولي 2-3 نفر بيشتر از بقيه براي اين برنامه زحمت كشيدند. دستشون درد نكنه)
* مدتها بود كه دلم براي يكي از دوستام تنگ شده بود. از قبل پيش خودم گفته بودم، كه براي شب يلدا براش SMS ميزنم و به اون ميگم كه برام يك فال حافظ بگيره.
امروز يك جايي حوالي ميدان آرژانتين، شركت يكي از دوستانم كار داشتم. اونجا 20 -30 دقيقهاي راجع به موضوعات مختلف با دوستم گپ زدم. از شركت دوستم كه اومدم بيرون، به خودم كلي فحش دادم كه با وجود اين همه كاري كه تو شركت دارم، نشستم با دوستم گپ ميزنم.
توي ميدون آرژانتين منتظر تاكسي بودم كه برم شركت كه يك دفعه، همون دوستم رو اونطرف خيابون ديدم. اينقدر خوشحال شدم كه حد نداشت. دوستم رو بعد از حدود 5 ماه ميديدم. با همون لبخند هميشگي :)
راجع به اتفاقات اين مدت صحبت كرديم و قرار شد كه شب برام فال هم بگيره. :)
بعد كه از دوستم خداحافظي كردم، به حكمت اون 20-30 دقيقهاي كه اضافه تو شركت دوستم گپ زدم پي بردم و خوشحال رفتم شركت. :) (بعضي وقتها دنيا خيلي كوچيك ميشه.)
* امشب تقريبا 3 ساعت شنونده بودم. 2 تا از دوستام در مورد اتفاقات چند وقت اخير صحبت ميكردند. و من فقط گوش ميكردم. بازم داره يكسري اتفاق ميافته كه خيلي خوب نيست. ...
* بعضي وقتها وحشتناك رانندگي ميكنم. تقريبا به جرات ميتونم بگم كه به غير از پسر عموهام كه يك دفعه اونروي من رو ديدند. كسي ديگه من رو در اين وضعيت نديده.
امشب هم يكي از اون شبها بود، صداي نوار تا آخر و من بي اعتنا به عقربه دور موتور كه به حوالي ناحيه قرمز مياومد به سمت خونه مياومدم تا در كنار خانواده شب يلداي ديگه، تولد خورشيد ديگهاي رو شاهد باشم.
پ.ن.
1- امشب وضع خطوط موبايل افتضاح بود. براي فرستادن هر تماس بايد حداقل 10 دفعه شماره طرف مورد نظر رو ميگرفتي، تازه بعد از اونهم فقط چند ثانيه موفق به صحبت كردن ميشدي! براي هر كسي هم كه ميخواستي SMS بفرستي بايد حداقل 7-8 بار تلاش ميكردي تا بر پيغام error sending پيروز بشي!
دست همه اونهايي كه در اين وضعيت اسفبار SMS فرستادند و رسيدن شب يلدا رو تبريك گفتند، آرزوهاي خوب كردند و يا شمردن جوجهها رو در اين شب يادآوري كردند، درد نكنه. :)
2- يادم رفت چي ميخواستم بنويسم!!! :)
3- برنامه شب يلداي شبكه 1 خيلي قشنگ بود، مخصوصا داستان آجيل مشكل گشا! :)
4- اميدوارم كه همگي شما در كنار خانوادهتون شب يلداي خوبي رو پشت سر گذاشته باشيد.
قرار بود كه همه بچهها راس ساعت 6:45 خونه يكي از بچهها جمع بشيم، و اين دوستمون رو به يك بهانه اونجا بكشونيم. از همه جالبتر اين بود كه بچهها به كسايي كه قرار بود، دوسمون رو بيارند 2 ساعت قبل از برنامه خبر داده بودند و اونها هم اولش فكر كرده بودند، قضيه سركاري هست و با طرف قرار گذاشته بودند برند ميدون منيريه خريد!!!!
چقدر فحش كه بچهها به اين 2 تا دوستش ندادند. زنگ ميزدند به موبايل دوستاش كه اين چه برنامهاي هست كه شما گذاشيد و همينجور فحش بود كه به اونها ميدادند. قضيه مرام بازي شده بود، بچهها يك حرفي زده بودند و حالا براي اينكه كل جريان لو نره مجبور بودند، طبق برنامه عمل كنند.
از طرفي، يكي از بچهها كه خونه اون جمع شده بوديم. هر چند وقت يكبار به دوستمون زنگ ميزد كه حالم اصلا خوب نيست. حالا يك شب من به وجود كثيف تو احتياج پيدا كردم و تو هم ...
خلاصه بعد از همه تلاشها، اين دوست ما به جاي ساعت 7 ساعت 9:15 آمد.
شما چه حالي پيدا ميكنيد، وقتي كه وارد يك خونه ميشيد. و انتظار داريد دوستتون رو كه وضعيت روحي مناسبي نداره ببينيد، منتها وقتي وارد ميشيد و چراغ روشن ميكنيد، ميبينيد كه حدود 30 نفر از دوستان و فاميلاتون يك دفعه ميريزند سرتون!!!
حتي پسرخاله شما كه به تازگي از آمريكا رسيده و شما هنوز وقت ديدن اون رو نكرديد، و ميخواستيد همون شب بريد خونشون ديدنش، بين مهمونها هست!
اين دوست ما كه شوكه شد، چند دقيقه اول كه دهنش آويزون بود. تك تك ما ها رو بغل ميكرد و از ما بابت اين برنامه تشكر ميكرد. نميدونست بايد چي كار بكنه. بعد همينجور شروع به بالا و پايين پريدن كرد. :)
و اما هديه!
براي دوستمون يك تيشرت سفيد گرفتيم و روي پيراهن عكسهاي دستجمعي كه طي اين چند سال با هم گرفته بوديم رو چاپ كرديم. كلي با تيشرت حال كرد. سريع تيشرت رو پوشيد، بچهها هم از فرصت استفاده كردند و همه با او عكس انداختند.
مهموني فوق العادهاي بود. مخصوصا زماني كه دوستمون وارد شد، و از خوشحالي نميدونست چي كار بايد بكنه... اينقدر خوشحال بودم كه ميخواستم بزنم زير گريه.
به من خيلي خوش گذشت، ميتونم بگم، تو عمرم اينقدر ورجه وورجه نكرده بودم. اينقدر خوشحال بودم كه تا ساعت 11:30-12 با بچه ورجه وورجه ميكرديم!!!
اواسط مهموني كفشهام رو در آوردم. و با پاي برهنه شروع به ورجه وورجه كردن كردم. اصلا با كفشهام حس خوبي براي اين كار نداشتم!
اين برنامه شايد براي اين به اين خوبي در اومد كه تقريبا همه بچهها در برگزاري اون سهيم بودند. مثلا شام رو 4-5 تا از بچهها تدارك ديده بودند. يكي دنبال عكس بود، يكي دنبال پيراهن، يكي دنبال برنامه ريزي و ...
خلاصه مهموني خيلي خوبي بود. آخر برنامه هم يكسري از بچهها كمك كردند و سريع اشغالهايي كه ريخته بوديم رو جمع كردند.
(با اينكه همه بچهها يك جوري توي اين كار سهيم بودند، ولي 2-3 نفر بيشتر از بقيه براي اين برنامه زحمت كشيدند. دستشون درد نكنه)
* مدتها بود كه دلم براي يكي از دوستام تنگ شده بود. از قبل پيش خودم گفته بودم، كه براي شب يلدا براش SMS ميزنم و به اون ميگم كه برام يك فال حافظ بگيره.
امروز يك جايي حوالي ميدان آرژانتين، شركت يكي از دوستانم كار داشتم. اونجا 20 -30 دقيقهاي راجع به موضوعات مختلف با دوستم گپ زدم. از شركت دوستم كه اومدم بيرون، به خودم كلي فحش دادم كه با وجود اين همه كاري كه تو شركت دارم، نشستم با دوستم گپ ميزنم.
توي ميدون آرژانتين منتظر تاكسي بودم كه برم شركت كه يك دفعه، همون دوستم رو اونطرف خيابون ديدم. اينقدر خوشحال شدم كه حد نداشت. دوستم رو بعد از حدود 5 ماه ميديدم. با همون لبخند هميشگي :)
راجع به اتفاقات اين مدت صحبت كرديم و قرار شد كه شب برام فال هم بگيره. :)
بعد كه از دوستم خداحافظي كردم، به حكمت اون 20-30 دقيقهاي كه اضافه تو شركت دوستم گپ زدم پي بردم و خوشحال رفتم شركت. :) (بعضي وقتها دنيا خيلي كوچيك ميشه.)
* امشب تقريبا 3 ساعت شنونده بودم. 2 تا از دوستام در مورد اتفاقات چند وقت اخير صحبت ميكردند. و من فقط گوش ميكردم. بازم داره يكسري اتفاق ميافته كه خيلي خوب نيست. ...
* بعضي وقتها وحشتناك رانندگي ميكنم. تقريبا به جرات ميتونم بگم كه به غير از پسر عموهام كه يك دفعه اونروي من رو ديدند. كسي ديگه من رو در اين وضعيت نديده.
امشب هم يكي از اون شبها بود، صداي نوار تا آخر و من بي اعتنا به عقربه دور موتور كه به حوالي ناحيه قرمز مياومد به سمت خونه مياومدم تا در كنار خانواده شب يلداي ديگه، تولد خورشيد ديگهاي رو شاهد باشم.
پ.ن.
1- امشب وضع خطوط موبايل افتضاح بود. براي فرستادن هر تماس بايد حداقل 10 دفعه شماره طرف مورد نظر رو ميگرفتي، تازه بعد از اونهم فقط چند ثانيه موفق به صحبت كردن ميشدي! براي هر كسي هم كه ميخواستي SMS بفرستي بايد حداقل 7-8 بار تلاش ميكردي تا بر پيغام error sending پيروز بشي!
دست همه اونهايي كه در اين وضعيت اسفبار SMS فرستادند و رسيدن شب يلدا رو تبريك گفتند، آرزوهاي خوب كردند و يا شمردن جوجهها رو در اين شب يادآوري كردند، درد نكنه. :)
2- يادم رفت چي ميخواستم بنويسم!!! :)
3- برنامه شب يلداي شبكه 1 خيلي قشنگ بود، مخصوصا داستان آجيل مشكل گشا! :)
4- اميدوارم كه همگي شما در كنار خانوادهتون شب يلداي خوبي رو پشت سر گذاشته باشيد.
شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۳
* امروز همچين از روي يك دست انداز رد شدم كه هر 4 تا چرخ ماشينم از زمين بلند شد. و بعد چند ثانيه محكم اومدم روي زمين. يك جورهاي حال داد، منتها دلم، خيلي براي ماشينم سوخت.
* پنج شنبه هفته پيش (19 آذر) كه برف و بارون شديد مياومد. ظهر كه كلاسم تمام شد. سريع راه افتادم كه برم بازار. همچين كه از دانشكده اومد بيرون، ديدم كه ماشينم به يك سمت كشيده ميشه. نگاه كردم ديدم، لاستيك جلوم پنچر شده.
خلاصه كنار بزرگراه توي اون شلاب و زير بارون برف شروع به تعويض لاستيك كردم! داشتم لاستيك ماشين رو عوض ميكردم كه يك آقايي اومد و يك چتر بالاي سرم گرفت و با خوشرويي گفت: توي اين هوا، پنچرگيري خيلي حال گيري هست! يكم نگاهش كردم و گفتم: آره.
همون لحظه تو دلم فكر كردم براي چي اين يارو كنار بزرگراه داره كمكم ميكنه!؟ نكنه بخواد حواس من رو پرت بكنه و چيزي از تو ماشينم بر داره ، مواظبش باشم و ... يكم از اين فكرها اومد تو ذهنم، بعد به خودم گفتم: رها خيلي به آدمها بد بين شديها! بعد هم گفتم: به هر حال تو اين وضعيت اومده چتر براي من نگه داشته، پنچر گيريم كه تموم شد، از او ميپرسم كه مسيرش كجاست. اگر به مسيرم ميخورد، ميبرمش تا يك جايي ميرسونمش.
پنچرگيري ماشين كه تمام شد تا رفتم كه لاستيك رو توي صندوق عقب بگذارم. ديدم كه داره چترش رو جمع ميكنه كه تو صندوق عقب ماشينش بگذاره! تازه متوجه شدم كه طرف راننده اون ماشيني بود كه كنار خيابون منتظر بود!
از دست خودم خيلي ناراحت و شدم شدم كه براي يك لحظه همچين فكري در مورد اون فرد كردم!
* چهارشنبه هفته پيش رفتم خونه يكي از دوستام تا دستگاهش رو درست كنم. وقتي ميخواستم از خونشون بيام بيرون، چشمم افتاد به ترازو كه كنار اتاق بود. رفتم روي ترازو، ديدم 4-5 كيلو بيشتر از هميشه نشون ميده! فكر كردم ممكنه مال كاپشنم باشه. كاپشنم رو در آوردم، دوباره رفتم روي ترازو، ديدم 4 كيلو نسبت به قبل چاق شدم! :)
از خونه اونها كه اومدم بيرون يك حالي بودم. به خودم گفتم: رها فعاليتت كم شده كه وزنت داره ميره بالا. با اين كه من 10-15 كيلو جا دارم كه تازه به وزن استاندارد برسم، بازم خيلي خوشم نميآد، كه چاق بشم.
خلاصه از اونجا كه بخاطر سرما نميشه دوچرخه سواري رفت. تصميم گرفتم كه دوباره هفتهاي يكبار به طور مرتب كوه برم! :)
* بازار تموم شد، منتها براي اولين بار نبود پسر عموجان و قبول نكردن مسئوليتها توسط من كار دست بچهها داد. و آخر بازار صندوقهامون كم آورد. يكشنبهاي وقتي كار بچهها رو چك كردم، ديدم بچهها كلي پول كم آوردند. اينقدر ناراحت بودم كه شب خوابم نميبرد. فرداش هم معدهام به هم ريخت. بعدش پيش خودم گفتم، الان كه كاري نميتونم بكنم. فقط اينكه از دفعه ديگه بايد بيشتر حواسمون رو جمع كنيم كه همچين اتفاقي براي ما پيش نياد. و بعد بچهها رو مجبور كردم كه همه فاكتورها رو از اول چك كنند، تا ايرادهاي كار در بياد. خيلي بد هست، آدم به افرادي كه اعتماد داره، شك بكنه، و ديگه اطمينان قبل رو نداشته باشه.
* چهارشنبهاي يك ماموريت يك روزه به قم داشتم. نگاهم به بعضي از مسايل خيلي خوب شده. خودم از خودم خوشم اومد. :)
* بازم پنجشنبه. ديروز وقتي رفتم دانشكده، اولين چيزي كه توجهم رو جلب كرد، پلاكارد سياهي بود كه خبر از فوت يكي از استادهاي دانشكدمون رو ميداد. خلاصه اول صبحي كلي حالم گرفته شد. بعدازظهر بعد از اينكه يك مقدار به كارهام رسيدم، رفتم دنبال يكي از دوستام. وسط راه يك دفعه هوا از ابر تاريك شد، و بعد از چند دقيقه بارش تگرگ شروع شد. :)
به شدت هوس كوه كردم. اينقدر دوست داشتم كه توي اون هوا ميرفتم كوه! پيش خودم ميگفتم: كه الان اونجا حسابي برف ميآد! :)
رفتم دنبال يك از دوستام، دوستم يك خواب نسبتا بد ديده بود. با هم رفتيم هات شكلت، تگرگ و برف همينجور مياومد. خيابون شريعتي تقريبا كفش سفيد شده بود. و ماشين ها موقع بالا رفتن سر ميخوردند. خلاصه بعد از خوردن يك نسكافه داغ دوستم رو رسوندم. راه افتادم برم به سمت خونه يكي ديگه از دوستام كه توي ولنجك بود.
از صبح ساعت 8 كه از خونه بيرون اومده بودم، توالت نرفته بودم. خوردن نسكافه و بعدش سرما يك دفعه اوضاع احوالات من رو توي ترافيك حسابي خراب كرد. ديگه همه چيز رو زرد ميديدم. تقريبا از جلو هر جا كه فكر ميكردم دستشويي عمومي داشته باشه و اون موقع باز باشه رد شدم. ديگه اواخر حاضر بودم 1000 تومن بدم، برم دستشويي!
آخر سر به فكر دستشويي اول بام تهران افتادم. 500 تومان پول پاركينگ دادم و با ماشين رفتم تا آخر پاركينگ و بعد هم ... خلاصه به اين بهانه بود كه من يك قدمي توي كوه زدم. نميدونيد وقتي چشمهاي آدم همه چيز رو زرد نبينه، چقدر پياده روي ميچسبه. از اونجا كه با 2 تا از دوستام قرار داشتم، خيلي نتونستم راه برم و مجبور شدم زود برگردم.
شبش باز يكسري اطلاعات جديد بدست آوردم. ... خلاصه فقط جالب بود. اصلا دوست ندارم كه اين قضيه ادامه پيدا بكنه. به دوستم هم گفتم كه هر چه زودتر اين قضيه تمام بشه بهتره. چون ميترسم، آخرش طرف يك كاري دستمون بده.!
* بالاخره امروز موفق شديم كه انتخابات رو توي گروهمون برگزار كنيم. و تقريبا كسايي كه ميخواستيم انتخاب شدند. كاري بود كه خيلي وقت بود ميخواستيم انجامش بديم. :)
ظهر يكي از دوستان قديم زنگ زد كه ميخواد كتاب بخره، حوصله دارم كه با هم بريم يا نه! كه منم سريع جواب مثبت دادم. بعد خريد كتاب هم رفتيم سراغ يكي ديگه از دوستان و 3 تايي با هم رفتيم ناهار. ... خلاصه امروز تا شب با كلي آدم حرف زدم. :)
پ.ن.
1- نميدونم چرا تازگي شبها، تنبليم ميآد كه چيزي بنويسم. از اين تنبلي اصلا خوشم نميآد. :)
2- با همه اتفاقاتي كه افتاده، بازم از آقاي خاتمي خوشم ميآد. ميدونم كه قضاوت تاريخ در مورد او مثبت هست. تو اين هفته اينقدر در موردش صحبت كردم كه حوصله نوشتن در موردش رو اينجا نداشتم.
3- ...
* پنج شنبه هفته پيش (19 آذر) كه برف و بارون شديد مياومد. ظهر كه كلاسم تمام شد. سريع راه افتادم كه برم بازار. همچين كه از دانشكده اومد بيرون، ديدم كه ماشينم به يك سمت كشيده ميشه. نگاه كردم ديدم، لاستيك جلوم پنچر شده.
خلاصه كنار بزرگراه توي اون شلاب و زير بارون برف شروع به تعويض لاستيك كردم! داشتم لاستيك ماشين رو عوض ميكردم كه يك آقايي اومد و يك چتر بالاي سرم گرفت و با خوشرويي گفت: توي اين هوا، پنچرگيري خيلي حال گيري هست! يكم نگاهش كردم و گفتم: آره.
همون لحظه تو دلم فكر كردم براي چي اين يارو كنار بزرگراه داره كمكم ميكنه!؟ نكنه بخواد حواس من رو پرت بكنه و چيزي از تو ماشينم بر داره ، مواظبش باشم و ... يكم از اين فكرها اومد تو ذهنم، بعد به خودم گفتم: رها خيلي به آدمها بد بين شديها! بعد هم گفتم: به هر حال تو اين وضعيت اومده چتر براي من نگه داشته، پنچر گيريم كه تموم شد، از او ميپرسم كه مسيرش كجاست. اگر به مسيرم ميخورد، ميبرمش تا يك جايي ميرسونمش.
پنچرگيري ماشين كه تمام شد تا رفتم كه لاستيك رو توي صندوق عقب بگذارم. ديدم كه داره چترش رو جمع ميكنه كه تو صندوق عقب ماشينش بگذاره! تازه متوجه شدم كه طرف راننده اون ماشيني بود كه كنار خيابون منتظر بود!
از دست خودم خيلي ناراحت و شدم شدم كه براي يك لحظه همچين فكري در مورد اون فرد كردم!
* چهارشنبه هفته پيش رفتم خونه يكي از دوستام تا دستگاهش رو درست كنم. وقتي ميخواستم از خونشون بيام بيرون، چشمم افتاد به ترازو كه كنار اتاق بود. رفتم روي ترازو، ديدم 4-5 كيلو بيشتر از هميشه نشون ميده! فكر كردم ممكنه مال كاپشنم باشه. كاپشنم رو در آوردم، دوباره رفتم روي ترازو، ديدم 4 كيلو نسبت به قبل چاق شدم! :)
از خونه اونها كه اومدم بيرون يك حالي بودم. به خودم گفتم: رها فعاليتت كم شده كه وزنت داره ميره بالا. با اين كه من 10-15 كيلو جا دارم كه تازه به وزن استاندارد برسم، بازم خيلي خوشم نميآد، كه چاق بشم.
خلاصه از اونجا كه بخاطر سرما نميشه دوچرخه سواري رفت. تصميم گرفتم كه دوباره هفتهاي يكبار به طور مرتب كوه برم! :)
* بازار تموم شد، منتها براي اولين بار نبود پسر عموجان و قبول نكردن مسئوليتها توسط من كار دست بچهها داد. و آخر بازار صندوقهامون كم آورد. يكشنبهاي وقتي كار بچهها رو چك كردم، ديدم بچهها كلي پول كم آوردند. اينقدر ناراحت بودم كه شب خوابم نميبرد. فرداش هم معدهام به هم ريخت. بعدش پيش خودم گفتم، الان كه كاري نميتونم بكنم. فقط اينكه از دفعه ديگه بايد بيشتر حواسمون رو جمع كنيم كه همچين اتفاقي براي ما پيش نياد. و بعد بچهها رو مجبور كردم كه همه فاكتورها رو از اول چك كنند، تا ايرادهاي كار در بياد. خيلي بد هست، آدم به افرادي كه اعتماد داره، شك بكنه، و ديگه اطمينان قبل رو نداشته باشه.
* چهارشنبهاي يك ماموريت يك روزه به قم داشتم. نگاهم به بعضي از مسايل خيلي خوب شده. خودم از خودم خوشم اومد. :)
* بازم پنجشنبه. ديروز وقتي رفتم دانشكده، اولين چيزي كه توجهم رو جلب كرد، پلاكارد سياهي بود كه خبر از فوت يكي از استادهاي دانشكدمون رو ميداد. خلاصه اول صبحي كلي حالم گرفته شد. بعدازظهر بعد از اينكه يك مقدار به كارهام رسيدم، رفتم دنبال يكي از دوستام. وسط راه يك دفعه هوا از ابر تاريك شد، و بعد از چند دقيقه بارش تگرگ شروع شد. :)
به شدت هوس كوه كردم. اينقدر دوست داشتم كه توي اون هوا ميرفتم كوه! پيش خودم ميگفتم: كه الان اونجا حسابي برف ميآد! :)
رفتم دنبال يك از دوستام، دوستم يك خواب نسبتا بد ديده بود. با هم رفتيم هات شكلت، تگرگ و برف همينجور مياومد. خيابون شريعتي تقريبا كفش سفيد شده بود. و ماشين ها موقع بالا رفتن سر ميخوردند. خلاصه بعد از خوردن يك نسكافه داغ دوستم رو رسوندم. راه افتادم برم به سمت خونه يكي ديگه از دوستام كه توي ولنجك بود.
از صبح ساعت 8 كه از خونه بيرون اومده بودم، توالت نرفته بودم. خوردن نسكافه و بعدش سرما يك دفعه اوضاع احوالات من رو توي ترافيك حسابي خراب كرد. ديگه همه چيز رو زرد ميديدم. تقريبا از جلو هر جا كه فكر ميكردم دستشويي عمومي داشته باشه و اون موقع باز باشه رد شدم. ديگه اواخر حاضر بودم 1000 تومن بدم، برم دستشويي!
آخر سر به فكر دستشويي اول بام تهران افتادم. 500 تومان پول پاركينگ دادم و با ماشين رفتم تا آخر پاركينگ و بعد هم ... خلاصه به اين بهانه بود كه من يك قدمي توي كوه زدم. نميدونيد وقتي چشمهاي آدم همه چيز رو زرد نبينه، چقدر پياده روي ميچسبه. از اونجا كه با 2 تا از دوستام قرار داشتم، خيلي نتونستم راه برم و مجبور شدم زود برگردم.
شبش باز يكسري اطلاعات جديد بدست آوردم. ... خلاصه فقط جالب بود. اصلا دوست ندارم كه اين قضيه ادامه پيدا بكنه. به دوستم هم گفتم كه هر چه زودتر اين قضيه تمام بشه بهتره. چون ميترسم، آخرش طرف يك كاري دستمون بده.!
* بالاخره امروز موفق شديم كه انتخابات رو توي گروهمون برگزار كنيم. و تقريبا كسايي كه ميخواستيم انتخاب شدند. كاري بود كه خيلي وقت بود ميخواستيم انجامش بديم. :)
ظهر يكي از دوستان قديم زنگ زد كه ميخواد كتاب بخره، حوصله دارم كه با هم بريم يا نه! كه منم سريع جواب مثبت دادم. بعد خريد كتاب هم رفتيم سراغ يكي ديگه از دوستان و 3 تايي با هم رفتيم ناهار. ... خلاصه امروز تا شب با كلي آدم حرف زدم. :)
پ.ن.
1- نميدونم چرا تازگي شبها، تنبليم ميآد كه چيزي بنويسم. از اين تنبلي اصلا خوشم نميآد. :)
2- با همه اتفاقاتي كه افتاده، بازم از آقاي خاتمي خوشم ميآد. ميدونم كه قضاوت تاريخ در مورد او مثبت هست. تو اين هفته اينقدر در موردش صحبت كردم كه حوصله نوشتن در موردش رو اينجا نداشتم.
3- ...
دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳
بازار خیریه
امشب تا ساعت 12 شب خیریه بودم.
فردا قرار هست که وسط بازار کنسرت راه بندازیم. این اولین بار هست که همراه بازار خیریه امون یک روز کنسرت برگزار می کنیم. (کنسرت سازهای تلفیقی)
طبق معمول از اونجا که یکسری از بچه ها نسبت به ارتفاع حساسیت دارند. من با یکی دیگه از بچه ها بالای نردبان آویزون بودیم و پرده ها رو درست می کردیم. (دقیقا آویزان بودیم. چون یکسری جاها من از میله های سقف آویزون می شدم تا بچه ها جای نردبان را عوض می کردند و تا دوباره یک جایی داشته باشم که پام رو بگذارم.)
پرده ای رو که آویزون کردیم. یک پرده 8-9 متری به ارتفاع حدود 4:30 متر هست. روی پرده رو 15-16 نفر از کار آموزهای خودمون نقاشی کردند. یکی کبوتر کشیده، یکی گل، یکی رنگین کمون و ... خلاصه پرده فوق العاده ای شده. حتما عکسش رو اینجا خواهم گذاشت. که شما هم ببینید.
پرده رو بچه ها فرستاده بودند بیرون تا لبه اش رو چرخ کنند. منتها طرف یادش رفته بود که لبه بالاش رو برای ما چرخ بکنه. به بچه ها گفتم که تو کلاس خیاطی چرخ خیاطی صنعتی هست بیاین بریم با اون خودمون لبه بالاش رو چرخ می کنیم. خلاصه هممون هم هنرمند. دقیقا 6 نفرسر پارچه رو گرفته بودیم. تا لبه پرده رو چرخ بکنیم.
(یکی پارچه را صاف می کرد. یک نفر دیگه لبه پارچه رو تا می کرد. یک نفر پشت چرخ نشسته بود و پاش رو روی پدال چرخ فشار می داد. یک نفر دیگه لبه سمت راست پارچه رو گرفته بود تا گل پرده همراه کار حرکت بکنه و کار صاف باشه. منم از پشت کار رو از زیر چرخ می کشیدم، بیرون. نفر آخر هم، هر چند وقت یک بار از ما عکس می گرفت و در کنارش تایم هم می گرفت. ما برای اینکه لبه کار محکم باشه. لبه کار رو دوبار چرخ کردیم. دفعه اول 40 دقیقه و دفعه دوم 7 دقیقه طول کشید. :) )
بازار امسال تا حالاش که خیلی خوب بوده. توی 10-15 بازار گذشته. این بازار کمترین مسئولیت با من بوده. و من خودم رو کمتر از همیشه درگیر کار کردم. خودشون برنامه ریزی کردند، خودشون با بچه ها تماس گرفتند و در آخر خودشون برنامه ریزی کردند و در آخر هر جا گیر کردند اومدند سراغ من. از اینکه بچه ها می تونند یک جوری کارها رو خودشون انجام بدهند خیلی خوشحالم. :) (حالا گیرم یک جاهایی، یک اشتباه هایی داشته باشند. البته بگذریم که هنوز کسی نتونسته در قسمت مالی بعضی از کارها رو انجام بده و در این قسمت هنوز اشتباه زیاد است0)
بازار تنها برنامه ای است که بچه تمرین انجام یک کار جمعی می کنیم و هرکس هر کاری رو که از دستش برمی آد انجام می ده تا این برنامه به خوبی انجام بشه. :)
بالاخره برگه ثبت نام فوق لیسانسم رو پست کردم. نمی دونم چرا فکر می کردم که مدت پست مدارک تا آخر این هفته تمدید شده. دیروز بعدازظهر، یکی از دوستام تو شرکت به من گفت که تا آخر وقت دیروز وقت دارم که پست بکنم. حالا مدارکم هم خونه بود و من به اونها دست هم نزده بودم. تا ساعت 5:30 شرکت بودم. در ترافیک شامگاهی، ساعت 6:35 همراه با سر درد رسیدم خونه. (از بازار زنگ زده بودند که یکی از بچه ها سر صندوق گند زده و من موقع برگشت همش توی این فکر بودم که چطور گند اون رو جبران کنم. ) از ساعت 6:30 تا 7:30 دفترچه رو خوندم و فرمها رو با دقت پر کردم. و خودم رو ساعت 7:55 به پست خونه چهارراه لشگر رسوندم. دم در پست خونه تابلو زده بودند که وقت ارسال تا فردا ظهر تمدید شده، منم با خیال راحت رفتم خیریه تا اشکال فاکتورها رو حل کنم و مدارک رو امروز نزدیک ظهر ارسال کردم.
این دوست مارکوپلو ما هم از سفر برگشت. منتها دوباره هنوز نیامده قراره، آخر این هفته دوباره بره سفر.
جمعه ای ظهر با یکسری از بچه ها ظهر رفتیم بیرون نهار. خیلی وقت بود که بچه ها رو ندیده بودم و دلم برای اونها خیلی تنگ شده بود. برای همین وقتی که یکی از بچه ها به من زنگ زد و جریان قرار رو خبر داد. خیلی خوشحال شدم. بعد از نهار با یکی از بچه رفتیم خیریه، منتها توی راه یکی از بچه ها رو که واقعا خیلی وقت بود ندیده بودم رو هم سوار کردیم و رفتیم خیریه. به این شرط که دوستم رو ساعت 5 به یک جای خوب برسونم. سر راه رسوندن دوست گرامی رفتم، دوست مارکوپلوم رو سوار کردم و بعد از رسوندن دوست گرامی، رفتم سراغ یکی دیگه از دوستان تا 3 تایی دوباره بریم خیریه.
تو اون مدت که توی بازار کارهام رو انجام می دادم. مارکوپلو، خیلی از مسائل رو به دوست آخر مون گفت، و اون رو نسبت به خیلی از اتفاقات روشن کرد. شب بعد از اینکه هر جفتشون رو رسوندم به دوست مارکوپلو زنگ زدم، به من می گه: رها وجدانت راحت شد. می خندم و می گم بخاطر چی؟! می خنده و می گه: بخاطر اینکه بیشتر حرفهایی که می خواستی زدم. می خندم. :)
دیروز تو شرکتمون یک برنامه برگزار کردیم و برای اولین بار به مناسبت 12 آذر روز جهانی توانیاب (معلول) از کارمندهای توانیاب شرکتمون تقدیر به عمل آوردیم. هر وقت که اونها رو می بینم. به خودم میگم: رها! قدر سلامتیت رو بدون، ممکن بود که تو به جای یکی از آنها باشی!
...
...
پ.ن.
موقع برگشت همش تو فکر بودم. اینقدر سریع اومدم که در عرض 6 دقیقه به خونه رسیدم!
توی راه به این فکر می کردم که آیا بالاخره یک روز منم می تونم یک نفر رو پیدا کنم که بتونه همراهم باشه... پیش خودم می گفتم: اگر حتی یک نفر رو پیدا کنم که دستش یک سوم دست من خط و ستاره داشته باشه، قبولش دارم. منتها ... :)
خدایا شکرت :)
فردا قرار هست که وسط بازار کنسرت راه بندازیم. این اولین بار هست که همراه بازار خیریه امون یک روز کنسرت برگزار می کنیم. (کنسرت سازهای تلفیقی)
طبق معمول از اونجا که یکسری از بچه ها نسبت به ارتفاع حساسیت دارند. من با یکی دیگه از بچه ها بالای نردبان آویزون بودیم و پرده ها رو درست می کردیم. (دقیقا آویزان بودیم. چون یکسری جاها من از میله های سقف آویزون می شدم تا بچه ها جای نردبان را عوض می کردند و تا دوباره یک جایی داشته باشم که پام رو بگذارم.)
پرده ای رو که آویزون کردیم. یک پرده 8-9 متری به ارتفاع حدود 4:30 متر هست. روی پرده رو 15-16 نفر از کار آموزهای خودمون نقاشی کردند. یکی کبوتر کشیده، یکی گل، یکی رنگین کمون و ... خلاصه پرده فوق العاده ای شده. حتما عکسش رو اینجا خواهم گذاشت. که شما هم ببینید.
پرده رو بچه ها فرستاده بودند بیرون تا لبه اش رو چرخ کنند. منتها طرف یادش رفته بود که لبه بالاش رو برای ما چرخ بکنه. به بچه ها گفتم که تو کلاس خیاطی چرخ خیاطی صنعتی هست بیاین بریم با اون خودمون لبه بالاش رو چرخ می کنیم. خلاصه هممون هم هنرمند. دقیقا 6 نفرسر پارچه رو گرفته بودیم. تا لبه پرده رو چرخ بکنیم.
(یکی پارچه را صاف می کرد. یک نفر دیگه لبه پارچه رو تا می کرد. یک نفر پشت چرخ نشسته بود و پاش رو روی پدال چرخ فشار می داد. یک نفر دیگه لبه سمت راست پارچه رو گرفته بود تا گل پرده همراه کار حرکت بکنه و کار صاف باشه. منم از پشت کار رو از زیر چرخ می کشیدم، بیرون. نفر آخر هم، هر چند وقت یک بار از ما عکس می گرفت و در کنارش تایم هم می گرفت. ما برای اینکه لبه کار محکم باشه. لبه کار رو دوبار چرخ کردیم. دفعه اول 40 دقیقه و دفعه دوم 7 دقیقه طول کشید. :) )
بازار امسال تا حالاش که خیلی خوب بوده. توی 10-15 بازار گذشته. این بازار کمترین مسئولیت با من بوده. و من خودم رو کمتر از همیشه درگیر کار کردم. خودشون برنامه ریزی کردند، خودشون با بچه ها تماس گرفتند و در آخر خودشون برنامه ریزی کردند و در آخر هر جا گیر کردند اومدند سراغ من. از اینکه بچه ها می تونند یک جوری کارها رو خودشون انجام بدهند خیلی خوشحالم. :) (حالا گیرم یک جاهایی، یک اشتباه هایی داشته باشند. البته بگذریم که هنوز کسی نتونسته در قسمت مالی بعضی از کارها رو انجام بده و در این قسمت هنوز اشتباه زیاد است0)
بازار تنها برنامه ای است که بچه تمرین انجام یک کار جمعی می کنیم و هرکس هر کاری رو که از دستش برمی آد انجام می ده تا این برنامه به خوبی انجام بشه. :)
بالاخره برگه ثبت نام فوق لیسانسم رو پست کردم. نمی دونم چرا فکر می کردم که مدت پست مدارک تا آخر این هفته تمدید شده. دیروز بعدازظهر، یکی از دوستام تو شرکت به من گفت که تا آخر وقت دیروز وقت دارم که پست بکنم. حالا مدارکم هم خونه بود و من به اونها دست هم نزده بودم. تا ساعت 5:30 شرکت بودم. در ترافیک شامگاهی، ساعت 6:35 همراه با سر درد رسیدم خونه. (از بازار زنگ زده بودند که یکی از بچه ها سر صندوق گند زده و من موقع برگشت همش توی این فکر بودم که چطور گند اون رو جبران کنم. ) از ساعت 6:30 تا 7:30 دفترچه رو خوندم و فرمها رو با دقت پر کردم. و خودم رو ساعت 7:55 به پست خونه چهارراه لشگر رسوندم. دم در پست خونه تابلو زده بودند که وقت ارسال تا فردا ظهر تمدید شده، منم با خیال راحت رفتم خیریه تا اشکال فاکتورها رو حل کنم و مدارک رو امروز نزدیک ظهر ارسال کردم.
این دوست مارکوپلو ما هم از سفر برگشت. منتها دوباره هنوز نیامده قراره، آخر این هفته دوباره بره سفر.
جمعه ای ظهر با یکسری از بچه ها ظهر رفتیم بیرون نهار. خیلی وقت بود که بچه ها رو ندیده بودم و دلم برای اونها خیلی تنگ شده بود. برای همین وقتی که یکی از بچه ها به من زنگ زد و جریان قرار رو خبر داد. خیلی خوشحال شدم. بعد از نهار با یکی از بچه رفتیم خیریه، منتها توی راه یکی از بچه ها رو که واقعا خیلی وقت بود ندیده بودم رو هم سوار کردیم و رفتیم خیریه. به این شرط که دوستم رو ساعت 5 به یک جای خوب برسونم. سر راه رسوندن دوست گرامی رفتم، دوست مارکوپلوم رو سوار کردم و بعد از رسوندن دوست گرامی، رفتم سراغ یکی دیگه از دوستان تا 3 تایی دوباره بریم خیریه.
تو اون مدت که توی بازار کارهام رو انجام می دادم. مارکوپلو، خیلی از مسائل رو به دوست آخر مون گفت، و اون رو نسبت به خیلی از اتفاقات روشن کرد. شب بعد از اینکه هر جفتشون رو رسوندم به دوست مارکوپلو زنگ زدم، به من می گه: رها وجدانت راحت شد. می خندم و می گم بخاطر چی؟! می خنده و می گه: بخاطر اینکه بیشتر حرفهایی که می خواستی زدم. می خندم. :)
دیروز تو شرکتمون یک برنامه برگزار کردیم و برای اولین بار به مناسبت 12 آذر روز جهانی توانیاب (معلول) از کارمندهای توانیاب شرکتمون تقدیر به عمل آوردیم. هر وقت که اونها رو می بینم. به خودم میگم: رها! قدر سلامتیت رو بدون، ممکن بود که تو به جای یکی از آنها باشی!
...
...
پ.ن.
موقع برگشت همش تو فکر بودم. اینقدر سریع اومدم که در عرض 6 دقیقه به خونه رسیدم!
توی راه به این فکر می کردم که آیا بالاخره یک روز منم می تونم یک نفر رو پیدا کنم که بتونه همراهم باشه... پیش خودم می گفتم: اگر حتی یک نفر رو پیدا کنم که دستش یک سوم دست من خط و ستاره داشته باشه، قبولش دارم. منتها ... :)
خدایا شکرت :)
سهشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۳
عروسي پسر عمو :)
پسر عموجانمون هم بالاخره ازدواج كرد.
در روز شنبه هفتم آذرماه، در يك روز باراني زيبا :)
شنبهاي كلي ياد احسان كردم. بين ما پسرعموها، كه خيلي با هم عياق بوديم، اولين پسر عمويي بود كه ازدواج كرد. يادش بخير روز عروسيش 2 تا پسر عمو با برادرش افتاديم دورش هر كس يك بلايي سرش ميآورد منم طبق معمول دوربين فيلمبرداري دستم بود و فيلم ميگرفتم. ...
شنبه صبح وقتي وسايل سفره عقد رو با دختر عموم ميبردم سالن به دختر عموم گفتم: برادر كوچكت هم سر و سامون گرفت. خيالت راحت شدها. دختر عموم چند ثانيهاي سكوت كرد و بعد خنديد و گفت: فعلا چندتا دادش كوچك ديگه هم دارم، كه بايد سر و سامون بگيرند. ... :) وقتي رسيديم سالن، ديدم دختر عموم تنهاست، و هنوز اونهايي كه قرار بوده براي كمك بيان، نيامدند. اين بود كه براي اولين بار شروع به چيدن سفره عقد كردم. :) به دختر عموم ميگم، تو عمرم اين يك كار رو نكرده بودم كه اين رو هم تجربه كردم.
هوا از صبح به شدت ابري بود. يكي از پسر عموهام، روز قبل از آمريكا زنگ زده و يادآوري كرده كه سايتهاي هواشناسي اعلام كردند كه شنبه هواي تهران برفي هست. مواظب باشيد.
تقريبا كليات سفره رو چيديم كه يك نفر براي كمك پيداش ميشه، منم همچين كه اين اتفاق ميافته از فرصت استفاده ميكنم و سريع راه ميافتم به سمت خونه عموم. توي راه برگشت هستم كه نم نم بارون هم شروع ميشه. :)
وانت سواري هم حال ميده، اما به شرط اينكه وانتِ، راه بره. :) بنده خدا وانتِ يك زماني خيلي خوب بوده، ولي اينقدر به اون نرسيدند كه مثل لگن شده. خلاصه با همين لگن، با يك بار پر از ميوه، همچين تو سر بالاييهاي كامرانيه بالا ميرم كه همه انگشت به دهن موندند. :)
بعد از خالي كردن ميوهها دم سالن دوباره سر و ته ميكنم، ميآم خونه عموم. تو راه برگشت متوجه ميشيم كه سقف ماشين نشتي داره :)
به خاطر بارون يكم از برنامهها،عقب افتادم. پسر عموم رفته آرايشگاه دنبال عروس و از اونجا هم ميره آتليه براي عكس. قرار بود دم آرايشگاه يكسري فيلم و عكس از پسرعموم بگيرم، منتها دير ميرسم. دم آتليه به اونها ميرسم. به جاي آرايشگاه، وقتي كه داره از آتليه ميآد بيرون فيلم و عكس ميگيرم. بارون به شدت ميبارد. :)
پسرعمو جان جلو و من با ماشين اون رو تعقيب ميكنم، در حالي كه توي يك دستم دوربين فيلم برداري گرفتم و دارم از ماشين عروس فيلم ميگيرم. (حيفم اومد كه پسر عموم توي اون بارون فيلم نداشته باشه. :) ) يك دست به فرمون يك دست به دوربين، يك چشم توي دوربين، يك چشم به خيابون. ... (خيلي دوست دارم اين تيكه از فيلم رو دوباره ببينم. تا به فهمم كه چه هنري به خرج دادم. :) )
خلاصه حدود ساعت 6 بود رسيديم دم در سالن، يك چند تا عكس هم اونجا گرفتم، بعد راه افتادم به سمت خونه كه لباسهام رو عوض كنم. دقيقا 1 ساعت 45 دقيقه تو ترافيك بودم تا به خونه برسم. به طرز مسخرهاي توي خيابونها گير كرده بودم. خيلي جاها نه راه پس داشتم، نه راه پيش. يكسري آدم احمق هم براي زرنگي از مقابل اومده بودند و راه رو كاملا بسته بودند. وقتي رسيدم خونه يك سردرد شديد گرفته بودم. خوبه كه كسي به اميد من نبود. و همه رفته بودند. اولش با خيال راحت 10 دقيقهاي نشستم تا يكم آروم گرفتم. بعد آروم آروم كارهام رو كردم. ساعت 8:30 پسر عموم از سالن زنگ زد كه رها كجايي؟!، گفتم تو راهم. نيم ساعت ديگه ميرسم!!! ساعت 8:35 دقيقه بود كه از خونه راه افتادم. خيابونها به نسبت يكم خلوتتر شده بود. ولي باز شلوغ بودند. با اينحال حدود ساعت 9:05 دم در سالن بودم. توي مسير، هر 10 دقيقه يكبار دادشم يا پسر عموم زنگ ميزدند و سراغ من رو ميگرفتند. كه كجا هستم... خودم هم باورم نميشه كه چطور نيم ساعته اون مسير رو در اون ساعت شب طي كردم. :)
جلو در سالن، پسر عموم منتظرم بود. وقتي رسيدم خنديد . گفت: رها كجا بودي :) ...
با پسر عموم وارد سالن شديم همينجور كه پسر عموم دور ميزد، من و يكي ديگه از پسر عموها عكس ميگرفتيم. بعد هم ميز به ميز رفتيم. تا پسرعموم با همه كسايي كه اومده بودند، يكسري عكس فتو و يكسري عكس ديجيتال بگريره. خلاصه درست وقتي كه شام حاضر شد، عكاسي ما هم تمام شد. :P
بعد شام هم باز، كلي عكس گرفتم. پسر عموم با هر كس كه ميخواست عكس تنها داشته باشه يك اشاره ميكرد، تا عكس بگيرم.
بعدش هم عروس كشون و بوق بوق، چراغ زدنهاي آخر شب. ماشين پسر عمو رو من نگه ميداشتم، اونوقت كساي ديگه پول ميگرفتند. :) زير بارون كلي خنديديم، كلي گل از ماشين عروس كنديم تا عروس و داماد رو دم خونشون رسونديم. :)
وقتي پسر عموم، دست خانمش رو گرفته بود و از پلهها بالا ميرفت. كلي خوشحال بودم. تو دلم ميگفتم بالاخره اين پسرعموم هم ازدواج كرد. اين پسر عمو رو خيلي دوست دارم. و از ته دل براش آرزو ميكنم كه خوشبخت بشه. :)
* اين دوست ما هم يك پا شده ماركوپولو، خوبه تا چند ماه پيش دلش براي يك سفر تنگ شده بود. از اون موقع تا حالا غير از چند سفر داخلي كه رفته، چند سفر خارجي هم در آلبوم افتخاراتش افزوده :)
ايندفعه يك سفر جالب انگيزناك براش جور شده. يكي از دوستاش كه با يونيسف همكاري داره، براش ايميل زده بود كه به كمكش توي يك كشور خاور دور احتياج داره! اين دوست ما هم از خدا خواسته، كارش رو درست كرد و رفت. خلاصه چند وقتي از دست هم راحتيم. دلم براش تنگ ميشه. :)
اميدوارم كه سفر خوبي داشته باشه :)
* براي عروسي اين پسر عموم، خيلي دوست داشتم كه يك دست كت و شلوار نو بگيرم. منتها اصلا وقت نميكردم، هر شب يك كاري برام پيش مياومد. ديگه نا اميد شده بودم، پيش خودم گفتم: اشكالي نداره، يكي از همين كت و شلوارهام رو ميپوشم ديگه.
خلاصه جمعه بعد از ظهر، ماشين پسر عمو جان رو برده بودم كارواش كه براي فردا آماده باشه. كه يك دفعه ديدم كارمند كوچولو پشت خط هست. سلام و حال و احوال، از من پرسيد كجايي؟! منم گفتم تو كارواش. گفت كه با سحر ميخوان برند خريد. منم حوصله دارم بيام يا نه؟! منم از خدا خواسته. به اونها گفتم بگذاريد ببينم چي ميشه. خوشبختانه، بعد كارواش كار ديگهاي نداشتم. اين بود كه رفتم دنبال اونها. كارمند كوچولو ميخواست چند تا سيدي به عنوان هديه تولد بخره. وقتي به اونها گفتم، هستند كه با هم بريم، براي من كت و شلوار بگيريم. گفتند: هستند.
خلاصه بعد از ديدن كت و شلوارهاي چند تا مغازه، كت و شلواري كه بدردم ميخورد رو پيدا كردم. تو زماني كه من و سحر كت و شلوار هاي مختلف رو نگاه ميكرديم. كارمند كوچولو، خيلي مظلومانه روي صندلي نشسته بود و از اونطرف مغازه ما رو تماشا ميكرد. واقعا اونشب، كارمند كوچولو صبر زيادي از خودش نشون داد، تا من صاحب يك دست كت شلوار خوشگل بشم.
واقعا باورم نميشد كه تو اين زمان لباس بخرم. وقتي يكي از كارمندها به من گفت: كه امكان نداره كه شلوارت براي فردا حاضر بشه. اصلا تعجب نكردم. منتها همون لحظه يكي ديگه از فروشندهها اومد و همچين كه گفتم: لباس رو براي فردا ميخوام، گفت: اشكالي نداره. ميگم كه لباس شما رو براي فردا آماده كنند. تازه از اونجا كه مغازه از روز قبلش حراج رو شروع كرده بود. 20% هم تخفيف گرفتم. :)
بچهها براي اونشب، واقعا ممنون :* :* :)
پ.ن.
1- وقتي قرار باشه كاري انجام بشه. اسباب اون كار هم براي آدم مهيا ميشه. :)
2- شب وقتي اومدم عكسها رو روي كامپيوتر بريزم، ديدم حدود 280 تا عكس گرفتم! :)
در روز شنبه هفتم آذرماه، در يك روز باراني زيبا :)
شنبهاي كلي ياد احسان كردم. بين ما پسرعموها، كه خيلي با هم عياق بوديم، اولين پسر عمويي بود كه ازدواج كرد. يادش بخير روز عروسيش 2 تا پسر عمو با برادرش افتاديم دورش هر كس يك بلايي سرش ميآورد منم طبق معمول دوربين فيلمبرداري دستم بود و فيلم ميگرفتم. ...
شنبه صبح وقتي وسايل سفره عقد رو با دختر عموم ميبردم سالن به دختر عموم گفتم: برادر كوچكت هم سر و سامون گرفت. خيالت راحت شدها. دختر عموم چند ثانيهاي سكوت كرد و بعد خنديد و گفت: فعلا چندتا دادش كوچك ديگه هم دارم، كه بايد سر و سامون بگيرند. ... :) وقتي رسيديم سالن، ديدم دختر عموم تنهاست، و هنوز اونهايي كه قرار بوده براي كمك بيان، نيامدند. اين بود كه براي اولين بار شروع به چيدن سفره عقد كردم. :) به دختر عموم ميگم، تو عمرم اين يك كار رو نكرده بودم كه اين رو هم تجربه كردم.
هوا از صبح به شدت ابري بود. يكي از پسر عموهام، روز قبل از آمريكا زنگ زده و يادآوري كرده كه سايتهاي هواشناسي اعلام كردند كه شنبه هواي تهران برفي هست. مواظب باشيد.
تقريبا كليات سفره رو چيديم كه يك نفر براي كمك پيداش ميشه، منم همچين كه اين اتفاق ميافته از فرصت استفاده ميكنم و سريع راه ميافتم به سمت خونه عموم. توي راه برگشت هستم كه نم نم بارون هم شروع ميشه. :)
وانت سواري هم حال ميده، اما به شرط اينكه وانتِ، راه بره. :) بنده خدا وانتِ يك زماني خيلي خوب بوده، ولي اينقدر به اون نرسيدند كه مثل لگن شده. خلاصه با همين لگن، با يك بار پر از ميوه، همچين تو سر بالاييهاي كامرانيه بالا ميرم كه همه انگشت به دهن موندند. :)
بعد از خالي كردن ميوهها دم سالن دوباره سر و ته ميكنم، ميآم خونه عموم. تو راه برگشت متوجه ميشيم كه سقف ماشين نشتي داره :)
به خاطر بارون يكم از برنامهها،عقب افتادم. پسر عموم رفته آرايشگاه دنبال عروس و از اونجا هم ميره آتليه براي عكس. قرار بود دم آرايشگاه يكسري فيلم و عكس از پسرعموم بگيرم، منتها دير ميرسم. دم آتليه به اونها ميرسم. به جاي آرايشگاه، وقتي كه داره از آتليه ميآد بيرون فيلم و عكس ميگيرم. بارون به شدت ميبارد. :)
پسرعمو جان جلو و من با ماشين اون رو تعقيب ميكنم، در حالي كه توي يك دستم دوربين فيلم برداري گرفتم و دارم از ماشين عروس فيلم ميگيرم. (حيفم اومد كه پسر عموم توي اون بارون فيلم نداشته باشه. :) ) يك دست به فرمون يك دست به دوربين، يك چشم توي دوربين، يك چشم به خيابون. ... (خيلي دوست دارم اين تيكه از فيلم رو دوباره ببينم. تا به فهمم كه چه هنري به خرج دادم. :) )
خلاصه حدود ساعت 6 بود رسيديم دم در سالن، يك چند تا عكس هم اونجا گرفتم، بعد راه افتادم به سمت خونه كه لباسهام رو عوض كنم. دقيقا 1 ساعت 45 دقيقه تو ترافيك بودم تا به خونه برسم. به طرز مسخرهاي توي خيابونها گير كرده بودم. خيلي جاها نه راه پس داشتم، نه راه پيش. يكسري آدم احمق هم براي زرنگي از مقابل اومده بودند و راه رو كاملا بسته بودند. وقتي رسيدم خونه يك سردرد شديد گرفته بودم. خوبه كه كسي به اميد من نبود. و همه رفته بودند. اولش با خيال راحت 10 دقيقهاي نشستم تا يكم آروم گرفتم. بعد آروم آروم كارهام رو كردم. ساعت 8:30 پسر عموم از سالن زنگ زد كه رها كجايي؟!، گفتم تو راهم. نيم ساعت ديگه ميرسم!!! ساعت 8:35 دقيقه بود كه از خونه راه افتادم. خيابونها به نسبت يكم خلوتتر شده بود. ولي باز شلوغ بودند. با اينحال حدود ساعت 9:05 دم در سالن بودم. توي مسير، هر 10 دقيقه يكبار دادشم يا پسر عموم زنگ ميزدند و سراغ من رو ميگرفتند. كه كجا هستم... خودم هم باورم نميشه كه چطور نيم ساعته اون مسير رو در اون ساعت شب طي كردم. :)
جلو در سالن، پسر عموم منتظرم بود. وقتي رسيدم خنديد . گفت: رها كجا بودي :) ...
با پسر عموم وارد سالن شديم همينجور كه پسر عموم دور ميزد، من و يكي ديگه از پسر عموها عكس ميگرفتيم. بعد هم ميز به ميز رفتيم. تا پسرعموم با همه كسايي كه اومده بودند، يكسري عكس فتو و يكسري عكس ديجيتال بگريره. خلاصه درست وقتي كه شام حاضر شد، عكاسي ما هم تمام شد. :P
بعد شام هم باز، كلي عكس گرفتم. پسر عموم با هر كس كه ميخواست عكس تنها داشته باشه يك اشاره ميكرد، تا عكس بگيرم.
بعدش هم عروس كشون و بوق بوق، چراغ زدنهاي آخر شب. ماشين پسر عمو رو من نگه ميداشتم، اونوقت كساي ديگه پول ميگرفتند. :) زير بارون كلي خنديديم، كلي گل از ماشين عروس كنديم تا عروس و داماد رو دم خونشون رسونديم. :)
وقتي پسر عموم، دست خانمش رو گرفته بود و از پلهها بالا ميرفت. كلي خوشحال بودم. تو دلم ميگفتم بالاخره اين پسرعموم هم ازدواج كرد. اين پسر عمو رو خيلي دوست دارم. و از ته دل براش آرزو ميكنم كه خوشبخت بشه. :)
* اين دوست ما هم يك پا شده ماركوپولو، خوبه تا چند ماه پيش دلش براي يك سفر تنگ شده بود. از اون موقع تا حالا غير از چند سفر داخلي كه رفته، چند سفر خارجي هم در آلبوم افتخاراتش افزوده :)
ايندفعه يك سفر جالب انگيزناك براش جور شده. يكي از دوستاش كه با يونيسف همكاري داره، براش ايميل زده بود كه به كمكش توي يك كشور خاور دور احتياج داره! اين دوست ما هم از خدا خواسته، كارش رو درست كرد و رفت. خلاصه چند وقتي از دست هم راحتيم. دلم براش تنگ ميشه. :)
اميدوارم كه سفر خوبي داشته باشه :)
* براي عروسي اين پسر عموم، خيلي دوست داشتم كه يك دست كت و شلوار نو بگيرم. منتها اصلا وقت نميكردم، هر شب يك كاري برام پيش مياومد. ديگه نا اميد شده بودم، پيش خودم گفتم: اشكالي نداره، يكي از همين كت و شلوارهام رو ميپوشم ديگه.
خلاصه جمعه بعد از ظهر، ماشين پسر عمو جان رو برده بودم كارواش كه براي فردا آماده باشه. كه يك دفعه ديدم كارمند كوچولو پشت خط هست. سلام و حال و احوال، از من پرسيد كجايي؟! منم گفتم تو كارواش. گفت كه با سحر ميخوان برند خريد. منم حوصله دارم بيام يا نه؟! منم از خدا خواسته. به اونها گفتم بگذاريد ببينم چي ميشه. خوشبختانه، بعد كارواش كار ديگهاي نداشتم. اين بود كه رفتم دنبال اونها. كارمند كوچولو ميخواست چند تا سيدي به عنوان هديه تولد بخره. وقتي به اونها گفتم، هستند كه با هم بريم، براي من كت و شلوار بگيريم. گفتند: هستند.
خلاصه بعد از ديدن كت و شلوارهاي چند تا مغازه، كت و شلواري كه بدردم ميخورد رو پيدا كردم. تو زماني كه من و سحر كت و شلوار هاي مختلف رو نگاه ميكرديم. كارمند كوچولو، خيلي مظلومانه روي صندلي نشسته بود و از اونطرف مغازه ما رو تماشا ميكرد. واقعا اونشب، كارمند كوچولو صبر زيادي از خودش نشون داد، تا من صاحب يك دست كت شلوار خوشگل بشم.
واقعا باورم نميشد كه تو اين زمان لباس بخرم. وقتي يكي از كارمندها به من گفت: كه امكان نداره كه شلوارت براي فردا حاضر بشه. اصلا تعجب نكردم. منتها همون لحظه يكي ديگه از فروشندهها اومد و همچين كه گفتم: لباس رو براي فردا ميخوام، گفت: اشكالي نداره. ميگم كه لباس شما رو براي فردا آماده كنند. تازه از اونجا كه مغازه از روز قبلش حراج رو شروع كرده بود. 20% هم تخفيف گرفتم. :)
بچهها براي اونشب، واقعا ممنون :* :* :)
پ.ن.
1- وقتي قرار باشه كاري انجام بشه. اسباب اون كار هم براي آدم مهيا ميشه. :)
2- شب وقتي اومدم عكسها رو روي كامپيوتر بريزم، ديدم حدود 280 تا عكس گرفتم! :)
سهشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۳
:(
* ديشب اوضاع احوالم يك دفعه به هم خورد. از اون حالتها پيدا كرده بودم كه با يك من عسل هم نميشد نگاهم كرد!
ديشب پيش يكي از دوستاي قديمم بودم، موقع برگشت با من اومد كه برسونمش، توي راه برگشت يك دفعه صحبت از دوستيها و زندگي پيش اومد، و دوستم شروع به نصيحتم كرد. ...
از جامعهامون خوشم نميآد. شايد نصيحت دوستم براي شرايط فعلي جامعه ما درست باشه. با اين حال نصحيتش به شدت حالم رو گرفت. بدترين قسمتش براي من اين بود، كه با اتفاقاتي كه برام افتاده بود، خيلي راحت حرف دوستم تاييد ميشد. و من نميتونستم از خوب بودن دفاع كنم. ديشب با يك سر درد شديد رسيدم خونه. ديشب از اون شبها بود كه ميخواستم دل به بيابون بزنم و بشينم براي خودم گريه كنم. :)
امروز، يك روز ديگه بود. امشب حالم خيلي خوب بود. گردش و تفريح با 2 تا آدم ديوونه ديگه مثل خود آدم خيلي حال ميده. هر چند كه بليط سينما گيرمون نيومد، به جاش خوردن همبرگر زغالي و بعد چايي خوردن خونه 2 تا ديوونه ديگه حسابي حال داد ... خلاصه امشب، شب خوبي بود. :)
پ.ن.
1- زنده به آنيم كه آرام نگيريم ... :)
2- امشب تو بزرگراه درست جلوي چشم من، يك پسره داشت ميرفت زير تريلي، خدا خيلي به اون رحم كرد، فكر كنم رانندهاش مست بود!!!
* تا كمتر از يك هفته ديگه، آخرين پسر عمو، از نسل ما، ميره سر خونه و زندگيش. :) از ته دل براش خوشحالم :) :X
* چند وقته سرعت خونم اومده پايين، دوست دارم يك شب تا اونجا كه دوست دارم تند برم. :)
دلم به حال ماشين خودم ميسوزه، بنده خدا همش داره با همه توان به من خدمت ميكنه! عقربه كيلومتر شمارش به لرزه افتاده، تازه صداي بوقش هم گرفته، همينروزها هست كه بوقش هم از كار بيافته. :)
* نمايشگاه كامپيوتر امسال، نسبت به نمايشگاههاي سالهاي پيش خيلي بهتر شده بود. با اينكه نمايشگاه بليط ورودي داشت و قيمتش 1000 تومان بود، بازم يكسري آدم اومده بودند كه فقط به فكر جمع كردن كاتالوگ و كيسه نايلون بودند. بعضي از اونها رو اصلا درك نميكردم. توي يك غرفه داشتم فرم درخواست اطلاعات بيشتر رو پر ميكردم، كه يكي از اينها داشت 4-5 تا كاتولوگي كه من تا اون موقع جمع كرده بودم رو برميداشت ببره. يك جا ديگه هم داشتم در مورد يك برنامه صحبت ميكردم كه يك دفعه يك خانم چادري كه سنش حدود 35 سال بود اومد و به صاحب غرفه براي گرفتن كيسه نايلون گير داده بود! بيچاره، زبون صاحب غرفه گير كرده بود، نميدونست چي بايد به اون خانم بگه!...
* هفته پيش يكي از دوستام گير داده بود، كه با چند تا از بچههاي كلاس بريم شمال. از روز اول كه اين پيشنهاد رو كرد، هي بهانه آوردم، تا شب آخر در آخرين ساعات جريان مسافرت رو پيچونديم. از اون سفرها بود كه از به هم خوردنش كلي خوشحال شدم. از اول نسبت به اين سفر حس خوبي نداشتم. بعد از 2-3 روز، اتفاقات نشون داد كه چقدر خوب شد كه نرفتيم.
نميدونم اين پسره چي تو كلش ميگذره و چرا اينقدر اطراف ما ميگرده. اصلا نسبت به اون حس خوبي ندارم و ميترسم آخرش يك جوري زهرش رو بريزه.
* ...
ديشب پيش يكي از دوستاي قديمم بودم، موقع برگشت با من اومد كه برسونمش، توي راه برگشت يك دفعه صحبت از دوستيها و زندگي پيش اومد، و دوستم شروع به نصيحتم كرد. ...
از جامعهامون خوشم نميآد. شايد نصيحت دوستم براي شرايط فعلي جامعه ما درست باشه. با اين حال نصحيتش به شدت حالم رو گرفت. بدترين قسمتش براي من اين بود، كه با اتفاقاتي كه برام افتاده بود، خيلي راحت حرف دوستم تاييد ميشد. و من نميتونستم از خوب بودن دفاع كنم. ديشب با يك سر درد شديد رسيدم خونه. ديشب از اون شبها بود كه ميخواستم دل به بيابون بزنم و بشينم براي خودم گريه كنم. :)
امروز، يك روز ديگه بود. امشب حالم خيلي خوب بود. گردش و تفريح با 2 تا آدم ديوونه ديگه مثل خود آدم خيلي حال ميده. هر چند كه بليط سينما گيرمون نيومد، به جاش خوردن همبرگر زغالي و بعد چايي خوردن خونه 2 تا ديوونه ديگه حسابي حال داد ... خلاصه امشب، شب خوبي بود. :)
پ.ن.
1- زنده به آنيم كه آرام نگيريم ... :)
2- امشب تو بزرگراه درست جلوي چشم من، يك پسره داشت ميرفت زير تريلي، خدا خيلي به اون رحم كرد، فكر كنم رانندهاش مست بود!!!
* تا كمتر از يك هفته ديگه، آخرين پسر عمو، از نسل ما، ميره سر خونه و زندگيش. :) از ته دل براش خوشحالم :) :X
* چند وقته سرعت خونم اومده پايين، دوست دارم يك شب تا اونجا كه دوست دارم تند برم. :)
دلم به حال ماشين خودم ميسوزه، بنده خدا همش داره با همه توان به من خدمت ميكنه! عقربه كيلومتر شمارش به لرزه افتاده، تازه صداي بوقش هم گرفته، همينروزها هست كه بوقش هم از كار بيافته. :)
* نمايشگاه كامپيوتر امسال، نسبت به نمايشگاههاي سالهاي پيش خيلي بهتر شده بود. با اينكه نمايشگاه بليط ورودي داشت و قيمتش 1000 تومان بود، بازم يكسري آدم اومده بودند كه فقط به فكر جمع كردن كاتالوگ و كيسه نايلون بودند. بعضي از اونها رو اصلا درك نميكردم. توي يك غرفه داشتم فرم درخواست اطلاعات بيشتر رو پر ميكردم، كه يكي از اينها داشت 4-5 تا كاتولوگي كه من تا اون موقع جمع كرده بودم رو برميداشت ببره. يك جا ديگه هم داشتم در مورد يك برنامه صحبت ميكردم كه يك دفعه يك خانم چادري كه سنش حدود 35 سال بود اومد و به صاحب غرفه براي گرفتن كيسه نايلون گير داده بود! بيچاره، زبون صاحب غرفه گير كرده بود، نميدونست چي بايد به اون خانم بگه!...
* هفته پيش يكي از دوستام گير داده بود، كه با چند تا از بچههاي كلاس بريم شمال. از روز اول كه اين پيشنهاد رو كرد، هي بهانه آوردم، تا شب آخر در آخرين ساعات جريان مسافرت رو پيچونديم. از اون سفرها بود كه از به هم خوردنش كلي خوشحال شدم. از اول نسبت به اين سفر حس خوبي نداشتم. بعد از 2-3 روز، اتفاقات نشون داد كه چقدر خوب شد كه نرفتيم.
نميدونم اين پسره چي تو كلش ميگذره و چرا اينقدر اطراف ما ميگرده. اصلا نسبت به اون حس خوبي ندارم و ميترسم آخرش يك جوري زهرش رو بريزه.
* ...
چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۳
پرستاران
نميدونم شما تا حالا سريال پرستاران رو نگاه كرديد يا نه؟!
هر قسمت سريال، چندتا داستان موازي داره كه داستانها در كنار هم جلو ميره.
امشب 2 تا از داستانهاش خيلي جالب بود.
* داستان يك مريض رو نشون ميداد كه باعث مرگ مغزي برادرش شده بود. و برادرش به كمك دستگاه زنده بود، و چون اون تنها بازمانده خانواده بود، تنها كسي بود كه ميتونست اجازه بده دستگاه را قطع بكنند يا نه يا اينكه اجازه بده از اعضا بدن برادرش استفاده بشه يا نه؟!
خودش هم به شدت مريض شده بود و به شدت به پيوند كبد احتياج پيدا كرده بود، حالا بايد تصميم ميگرفت كه از كبد برادرش استفاده بكنه يا نه؟!!!!
* دومين داستان، داستان روابط بين يكي از پرستارها با دكترها بود. ظاهرا اين دكتره، چندين سال قبل، قرار بود كه با يكي از پرستارها ازدواج بكنه، منتها به هر دليل اون ازدواج به هم ميخوره، از آن زمان، پرستار هيچ وقت اون رو قبول نميكرد. تو اين چند قسمت اخير روابط اين دو نفر خيلي با هم خوب شده بود، و ديگه از هم فرار نميكردند. تا چند قسمت پيش بازم دكتره دنبال پرستاره بود، ولي پرستار هيچ قدمي بر نميداشت. ظاهرا همه چيز عادي شده بود، و همه فكر ميكردند كه دكتره با پرستاره ازدواج ميكنند. تا اينكه اين قسمت دكتره گفت كه ميخواد با نامزدش براي شام بره بيرون. اين حرف مثل يك شك شديد براي پرستار بود، انگار پرستاره باورش نميشد كه دكتره همچين كاري رو بكنه. ...
پرستاره وقتي پيش مادرش رفت، مادرش يك جمله به اون گفت، كه مظمونش اين بود:
آدم هر وقت فكر ميكنه كه تو زندگي به آرامش رسيده، زندگي يك بازي سر آدم ميآره كه تمام محاسبات آدم به هم ميريزه!
هر قسمت سريال، چندتا داستان موازي داره كه داستانها در كنار هم جلو ميره.
امشب 2 تا از داستانهاش خيلي جالب بود.
* داستان يك مريض رو نشون ميداد كه باعث مرگ مغزي برادرش شده بود. و برادرش به كمك دستگاه زنده بود، و چون اون تنها بازمانده خانواده بود، تنها كسي بود كه ميتونست اجازه بده دستگاه را قطع بكنند يا نه يا اينكه اجازه بده از اعضا بدن برادرش استفاده بشه يا نه؟!
خودش هم به شدت مريض شده بود و به شدت به پيوند كبد احتياج پيدا كرده بود، حالا بايد تصميم ميگرفت كه از كبد برادرش استفاده بكنه يا نه؟!!!!
* دومين داستان، داستان روابط بين يكي از پرستارها با دكترها بود. ظاهرا اين دكتره، چندين سال قبل، قرار بود كه با يكي از پرستارها ازدواج بكنه، منتها به هر دليل اون ازدواج به هم ميخوره، از آن زمان، پرستار هيچ وقت اون رو قبول نميكرد. تو اين چند قسمت اخير روابط اين دو نفر خيلي با هم خوب شده بود، و ديگه از هم فرار نميكردند. تا چند قسمت پيش بازم دكتره دنبال پرستاره بود، ولي پرستار هيچ قدمي بر نميداشت. ظاهرا همه چيز عادي شده بود، و همه فكر ميكردند كه دكتره با پرستاره ازدواج ميكنند. تا اينكه اين قسمت دكتره گفت كه ميخواد با نامزدش براي شام بره بيرون. اين حرف مثل يك شك شديد براي پرستار بود، انگار پرستاره باورش نميشد كه دكتره همچين كاري رو بكنه. ...
پرستاره وقتي پيش مادرش رفت، مادرش يك جمله به اون گفت، كه مظمونش اين بود:
آدم هر وقت فكر ميكنه كه تو زندگي به آرامش رسيده، زندگي يك بازي سر آدم ميآره كه تمام محاسبات آدم به هم ميريزه!
دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۳
چيتگر
* ديروز اولش دوچرخه سواري رو پيچونديم. بعد ديديم اصلا نميشه از اين هواي با حال گذشت، اين بود كه دوباره قرار دوچرخه سواري رو گذاشتيم.
به پارك چيتگر كه نزديك شديم، نم نم بارون هم شروع شد. تو پاركينگ، غير از ماشين ما فقط 1 ماشين ديگه بود. كه اون هم وقتي بارون شروع شد گذاشت رفت.
تو اين فكر بوديم كه دوچرخه بگيريم يا نه كه باد سر كرد.
توي اون فضاي باز، بارون برگها رو به رقص در ميآورد. بارون شديد هم سر كرد.
مثل بچهها 3 تايي اون وسط شروع كرديم به ورجه وورجه كردن، دنبال برگها دويدن، چرخيدن و ...
شانس آورديم كه غير از خودمون كسي اون اطراف نبود، فكر كنم هر كس ما رو توي اون حالت ميديد فكر ميكرد كه ما از يك جايي فرار كرديم. :)
آخرش بعد كه خوب خسته شديم،3 تايي مثل موش خيس خيس، نفس نفس زنان سوار ماشين شديم.
توي جادههاي پارك اينقدر برگ ريخته بود، كه خيلي جاها مسير مشخص نبود.
خلاصه كلي خوش گذشت
پ.ن.
1- جاي بعضيها خيلي خالي بود، اونجا كلي يادشون كردم. :)
2- حيف كه دوربين همرام نبود، اگر نه كلي عكس با حال ميگرفتم. :)
به پارك چيتگر كه نزديك شديم، نم نم بارون هم شروع شد. تو پاركينگ، غير از ماشين ما فقط 1 ماشين ديگه بود. كه اون هم وقتي بارون شروع شد گذاشت رفت.
تو اين فكر بوديم كه دوچرخه بگيريم يا نه كه باد سر كرد.
توي اون فضاي باز، بارون برگها رو به رقص در ميآورد. بارون شديد هم سر كرد.
مثل بچهها 3 تايي اون وسط شروع كرديم به ورجه وورجه كردن، دنبال برگها دويدن، چرخيدن و ...
شانس آورديم كه غير از خودمون كسي اون اطراف نبود، فكر كنم هر كس ما رو توي اون حالت ميديد فكر ميكرد كه ما از يك جايي فرار كرديم. :)
آخرش بعد كه خوب خسته شديم،3 تايي مثل موش خيس خيس، نفس نفس زنان سوار ماشين شديم.
توي جادههاي پارك اينقدر برگ ريخته بود، كه خيلي جاها مسير مشخص نبود.
خلاصه كلي خوش گذشت
پ.ن.
1- جاي بعضيها خيلي خالي بود، اونجا كلي يادشون كردم. :)
2- حيف كه دوربين همرام نبود، اگر نه كلي عكس با حال ميگرفتم. :)
یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳
ديدار
ديدار
نميدونم چرا تازگي دستم كمتر به نوشتن ميره. بعد هم كه مطالب روي هم جمع ميشه. دنبال يك زمان بازتر ميگردم. زمان بازتر پيدا نميكنم و در نتيجه اصلا چيزي نمينويسه. :)
* شنبه صبح يكي از دوستام، يك SMS فرستاد كه تا شب يك خبر خوب به تو ميرسه. خبر خوب كه نرسيد هيچي، 2 تا خبر بد پشت هم رسيد كه حالم حسابي گرفته شد. :)
* بعضي وقتها، بعضيها با خودشيرينيهاشون ناجور حال آدم رو ميگيرند. قرار بود شنبهاي براي يكي از بچهها تولد بگيريم. يكي از بچهها براي اينكه نشون بده كه رابطهاش نزديكتره اينقدر به طرف زنگ زد كه همه چيز لو رفت و گند زد به كل برنامه.
* امسال شب 19 و شب 21 برام جالم بود. توي هر كدوم از اين شبها، جواب يكي از سوالها كه مدتها توي ذهنم بود رو پيدا كردم. البته شب 21، يك رو دست هم خوردم و بعد از 6-7 سال يك جايي سر در آوردم كه جوشن كبير ميخوندند...
اين شبها، به مناسبتهاي مختلف ياد دوستاي مختلفم ميافتادم. مثلا شب نوزدهم يك صحبتي شد كه ناخودآگاه ياد علي و ليلا افتادم. شب بيست و يكم ياد بحثم با سارا افتادم شب بيست و سوم هم كلي ياد جين جين كرديم.
* تازگي براي 2 تا از دوستام احساس نگراني ميكنم. اوايل هفته تصميم گرفته بودم كه يك جور مستقيم به اونها خبر بدم كه حواسشون رو جمع كنند. منتها بعد از 3-4 روز كه با خودم دعوا كردم، بيخيال شدم. ...
* دوشنبهاي اصلا حوصله كلاس زبان رو نداشتم. چندتا از دوستام ميخواستند بروند بيرون، من هم كلاس رو پيچوندم و با بچهها رفتيم يك كافي شاپ نزديك ميدون شعاع. يكم با بچهها تو سر و كله هم زديم، ديگه ميخواستيم بريم كه يك پسر تنها اومد تو و كلهاش رو انداخت رفت ته كافي شاپ. همين كه برگشت، ديدم از همكلاسيهاي دانشكده هست. 4-5 سالي بود كه نديده بودمش. هر جفتمون كلي ذوق كرديم وقتي همديگر رو ديديم. اينقدر حال كردم كه همه ناراحتي چندروز قبلش رو فراموش كردم.
شب، پيش خودم فكر ميكردم، اگر من اونروز كلاس زبانم رو نپيچونده بودم، ممكن بود ديگه هيچ وقت اين دوستم رو نبينم. :)
* حدودا شش ماهي بود كه خوابت رو نديده بودم. بعد از 6 ماه وقتي 2 شب پشت سر هم خوابت رو ديدم كلي حال كردم. مخصوصا اينكه خودت رو هم درست روز بعدش ديدم. خدا رو شكر فعلا ظاهرا حال همه ما خوبه. اميدوارم كه همينجور خوب بمونه.
* با اينكه اول هفته خيلي بد شروع شد، منتها آخر هفته خيلي خوبي بود. هر روزش كلي انرژي مثبت بود.
پ.ن.
تو اين هفته، كلي از دوستاي قديمم رو به بهانههاي مختلف ديدم و ديدار ها تازه شد. اميدوارم كه هميشه شاد و خرم باشند. :)
نميدونم چرا تازگي دستم كمتر به نوشتن ميره. بعد هم كه مطالب روي هم جمع ميشه. دنبال يك زمان بازتر ميگردم. زمان بازتر پيدا نميكنم و در نتيجه اصلا چيزي نمينويسه. :)
* شنبه صبح يكي از دوستام، يك SMS فرستاد كه تا شب يك خبر خوب به تو ميرسه. خبر خوب كه نرسيد هيچي، 2 تا خبر بد پشت هم رسيد كه حالم حسابي گرفته شد. :)
* بعضي وقتها، بعضيها با خودشيرينيهاشون ناجور حال آدم رو ميگيرند. قرار بود شنبهاي براي يكي از بچهها تولد بگيريم. يكي از بچهها براي اينكه نشون بده كه رابطهاش نزديكتره اينقدر به طرف زنگ زد كه همه چيز لو رفت و گند زد به كل برنامه.
* امسال شب 19 و شب 21 برام جالم بود. توي هر كدوم از اين شبها، جواب يكي از سوالها كه مدتها توي ذهنم بود رو پيدا كردم. البته شب 21، يك رو دست هم خوردم و بعد از 6-7 سال يك جايي سر در آوردم كه جوشن كبير ميخوندند...
اين شبها، به مناسبتهاي مختلف ياد دوستاي مختلفم ميافتادم. مثلا شب نوزدهم يك صحبتي شد كه ناخودآگاه ياد علي و ليلا افتادم. شب بيست و يكم ياد بحثم با سارا افتادم شب بيست و سوم هم كلي ياد جين جين كرديم.
* تازگي براي 2 تا از دوستام احساس نگراني ميكنم. اوايل هفته تصميم گرفته بودم كه يك جور مستقيم به اونها خبر بدم كه حواسشون رو جمع كنند. منتها بعد از 3-4 روز كه با خودم دعوا كردم، بيخيال شدم. ...
* دوشنبهاي اصلا حوصله كلاس زبان رو نداشتم. چندتا از دوستام ميخواستند بروند بيرون، من هم كلاس رو پيچوندم و با بچهها رفتيم يك كافي شاپ نزديك ميدون شعاع. يكم با بچهها تو سر و كله هم زديم، ديگه ميخواستيم بريم كه يك پسر تنها اومد تو و كلهاش رو انداخت رفت ته كافي شاپ. همين كه برگشت، ديدم از همكلاسيهاي دانشكده هست. 4-5 سالي بود كه نديده بودمش. هر جفتمون كلي ذوق كرديم وقتي همديگر رو ديديم. اينقدر حال كردم كه همه ناراحتي چندروز قبلش رو فراموش كردم.
شب، پيش خودم فكر ميكردم، اگر من اونروز كلاس زبانم رو نپيچونده بودم، ممكن بود ديگه هيچ وقت اين دوستم رو نبينم. :)
* حدودا شش ماهي بود كه خوابت رو نديده بودم. بعد از 6 ماه وقتي 2 شب پشت سر هم خوابت رو ديدم كلي حال كردم. مخصوصا اينكه خودت رو هم درست روز بعدش ديدم. خدا رو شكر فعلا ظاهرا حال همه ما خوبه. اميدوارم كه همينجور خوب بمونه.
* با اينكه اول هفته خيلي بد شروع شد، منتها آخر هفته خيلي خوبي بود. هر روزش كلي انرژي مثبت بود.
پ.ن.
تو اين هفته، كلي از دوستاي قديمم رو به بهانههاي مختلف ديدم و ديدار ها تازه شد. اميدوارم كه هميشه شاد و خرم باشند. :)
شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳
تولد دوست جون
دوست جون هم 30 سالش شد.
تولد خوبي بود، تقريبا همه مجردين، تنها اومده بودند. و براي همين آدم دلش اصلا نميگرفت.
ديشب درست موقع رفتن كلي برنامههام قر و قاطي شد. يكي از بچهها نيم ساعت قبل از قرارمون به من زنگ زد و گفت: تا الان جلسه داشتم و تازه رسيدم خونه، اصلا حالم خوب نيست كه بيام و ...
شب قبلش كلي با هم تلفني صحبت كرده بوديم و براي ديشب برنامه چيده بوديم.
نيومدنش كلي از برنامههاي من رو به هم ريخت. يك مدت گيج بودم، تا بالاخره تونستم يك طرح جديد بريزم. خوشبختانه خيلي خوب در اومد. :)
ديشب يك رقص كردي هم ياد گرفتم. گلاره ميخواست رقص كردي ياد بگيره. اين بود كه منم خودم رو انداختم وسط، و يكم ورجه وورجه كردن كردي ياد گرفتم.
نسيم رو هم كه ميخواستم ببينمش، ديدم. جز اون دسته از آدمها هست. كه ظاهرشون با باطنشون خيلي همخوني نداره. ...
يك جورايي ديشب شب خوبي بود. :)
اين درس خوندن هم براي من داستاني شده، از يك طرف خيلي با درسها حال ميكنم، از يك طرف ديگه ميبينم مثل گذشته وقت خالي ندارم كه درس بخونم. اون موقعها كلي وقت داشتيم كه درس بخونم، منتها درس نميخوندم، حالا كه ميخوام درس بخونم، وقت خالي كمتر پيدا ميكنم. :)
بعد از كلاسها هم، معمولا يا دست درد دارم يا انگشت درد. خلاصه از بس مينويسيم كه پيرمون در ميآد.
تا به حال هميشه عادتم اين بوده براي بعدازظهرهام و شبهام برنامه بچينم، مخصوصا براي 5 شنبهها و جمعهها. سر همين هميش دير ميآم خونه.
منتها توي اين چندهفته اخير، بعد از كلاس، اينقدر خسته هستم كه زود ميآم خونه. و كف خونه ولو ميشم. ...
اين چند شب اخير ماه خيلي قشنگ شدهبود. آدم هي هوس ميكرد كه گازش بگيره. مخصوصا 2-3 شب قبل كه از پيش از افطار وسط آسمون ميدرخشيد. آدم با شكم گشنه بد جور هوس گاز گرفتنش رو ميكرد. (حيف كه روزه بودم. اگرنه حتما يك گاز گنده ازش ميخوردم. :) )
...
تولد خوبي بود، تقريبا همه مجردين، تنها اومده بودند. و براي همين آدم دلش اصلا نميگرفت.
ديشب درست موقع رفتن كلي برنامههام قر و قاطي شد. يكي از بچهها نيم ساعت قبل از قرارمون به من زنگ زد و گفت: تا الان جلسه داشتم و تازه رسيدم خونه، اصلا حالم خوب نيست كه بيام و ...
شب قبلش كلي با هم تلفني صحبت كرده بوديم و براي ديشب برنامه چيده بوديم.
نيومدنش كلي از برنامههاي من رو به هم ريخت. يك مدت گيج بودم، تا بالاخره تونستم يك طرح جديد بريزم. خوشبختانه خيلي خوب در اومد. :)
ديشب يك رقص كردي هم ياد گرفتم. گلاره ميخواست رقص كردي ياد بگيره. اين بود كه منم خودم رو انداختم وسط، و يكم ورجه وورجه كردن كردي ياد گرفتم.
نسيم رو هم كه ميخواستم ببينمش، ديدم. جز اون دسته از آدمها هست. كه ظاهرشون با باطنشون خيلي همخوني نداره. ...
يك جورايي ديشب شب خوبي بود. :)
اين درس خوندن هم براي من داستاني شده، از يك طرف خيلي با درسها حال ميكنم، از يك طرف ديگه ميبينم مثل گذشته وقت خالي ندارم كه درس بخونم. اون موقعها كلي وقت داشتيم كه درس بخونم، منتها درس نميخوندم، حالا كه ميخوام درس بخونم، وقت خالي كمتر پيدا ميكنم. :)
بعد از كلاسها هم، معمولا يا دست درد دارم يا انگشت درد. خلاصه از بس مينويسيم كه پيرمون در ميآد.
تا به حال هميشه عادتم اين بوده براي بعدازظهرهام و شبهام برنامه بچينم، مخصوصا براي 5 شنبهها و جمعهها. سر همين هميش دير ميآم خونه.
منتها توي اين چندهفته اخير، بعد از كلاس، اينقدر خسته هستم كه زود ميآم خونه. و كف خونه ولو ميشم. ...
اين چند شب اخير ماه خيلي قشنگ شدهبود. آدم هي هوس ميكرد كه گازش بگيره. مخصوصا 2-3 شب قبل كه از پيش از افطار وسط آسمون ميدرخشيد. آدم با شكم گشنه بد جور هوس گاز گرفتنش رو ميكرد. (حيف كه روزه بودم. اگرنه حتما يك گاز گنده ازش ميخوردم. :) )
...
شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳
بارون
باران
امروز عجب باروني اومد. اونم درست روز اول آبان. :)
ميخواستم برم سر كلاس كه رگبار شروع شد. خوشبختانه اين استادمون نيم ساعت دير اومد، و ما هم تو كلاس فرصت اين رو پيدا كرديم كه دم پنجره بايستيم و از بارون لذت ببريم. بوي بارون همه جا رو گرفته بود. احساسم اينه كه هميشه بوي بارون روح آدم رو تازه ميكنه و به آدم تازگي ميبخشه. :)
حالا اين وسط، اگر يك نفر به هر دليل براي آدم SMS بزنه كه كلي برات دعا كردم. كلي حال آدم بهتر ميشه. هر چند كه به فاصله چند دقيقه، دوباره براي آدم SMS بفرسته كه Sms قبلي رو اشتباه فرستادم! :)
از ساعت 1:30 تا 5:15 يك سره سر كلاس بوديم، اواخر كلاس، گريه بچهها در اومده بود، و همه غر ميزدند. 4 ساعت نشستن، اون هم پشت سر هم، پاي درس آمار، همچين كار سادهاي نيست. هر چند وقت يكبار به پنجره نگاه ميكردم كه ببينم بارون تا آخر كلاس طول ميكشه يا نه. ... اواسط كلاس آسمون صاف شد، و لذت قدم زدن زير بارون به دلم موند. :)
دم افطار، موقع اومدن به خونه، توي اين فكر بودم كه آيا برام دعا كردي يا نه :) (مسخره است نه؟!) به خودم گفتم: چرا هيچ وقت براي خودم دعا نميكنم. بعد خودم به خودم جواب دادم كه اينجوري اصلا حال نميده. و باز به خودم گفتم: حداقل مي تونم امروز براي همه دوستام دعا كنم. براي همين شروع كردم دعا كردن براي هر كسي كه ميشناختمش، براي پدرم و مادرم، براي مادربزرگ علي كه تو بيمارستان هست، براي علي و ليلا، سحر، علي، احمد، حميد، ماندانا، ساناز، فرنوش، محمد، حامد، منصور، امير، پگاه، نرگس، ترانه، هومن، شهرام، اله، ايرج، ... خلاصه مثل يك درخت همين جور سعي ميكردم شاخه شاخه همه دوستام رو ياد كنم. هر چند وقت يكبار هم يك ضمير جمع ميبستم. براي اونهايي كه ممكنه اسمشون يادم رفته باشه. ... آخر آخر، وقتي به اين نتيجه رسيدم كه همه دوستام رو دعا كردم، هوس كردم كه براي كسايي كه از دستشون ناراحتم يا ... هم دعا كنم. :) (امروز از روزها بود كه حسابي دلم قلمبه شده بود. ;) )
ديشب و امشب افطاري دعوت بوديم.
مهموني ديشب رو در اصل عمهام گرفته بود، منتها خونه دختر عمهام دعوت بوديم. تقريبا همه بودند،(اين همه كه ميگم حدود 60-70 نفر ميشديم. همه عموها و عمهها + بچهها و عروسها و نوههاشون)
عمهام خيلي وقت بود كه ميخواست، پسر عموهام رو پاگشا كنه منتها، يكم سنش رفته بالا، سختش بود كه خونه خودش اين مهموني رو بگيره. خلاصه ديشب 3 تا پسر عموهام رو پا گشا كرد. تو گنگ خودمون فقط من تنها بودم. :)
ديشب عموم نيم ساعتي راجع به اون عموم كه شهيد شده صحبت كرد. (عموم از سال 1356 مفقود شده و هيچ اثري از اون نيست. ...) عموم اولش يكم در مورد كارهاي عموم صحبت كرد و بعد در مورد اينكه تو اين سالها كجاها رفتند، با چه كسايي صحبت كردند و اينكه از كجا به اين نتيجه رسيدند كه شهيد شده صحبت كرد. ...
بعد هم در مورد تصميمي كه توي خانواده گرفتند گفت. اينكه تصميم گرفتند كه با سهم ارثي كه به عموم رسيده بود، از طرفش براي يك مدرسه، در يك نقطه محروم، يك سالن اجتماعات و يك كتابخانه به نام اون بسازند. كه يك اثري از اون باقي بمونه. (ظاهرا كارهاي ساختمونش تا 1 ماه ديگه تمام ميشه ... :)
مهموني ديشب رو تنهايي از دم كلاس رفتم، بابا و مادرم با برادرام كلي بعد از من رسيدند. بعد از مهموني هم خودم تنها برگشتم. بازم نيم ساعتي زودتر از بقيه خونه رسيدم. ديشب يكجورهايي فقط من تنها بودم... :)
امشب هم داييام همه داييها و خالهها رو دعوت كرده بود. امشب اصلا حوصله مهموني رو نداشتم. شايد اگر خونه داييم مهمون نبوديم، زودتر بلند ميشدم مياومدم خونه.
* دوشنبهاي بچههاي گروه افطاري دادند.
تقريبا از اول سال بعد از اينكه پسرعموم مشغول شد، تصميم قاطع گرفتم كه كمتر توي جلسات شركت كنم. شايد به اين بهانه بقيه يك تكوني به خودشون بدهند و يكم كار كنند. 2 هفته پيش يك سري از بچهها جلسه گذاشتند و گفتند ميخواهيم دوشنبهاي، همه بچههاي جديد و قديم روبراي افطاري دعوت كنيم. من هم ليست تلفن بچهها رو پرينت كردم دادم دستشون. اونها هم به همه زنگ زدند. به غير از يك خريد كوچيك، براي اين برنامه هيچ كار خاصي نكردم. (البته 2 ساعت هم شنبه مخ يكي، 2 نفر رو كار گرفتم تا يكسري از كارها رو بعهده بگيرند!)
برام جالب بود، يكسري از بچهها كه گفته بودند حتما ميآييم نيامده بودند، به جاش يكسري آدم اومده بودند كه من اصلا اونها رو نديده بودم. اونجا كلي ياد آرش، ياسي، روزبه و بهناز وبقيه كه خارج رفتند كرديم.
بچهها خيلي زحمت كشيده بودند، فكر كنم به اندازه 150 نفر، افطاري آماده كرده بودند. كه آخر برنامه كليش زياد اومد. كه اون رو هم بچهها تو ظرفهاي يكبار مصرف ريختند و بصورت بسته بسته در آوردند. آخرش هم، هر كدوم از بچهها يكسري از بستهها رو برد كه نزديك خونشون بين آدمهاي مستحق پخش كنه.
اونشب اصلا فكرم متمركز نبود، از اينكه بعضيها نيومده بودند يكجورهايي ناراحت بودم. از همه بيشتر هم از دست پسر عموم و ... كه نيومده بودند. جاتون خالي چند تا تپق حسابي هم موقع صحبت كردن زدم، چون همه چيز تغيير كرده بود. اول قرار بود كه من براي يكسري از بچههاي قديم خودمون صحبت كنم. قرار بود موضوع صحبت يك چيز ديگه باشه، منتها وقتي رفتم اون بالا وايسادم، 2 تا جمله كه گفتم: ديدم اينها كه نصفشون دفعه اولشونه كه اومدند، و خب همون لحظه تصميم گرفتم موضوع صحبت رو عوض كنم. اونهم توي اون وضعيت من :))
با همه اين تپقها، فكر كنم جلسه خوبي شد، و در نهايت به خوبي تموم شد. :)
* سه شنبه از ساعت 4:30 بيدار بودم. اولش ميخواستم صبح زود برم سر كار، منتها هر چي ميگذشت ميديدم، اصلا حوصله كار كردن رو ندارم. اين بود كه بعد از اينكه دوش گرفتم، تصميم گرفتم كه بشينم رياضي بخونم. يك صفحه اولش يكم سخت بود، ولي بعدش همچين غرق حل مسئله شدم كه همه چيز رو فراموش كردم. نفهميدم كه چطور 2-3 ساعت گذشت. فكرش رو نميكردم كه بعد از اين همه سال، اينجوري بتونم مسئه حل كنم. :)
* چهارشنبه بيشتر به كپي DVD گذشت. با اينكه يك DVD رو هم سوزوندم، بالاخره تونستم يكسري ازDVD ها مشكل داشت رو كپي كنم. :)
* توي اين هفته چندتا فيلم نگاه كردم، براي چندمين بار (بيشتر از 7-8 بار) نشستم Matrix رو از روي DVD نگاه كردم. :)
قسمت سوم و چهارم Police Academy رو نگاه كردم. و كلي خنديدم. با شو Spirit Dance هم خيلي حال كردم. (حدودا 1 ساعت رقص بود، نسبت به قبل يك تغييراتي داده بودند و يكم رقص ايرلندي رو با اسپانيولي و ... هم قاطي كرده بودند. با فيلم Tunderball هم حال كردم، برام جالب بود.
با اينكه توي اين هفته، چند روزي يك مقدار حالم گرفته بود، و خيلي كم حوصله بودم ولي در كل، فكر كنم هفته بدي نبود. ... :)
امروز عجب باروني اومد. اونم درست روز اول آبان. :)
ميخواستم برم سر كلاس كه رگبار شروع شد. خوشبختانه اين استادمون نيم ساعت دير اومد، و ما هم تو كلاس فرصت اين رو پيدا كرديم كه دم پنجره بايستيم و از بارون لذت ببريم. بوي بارون همه جا رو گرفته بود. احساسم اينه كه هميشه بوي بارون روح آدم رو تازه ميكنه و به آدم تازگي ميبخشه. :)
حالا اين وسط، اگر يك نفر به هر دليل براي آدم SMS بزنه كه كلي برات دعا كردم. كلي حال آدم بهتر ميشه. هر چند كه به فاصله چند دقيقه، دوباره براي آدم SMS بفرسته كه Sms قبلي رو اشتباه فرستادم! :)
از ساعت 1:30 تا 5:15 يك سره سر كلاس بوديم، اواخر كلاس، گريه بچهها در اومده بود، و همه غر ميزدند. 4 ساعت نشستن، اون هم پشت سر هم، پاي درس آمار، همچين كار سادهاي نيست. هر چند وقت يكبار به پنجره نگاه ميكردم كه ببينم بارون تا آخر كلاس طول ميكشه يا نه. ... اواسط كلاس آسمون صاف شد، و لذت قدم زدن زير بارون به دلم موند. :)
دم افطار، موقع اومدن به خونه، توي اين فكر بودم كه آيا برام دعا كردي يا نه :) (مسخره است نه؟!) به خودم گفتم: چرا هيچ وقت براي خودم دعا نميكنم. بعد خودم به خودم جواب دادم كه اينجوري اصلا حال نميده. و باز به خودم گفتم: حداقل مي تونم امروز براي همه دوستام دعا كنم. براي همين شروع كردم دعا كردن براي هر كسي كه ميشناختمش، براي پدرم و مادرم، براي مادربزرگ علي كه تو بيمارستان هست، براي علي و ليلا، سحر، علي، احمد، حميد، ماندانا، ساناز، فرنوش، محمد، حامد، منصور، امير، پگاه، نرگس، ترانه، هومن، شهرام، اله، ايرج، ... خلاصه مثل يك درخت همين جور سعي ميكردم شاخه شاخه همه دوستام رو ياد كنم. هر چند وقت يكبار هم يك ضمير جمع ميبستم. براي اونهايي كه ممكنه اسمشون يادم رفته باشه. ... آخر آخر، وقتي به اين نتيجه رسيدم كه همه دوستام رو دعا كردم، هوس كردم كه براي كسايي كه از دستشون ناراحتم يا ... هم دعا كنم. :) (امروز از روزها بود كه حسابي دلم قلمبه شده بود. ;) )
ديشب و امشب افطاري دعوت بوديم.
مهموني ديشب رو در اصل عمهام گرفته بود، منتها خونه دختر عمهام دعوت بوديم. تقريبا همه بودند،(اين همه كه ميگم حدود 60-70 نفر ميشديم. همه عموها و عمهها + بچهها و عروسها و نوههاشون)
عمهام خيلي وقت بود كه ميخواست، پسر عموهام رو پاگشا كنه منتها، يكم سنش رفته بالا، سختش بود كه خونه خودش اين مهموني رو بگيره. خلاصه ديشب 3 تا پسر عموهام رو پا گشا كرد. تو گنگ خودمون فقط من تنها بودم. :)
ديشب عموم نيم ساعتي راجع به اون عموم كه شهيد شده صحبت كرد. (عموم از سال 1356 مفقود شده و هيچ اثري از اون نيست. ...) عموم اولش يكم در مورد كارهاي عموم صحبت كرد و بعد در مورد اينكه تو اين سالها كجاها رفتند، با چه كسايي صحبت كردند و اينكه از كجا به اين نتيجه رسيدند كه شهيد شده صحبت كرد. ...
بعد هم در مورد تصميمي كه توي خانواده گرفتند گفت. اينكه تصميم گرفتند كه با سهم ارثي كه به عموم رسيده بود، از طرفش براي يك مدرسه، در يك نقطه محروم، يك سالن اجتماعات و يك كتابخانه به نام اون بسازند. كه يك اثري از اون باقي بمونه. (ظاهرا كارهاي ساختمونش تا 1 ماه ديگه تمام ميشه ... :)
مهموني ديشب رو تنهايي از دم كلاس رفتم، بابا و مادرم با برادرام كلي بعد از من رسيدند. بعد از مهموني هم خودم تنها برگشتم. بازم نيم ساعتي زودتر از بقيه خونه رسيدم. ديشب يكجورهايي فقط من تنها بودم... :)
امشب هم داييام همه داييها و خالهها رو دعوت كرده بود. امشب اصلا حوصله مهموني رو نداشتم. شايد اگر خونه داييم مهمون نبوديم، زودتر بلند ميشدم مياومدم خونه.
* دوشنبهاي بچههاي گروه افطاري دادند.
تقريبا از اول سال بعد از اينكه پسرعموم مشغول شد، تصميم قاطع گرفتم كه كمتر توي جلسات شركت كنم. شايد به اين بهانه بقيه يك تكوني به خودشون بدهند و يكم كار كنند. 2 هفته پيش يك سري از بچهها جلسه گذاشتند و گفتند ميخواهيم دوشنبهاي، همه بچههاي جديد و قديم روبراي افطاري دعوت كنيم. من هم ليست تلفن بچهها رو پرينت كردم دادم دستشون. اونها هم به همه زنگ زدند. به غير از يك خريد كوچيك، براي اين برنامه هيچ كار خاصي نكردم. (البته 2 ساعت هم شنبه مخ يكي، 2 نفر رو كار گرفتم تا يكسري از كارها رو بعهده بگيرند!)
برام جالب بود، يكسري از بچهها كه گفته بودند حتما ميآييم نيامده بودند، به جاش يكسري آدم اومده بودند كه من اصلا اونها رو نديده بودم. اونجا كلي ياد آرش، ياسي، روزبه و بهناز وبقيه كه خارج رفتند كرديم.
بچهها خيلي زحمت كشيده بودند، فكر كنم به اندازه 150 نفر، افطاري آماده كرده بودند. كه آخر برنامه كليش زياد اومد. كه اون رو هم بچهها تو ظرفهاي يكبار مصرف ريختند و بصورت بسته بسته در آوردند. آخرش هم، هر كدوم از بچهها يكسري از بستهها رو برد كه نزديك خونشون بين آدمهاي مستحق پخش كنه.
اونشب اصلا فكرم متمركز نبود، از اينكه بعضيها نيومده بودند يكجورهايي ناراحت بودم. از همه بيشتر هم از دست پسر عموم و ... كه نيومده بودند. جاتون خالي چند تا تپق حسابي هم موقع صحبت كردن زدم، چون همه چيز تغيير كرده بود. اول قرار بود كه من براي يكسري از بچههاي قديم خودمون صحبت كنم. قرار بود موضوع صحبت يك چيز ديگه باشه، منتها وقتي رفتم اون بالا وايسادم، 2 تا جمله كه گفتم: ديدم اينها كه نصفشون دفعه اولشونه كه اومدند، و خب همون لحظه تصميم گرفتم موضوع صحبت رو عوض كنم. اونهم توي اون وضعيت من :))
با همه اين تپقها، فكر كنم جلسه خوبي شد، و در نهايت به خوبي تموم شد. :)
* سه شنبه از ساعت 4:30 بيدار بودم. اولش ميخواستم صبح زود برم سر كار، منتها هر چي ميگذشت ميديدم، اصلا حوصله كار كردن رو ندارم. اين بود كه بعد از اينكه دوش گرفتم، تصميم گرفتم كه بشينم رياضي بخونم. يك صفحه اولش يكم سخت بود، ولي بعدش همچين غرق حل مسئله شدم كه همه چيز رو فراموش كردم. نفهميدم كه چطور 2-3 ساعت گذشت. فكرش رو نميكردم كه بعد از اين همه سال، اينجوري بتونم مسئه حل كنم. :)
* چهارشنبه بيشتر به كپي DVD گذشت. با اينكه يك DVD رو هم سوزوندم، بالاخره تونستم يكسري ازDVD ها مشكل داشت رو كپي كنم. :)
* توي اين هفته چندتا فيلم نگاه كردم، براي چندمين بار (بيشتر از 7-8 بار) نشستم Matrix رو از روي DVD نگاه كردم. :)
قسمت سوم و چهارم Police Academy رو نگاه كردم. و كلي خنديدم. با شو Spirit Dance هم خيلي حال كردم. (حدودا 1 ساعت رقص بود، نسبت به قبل يك تغييراتي داده بودند و يكم رقص ايرلندي رو با اسپانيولي و ... هم قاطي كرده بودند. با فيلم Tunderball هم حال كردم، برام جالب بود.
با اينكه توي اين هفته، چند روزي يك مقدار حالم گرفته بود، و خيلي كم حوصله بودم ولي در كل، فكر كنم هفته بدي نبود. ... :)
شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۳
ماه رمضان
ماه رمضان با افطارها و سحرهاش شروع شد!
امسال ماه رمضان رو، با افطاري خونه سحراينا شروع كردم. شانسه ديگه، با اينكه امروز پيشواز نرفته بودم، منتها افطارش به من هم رسيد. :)
امروز غير از من بقيه تو خونه ما روزه بودند. مامانم ظاهرا به طور كامل از من نااميد شده، و ديگه حتي زحمت صدا كردن هم به خودش نميده. :)
اميدوارم كه تا آخر اين ماه تكليفم روشن بشه. :)
پ.ن.
1- امشب همش دوست داشتم كه به سحر بگم يكم برام دعا كنه، منتها، هي حرف پيش مياومد، آخرش هم يادم رفت. :)
2- باز ماه شروع شد و من ياد اون شبي افتادم كه با هم بررسي ميكرديم كه اندازه هلال ماه، به ماه شب اول ميخوره يا به ماه شب دوم ماه رمضان! :)
3- ...
امسال ماه رمضان رو، با افطاري خونه سحراينا شروع كردم. شانسه ديگه، با اينكه امروز پيشواز نرفته بودم، منتها افطارش به من هم رسيد. :)
امروز غير از من بقيه تو خونه ما روزه بودند. مامانم ظاهرا به طور كامل از من نااميد شده، و ديگه حتي زحمت صدا كردن هم به خودش نميده. :)
اميدوارم كه تا آخر اين ماه تكليفم روشن بشه. :)
پ.ن.
1- امشب همش دوست داشتم كه به سحر بگم يكم برام دعا كنه، منتها، هي حرف پيش مياومد، آخرش هم يادم رفت. :)
2- باز ماه شروع شد و من ياد اون شبي افتادم كه با هم بررسي ميكرديم كه اندازه هلال ماه، به ماه شب اول ميخوره يا به ماه شب دوم ماه رمضان! :)
3- ...
جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۳
* هفته پيش، وقتي استاد كلاس آمار نيومد، يكسري از بچهها كلي غر زدند و گفتند عجب آدم بيمسئوليتي؟!!
من و چند تا ديگه از بچهها گفتيم كه سابقه نداشته كه اين استاد دير سر كلاس بياد چه برسه به اينكه اصلا كلاس نياد، گفتيم: احتمالا اتفاقي افتاده كه نتونسته خودش رو سر وقت برسونه.
اين هفته وقتي رفتم دانشكده، ديدم كه يك پيام تسليت بخاطر همون استاد گذاشتند، درست هفته پيش فوت كرده بود. خيلي حالم گرفته شد! خدا رحمتش كنه.
* 1- توي تمام دوران دانشجويي، فقط يك بار كلاس اول صبح برداشتم، اونم فقط 2 جلسهاش رو رفتم سر كلاس، آخر ترم، از جزوه يكي از بچهها كپي گرفتم و رفتم امتحان دادم.
2- بازم توي دوره دانشجويي، كلا از جزوه نوشتن بدم مياومد، خيلي هنر ميكردم تا آخر ترم 20-30 ورق جزوه مينوشتم. معمولا آخر ترم ميرفتم، ميگشتم يك جزوه خوب پيدا ميكردم و از روي اون كپي ميگرفتم تا از روش براي امتحان پايان ترم بخونم.
3- ....
همه اين حرفها رو گفتم كه بگم:
- كه امروز فقط حدود 20 ورق (40 صفحه) ورق كلاسور جزوه نوشتم!!! اونم مني كه زورم ميآد 4 خط روي كاغذ بنويسم، بعدازظهر وقتي كلاس تمام شد، دست و انگشتام به شدت درد گرفته بود. بعد كلاس، دستم رو بردم زير شير آب سرد گرفتم كه يكم خنك بشه!!!
- بعد هم، با اينكه ديشب ساعت 2-3 خوابيدم. صبح راس ساعت 8 توي كلاس بودم.
پ.ن.
1- اميدوارم كه همينجور بتونم ادامه بدم.
2- هنوز مثل قبل، پله ها رو 2 تا يكي ميرم بالا. و موقع پايين اومدن از پله ها چند تا چندتا ميآم پايين و به پاگرد كه ميرسم از روي چندتا پله ميپرم پايين. :)
...
من و چند تا ديگه از بچهها گفتيم كه سابقه نداشته كه اين استاد دير سر كلاس بياد چه برسه به اينكه اصلا كلاس نياد، گفتيم: احتمالا اتفاقي افتاده كه نتونسته خودش رو سر وقت برسونه.
اين هفته وقتي رفتم دانشكده، ديدم كه يك پيام تسليت بخاطر همون استاد گذاشتند، درست هفته پيش فوت كرده بود. خيلي حالم گرفته شد! خدا رحمتش كنه.
* 1- توي تمام دوران دانشجويي، فقط يك بار كلاس اول صبح برداشتم، اونم فقط 2 جلسهاش رو رفتم سر كلاس، آخر ترم، از جزوه يكي از بچهها كپي گرفتم و رفتم امتحان دادم.
2- بازم توي دوره دانشجويي، كلا از جزوه نوشتن بدم مياومد، خيلي هنر ميكردم تا آخر ترم 20-30 ورق جزوه مينوشتم. معمولا آخر ترم ميرفتم، ميگشتم يك جزوه خوب پيدا ميكردم و از روي اون كپي ميگرفتم تا از روش براي امتحان پايان ترم بخونم.
3- ....
همه اين حرفها رو گفتم كه بگم:
- كه امروز فقط حدود 20 ورق (40 صفحه) ورق كلاسور جزوه نوشتم!!! اونم مني كه زورم ميآد 4 خط روي كاغذ بنويسم، بعدازظهر وقتي كلاس تمام شد، دست و انگشتام به شدت درد گرفته بود. بعد كلاس، دستم رو بردم زير شير آب سرد گرفتم كه يكم خنك بشه!!!
- بعد هم، با اينكه ديشب ساعت 2-3 خوابيدم. صبح راس ساعت 8 توي كلاس بودم.
پ.ن.
1- اميدوارم كه همينجور بتونم ادامه بدم.
2- هنوز مثل قبل، پله ها رو 2 تا يكي ميرم بالا. و موقع پايين اومدن از پله ها چند تا چندتا ميآم پايين و به پاگرد كه ميرسم از روي چندتا پله ميپرم پايين. :)
...
پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۳
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳
* ديشب باز يك خواب عجيب ديدم. (5 شنبه شب)
خواب ديدم، ماه بدر كامل هست، با اين كه توي خواب هم ميدونستم، كه امشب شب 14 نيست، با اين حال بازم ماه رو كامل ميديدم، و همين باعث تعجبم بود. .... :)
چند شب پيش هم خواب ديدم تو جنوب اقيانوس هند دارم تنهايي شنا ميكنم. آب خيلي كثيف هست، با اين حال اينقدر شنا ميكنم تا به يك جزيره خيلي قشنگ ميرسم....
* 2 شنبه شب 2 جا دعوت بودم.
از قبل با دوستهاي كلاس زبانم قرار شام گذاشته بودم.
درست شب قبلش ساعت 10-11 به من خبر دادند كه فردا قراره بچهها جمع بشند تا صندوقخونه و بطري رو ببينند.
دقيقا نميدونستم كيا قراره بيان، نميدونستم چيزي بايد ببرم يا نه يا ...
با اين حال تصميم ميگيرم كه بچههاي كلاس زبان رو بپيچونم و برم بهار اينها رو ببينم.
كلي فكر كردم، تا به اين نتيجه رسيدم كه چه چيزي بگيرم بهتره.!!!
طبق معمول چند وقت اخير باز دوربينم رو فراموش ميكنم.
خيلي از بچهها هستند.
مريم گلي، آن سوي مه، رضا عرايض، پدرخوانده، سايه، فروغ، تلخون، يك جور ديگه، قاصدك و ... يكسري از فاميلهاي بهار مثل تخان جون رو ديدم. بعضي از اين بچهها رو يكسالي ميشد كه نديده بودم. خودمون نزديك 18-19 نفري بوديم.
خلاصه بسي از ديدن دوستان خوشبخت شديم و بيش از آن يخ كرديم. :) (هوا به شدت سرد بود، داشتيم قنديل ميبستيم.)
بعد از خداحافظي هم، سريع رفتم پيش بچههاي كلاس زبان كه اونها رو هم ديده باشم. يك 5 دقيقهاي هم با اونها صحبت كردم. و ...
بهارجون از صميم قلب به تو تبريك ميگم، اميدوارم كه زندگي خوب و خوشي داشته باشي. :)
بطري جون به تون هم همچنين. :X
* امسال تصميم گرفتم كه خودم رو براي امتحان فوقليسانس آماده بكنم. ساعت كار شركتم رو كم كردم. نميدونيد بعد از سالها، وقتي صحبت انتگرال و مشتق شد، چقدر حال كردم. انگار كه هنوز زندهام و جريان دارم. با كلاسهاي دانشكدهمون خيلي حال ميكنم. البته بماند، كه روز اول، 15000 تومان، بخاطر پارك ماشين جريمه شدم!!! (حدود 8 سال پيش هم يك دفعه 5000 تومان بخاطر پارك كردن جلوي دانشكده جريمه شده بودم. :) )
* ديروز به محمد زنگ زدم، كه حال و احوالش رو بپرسم. و كاريش هم داشتم. بعد از احوال پرسي، گفت: رها، اتفاقا ميخواستم به تو زنگ بزنم. اين پسره فسقلي ما رو كلافه كرده.
پريشب داشتيم كانال تلويزيون رو عوض ميكرديم. يكي از كانالها يك ميزگرد داشت كه با اوني كه صحبت ميكردند. خيلي شبيه تو بود. اين پسره گير داد كه اين اااممممموووو هست. و هركاريش كرديم نگذاشت تا آخر ميز گرد،كانال رو عوض كنيم، مجبور شديم 30-40 دقيقهاي ميزگرد ببينيم. همش ميپريد و اشازه ميكرد: ااااممممممموووو
ديشب باز داشتيم، كانال عوض ميكرديم كه باز همون ميزگرد بود، منتها اين دفعه آدمهاش عوض شده بودند. بازم نگذاشت كانال رو عوض كنيم. هي ميگفت:ااااممممموووو ميآد
فقط شانس آورديم كه آخر برنامه بود و اين دفعه خيلي ميزگرد نديديم.
خلاصه براي همين امشب رفتم خونشون و با اين فسقل كلي بازي كردم. :)
* پريشب با بچهها رفتيم دوچرخه سواري، پارك چيتگر. بعد از چند هفته كه پشت سر هم پيچيده شديم، پريشب بالاخره موفق شديم كه بريم. دوچرخه سواري خيلي حال داد، هوا يكم خنك بود و ديگه اينكه هنوز كه هنوزه نفهميديم كه چطوري يكي از بچهها توي يك مسير صاف رفت تو باقاليها و يك كلهملق همراه با شيرجه انجام داد!!!
* جمعهاي فيلم Pay Check رو ديدم، به مقدار زيادي حال داد. از داستان فيلم كلي خوشم اومد. موضوع فيلم در مورد پيش بيني آينده و دست بردن در زمان آينده بود!!!
* 5 شنبهاش از ساعت 6:30 از خواب بلند شدم، از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر يك سره، سر كلاس بودم. (البته نهار خوردم.) از ساعت 5:30 تا ساعت 9:00 شب ديدن يكي از دوستام رفتم و فيلم Mystic River رو با هم ديديم، تازه ساعت 9:15 شب راه افتادم به سمت كرج، كه به اتفاق يكسري ديگه از بچهها بريم، عيادت مهتاب. ساعت 12:30 -12:45 شب هم اومدم به سمت تهران!
* حسين هم بالاخره سر و سامون گرفت. ديشب عروسي اون بود. پدر حسين پارسال فوت كرد. برادرش هم خارج هست، يكجورهايي مجبوره تنهايي مجبوره خانوادهاش رو اداره كنه. ديشب بعد از مراسم هتل به ما ها گفت وايسد: كه آخر شب بريم با هم يكم بوق بوق بازي هم بكنيم.
ديشب براي اولين بار بعضي تنهايي ها رو حس كردم. ما بيرون منتظر حسين بوديم كه بياد. ديديم خيلي مراسم بيرون اومدنش طولاني شد، براي همين به بچهها به شوخي گفتم بريم كمك حسين، يك دفعه ديدم كه خود حسين با پاپيون داره گلها رو مياره بيرون كه بگذارند توي وانت. به شمار 3 دويديم كمكش، كه وسايل رو جمع كنيم. بعد هم با بچهها رفتيم دنبالش. اصلا هيچ كدوم از ما فكرش رو نميكرديم كه مراسم آخرش اينجوري بشه....
خلاصه 4-5 تايي اينقدر بوق زديم و شلوغ كرديم كه انگار 20-30 تا ماشين هستيم، پسر عموم ديشب جوري بوق زد، كه سر عروسي خودش اينجوري نكرده بود....
خلاصه اينكه حسين هم رفت، توي اين گروه هم، من ديگه تنها فرد مجردم :)
* چقدر بده كه ما آدمها خيلي وقتها نميتونيم اونجور كه دلمون ميخواد، يكسري از كارها رو انجام بديم.
حتي نميتونيم اونجور كه دوست داريم اينجا بنويسيم و ...
خواب ديدم، ماه بدر كامل هست، با اين كه توي خواب هم ميدونستم، كه امشب شب 14 نيست، با اين حال بازم ماه رو كامل ميديدم، و همين باعث تعجبم بود. .... :)
چند شب پيش هم خواب ديدم تو جنوب اقيانوس هند دارم تنهايي شنا ميكنم. آب خيلي كثيف هست، با اين حال اينقدر شنا ميكنم تا به يك جزيره خيلي قشنگ ميرسم....
* 2 شنبه شب 2 جا دعوت بودم.
از قبل با دوستهاي كلاس زبانم قرار شام گذاشته بودم.
درست شب قبلش ساعت 10-11 به من خبر دادند كه فردا قراره بچهها جمع بشند تا صندوقخونه و بطري رو ببينند.
دقيقا نميدونستم كيا قراره بيان، نميدونستم چيزي بايد ببرم يا نه يا ...
با اين حال تصميم ميگيرم كه بچههاي كلاس زبان رو بپيچونم و برم بهار اينها رو ببينم.
كلي فكر كردم، تا به اين نتيجه رسيدم كه چه چيزي بگيرم بهتره.!!!
طبق معمول چند وقت اخير باز دوربينم رو فراموش ميكنم.
خيلي از بچهها هستند.
مريم گلي، آن سوي مه، رضا عرايض، پدرخوانده، سايه، فروغ، تلخون، يك جور ديگه، قاصدك و ... يكسري از فاميلهاي بهار مثل تخان جون رو ديدم. بعضي از اين بچهها رو يكسالي ميشد كه نديده بودم. خودمون نزديك 18-19 نفري بوديم.
خلاصه بسي از ديدن دوستان خوشبخت شديم و بيش از آن يخ كرديم. :) (هوا به شدت سرد بود، داشتيم قنديل ميبستيم.)
بعد از خداحافظي هم، سريع رفتم پيش بچههاي كلاس زبان كه اونها رو هم ديده باشم. يك 5 دقيقهاي هم با اونها صحبت كردم. و ...
بهارجون از صميم قلب به تو تبريك ميگم، اميدوارم كه زندگي خوب و خوشي داشته باشي. :)
بطري جون به تون هم همچنين. :X
* امسال تصميم گرفتم كه خودم رو براي امتحان فوقليسانس آماده بكنم. ساعت كار شركتم رو كم كردم. نميدونيد بعد از سالها، وقتي صحبت انتگرال و مشتق شد، چقدر حال كردم. انگار كه هنوز زندهام و جريان دارم. با كلاسهاي دانشكدهمون خيلي حال ميكنم. البته بماند، كه روز اول، 15000 تومان، بخاطر پارك ماشين جريمه شدم!!! (حدود 8 سال پيش هم يك دفعه 5000 تومان بخاطر پارك كردن جلوي دانشكده جريمه شده بودم. :) )
* ديروز به محمد زنگ زدم، كه حال و احوالش رو بپرسم. و كاريش هم داشتم. بعد از احوال پرسي، گفت: رها، اتفاقا ميخواستم به تو زنگ بزنم. اين پسره فسقلي ما رو كلافه كرده.
پريشب داشتيم كانال تلويزيون رو عوض ميكرديم. يكي از كانالها يك ميزگرد داشت كه با اوني كه صحبت ميكردند. خيلي شبيه تو بود. اين پسره گير داد كه اين اااممممموووو هست. و هركاريش كرديم نگذاشت تا آخر ميز گرد،كانال رو عوض كنيم، مجبور شديم 30-40 دقيقهاي ميزگرد ببينيم. همش ميپريد و اشازه ميكرد: ااااممممممموووو
ديشب باز داشتيم، كانال عوض ميكرديم كه باز همون ميزگرد بود، منتها اين دفعه آدمهاش عوض شده بودند. بازم نگذاشت كانال رو عوض كنيم. هي ميگفت:ااااممممموووو ميآد
فقط شانس آورديم كه آخر برنامه بود و اين دفعه خيلي ميزگرد نديديم.
خلاصه براي همين امشب رفتم خونشون و با اين فسقل كلي بازي كردم. :)
* پريشب با بچهها رفتيم دوچرخه سواري، پارك چيتگر. بعد از چند هفته كه پشت سر هم پيچيده شديم، پريشب بالاخره موفق شديم كه بريم. دوچرخه سواري خيلي حال داد، هوا يكم خنك بود و ديگه اينكه هنوز كه هنوزه نفهميديم كه چطوري يكي از بچهها توي يك مسير صاف رفت تو باقاليها و يك كلهملق همراه با شيرجه انجام داد!!!
* جمعهاي فيلم Pay Check رو ديدم، به مقدار زيادي حال داد. از داستان فيلم كلي خوشم اومد. موضوع فيلم در مورد پيش بيني آينده و دست بردن در زمان آينده بود!!!
* 5 شنبهاش از ساعت 6:30 از خواب بلند شدم، از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر يك سره، سر كلاس بودم. (البته نهار خوردم.) از ساعت 5:30 تا ساعت 9:00 شب ديدن يكي از دوستام رفتم و فيلم Mystic River رو با هم ديديم، تازه ساعت 9:15 شب راه افتادم به سمت كرج، كه به اتفاق يكسري ديگه از بچهها بريم، عيادت مهتاب. ساعت 12:30 -12:45 شب هم اومدم به سمت تهران!
* حسين هم بالاخره سر و سامون گرفت. ديشب عروسي اون بود. پدر حسين پارسال فوت كرد. برادرش هم خارج هست، يكجورهايي مجبوره تنهايي مجبوره خانوادهاش رو اداره كنه. ديشب بعد از مراسم هتل به ما ها گفت وايسد: كه آخر شب بريم با هم يكم بوق بوق بازي هم بكنيم.
ديشب براي اولين بار بعضي تنهايي ها رو حس كردم. ما بيرون منتظر حسين بوديم كه بياد. ديديم خيلي مراسم بيرون اومدنش طولاني شد، براي همين به بچهها به شوخي گفتم بريم كمك حسين، يك دفعه ديدم كه خود حسين با پاپيون داره گلها رو مياره بيرون كه بگذارند توي وانت. به شمار 3 دويديم كمكش، كه وسايل رو جمع كنيم. بعد هم با بچهها رفتيم دنبالش. اصلا هيچ كدوم از ما فكرش رو نميكرديم كه مراسم آخرش اينجوري بشه....
خلاصه 4-5 تايي اينقدر بوق زديم و شلوغ كرديم كه انگار 20-30 تا ماشين هستيم، پسر عموم ديشب جوري بوق زد، كه سر عروسي خودش اينجوري نكرده بود....
خلاصه اينكه حسين هم رفت، توي اين گروه هم، من ديگه تنها فرد مجردم :)
* چقدر بده كه ما آدمها خيلي وقتها نميتونيم اونجور كه دلمون ميخواد، يكسري از كارها رو انجام بديم.
حتي نميتونيم اونجور كه دوست داريم اينجا بنويسيم و ...
چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۳
يك خواب عجيب!
يك خواب عجيب!
پريشب يك خواب خيلي عجيب ديدم.
نميدونم سر چه كاري، كارم به بيمارستان افتاده بود. قبل از اينكه به بيمارستان برم، چندتا از بچهها رو ديدم، و بعد به يك مناسبتي رفتم بيمارستان.
اونجا تو لابي نشسته بودم كه 2 تا جنازه رو آوردند. رفتم جلو، يكي از مردهها رو دادند به من كه نگه دارم. منم مرده رو بغل كردم و نشستم. يكم كه گذشت، حس كردم كه طرف زنده است.
اولش بخار دهنش رو حس كردم، بعد دستش رو گرفتم، اونم خيلي آروم دست من رو فشار داد. يكم دستش رو فشار دادم، كه يك دفعه چشمهاش رو باز كرد. خيلي خوشحال شدم، يك پيرمرد با يك لبخند داشت به صورت من نگاه ميكرد. پيرمرده نميتونست حرف بزنه.
تو همون سالن انتظار بلند گفتم كه اين پيرمرده زنده است. تا اين حرف رو زدم، كسايي كه تو سالن بودند هل كردند و با جيغ و فرياد، فرار كردند.
حال پيرمرده خوب نبود، هر چي صدا كردم كسي نيامد. پيرمرد رو بغل كردم و راه افتادم تو بيمارستان. در تك تك اتاقها رو ميزدم. انگار هيچكس تو بيمارستان نبود كه به من جواب بده!
در يك اتاق رو باز كردم. ديدم اونجا مريضهاي بد حال رو نگه ميدارند. 2-3 تا پرستار با يك خانم دكتر به مريضها ميرسيدند. حال مريضها خيلي بد بود، يكسريشون داشتند بالا ميآوردند.
دكتره تا من رو ديد، داد زد كه تو اينجا چي كار ميكني، كي تو رو راه داده كه بياي اينجا و ...؟!
گفتم: اين پيرمرده هنوز زنده است و داره نفس ميكشه. تا اين رو گفتم: خانم دكتره پريد و اومد پيرمرد رو از من گرفت.
وقتي پيرمرده رو ميبرد، پيرمرده يك تبسم خيلي قشنگ كرده بود و با چشمهاش جوري داشت به من نگاه ميكرد كه انگار ميخواست با تمام وجود از من تشكر بكنه و از طرفي خجالت هم ميكشيد.
به شلوارم نگاه كردم، ديدم پيرمرده خيسش كرده. يك لبخند زدم و همونجا شلوارم رو در آوردم. و بدون شلوار، در حالي كه شلوارم رو دست گرفته بودم، به سمت ماشينم ميرفتم.
...
وقتي صبح از خواب بيدار شدم، حس عجيبي داشتم.
نظر شما راجع به اين خواب چي هست؟! فكر ميكنيد خوب باشه!؟
پ.ن.
اين خواب رو درست نزديك صبح ديدم.
پريشب يك خواب خيلي عجيب ديدم.
نميدونم سر چه كاري، كارم به بيمارستان افتاده بود. قبل از اينكه به بيمارستان برم، چندتا از بچهها رو ديدم، و بعد به يك مناسبتي رفتم بيمارستان.
اونجا تو لابي نشسته بودم كه 2 تا جنازه رو آوردند. رفتم جلو، يكي از مردهها رو دادند به من كه نگه دارم. منم مرده رو بغل كردم و نشستم. يكم كه گذشت، حس كردم كه طرف زنده است.
اولش بخار دهنش رو حس كردم، بعد دستش رو گرفتم، اونم خيلي آروم دست من رو فشار داد. يكم دستش رو فشار دادم، كه يك دفعه چشمهاش رو باز كرد. خيلي خوشحال شدم، يك پيرمرد با يك لبخند داشت به صورت من نگاه ميكرد. پيرمرده نميتونست حرف بزنه.
تو همون سالن انتظار بلند گفتم كه اين پيرمرده زنده است. تا اين حرف رو زدم، كسايي كه تو سالن بودند هل كردند و با جيغ و فرياد، فرار كردند.
حال پيرمرده خوب نبود، هر چي صدا كردم كسي نيامد. پيرمرد رو بغل كردم و راه افتادم تو بيمارستان. در تك تك اتاقها رو ميزدم. انگار هيچكس تو بيمارستان نبود كه به من جواب بده!
در يك اتاق رو باز كردم. ديدم اونجا مريضهاي بد حال رو نگه ميدارند. 2-3 تا پرستار با يك خانم دكتر به مريضها ميرسيدند. حال مريضها خيلي بد بود، يكسريشون داشتند بالا ميآوردند.
دكتره تا من رو ديد، داد زد كه تو اينجا چي كار ميكني، كي تو رو راه داده كه بياي اينجا و ...؟!
گفتم: اين پيرمرده هنوز زنده است و داره نفس ميكشه. تا اين رو گفتم: خانم دكتره پريد و اومد پيرمرد رو از من گرفت.
وقتي پيرمرده رو ميبرد، پيرمرده يك تبسم خيلي قشنگ كرده بود و با چشمهاش جوري داشت به من نگاه ميكرد كه انگار ميخواست با تمام وجود از من تشكر بكنه و از طرفي خجالت هم ميكشيد.
به شلوارم نگاه كردم، ديدم پيرمرده خيسش كرده. يك لبخند زدم و همونجا شلوارم رو در آوردم. و بدون شلوار، در حالي كه شلوارم رو دست گرفته بودم، به سمت ماشينم ميرفتم.
...
وقتي صبح از خواب بيدار شدم، حس عجيبي داشتم.
نظر شما راجع به اين خواب چي هست؟! فكر ميكنيد خوب باشه!؟
پ.ن.
اين خواب رو درست نزديك صبح ديدم.
شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۳
در انتظار خورشيد
در انتظار خورشيد و ...
* يك سال ديگه هم گذشت.
امشب تو پمپ بنزين ولنجك يك سري جوون، سه تيغه با كت شلوار و كروات، مياومدند جلو ماشين، خيلي مودبانه عيد رو تبريك ميگفتند و بعد يك جعبه شكلات خوشگل با يك كارت ميدادند. خيلي مودبانه اول درخواست ميكردند كه براي ظهور آقا دعا كنيد، و بعد خواهش ميكردند كه اون كارت رو هم مطالعه كنيم!
راستش هر وقت صحبت از ظهور، و امام زمان ميشه، به اين فكر ميكنم كه اگر فردا روزي، امام زمان ظهور كنه، اكثر ما، اون رو تكفير ميكنيم و به اون ميخنديم و احتمالا به اون ميگيم: آقا حال شما خوبه؟!
احتمالا يكم به ريشش ميخنديم و بين خودمون ميگيم: طرف مشكل رواني داره.
به نظرم، اونروز، فقط با چشم ظاهر نميشه اون رو شناخت. ...
ديشب در اخبار ساعت 10، يك گزارش بود راجع به اينكه در اديان مختلف چطور به يك ناجي اشاره شده.
از زبور داوود، از تورات موسي، از كتاب بوداييها، از انجيل عيسي، از اوستا و ... خواندند كه چطور در همه اين اديان به يك منجي اشاره شده. براي من كه جالب بود.
* امروز هوس كوه كرده بودم. هوس ذرت آب پز كرده بودم. هوس ديدن منظره تهران از اون بالاي كوه كرده بودم. هوس ديدن ماه رو از اون بالا كرده بودم.
براي همين تنهايي راه افتادم به سمت كوه. اون بالا، تو ازدحام جمعيت براي خودم ميگشتم، كه يك دفعه چشمم به بابك خورد. بابك از بچههاي كلاسمون بود. پسر خيلي جالبيه. خيلي ساده است. و خيلي مهربون. هيچكدوم از پيچيدگيهاي ما رو نداره. شايد براي همين خيلي راحت ميشه با اون ارتباط برقرار كرد. و از بودنش لذت برد.
راه برگشت رو با اون اومدم. توي راه كلي با هم صحبت كرديم. صحبتمون هم اينقدر طول داديم، تا بالاخره ماه طلوع كرد. ماه اينقدر دير طلوع كرد كه ديگه داشتم از ديدنش نا اميد ميشدم. :)
* باز چند روزي هست كه خيلي تند ميرم. وقتي نوار بنفش رو گوش ميكنم، هيچ چيز رو احساس نميكنم. حتي صداي بوق بوق كيلومتر شمار رو هم نميشنوم.
خيلي ناجور لايي ميكشم. بعضي وقتها كسايي رو كه ميخوان با من كل بندازن اذيت ميكنم. اول ميگذارم از من جلو بزنند كه دلشون يكم خوش بشه. بعد همچين گاز ماشين رو ميگيرم كه به گردم هم نميرسند. ...
پ.ن.
فكر كنم از امشب دوباره سرعتم كم ميشه. :)
* يك سال ديگه هم گذشت.
امشب تو پمپ بنزين ولنجك يك سري جوون، سه تيغه با كت شلوار و كروات، مياومدند جلو ماشين، خيلي مودبانه عيد رو تبريك ميگفتند و بعد يك جعبه شكلات خوشگل با يك كارت ميدادند. خيلي مودبانه اول درخواست ميكردند كه براي ظهور آقا دعا كنيد، و بعد خواهش ميكردند كه اون كارت رو هم مطالعه كنيم!
راستش هر وقت صحبت از ظهور، و امام زمان ميشه، به اين فكر ميكنم كه اگر فردا روزي، امام زمان ظهور كنه، اكثر ما، اون رو تكفير ميكنيم و به اون ميخنديم و احتمالا به اون ميگيم: آقا حال شما خوبه؟!
احتمالا يكم به ريشش ميخنديم و بين خودمون ميگيم: طرف مشكل رواني داره.
به نظرم، اونروز، فقط با چشم ظاهر نميشه اون رو شناخت. ...
ديشب در اخبار ساعت 10، يك گزارش بود راجع به اينكه در اديان مختلف چطور به يك ناجي اشاره شده.
از زبور داوود، از تورات موسي، از كتاب بوداييها، از انجيل عيسي، از اوستا و ... خواندند كه چطور در همه اين اديان به يك منجي اشاره شده. براي من كه جالب بود.
* امروز هوس كوه كرده بودم. هوس ذرت آب پز كرده بودم. هوس ديدن منظره تهران از اون بالاي كوه كرده بودم. هوس ديدن ماه رو از اون بالا كرده بودم.
براي همين تنهايي راه افتادم به سمت كوه. اون بالا، تو ازدحام جمعيت براي خودم ميگشتم، كه يك دفعه چشمم به بابك خورد. بابك از بچههاي كلاسمون بود. پسر خيلي جالبيه. خيلي ساده است. و خيلي مهربون. هيچكدوم از پيچيدگيهاي ما رو نداره. شايد براي همين خيلي راحت ميشه با اون ارتباط برقرار كرد. و از بودنش لذت برد.
راه برگشت رو با اون اومدم. توي راه كلي با هم صحبت كرديم. صحبتمون هم اينقدر طول داديم، تا بالاخره ماه طلوع كرد. ماه اينقدر دير طلوع كرد كه ديگه داشتم از ديدنش نا اميد ميشدم. :)
* باز چند روزي هست كه خيلي تند ميرم. وقتي نوار بنفش رو گوش ميكنم، هيچ چيز رو احساس نميكنم. حتي صداي بوق بوق كيلومتر شمار رو هم نميشنوم.
خيلي ناجور لايي ميكشم. بعضي وقتها كسايي رو كه ميخوان با من كل بندازن اذيت ميكنم. اول ميگذارم از من جلو بزنند كه دلشون يكم خوش بشه. بعد همچين گاز ماشين رو ميگيرم كه به گردم هم نميرسند. ...
پ.ن.
فكر كنم از امشب دوباره سرعتم كم ميشه. :)
پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۳
يك روز پر فراز و نشيب
يك روز پر فراز و نشيب :)
1- بهناز هم رفت. فكر ميكردم كه جمعه ميره، ولي وقتي به اون زنگ زدم، گفت همين امشب ميرم. بهاش گفتم كه حدود 10:30- 11 شب ميآم ميبينمت. براش يك سيدي از تمام عكسهاي اين چند ساله كپي كردم. اومد كه پايين، ديدم بغض گلوش رو گرفته و چشمهاش سرخ سرخه، و داره گريه ميكنه. خنديدم و گفتم: چي شده؟!
گفت: خودم هم نميدونم! شايد براي اين باشه كه من حداقل نميتونم براي يك سال خانوادهام رو ببينم. به اون خنديدم. گفتم: ميخواي يكم با هم قدم بزنيم؟!
گفت:آره، بدم نميآد. اميدوارم كه تو اين فاصله خواهرم اينها هم برند. چون اصلا نميتونم يك بار ديگه ببينمشون. پياده راه افتاديم دور شهركشون. توي راه از همه چيز صحبت كرديم. از اينكه ميخواد كجا قراره بره، چه مشكلاتي ممكنه داشته باشه. كلي خنديديم و ... وقتي رسيديم دم خونشون، ديگه اثري از گريه تو صورتش نبود.
برادرش رو ديديم كه اومده بود پايين آشغال بگذاره، چشمهاي برادر كوچيكش هم سرخ بود. 15-20 دقيقهاي هم همونجا وايساديم و بازم كلي خنديديم. ...
از بچهها كه خداحافظي كردم. دست زدم به جيبم، ديدم كليدم ماشينم نيست!!
كليد رو تو ماشين جا گذاشته بودم. پيراهنم رو هم عوض كرده بودم و هيچ كارتي نداشتم. خلاصه يكم،اينور اونور رفتم و بالاخره يك ميله جوش پيدا كردم. 10-15 دقيقهاي با ترس و لرز (از ترس شبگردها كه بيان گير بدن) با در ماشين ور رفتم تا در ماشين باز شد.
توي اين چند سال، اين دفعه دومي بود كه اين اتفاق برام ميافتاد. ...
از اينكه تونسته بودم كه حال بهناز و برادرش رو بهتر كنم،احساس خيلي خوبي داشتم.
...
2- معلم جديد كلاس زبانمون خيلي باحاله :) كلي با اون حال كردم. از كلاس كه اومدم بيرون، همينجور دوست داشتم كه انگليسي صحبت كنم، منتها بعضي از دوستان خيلي همراهي نكردند و ....
اين ترم احتمالا نمرهام خوب ميشه.
3- قبل كلاس حالم به شدت بد بود. اينقدر كه كسي ظاهرم رو ميديد، ميفهميد كه اوضاع اصلا تعريفي نداره. از اون وضعها كه به قول معروف با يك من عسل هم نميشد من رو تحمل كرد. باز خدا پدر و مادر يكي از اين دوستان رو بيآمرزه كه من رو يك ساعتي تحمل كرد، تا حالم يواش يواش به حالت عادي برگشت. :)
عجيب، دلم هواي كوه رو كرده بود. :)
4- تو شركت يكي هست كه جديدا روي اعصاب من راه ميره. فعلا كه دارم تحملش ميكنم. اميدوارم كه بتونم همينجوري ادامه بدم، چون اگر اوضاع همينجور بگذره، واقعا ممكنه يك بلايي سرش بيارم. :)
5- با دوستي جون كار داشتم، منتها باز رفته بود سفر!:) اميدوارم كه اين سفر هم به اون خوش بگذره. :)
6- صبح ساعت 8 جلوي تلويزيون نشستم و دارم اخبار رو نگاه ميكنم.
مادرم من رو ميبينه و به من ميگه دختر عموم تازه از مكه برگشته.
دختر عموم گفته: هر جا رفتم ياد رها بودم و همچين كه وارد خونه خدا شدم گفتم: رها رها رها ....
توي پسر عموها فقط من موندم.
دختر عموجون جان، از اينكه به فكر من هم بودي، خيلي ممنون :)
پ.ن.
- قرار بود بهناز، توي اين هفته، قبل از رفتن مهموني بگيره. منتها همون اوايل هفته كنسلش كرد.
امشب به اون ميگم چرا مهمونيت رو به هم زدي؟!ميگه: تحمل ديدن بچهها رو نداشتم. ميترسيدم بزنم زير گريه. :)
1- بهناز هم رفت. فكر ميكردم كه جمعه ميره، ولي وقتي به اون زنگ زدم، گفت همين امشب ميرم. بهاش گفتم كه حدود 10:30- 11 شب ميآم ميبينمت. براش يك سيدي از تمام عكسهاي اين چند ساله كپي كردم. اومد كه پايين، ديدم بغض گلوش رو گرفته و چشمهاش سرخ سرخه، و داره گريه ميكنه. خنديدم و گفتم: چي شده؟!
گفت: خودم هم نميدونم! شايد براي اين باشه كه من حداقل نميتونم براي يك سال خانوادهام رو ببينم. به اون خنديدم. گفتم: ميخواي يكم با هم قدم بزنيم؟!
گفت:آره، بدم نميآد. اميدوارم كه تو اين فاصله خواهرم اينها هم برند. چون اصلا نميتونم يك بار ديگه ببينمشون. پياده راه افتاديم دور شهركشون. توي راه از همه چيز صحبت كرديم. از اينكه ميخواد كجا قراره بره، چه مشكلاتي ممكنه داشته باشه. كلي خنديديم و ... وقتي رسيديم دم خونشون، ديگه اثري از گريه تو صورتش نبود.
برادرش رو ديديم كه اومده بود پايين آشغال بگذاره، چشمهاي برادر كوچيكش هم سرخ بود. 15-20 دقيقهاي هم همونجا وايساديم و بازم كلي خنديديم. ...
از بچهها كه خداحافظي كردم. دست زدم به جيبم، ديدم كليدم ماشينم نيست!!
كليد رو تو ماشين جا گذاشته بودم. پيراهنم رو هم عوض كرده بودم و هيچ كارتي نداشتم. خلاصه يكم،اينور اونور رفتم و بالاخره يك ميله جوش پيدا كردم. 10-15 دقيقهاي با ترس و لرز (از ترس شبگردها كه بيان گير بدن) با در ماشين ور رفتم تا در ماشين باز شد.
توي اين چند سال، اين دفعه دومي بود كه اين اتفاق برام ميافتاد. ...
از اينكه تونسته بودم كه حال بهناز و برادرش رو بهتر كنم،احساس خيلي خوبي داشتم.
...
2- معلم جديد كلاس زبانمون خيلي باحاله :) كلي با اون حال كردم. از كلاس كه اومدم بيرون، همينجور دوست داشتم كه انگليسي صحبت كنم، منتها بعضي از دوستان خيلي همراهي نكردند و ....
اين ترم احتمالا نمرهام خوب ميشه.
3- قبل كلاس حالم به شدت بد بود. اينقدر كه كسي ظاهرم رو ميديد، ميفهميد كه اوضاع اصلا تعريفي نداره. از اون وضعها كه به قول معروف با يك من عسل هم نميشد من رو تحمل كرد. باز خدا پدر و مادر يكي از اين دوستان رو بيآمرزه كه من رو يك ساعتي تحمل كرد، تا حالم يواش يواش به حالت عادي برگشت. :)
عجيب، دلم هواي كوه رو كرده بود. :)
4- تو شركت يكي هست كه جديدا روي اعصاب من راه ميره. فعلا كه دارم تحملش ميكنم. اميدوارم كه بتونم همينجوري ادامه بدم، چون اگر اوضاع همينجور بگذره، واقعا ممكنه يك بلايي سرش بيارم. :)
5- با دوستي جون كار داشتم، منتها باز رفته بود سفر!:) اميدوارم كه اين سفر هم به اون خوش بگذره. :)
6- صبح ساعت 8 جلوي تلويزيون نشستم و دارم اخبار رو نگاه ميكنم.
مادرم من رو ميبينه و به من ميگه دختر عموم تازه از مكه برگشته.
دختر عموم گفته: هر جا رفتم ياد رها بودم و همچين كه وارد خونه خدا شدم گفتم: رها رها رها ....
توي پسر عموها فقط من موندم.
دختر عموجون جان، از اينكه به فكر من هم بودي، خيلي ممنون :)
پ.ن.
- قرار بود بهناز، توي اين هفته، قبل از رفتن مهموني بگيره. منتها همون اوايل هفته كنسلش كرد.
امشب به اون ميگم چرا مهمونيت رو به هم زدي؟!ميگه: تحمل ديدن بچهها رو نداشتم. ميترسيدم بزنم زير گريه. :)
سهشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۳
تنهايي
تنهايي
1- امشب تولد ليلا بود.
طبق معمول چند وقت اخير، باز خريد كيك تولد با من بود. (الان چند وقتي هست، كه هر جا دعوت ميشم، خريد كيك و شمع با من هست. :) )
علي تقريبا همه رو دعوت كرده بود. تقريبا 30 نفري بوديم.
امسال دور و برم خيلي شلوغتر از پارسال بود، با اين حال مثل پارسال حس تنهايي داشتم. اون وسط همه ميزدند و ميخوردند و ميرقصيدن، اون وقت من، هر وقت چشم علي و ليلا رو دور ميديدم، يك گوشهاي براي خودم پيدا ميكردم و تنهايي مينشستم و به صورت بقيه نگاه ميكردم، كه چقدر راحت اون وسط ميرقصند. ...
البته غير از نشستن، عكس هم ميگرفتم. تقريبا 200 تايي هم عكس گرفتم!
آخر شب بعد از اينكه همه رفتند و يكم همه چيز رو مرتب كردم، تصميم گرفتم كه اگر عمري بود و اگر سال ديگه هم تولد علي يا ليلا دعوت بودم، ديگه تنها بلند نشم برم اونجا. ... (شب جمعه)
2- امشب وقتي رسيدم خونه، مادرم به من گفت كه نازي تو جاده تصادف كرده و مرده!
خيلي جا خوردم!
نازي، دختر همسايهمون توي كوچه بود. 26 سالي هست كه با هم همسايه هستيم. نازي، 3-4 سالي از من بزرگتر بود و من بيشتر با برادر كوچيكش دوست بودم. دختر خيلي خوشگلي بود. قد بلند، مو بور، ... يادمه از آهنگهاي مايكل جكسون هم خيلي خوشش مياومد و ...
حدودا 8-9 سال پيش ازدواج كرد. 2 تا دختر خوشگل داشت كه يكي از اونها هم تو همين تصادف از بين رفت. ...
فكرش رو كه ميكنم، ميبينم فاصله ما با مرگ، خيلي كمتر از اوني هست كه خودمون فكرش رو ميكنيم. (شنبه شب)
3- يكشنبه پيش، با بچهها قرار داشتيم بريم، دوچرخه سواري. براي اينكه مشكلي هم پيش نياد خودم دنبال تك تك بچهها رفتم. منتها به سحر اينها گفتم: چون خيلي گشنهام، يك حاضري درست كنند كه توي راه ما هم بخوريم. خلاصه همون ساندويچ رو خورديم، منتها بعدش هيچ كدوم از بچهها ناي راه افتادن نداشتيم. هر كدوم يك جور بهانه ميآورديم. دوست جون كه از اول ميخواست كل داستان رو بپيچونه، بقيه هم تو فكر سريال باجناقها بودند. (تا حالا، هيچ به تيتراژ آخر سريال باجناقها دقت كرديد، واقعا جالبه :) ) بنده خدا سحر كلي دوست داشت بره دوچرخه سواري. تو همين بحثها بوديم كه بريم يا نريم، كه من گفتم ديگه دير شده نميرسيم، بريم. تازه بقيه گير دادند كه نه بايد بريم. آخر سر كل ماجرا با شير يا خط حل شد و دوچرخه سواري كلا پيچونده شد. :)
از اونجا كه دوچرخه سواري پيچونده شده بود. و ما نميتونستيم، خيلي آروم و قرار بگيريم. يك دوره مسابقه، شبيه مسابقات بسكتبال برگزار كرديم. مسابقه هيجان انگيزي بود. :)
شب يك تصادق ناجور شده بود. مسيري رو كه من هميشه 20 دقيقهاي ميرفتم،1 ساعت و 10 دقيقه توي راه بودم. و ساعت 12:30 رسيدم خونه!
از خونه سحر اينها كه ميآيم بيرون، به بچهها ميگم: امشب عجب بوي باروني ميآد. منتها وقتي به آسمون نگاه ميكنيم، توي آسمون خيلي ابر نيست. ساعت 2:30 نيمه شب همچين بارون و تگرگي ميگيره كه تو خونه ما همه از خواب بيدار ميشن!
4- دلم براي دانشكده خيلي تنگ شده بود. براي همين هفته پيش يك سر رفتم، دانشكده. بي حرف پيش امسال ديگه حتما تو امتحان فوق شركت ميكنم. فكر ميكنم، ديگه يواش يواش خيلي داره پشتم باد ميخوره. اگر امسال دانشگاه قبول نشم. ديگه بعيد هست كه بتونم توي ايران درسم رو ادامه بدم. ولي خب ... :)
5- هفته پيش با دوستي جون صحبت كردم، حالش خوب بود. كلي با هم حال و احوال كرديم. به من ميگه: رها، تو صبرت كمه، خيلي عجله داري ... نميدونم، شايد حق با دوستي جون باشه!
6- بالاخره ديروز ساعت خريدم. عاقبت چرخيدن با دوست ناباب همين ميشه ديگه. اينقدر زير گوش من خوند و خوند و خوند تا بالاخره چند روز پيش وقتي ديدم باز ساعتم عقب ميافته، تصميم گرفتم كه برم يك ساعت بخرم.
7- ديشب دوباره با بچهها تصميم گرفتيم بريم دوچرخه سواري، حتي يك ساعت تاخير هواپيما هم نتونست ما رو از اين تصميم منحرف بكنه. با هزار اميد و آرزو رفتيم پارك چيتگر كه دوچرخه كرايه كنيم، كه ديديم همه جا تعطيل هست. ما هم دست از پا درازتر برگشتيم. ظاهرا توي پاييز خيلي زودتر تعطيل ميكنند. توي اتوبان اينقدر ديوونه بازي در آورديم كه حد نداشت. فكرش رو بكنيد، ماشين توي اتوبان 120-130 تا داره ميره، همه يك دفعه شروع به دست زدن ميكنند. همچين دست ميزنند كه جو راننده رو هم ميگيره و اونهم فرمون رو ول ميكنه و شروع بدست زدن ميكنه.
يا يك دفعه همه تصميم ميگيرند كه با نوار همراهي كنند. يكسري تصميم ميگيرند كه با آخرين صدا گروه كر رو همراهي كنند. يك سري هم ميرند تو نخ درام و جاز و با تمام وجود حركات اون رو انجام ميدهند. خوشبختانه راننده اين دفعه، دچار جو زدگي نشد.
از بغل هر ماشيني كه رد ميشدم. تو دلم ميگفتم كه الان اينها به ما ميگند اين ديوونهها كي هستند كه سوار اين ماشينه هستند و ...
بعد از همه اين خل بازيها، بلال خوردن خيلي ميچسبه! :P
8- تو هفته پيش، يك شب از تعطيلات بين ترم كلاس زبان استفاده كرديم و رفتيم سينما و بعد هم، با هم رفتيم بيرون شام خورديم. اينقدر شلوغ بازي كرديم كه فكر نميكنم هيچكدوممون رومون بشه يكبار ديگه بريم توي اون رستوران شام بخوريم.
رستوران توي يك فضاي باز بود و دور برمون حداقل 7-8 تا گربه در رنگها و سايزهاي مختلف در حركت بودند. بعضي از گربهها واقعا قشنگ بودند. خلاصه چند تا از بچهها از وجود اين گربهها كلي ذوق مرگ شده بودند. و هي دوست داشتند با اونها بازي كنند و به اونها غذا بدهند. اونوقت اين وسط يكي از بچهها از گربه ميترسيد و تمام مدت هم خودش و هم پاهاش روي صندلي بود و .... خلاصه خوش گذشت. :)
9- چند شب پيش با يكي از دوستام چت ميكردم. با هم حال و احوال ميكنيم. ازم ميپرسه: حالت چطوره؟! خوبي؟! ميگم: آره. :) يكم كه ميگذره، ميگه: امشب يك جوري هستي. ميخندم و ميگم چيزيم نيست. فقط يكم دلتنگم.
ميخنده و ميگه: مگه تو احساس هم داري؟! ميخندم.
نميدونم ...
...
ظاهرا اوضاعم خيلي خوب به نظر ميرسه. چون حتي به من نميخوره كه احتياجي به دعا داشته باشم. :)
10- بعد از مدتها، امشب به ديدنش رفتم. درست از شنبه پيش ميخواستم ببينمش، منتها هر شبي يك مشكلي پيش مياومد، يا خونه نبودش يا من كار داشتم يا ... . بالاخره امشب ديدمش. كلي گپ زديم. خوب بود.
پ.ن.
1- زمان بعضي از اين نوشتهها با هم فرق ميكنه. تمام امشبها، يا ديشبها مال امشب يا ديشب نيست.
2- امشب تلويزيون روشن بود و من خونه بودم. تلويزيون يك سريالي رو پخش ميكرد. سريال با اين جمله تموم شد.
وقتي كسي حق نداشته باشه تا ... :)
3- تا چند روز ديگه، يكي ديگه از دوستام هم ميره خارج.
1- امشب تولد ليلا بود.
طبق معمول چند وقت اخير، باز خريد كيك تولد با من بود. (الان چند وقتي هست، كه هر جا دعوت ميشم، خريد كيك و شمع با من هست. :) )
علي تقريبا همه رو دعوت كرده بود. تقريبا 30 نفري بوديم.
امسال دور و برم خيلي شلوغتر از پارسال بود، با اين حال مثل پارسال حس تنهايي داشتم. اون وسط همه ميزدند و ميخوردند و ميرقصيدن، اون وقت من، هر وقت چشم علي و ليلا رو دور ميديدم، يك گوشهاي براي خودم پيدا ميكردم و تنهايي مينشستم و به صورت بقيه نگاه ميكردم، كه چقدر راحت اون وسط ميرقصند. ...
البته غير از نشستن، عكس هم ميگرفتم. تقريبا 200 تايي هم عكس گرفتم!
آخر شب بعد از اينكه همه رفتند و يكم همه چيز رو مرتب كردم، تصميم گرفتم كه اگر عمري بود و اگر سال ديگه هم تولد علي يا ليلا دعوت بودم، ديگه تنها بلند نشم برم اونجا. ... (شب جمعه)
2- امشب وقتي رسيدم خونه، مادرم به من گفت كه نازي تو جاده تصادف كرده و مرده!
خيلي جا خوردم!
نازي، دختر همسايهمون توي كوچه بود. 26 سالي هست كه با هم همسايه هستيم. نازي، 3-4 سالي از من بزرگتر بود و من بيشتر با برادر كوچيكش دوست بودم. دختر خيلي خوشگلي بود. قد بلند، مو بور، ... يادمه از آهنگهاي مايكل جكسون هم خيلي خوشش مياومد و ...
حدودا 8-9 سال پيش ازدواج كرد. 2 تا دختر خوشگل داشت كه يكي از اونها هم تو همين تصادف از بين رفت. ...
فكرش رو كه ميكنم، ميبينم فاصله ما با مرگ، خيلي كمتر از اوني هست كه خودمون فكرش رو ميكنيم. (شنبه شب)
3- يكشنبه پيش، با بچهها قرار داشتيم بريم، دوچرخه سواري. براي اينكه مشكلي هم پيش نياد خودم دنبال تك تك بچهها رفتم. منتها به سحر اينها گفتم: چون خيلي گشنهام، يك حاضري درست كنند كه توي راه ما هم بخوريم. خلاصه همون ساندويچ رو خورديم، منتها بعدش هيچ كدوم از بچهها ناي راه افتادن نداشتيم. هر كدوم يك جور بهانه ميآورديم. دوست جون كه از اول ميخواست كل داستان رو بپيچونه، بقيه هم تو فكر سريال باجناقها بودند. (تا حالا، هيچ به تيتراژ آخر سريال باجناقها دقت كرديد، واقعا جالبه :) ) بنده خدا سحر كلي دوست داشت بره دوچرخه سواري. تو همين بحثها بوديم كه بريم يا نريم، كه من گفتم ديگه دير شده نميرسيم، بريم. تازه بقيه گير دادند كه نه بايد بريم. آخر سر كل ماجرا با شير يا خط حل شد و دوچرخه سواري كلا پيچونده شد. :)
از اونجا كه دوچرخه سواري پيچونده شده بود. و ما نميتونستيم، خيلي آروم و قرار بگيريم. يك دوره مسابقه، شبيه مسابقات بسكتبال برگزار كرديم. مسابقه هيجان انگيزي بود. :)
شب يك تصادق ناجور شده بود. مسيري رو كه من هميشه 20 دقيقهاي ميرفتم،1 ساعت و 10 دقيقه توي راه بودم. و ساعت 12:30 رسيدم خونه!
از خونه سحر اينها كه ميآيم بيرون، به بچهها ميگم: امشب عجب بوي باروني ميآد. منتها وقتي به آسمون نگاه ميكنيم، توي آسمون خيلي ابر نيست. ساعت 2:30 نيمه شب همچين بارون و تگرگي ميگيره كه تو خونه ما همه از خواب بيدار ميشن!
4- دلم براي دانشكده خيلي تنگ شده بود. براي همين هفته پيش يك سر رفتم، دانشكده. بي حرف پيش امسال ديگه حتما تو امتحان فوق شركت ميكنم. فكر ميكنم، ديگه يواش يواش خيلي داره پشتم باد ميخوره. اگر امسال دانشگاه قبول نشم. ديگه بعيد هست كه بتونم توي ايران درسم رو ادامه بدم. ولي خب ... :)
5- هفته پيش با دوستي جون صحبت كردم، حالش خوب بود. كلي با هم حال و احوال كرديم. به من ميگه: رها، تو صبرت كمه، خيلي عجله داري ... نميدونم، شايد حق با دوستي جون باشه!
6- بالاخره ديروز ساعت خريدم. عاقبت چرخيدن با دوست ناباب همين ميشه ديگه. اينقدر زير گوش من خوند و خوند و خوند تا بالاخره چند روز پيش وقتي ديدم باز ساعتم عقب ميافته، تصميم گرفتم كه برم يك ساعت بخرم.
7- ديشب دوباره با بچهها تصميم گرفتيم بريم دوچرخه سواري، حتي يك ساعت تاخير هواپيما هم نتونست ما رو از اين تصميم منحرف بكنه. با هزار اميد و آرزو رفتيم پارك چيتگر كه دوچرخه كرايه كنيم، كه ديديم همه جا تعطيل هست. ما هم دست از پا درازتر برگشتيم. ظاهرا توي پاييز خيلي زودتر تعطيل ميكنند. توي اتوبان اينقدر ديوونه بازي در آورديم كه حد نداشت. فكرش رو بكنيد، ماشين توي اتوبان 120-130 تا داره ميره، همه يك دفعه شروع به دست زدن ميكنند. همچين دست ميزنند كه جو راننده رو هم ميگيره و اونهم فرمون رو ول ميكنه و شروع بدست زدن ميكنه.
يا يك دفعه همه تصميم ميگيرند كه با نوار همراهي كنند. يكسري تصميم ميگيرند كه با آخرين صدا گروه كر رو همراهي كنند. يك سري هم ميرند تو نخ درام و جاز و با تمام وجود حركات اون رو انجام ميدهند. خوشبختانه راننده اين دفعه، دچار جو زدگي نشد.
از بغل هر ماشيني كه رد ميشدم. تو دلم ميگفتم كه الان اينها به ما ميگند اين ديوونهها كي هستند كه سوار اين ماشينه هستند و ...
بعد از همه اين خل بازيها، بلال خوردن خيلي ميچسبه! :P
8- تو هفته پيش، يك شب از تعطيلات بين ترم كلاس زبان استفاده كرديم و رفتيم سينما و بعد هم، با هم رفتيم بيرون شام خورديم. اينقدر شلوغ بازي كرديم كه فكر نميكنم هيچكدوممون رومون بشه يكبار ديگه بريم توي اون رستوران شام بخوريم.
رستوران توي يك فضاي باز بود و دور برمون حداقل 7-8 تا گربه در رنگها و سايزهاي مختلف در حركت بودند. بعضي از گربهها واقعا قشنگ بودند. خلاصه چند تا از بچهها از وجود اين گربهها كلي ذوق مرگ شده بودند. و هي دوست داشتند با اونها بازي كنند و به اونها غذا بدهند. اونوقت اين وسط يكي از بچهها از گربه ميترسيد و تمام مدت هم خودش و هم پاهاش روي صندلي بود و .... خلاصه خوش گذشت. :)
9- چند شب پيش با يكي از دوستام چت ميكردم. با هم حال و احوال ميكنيم. ازم ميپرسه: حالت چطوره؟! خوبي؟! ميگم: آره. :) يكم كه ميگذره، ميگه: امشب يك جوري هستي. ميخندم و ميگم چيزيم نيست. فقط يكم دلتنگم.
ميخنده و ميگه: مگه تو احساس هم داري؟! ميخندم.
نميدونم ...
...
ظاهرا اوضاعم خيلي خوب به نظر ميرسه. چون حتي به من نميخوره كه احتياجي به دعا داشته باشم. :)
10- بعد از مدتها، امشب به ديدنش رفتم. درست از شنبه پيش ميخواستم ببينمش، منتها هر شبي يك مشكلي پيش مياومد، يا خونه نبودش يا من كار داشتم يا ... . بالاخره امشب ديدمش. كلي گپ زديم. خوب بود.
پ.ن.
1- زمان بعضي از اين نوشتهها با هم فرق ميكنه. تمام امشبها، يا ديشبها مال امشب يا ديشب نيست.
2- امشب تلويزيون روشن بود و من خونه بودم. تلويزيون يك سريالي رو پخش ميكرد. سريال با اين جمله تموم شد.
وقتي كسي حق نداشته باشه تا ... :)
3- تا چند روز ديگه، يكي ديگه از دوستام هم ميره خارج.
شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳
آرامش عجيبي برقرار شده.
امشب براي اولين بار وقتي به ليست وبلاگهام نگاه كردم، ديدم جلو اسم هيچكدومشون علامت تيكي وجود نداره. تو دلم گفتم: عجب آرامشي وجود داره.
پ.ن.
1- نصف شبي (ساعت 4:20 صبح) از خواب بلند شدم و اومدم توي اينترنت كه فقط تاريخ يك اتفاق رو پيدا كنم. ...
2- امشب شب اول ماه بود، هلال ماه شعبان هم اومد. خيلي قشنگ بود.
3- الان كه دوباره به ليست نگاه كردم، پيش خودم گفتم: نكنه باز اين بلاگرولينگ از كار افتاده و همه ما رو سر كار گذاشته.:)
امشب براي اولين بار وقتي به ليست وبلاگهام نگاه كردم، ديدم جلو اسم هيچكدومشون علامت تيكي وجود نداره. تو دلم گفتم: عجب آرامشي وجود داره.
پ.ن.
1- نصف شبي (ساعت 4:20 صبح) از خواب بلند شدم و اومدم توي اينترنت كه فقط تاريخ يك اتفاق رو پيدا كنم. ...
2- امشب شب اول ماه بود، هلال ماه شعبان هم اومد. خيلي قشنگ بود.
3- الان كه دوباره به ليست نگاه كردم، پيش خودم گفتم: نكنه باز اين بلاگرولينگ از كار افتاده و همه ما رو سر كار گذاشته.:)
پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳
جريمه!
1- ديروز براي اولين بار مجبور شدم، كه به يكدونه از اين افسرهاي وظيفه رشوه بدم. همينجوري تو بزرگراه، آروم ميرفتم، كه يك دفعه يكي از اينها به من اشاره كرد كه بزن بغل. منم ايستادم، اول گير داد كه چرا برچسب معاينه فني نداري. برچسب رو كه نشونش دادم. گفت اين مال پارسال هست، براي امسال هم بايد بگيري، و بعد گواهينامهام رو خواست. همچين كه گواهينامهام رو گرفت، گفت كه اعتبار گواهينامهات تمام شده. يكم نگاهش كردم و گفتم: راستش من تا حالا به تاريخش نگاه نكرده بودم، فكر نميكردم كه تاريخش گذشته باشه. تازه من تا حالا 2-3 بار بيشتر جريمه نشدم. ...
يكم سر گواهينامه با هم چونه زديم و بعد خيلي ريلكس بدون رو درباستي گفت يا من 14000 تومان برات جريمه مينويسم و ماشينت رو ميفرستم پاركينگ، يا اينكه تو رو جريمه نميكنم و ميگذارم كه بري. ببين كه اين كار چقدر برات ميارزه!
حالا من هم داشتم تلويزيون و فرش و يكسري وسايل خونه، ميبردم خونه عمهام كه از اونجا با مابقي وسايل، براي دادشم بفرستند سمنان.
هيچي 3000-4000 تومان داديم به طرف و اون كارتم رو پس داد و قول گرفت كه در اولين فرصت برم گواهينامهام رو عوض كنم.
ديروز اينقدر از دست سربازه عصباني بودم كه حد نداشت. ديشب با 3 نفر صحبت كردم. به هر 3 تاشون اينقدر تكه انداختم و چيزي بارشون كردم. كه خودم دلم به حالشون سوخت. تازه همون ديشب كلي از هر 3 تاشون معذرت خواهي كردم.
امروز صبح كه به جريانات ديروز فكر ميكردم، تازه فهميدم كه چرا ديشب اينقدر تلخ شده بودم.
2- دوشنبهاي فقط خوابيدم. گفتم حداقل به اين بهانه مادر و پدرم يكم من رو ببينند. :)
3- بعضي وقتها دل آدم ناجور ميگيره، دوست داره كه با يكي صحبت كنه، ولي نميتونه. اينجور وقتها آدم دوست داره از ته دل داد بزنه.
باز يكم احساس خستگي ميكنم. دوست دارم كه زودتر از اين بلاتكليفي بيام بيرون. دلم خيلي پر شده. گاشكي يكجور ميتونستم خاليش كنم. :)
4- نميدونم براي شما اين اتفاق افتاده كه تو زندگيتون با بعضيها برخورد كنيد كه حس كنيد نميتونيد براي هميشه با اونها باشيد. در كنار اونها كه هستيد، احساس خوبي داريد. وقتي نميبينيدشون دلتون براشون تنگ ميشه. هميشه هم اين سوال رو داريد كه تا كي ميتونيد دوستتون رو ببينيد. ...
اين افراد معمولا تاثيرات زيادي روي آدم ميگذارند. و باعث ميشند كه آدم بتونه بعضي از سختترين مراحل زندگيش رو به خوبي پشت سر بگذاره.
...
1- ديروز براي اولين بار مجبور شدم، كه به يكدونه از اين افسرهاي وظيفه رشوه بدم. همينجوري تو بزرگراه، آروم ميرفتم، كه يك دفعه يكي از اينها به من اشاره كرد كه بزن بغل. منم ايستادم، اول گير داد كه چرا برچسب معاينه فني نداري. برچسب رو كه نشونش دادم. گفت اين مال پارسال هست، براي امسال هم بايد بگيري، و بعد گواهينامهام رو خواست. همچين كه گواهينامهام رو گرفت، گفت كه اعتبار گواهينامهات تمام شده. يكم نگاهش كردم و گفتم: راستش من تا حالا به تاريخش نگاه نكرده بودم، فكر نميكردم كه تاريخش گذشته باشه. تازه من تا حالا 2-3 بار بيشتر جريمه نشدم. ...
يكم سر گواهينامه با هم چونه زديم و بعد خيلي ريلكس بدون رو درباستي گفت يا من 14000 تومان برات جريمه مينويسم و ماشينت رو ميفرستم پاركينگ، يا اينكه تو رو جريمه نميكنم و ميگذارم كه بري. ببين كه اين كار چقدر برات ميارزه!
حالا من هم داشتم تلويزيون و فرش و يكسري وسايل خونه، ميبردم خونه عمهام كه از اونجا با مابقي وسايل، براي دادشم بفرستند سمنان.
هيچي 3000-4000 تومان داديم به طرف و اون كارتم رو پس داد و قول گرفت كه در اولين فرصت برم گواهينامهام رو عوض كنم.
ديروز اينقدر از دست سربازه عصباني بودم كه حد نداشت. ديشب با 3 نفر صحبت كردم. به هر 3 تاشون اينقدر تكه انداختم و چيزي بارشون كردم. كه خودم دلم به حالشون سوخت. تازه همون ديشب كلي از هر 3 تاشون معذرت خواهي كردم.
امروز صبح كه به جريانات ديروز فكر ميكردم، تازه فهميدم كه چرا ديشب اينقدر تلخ شده بودم.
2- دوشنبهاي فقط خوابيدم. گفتم حداقل به اين بهانه مادر و پدرم يكم من رو ببينند. :)
3- بعضي وقتها دل آدم ناجور ميگيره، دوست داره كه با يكي صحبت كنه، ولي نميتونه. اينجور وقتها آدم دوست داره از ته دل داد بزنه.
باز يكم احساس خستگي ميكنم. دوست دارم كه زودتر از اين بلاتكليفي بيام بيرون. دلم خيلي پر شده. گاشكي يكجور ميتونستم خاليش كنم. :)
4- نميدونم براي شما اين اتفاق افتاده كه تو زندگيتون با بعضيها برخورد كنيد كه حس كنيد نميتونيد براي هميشه با اونها باشيد. در كنار اونها كه هستيد، احساس خوبي داريد. وقتي نميبينيدشون دلتون براشون تنگ ميشه. هميشه هم اين سوال رو داريد كه تا كي ميتونيد دوستتون رو ببينيد. ...
اين افراد معمولا تاثيرات زيادي روي آدم ميگذارند. و باعث ميشند كه آدم بتونه بعضي از سختترين مراحل زندگيش رو به خوبي پشت سر بگذاره.
...
یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳
بازم پراكنده :)
1- چند وقتي هست كه توي بعضي از كارها، يكم گيج ميزنم. يكيش هم سر كادو تولد :)
چه زود يك سال گذشت :) چند روز پيش تولد مريم گلي بود. همون خندهها و باز همون شيطنتها، منتها لاك ناخون بعضيها عوض شده بود، يكسري از بچهها هم تغيير كرده بودند. :)
شب با يكي از بچهها در مورد تولد مريمگلي صحبت ميكنم. ميگم تولد مريمگلي خوب بود. ميخنده و ميگه: مگه ميشه تولد مريم گلي خوش نگذره، مريمگلي خودش خوبه، براي همين تولداش هم هميشه خوش ميگذره. :)
2- ديشب هم ناراحت بودم، هم خوشحال.
از روز اولي كه صحبت ارتباط با اون رو كرد، اصلا حس خوبي به اون نداشتم، حتي چند شب مخ زني دوستم هم نتونست حس من رو نسبت به اون تغيير بده. فقط تونستم قول بدم كه توي اين قضيه براي دوستم انرژي منفي نفرستم.
برات از ته دل خوشحالم كه همه چيز به خوبي پيش رفت، و در نهايت همه چيز برات روشن شد.
در كنار اين همه خوشحالي، واقعا دلم آشوب ميشه. من حس ميكردم كه يك ريگي تو كفشش هست، ولي ديگه فكر نميكردم در اين حد باشه. بوي گندش داره خفهام ميكنه.
بعضي از آدمها چقدر ميتونند خودخواه باشند و چقدر ميتونند فيلم بازي كنند و چقدر ميتونند بقيه رو احمق فرض كنند.
حتي تو سوغاتي، خريدن هم خودخواه بود. و اون چيزي رو برا دوستش خريد، كه خودش خوشش مياومد.
...
3- دوچرخه سواري اين هفته به طرز مسخرهاي پيچونده شد. هفتههاي پيش كه با بقيه هماهنگي نميكرديم، در دقيقه 90 همه چيز جور ميشد و ميرفتيم. اين هفته كه از 2-3 روز قبل با همه هماهنگي كرديم و قرار شد 3-4 نفر ديگه هم بيان، در ساعت 9:12 دقيقه شب، چند دقيقه مانده به اينكه به قرار برسيم، كل قرار كنسل شد. :)
4- ...
1- چند وقتي هست كه توي بعضي از كارها، يكم گيج ميزنم. يكيش هم سر كادو تولد :)
چه زود يك سال گذشت :) چند روز پيش تولد مريم گلي بود. همون خندهها و باز همون شيطنتها، منتها لاك ناخون بعضيها عوض شده بود، يكسري از بچهها هم تغيير كرده بودند. :)
شب با يكي از بچهها در مورد تولد مريمگلي صحبت ميكنم. ميگم تولد مريمگلي خوب بود. ميخنده و ميگه: مگه ميشه تولد مريم گلي خوش نگذره، مريمگلي خودش خوبه، براي همين تولداش هم هميشه خوش ميگذره. :)
2- ديشب هم ناراحت بودم، هم خوشحال.
از روز اولي كه صحبت ارتباط با اون رو كرد، اصلا حس خوبي به اون نداشتم، حتي چند شب مخ زني دوستم هم نتونست حس من رو نسبت به اون تغيير بده. فقط تونستم قول بدم كه توي اين قضيه براي دوستم انرژي منفي نفرستم.
برات از ته دل خوشحالم كه همه چيز به خوبي پيش رفت، و در نهايت همه چيز برات روشن شد.
در كنار اين همه خوشحالي، واقعا دلم آشوب ميشه. من حس ميكردم كه يك ريگي تو كفشش هست، ولي ديگه فكر نميكردم در اين حد باشه. بوي گندش داره خفهام ميكنه.
بعضي از آدمها چقدر ميتونند خودخواه باشند و چقدر ميتونند فيلم بازي كنند و چقدر ميتونند بقيه رو احمق فرض كنند.
حتي تو سوغاتي، خريدن هم خودخواه بود. و اون چيزي رو برا دوستش خريد، كه خودش خوشش مياومد.
...
3- دوچرخه سواري اين هفته به طرز مسخرهاي پيچونده شد. هفتههاي پيش كه با بقيه هماهنگي نميكرديم، در دقيقه 90 همه چيز جور ميشد و ميرفتيم. اين هفته كه از 2-3 روز قبل با همه هماهنگي كرديم و قرار شد 3-4 نفر ديگه هم بيان، در ساعت 9:12 دقيقه شب، چند دقيقه مانده به اينكه به قرار برسيم، كل قرار كنسل شد. :)
4- ...
جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳
پراكنده
پراكنده از همه جا
1- ديروز تو اتوبان ميرفتم، كه يك دفعه چشمم افتاد به يك شورولت نواي سفيد رنگ، خوب نگاه كردم. ديدم خودشه ماشين خودمون هست. كلي حال كردم، الان 2.5 سالي هست كه فروختيمش. اول رفتم جلوش، بعد از سمت چپش اومدم عقب، بعد يك مدت پشتش راه رفتم و بعد رفتم دست راستش. خلاصه كامل دورش زدم. صاحب جديدش به ماشين رسيده بود. لاستيكهاش نو شده بود. شيشه جلوش عوض شده بود. كل ماشين رنگ شده بود و يك تكه گوشه عقب ماشين تصادف كرده بود. :)
با اين ماشين كلي خاطره دارم. ديشب موقع برگشت همش به اون خاطرات فكر ميكردم. من ماشين سواري رو روي اون ماشين ياد گرفتم. براي اولين بار با اون ماشين شروع به لايي كشيدن كردم. اون مدت كه دستم بود، كم كم با اون 170-180 تا ميرفتم. چند دفعه هم 200 تا رفتم. و ...
بابام يك سال تمام تحملم كرد. تو اون يك سال، هميشه پهلوم مينشست و هي ميگفت: رها آروم، تند نرو و ... و تازه بعد يكسال گذاشت تنهايي ماشين رو ببرم بيرون. :)
خلاصه حرفهاي پدرم باعث شد كه تو يك سال اول تصادف نكنم، و بعدش هم به حدي برسم كه بتونم ماشين رو خوب جمع كنم. :)
رانندگي و لايي كشيدن با شورولت باعث شد، كه وقتي پشت ماشينهاي كوچكتر مثل پژو يا پرايد ميشينم، بدون اينكه نگران چيزي باشم لايي بكشم. البته تازگي يكم ريسك هم ميكنم ... :)
رانندگي من تحت تاثير 2 نفر شكل گرفته.
الف- پدرم، پدرم گواهينامهاش رو از كشور آلمان گرفته. توي اتوبان نسبتا تند حركت ميكنه. و هميشه قوانين رو رعايت ميكنه. پدرم هميشه در مورد تند رفتن، ميگه: اونقدر تند برو، كه بتوني ماشين رو كنترل كني. ميگه اين مهمترين اصل توي اتوبانهاي آلمان هست كه سرعت آزاد هست. :)هميشه سعي كردم اين اصل رو رعايت كنم. اونقدر تند ميرم كه ماشين در كنترلم باشه.
ب- يكي از دوستام كه سال سوم دبيرستان معلممون بود و بعدش با من دوست شد. توي اون سالها، خيلي با هم بيرون ميرفتيم و اون به طرز وحشتناكي لايي ميكشيد. (از اونجا كه شيطنتمون زياد بود خيلي زود با هم كنار اومديم و بعد از مدتي، از دوستان خيلي نزديكم شد. اين دوستي هنوز ادامه داره، و جزء معدود دوستاني هست كه ميدونم هر وقت به او احتياج داشته باشم، ميتونم روش حساب كنم. :) )
....
2- چهارشنبه شب رفتم خونه علي، حال ليلا يكم بهتر شده بود. ليلا روز قبلش به شدت مريض شده بود، اينقدر حالش بد بود كه كارش به بيمارستان كشيده شده بود. يك مهمون ديگه هم داشتند كه خيلي با او حال نكردم. 4 تايي نشستيم و فوتبال رو نگاه كرديم. مهمون علي ناجور رو اعصاب من راه ميرفت و يكجورايي ناراحتم كرده بود. از اواخر نيمه اول، رسما به تيم ملي فحش ميداد و من فقط تحملش ميكردم. :) از آدمهايي كه بيرون گود ايستادند و فقط ميگويند لنگش كن اصلا خوشم نميآد، مخصوصا از اون دسته كه شروع به فحش دادن هم ميكنند. ...
3- يكي از دوستام رفته مسافرت، جاش خيلي خالي هست. يك جورايي خيالم از دستش راحته. فكر ميكنم كه به اون خوش ميگذره. خيلي خوبه كه همچين حسي دارم. :)
4- اين هفته هم با بچهها رفتيم دوچرخه سواري، سحر اصلا يادش رفته بود كه يكشنبه قراره دوچرخه سواري داريم. چند نفر ديگه هم قرار بود بيان كه اونها هر كدوم در آخرين لحظه كاري براشون پيش اومده بود و نتونسته بودند بيان. مثل چند هفته اخير، 3 نفري رفتيم دوچرخه سواري. ميخواستيم بريم دوچرخهها رو تحويل بديم كه صالح و خانمش رو ديديم كه با يكسري از دوستاشون اومده بودند. همين شد كه با 5 نفر ديگه هم آشنا شدم. ...
موقع برگشت، سحر به شوخي ميگفت: ببينيم هفته ديگه تعدادمون از اين 3 تا بيشتر ميشه يا نه :)
5- چهارشنبه شب، با اينكه وسط كلاس زبان بلند شدم، نتونستم مريم رو قبل از رفتن ببينم. وقتي به كافه 78 رسيدم، بچهها رفته بودند. جالب بود. تا رسيدم به كافه 78، پسره كه اونجا بود، تا من رو ديد كه دنبال كسي ميگردم، سريع من رو راهنمايي كرد سر يكي از ميزها كه پشتش يك دختر خوشگل نشسته بود و معلوم بود منتظر دوستش هست. به پسره خنديدم و گفتم كه من با چند نفر قرار داشتم، نه يك نفر ... خيالم راحته كه بزودي ميبينمت. با اينكه الان، خيلي دوري ولي فكر ميكنم باز ميبينمت. :) (هيچ دليلي هم براي اين حرفم ندارم، شايد هم ديگه نديدمت :))
6- خواب ديدن من تو اين هفته كما كان ادامه داشت. بعضي از خوابها خيلي جالب بود. مثلا با محمد، نيما رو برديم گردش و كلي پياده روي كرديم. يا از روي شيطنت، سحر رو گذاشته بوديم تو كالسكه و با شوهرش رفته بوديم پارك و 3 تايي مسخره بازي در ميآورديم و كلي ميخنديدبم. 2-3 نفر رو هم تو خواب ديدم، كه تا حالا نديده بودمشون. (حداقل تا حالا هرچي فكر ميكنم، يادم نميآد كه اونها كي بودند.) خلاصه بعضي از خوابها خيلي جالب بود. :)
7- خيلي از حرفها و اتفاقات، دقيقا، همونطور كه تو ذهنم بوده، داره اتفاق ميافته. همين توالي اتفاقات، بعضي وقتها واقعا گيجم ميكنه. برام جالبه با اينكه پسر عموم هيچي در مورد آدمهاي اطراف من نميدونه، هفته پيش به من گفت: رها به نظرم ميرسه كه تو الان آچمز شدي. :) اونروز كلي به پسر عموم خنديدم. حرفهايي كه امشب با يكي از دوستام زدم هم، همين بود. نتيجه صحبتها، حرفي بود كه من بعد از 1-2 بار كه همين دوستم رو ديده بودم، در موردش فكر كرده بودم. :)...
1- ديروز تو اتوبان ميرفتم، كه يك دفعه چشمم افتاد به يك شورولت نواي سفيد رنگ، خوب نگاه كردم. ديدم خودشه ماشين خودمون هست. كلي حال كردم، الان 2.5 سالي هست كه فروختيمش. اول رفتم جلوش، بعد از سمت چپش اومدم عقب، بعد يك مدت پشتش راه رفتم و بعد رفتم دست راستش. خلاصه كامل دورش زدم. صاحب جديدش به ماشين رسيده بود. لاستيكهاش نو شده بود. شيشه جلوش عوض شده بود. كل ماشين رنگ شده بود و يك تكه گوشه عقب ماشين تصادف كرده بود. :)
با اين ماشين كلي خاطره دارم. ديشب موقع برگشت همش به اون خاطرات فكر ميكردم. من ماشين سواري رو روي اون ماشين ياد گرفتم. براي اولين بار با اون ماشين شروع به لايي كشيدن كردم. اون مدت كه دستم بود، كم كم با اون 170-180 تا ميرفتم. چند دفعه هم 200 تا رفتم. و ...
بابام يك سال تمام تحملم كرد. تو اون يك سال، هميشه پهلوم مينشست و هي ميگفت: رها آروم، تند نرو و ... و تازه بعد يكسال گذاشت تنهايي ماشين رو ببرم بيرون. :)
خلاصه حرفهاي پدرم باعث شد كه تو يك سال اول تصادف نكنم، و بعدش هم به حدي برسم كه بتونم ماشين رو خوب جمع كنم. :)
رانندگي و لايي كشيدن با شورولت باعث شد، كه وقتي پشت ماشينهاي كوچكتر مثل پژو يا پرايد ميشينم، بدون اينكه نگران چيزي باشم لايي بكشم. البته تازگي يكم ريسك هم ميكنم ... :)
رانندگي من تحت تاثير 2 نفر شكل گرفته.
الف- پدرم، پدرم گواهينامهاش رو از كشور آلمان گرفته. توي اتوبان نسبتا تند حركت ميكنه. و هميشه قوانين رو رعايت ميكنه. پدرم هميشه در مورد تند رفتن، ميگه: اونقدر تند برو، كه بتوني ماشين رو كنترل كني. ميگه اين مهمترين اصل توي اتوبانهاي آلمان هست كه سرعت آزاد هست. :)هميشه سعي كردم اين اصل رو رعايت كنم. اونقدر تند ميرم كه ماشين در كنترلم باشه.
ب- يكي از دوستام كه سال سوم دبيرستان معلممون بود و بعدش با من دوست شد. توي اون سالها، خيلي با هم بيرون ميرفتيم و اون به طرز وحشتناكي لايي ميكشيد. (از اونجا كه شيطنتمون زياد بود خيلي زود با هم كنار اومديم و بعد از مدتي، از دوستان خيلي نزديكم شد. اين دوستي هنوز ادامه داره، و جزء معدود دوستاني هست كه ميدونم هر وقت به او احتياج داشته باشم، ميتونم روش حساب كنم. :) )
....
2- چهارشنبه شب رفتم خونه علي، حال ليلا يكم بهتر شده بود. ليلا روز قبلش به شدت مريض شده بود، اينقدر حالش بد بود كه كارش به بيمارستان كشيده شده بود. يك مهمون ديگه هم داشتند كه خيلي با او حال نكردم. 4 تايي نشستيم و فوتبال رو نگاه كرديم. مهمون علي ناجور رو اعصاب من راه ميرفت و يكجورايي ناراحتم كرده بود. از اواخر نيمه اول، رسما به تيم ملي فحش ميداد و من فقط تحملش ميكردم. :) از آدمهايي كه بيرون گود ايستادند و فقط ميگويند لنگش كن اصلا خوشم نميآد، مخصوصا از اون دسته كه شروع به فحش دادن هم ميكنند. ...
3- يكي از دوستام رفته مسافرت، جاش خيلي خالي هست. يك جورايي خيالم از دستش راحته. فكر ميكنم كه به اون خوش ميگذره. خيلي خوبه كه همچين حسي دارم. :)
4- اين هفته هم با بچهها رفتيم دوچرخه سواري، سحر اصلا يادش رفته بود كه يكشنبه قراره دوچرخه سواري داريم. چند نفر ديگه هم قرار بود بيان كه اونها هر كدوم در آخرين لحظه كاري براشون پيش اومده بود و نتونسته بودند بيان. مثل چند هفته اخير، 3 نفري رفتيم دوچرخه سواري. ميخواستيم بريم دوچرخهها رو تحويل بديم كه صالح و خانمش رو ديديم كه با يكسري از دوستاشون اومده بودند. همين شد كه با 5 نفر ديگه هم آشنا شدم. ...
موقع برگشت، سحر به شوخي ميگفت: ببينيم هفته ديگه تعدادمون از اين 3 تا بيشتر ميشه يا نه :)
5- چهارشنبه شب، با اينكه وسط كلاس زبان بلند شدم، نتونستم مريم رو قبل از رفتن ببينم. وقتي به كافه 78 رسيدم، بچهها رفته بودند. جالب بود. تا رسيدم به كافه 78، پسره كه اونجا بود، تا من رو ديد كه دنبال كسي ميگردم، سريع من رو راهنمايي كرد سر يكي از ميزها كه پشتش يك دختر خوشگل نشسته بود و معلوم بود منتظر دوستش هست. به پسره خنديدم و گفتم كه من با چند نفر قرار داشتم، نه يك نفر ... خيالم راحته كه بزودي ميبينمت. با اينكه الان، خيلي دوري ولي فكر ميكنم باز ميبينمت. :) (هيچ دليلي هم براي اين حرفم ندارم، شايد هم ديگه نديدمت :))
6- خواب ديدن من تو اين هفته كما كان ادامه داشت. بعضي از خوابها خيلي جالب بود. مثلا با محمد، نيما رو برديم گردش و كلي پياده روي كرديم. يا از روي شيطنت، سحر رو گذاشته بوديم تو كالسكه و با شوهرش رفته بوديم پارك و 3 تايي مسخره بازي در ميآورديم و كلي ميخنديدبم. 2-3 نفر رو هم تو خواب ديدم، كه تا حالا نديده بودمشون. (حداقل تا حالا هرچي فكر ميكنم، يادم نميآد كه اونها كي بودند.) خلاصه بعضي از خوابها خيلي جالب بود. :)
7- خيلي از حرفها و اتفاقات، دقيقا، همونطور كه تو ذهنم بوده، داره اتفاق ميافته. همين توالي اتفاقات، بعضي وقتها واقعا گيجم ميكنه. برام جالبه با اينكه پسر عموم هيچي در مورد آدمهاي اطراف من نميدونه، هفته پيش به من گفت: رها به نظرم ميرسه كه تو الان آچمز شدي. :) اونروز كلي به پسر عموم خنديدم. حرفهايي كه امشب با يكي از دوستام زدم هم، همين بود. نتيجه صحبتها، حرفي بود كه من بعد از 1-2 بار كه همين دوستم رو ديده بودم، در موردش فكر كرده بودم. :)...
سهشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۳
نهار
نهار
بالاخره بعد از چندين ماه رفتيم بيرون و من شما رو مهمون كردم. :)
دوستي جون، تجربه اولم بود كه با 2 نفر گياهخوار رو مهمون ميكردم :) به بزرگي خودتون ببخشيد. جدا يكم به من سخت گذشت.
دفعه بعد نوبت شماست كه من رو به يك رستوران گياهخواري دعوت كنيد، حداقل اونجا همه يك چيز ميخوريم و من اينجوري با عذاب وجدان نهار نميخورم :)
پ.ن.
با همه سختيش نهار خوبي بود. و خوش گذشت :)
پياده روي بعدش هم خيلي چسبيد، مخصوصا راه رفتن دختره كه جلومون بود. ... :)
بالاخره بعد از چندين ماه رفتيم بيرون و من شما رو مهمون كردم. :)
دوستي جون، تجربه اولم بود كه با 2 نفر گياهخوار رو مهمون ميكردم :) به بزرگي خودتون ببخشيد. جدا يكم به من سخت گذشت.
دفعه بعد نوبت شماست كه من رو به يك رستوران گياهخواري دعوت كنيد، حداقل اونجا همه يك چيز ميخوريم و من اينجوري با عذاب وجدان نهار نميخورم :)
پ.ن.
با همه سختيش نهار خوبي بود. و خوش گذشت :)
پياده روي بعدش هم خيلي چسبيد، مخصوصا راه رفتن دختره كه جلومون بود. ... :)
یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۳
موسيقی
موسيقی
به طرز عجيبی علاقهام به موسيقی در حال تغيير هست.
قبل از اين هر وقت ميرفتم تو شهر كتاب، فقط بين كتابها ميگشتم، منتها تازگي پام به قسمت نوار و سيديش هم باز شده و كلي از وقتم رو توي اون قسمت ميگذرونم. و معمولا هم دست خالي بيرون نميآم. فكر كنم ديگه بايد ماشينم رو عوض كنم، چون ضبط ماشينم، سيدي نميخوره :)
اكثرا، وقتي شبها تو ماشين تنها ميشم، صداي ضبط رو تا آخر باز ميكنم. خودم رو رها ميكنم، بين موجها و صداهايي كه تو ماشين ميآد. يكجوري احساس ميكنم كه قلقلكم ميآد. اون لحظه، حس پنبهاي رو دارم كه پنبه زن، افتاده به جونش و داره اون رو ميزنه. حس خوبي هست. :)
پ.ن.
اين رها شدن خيلي خوبه، فقط يك اشكال كوچك داره، اون هم اينكه ديگه آدم متوجه بيپ بيپ كيلومتر شمار ماشينش نميشه. :)
به طرز عجيبی علاقهام به موسيقی در حال تغيير هست.
قبل از اين هر وقت ميرفتم تو شهر كتاب، فقط بين كتابها ميگشتم، منتها تازگي پام به قسمت نوار و سيديش هم باز شده و كلي از وقتم رو توي اون قسمت ميگذرونم. و معمولا هم دست خالي بيرون نميآم. فكر كنم ديگه بايد ماشينم رو عوض كنم، چون ضبط ماشينم، سيدي نميخوره :)
اكثرا، وقتي شبها تو ماشين تنها ميشم، صداي ضبط رو تا آخر باز ميكنم. خودم رو رها ميكنم، بين موجها و صداهايي كه تو ماشين ميآد. يكجوري احساس ميكنم كه قلقلكم ميآد. اون لحظه، حس پنبهاي رو دارم كه پنبه زن، افتاده به جونش و داره اون رو ميزنه. حس خوبي هست. :)
پ.ن.
اين رها شدن خيلي خوبه، فقط يك اشكال كوچك داره، اون هم اينكه ديگه آدم متوجه بيپ بيپ كيلومتر شمار ماشينش نميشه. :)
جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۳
قرص ماه، مارمولک و مابقی قضايا
قرص ماه، مارمولک، و مابقی قضايا
اين ماه هم گذشت. و باز نشد ... . بگذريم به قول يکی از بچه همه چيز خوب هست فقط ...
به کامل شدن ماه حساسيت دارم، وقتي ماه شروع به کامل شدن مي کنه حالم شروع به تغيير ميکنه. هفته پيش تو بزرگراه ميرفتم، چشمم افتاد به قرص کامل ماه، يک لحظه رانندگی رو فراموش کردم. همينجور خيره شده بودم به ماه و ميرفتم جلو. که بعد از چند ثانيه به خودم اومدم و به رانندگي ادامه دادم. غير از قرص کامل ماه، به هلال شب اول ماه رو هم خيلی دوست دارم. ... :)
هر چي فکر ميکنم، معني و مفهوم بعضي از اتفاقات رو نميفهمم. فقط به خاطر يکی دو جمله، يک دفعه آدم زير و رو ميشه. کسايي که فراموش شدند، دوباره ميان جلوي چشم آدم. و بعد اتفاقات به نحوي ميافتند که اصلا آدم فکرش رو نميکنه. دنيای عجيبي هست. بعضي وقتها فکر ميکنم خدا با ما بازيش گرفته.
الان تقريبا همون وضعيتی رو پيدا کردم که پارسال برای تو پيش اومده بود. شايد بايد اين اتفاق براي من هم ميافتاد تا بفهمم که بعضي از روابط، خارج کنترل آدم پيش ميره، يعني چي. :)
البته شانس من خيلی بيشتر بوده :)
مارمولک
برای چهارمين بار نشستم و 45 دقيقه آخر فيلم مارمولک رو نگاه کردم. با بعضی از دايلوگهای فيلم خيلی حال ميکنم.
مثلا اونجا که به پسره ميگه بزمجه، خريت خودت رو به گردن خدا ننداز. ...
يا اينکه اونجا که براي زندانيان سخنراني ميكرد ميگفت: خدا، خداي آدمهای خلفکار هم هست و فقط خود خداست که بين بندههاش هيچ فرقي نميگذاره. فيالواقع خداوند اِند لطافت، اِند بخشش، اِند بيخيال شدن، اِند چشم پوشي و اِند رفاقت است. رفيق خوب و با مرام، همه چيزش را پای رفاقت ميدهد ... ولي متاسفانه بعضا ما آدمها تک خوری می کنيم ...
و اينکه به تعداد آدمها، راه رسيدن به خدا هست.
...
در کل، اينکه بعضي وقتها آدمها، بدون اينکه بخواهند، يک گروه رو تحت تاثير خودشون قرار ميدهند. و رودخانهای رو راه مياندازند که خودشون هم توي اون کشيده ميشن. ... (دوستی جون، شايد برای همين دوست دارم استادتون رو از نزديک ببينم. به نظرم داستان استاد شما، يک جورهايی شبيه همين داستان هست. دوست دارم خيلی بيش از اين بدونم، برای همين هر هفته سراغ ميگيرم. الان ياد نون و حلواي دلانگيز افتادم که آورد دم خانه عذرا خانم. :) )
ديشب بعد از مدتها رفتم خانه دوستم.
پريروز که با دوستم صحبت ميکردم، به من گفت که خبري از تو نيست. ميگفت اتفاقا شب قبل تو خونه صحبت تو شد، همچين که اسم تو اومد وسط، اين پسره گفت: ااامممووو اااامممممووو.
حتي صندلي من سر ميز شام مشخصه :) و هر وقت از او بپرسن که اينجا کي ميشينه، سريع ميگه ااامممممووو اااااممممموووووو
ديشب 1-2 دقيقه اول، يکم غريبی کرد، ولی بعد خيلی سريع اومد پيش من. بعد هي ميرفت توی اتاق و اسباب بازیهای جديدش رو که جديد براش خريده بودند رو دونه دونه برای من ميآورد. و در مورد هر کدومش کلی با زبون خودش به من توضيح ميداد. ...
بعد هم اينقدر با او عمو زنجير باف بازی کردم که تقريبا حالم بد شد. تا آخر شب سرم گيج بود. :)
سر ميز شام تا من نرفتم سر ميز، شام نخورد. وقتي هم که رفتم سر ميز، تا برای خودم غذا نکشيدم، خيالش راحت نشد. وقتی هم که موبايلم زنگ خورد، رفتم سراغ موبايلم با چشم دنبال من بود و همچين که تلفنم تموم شد، با دست اشاره کرد که برم سر جام بنشينم. و شامم رو بخورم. :) بعد از شام دستم رو گرفته و تو اتاق خوابش و دونه دونه کتاباش رو برام در آورد و عکسهاي کتابهاش رو به من نشون داد. يادش مونده بود که من ماشين دارم، چند دفعه من و باباش رو کشيد، دم پنجره که ببينه ماشينم سر جاش هست يا نه. (مثل اينکه داييش هميشه عادت داره که ماشينش رو از بالا چک بکنه.) خلاصه تا ساعت 1:30 بعد از نيمه شب مشغول بازی با او بوديم. ساعت 1:30 هم چراغها رو خاموش کرد و به من و باباش ميگفت: خخواب خخخخخواب. خلاصه مادرش با کلی دردسر اون رو برد، تو اتاقش و خوابوندش. تازه اون موقع يکم من و دوستم فرصت کرديم که بشينيم با هم صحبت کنيم.
يک استادی توی دانشکده داشتيم که هميشه يک نمودار ميکشيد و ميگفت. اگر توسعه يافتگی رو 1 فرض کنيم و عدم توسعه يافتگی رو صفر.
وقتی يک کشوری در سطح توسعه يافتگی 2 دهم باشه، صنعتش در سطح 2 دهم هست. مديرانش در سطح 2 دهم هست، وضعيت مردمش در سطح 2 دهم هست، سطح فکر مردمش 2 دهم هست و ...
اين استادمون الان نماينده مجلس هست. دوستم ميگفت: چند وقت پيش سر يک جريانی صحبت همين مثال شد. و اونجا يک نفر کلي سر اين مثال با او بحث کرد. طرف گفته بود که الان توی ايران، سطح فکر مردم به سطح 5 دهم رسيده منتها سطح مديران و نمايندگانی که کشور رو دارند هدايت ميکنند در سطح همون 2 دهم هست. استادمون ميگفته مگه ميشه. و اين بنده خدا گفته: آره. و همه اين بر ميگرده به انتخابات. وقتي که شورای نگهبان آدمهايي رو دستچين ميکنه که سطح فکر اونها از سطح فکر عمومی جامعه پايينتر هست نتيجه همين ميشه. ...
در مورد مشکلات پيش روی مجلس صحبت کرديم و چالشهايي که با اون روبرو هست. دوستم ميگفت: انتخابات رياست جمهوري خيلی مهم هست. ميگفت اين انتخابات عقلانيت نظام رو به چالش خواهد کشيد. راجع برنامه چهارم صحبت کرديم. و اينکه با توجه به قانون اساسی چرا از لحاظ حقوقي حذف بعضی از برنامهها درست بوده.
دوستم ميگه: رفسنجاني يک شخصيتي داشت. که وقتی کاری رو ميخواست انجام بده، کار نداشت که اين کار بر خلاف قانون هست يا نه، با مذاکره يا فشار يا ... اون کار انجام ميداد. ولی اشکال خاتمی اين بوده همچين کارهايي رو نکرده و هميشه سعی کرده از راه قانوني کارهاش رو پيش ببره.
صحبت که به اينجا که رسيد بازم من از خاتمي دفاع کردم :) و گفتم، تنها نکته مثبت خاتمي همين هست، به دوستم گفتم: تنها نکته مثبت خاتمی همين بوده که تا حالا هميشه سعی کرده که قانون رو رعايت کنه. درسته که در بعضي از برنامههاش خيلي موفق نبوده. ولی همين خاتمي بوده که باعث شده که آگاهي مردم و سطح فکر مردم ما از 2 دهم به 5 دهم برسه. همين خاتمي بوده که ظرفيتها و مشکلات قانون اساسی رو نشون داده. شايد اگر خاتمي نبود، هيچوقت مشکلات قانون اساسي خودش رو به اين شکل نشون نميداد.
يادمه قبلاها (حدود 15-10 سال قبل زمان دوران رفسنجاني) وقتی صحبت ميشد، ميگفتند: که قانون اساسي مشکلي نداره، و مشکلات اون زمان رو به گردن رعايت نکردن بعضي از اصول قانون اساسی ميانداختند.
مشکلاتی که برای خاتمي به وجود اومد، باعث شد که تازه يکسري، از جنبههای اقتصادی، سياسي، حقوقي به قانون اساسي نگاه کنند. و چالشهای موجود در اون رو شناسايي کنند.
و مثلا نشون بدهند که از لحاظ حقوقي در نظام فعلي چرا رئيس جمهور تنها يک تدارک چي هست و ... (به قول دوستم ما توي انقلاب اسلامي ميخواستيم ميانبر بزنيم، منتها در نهايت چيزی که دراومد اين شد که به جاي اينکه کلي جلو رفته باشيم. چند پله هم عقب اومديم. :) )
و در آخر هم صحبت شوهر خاله ام رو گفتم: که آيندگان از خاتمي به نيکی ياد خواهند کرد. :)
الان تقريبا 1 هفته 10 روزي هست که هر شب خواب يکسری از دوستام رو می بينم.
مثلا ديشب خواب محمد و هندسام و پناهي رو ديدم که داشتند روی يک مدل کار ميکردند و من در مورد اون مدل و فوايدش سوال داشتم که يک دفعه يک برنامه سيموليشن 3 بعدي، کارايي فرمول رو جوري شبيه سازی کرد که دهن همه ما باز مونده بود.
شب قبلش هم خواب سارا رو ديدم. که يکی از بچهها به او گير داده و می خواد بره خواستگاريش، منتها خود سارا هنوز خبر نداره. پسره همه بچهها رو منع کرده که به سارا نزديک بشند. منتها، به من حتی نميتونه نزديک بشه و حرف بزنه. من بالای پله ها ايستادم و لبخند زدم و دارم کل جريان رو نگاه ميکنم. :)
يا ...
خلاصه هر شب کلی از دوستام رو توی خواب ميبينم. :)
پ.ن.
1- اين مطلبم يکم زياد شد. خيلی حرفها توی گلوم قلمبه شده بود. تازه کلی از اتفاقات و حرفها رو سانسور کردم، مثلا در مورد رفتن به خونه يکی از بچهها و گيتار گوش کردن چيزی ننوشتم. يا صحبتهايي که ديشب با يکی از بچه ها کردم يا ... :)
2- ديشب به اين موضوع فکر می کردم که فعلا يک دوست پيدا کردم، که خيلی بی غل و قش من رو دوست داره و ميتونم سالهای سال روی دوستي اون حساب کنم. به فکرم هست. در مورد دوست داشتن من قضاوت نيکنه و پشت سرم حرف نميزنه. تازه هر وقت صحبت من ميشه داد ميزنه اااممممممممووووووووووو :)
اين ماه هم گذشت. و باز نشد ... . بگذريم به قول يکی از بچه همه چيز خوب هست فقط ...
به کامل شدن ماه حساسيت دارم، وقتي ماه شروع به کامل شدن مي کنه حالم شروع به تغيير ميکنه. هفته پيش تو بزرگراه ميرفتم، چشمم افتاد به قرص کامل ماه، يک لحظه رانندگی رو فراموش کردم. همينجور خيره شده بودم به ماه و ميرفتم جلو. که بعد از چند ثانيه به خودم اومدم و به رانندگي ادامه دادم. غير از قرص کامل ماه، به هلال شب اول ماه رو هم خيلی دوست دارم. ... :)
هر چي فکر ميکنم، معني و مفهوم بعضي از اتفاقات رو نميفهمم. فقط به خاطر يکی دو جمله، يک دفعه آدم زير و رو ميشه. کسايي که فراموش شدند، دوباره ميان جلوي چشم آدم. و بعد اتفاقات به نحوي ميافتند که اصلا آدم فکرش رو نميکنه. دنيای عجيبي هست. بعضي وقتها فکر ميکنم خدا با ما بازيش گرفته.
الان تقريبا همون وضعيتی رو پيدا کردم که پارسال برای تو پيش اومده بود. شايد بايد اين اتفاق براي من هم ميافتاد تا بفهمم که بعضي از روابط، خارج کنترل آدم پيش ميره، يعني چي. :)
البته شانس من خيلی بيشتر بوده :)
مارمولک
برای چهارمين بار نشستم و 45 دقيقه آخر فيلم مارمولک رو نگاه کردم. با بعضی از دايلوگهای فيلم خيلی حال ميکنم.
مثلا اونجا که به پسره ميگه بزمجه، خريت خودت رو به گردن خدا ننداز. ...
يا اينکه اونجا که براي زندانيان سخنراني ميكرد ميگفت: خدا، خداي آدمهای خلفکار هم هست و فقط خود خداست که بين بندههاش هيچ فرقي نميگذاره. فيالواقع خداوند اِند لطافت، اِند بخشش، اِند بيخيال شدن، اِند چشم پوشي و اِند رفاقت است. رفيق خوب و با مرام، همه چيزش را پای رفاقت ميدهد ... ولي متاسفانه بعضا ما آدمها تک خوری می کنيم ...
و اينکه به تعداد آدمها، راه رسيدن به خدا هست.
...
در کل، اينکه بعضي وقتها آدمها، بدون اينکه بخواهند، يک گروه رو تحت تاثير خودشون قرار ميدهند. و رودخانهای رو راه مياندازند که خودشون هم توي اون کشيده ميشن. ... (دوستی جون، شايد برای همين دوست دارم استادتون رو از نزديک ببينم. به نظرم داستان استاد شما، يک جورهايی شبيه همين داستان هست. دوست دارم خيلی بيش از اين بدونم، برای همين هر هفته سراغ ميگيرم. الان ياد نون و حلواي دلانگيز افتادم که آورد دم خانه عذرا خانم. :) )
ديشب بعد از مدتها رفتم خانه دوستم.
پريروز که با دوستم صحبت ميکردم، به من گفت که خبري از تو نيست. ميگفت اتفاقا شب قبل تو خونه صحبت تو شد، همچين که اسم تو اومد وسط، اين پسره گفت: ااامممووو اااامممممووو.
حتي صندلي من سر ميز شام مشخصه :) و هر وقت از او بپرسن که اينجا کي ميشينه، سريع ميگه ااامممممووو اااااممممموووووو
ديشب 1-2 دقيقه اول، يکم غريبی کرد، ولی بعد خيلی سريع اومد پيش من. بعد هي ميرفت توی اتاق و اسباب بازیهای جديدش رو که جديد براش خريده بودند رو دونه دونه برای من ميآورد. و در مورد هر کدومش کلی با زبون خودش به من توضيح ميداد. ...
بعد هم اينقدر با او عمو زنجير باف بازی کردم که تقريبا حالم بد شد. تا آخر شب سرم گيج بود. :)
سر ميز شام تا من نرفتم سر ميز، شام نخورد. وقتي هم که رفتم سر ميز، تا برای خودم غذا نکشيدم، خيالش راحت نشد. وقتی هم که موبايلم زنگ خورد، رفتم سراغ موبايلم با چشم دنبال من بود و همچين که تلفنم تموم شد، با دست اشاره کرد که برم سر جام بنشينم. و شامم رو بخورم. :) بعد از شام دستم رو گرفته و تو اتاق خوابش و دونه دونه کتاباش رو برام در آورد و عکسهاي کتابهاش رو به من نشون داد. يادش مونده بود که من ماشين دارم، چند دفعه من و باباش رو کشيد، دم پنجره که ببينه ماشينم سر جاش هست يا نه. (مثل اينکه داييش هميشه عادت داره که ماشينش رو از بالا چک بکنه.) خلاصه تا ساعت 1:30 بعد از نيمه شب مشغول بازی با او بوديم. ساعت 1:30 هم چراغها رو خاموش کرد و به من و باباش ميگفت: خخواب خخخخخواب. خلاصه مادرش با کلی دردسر اون رو برد، تو اتاقش و خوابوندش. تازه اون موقع يکم من و دوستم فرصت کرديم که بشينيم با هم صحبت کنيم.
يک استادی توی دانشکده داشتيم که هميشه يک نمودار ميکشيد و ميگفت. اگر توسعه يافتگی رو 1 فرض کنيم و عدم توسعه يافتگی رو صفر.
وقتی يک کشوری در سطح توسعه يافتگی 2 دهم باشه، صنعتش در سطح 2 دهم هست. مديرانش در سطح 2 دهم هست، وضعيت مردمش در سطح 2 دهم هست، سطح فکر مردمش 2 دهم هست و ...
اين استادمون الان نماينده مجلس هست. دوستم ميگفت: چند وقت پيش سر يک جريانی صحبت همين مثال شد. و اونجا يک نفر کلي سر اين مثال با او بحث کرد. طرف گفته بود که الان توی ايران، سطح فکر مردم به سطح 5 دهم رسيده منتها سطح مديران و نمايندگانی که کشور رو دارند هدايت ميکنند در سطح همون 2 دهم هست. استادمون ميگفته مگه ميشه. و اين بنده خدا گفته: آره. و همه اين بر ميگرده به انتخابات. وقتي که شورای نگهبان آدمهايي رو دستچين ميکنه که سطح فکر اونها از سطح فکر عمومی جامعه پايينتر هست نتيجه همين ميشه. ...
در مورد مشکلات پيش روی مجلس صحبت کرديم و چالشهايي که با اون روبرو هست. دوستم ميگفت: انتخابات رياست جمهوري خيلی مهم هست. ميگفت اين انتخابات عقلانيت نظام رو به چالش خواهد کشيد. راجع برنامه چهارم صحبت کرديم. و اينکه با توجه به قانون اساسی چرا از لحاظ حقوقي حذف بعضی از برنامهها درست بوده.
دوستم ميگه: رفسنجاني يک شخصيتي داشت. که وقتی کاری رو ميخواست انجام بده، کار نداشت که اين کار بر خلاف قانون هست يا نه، با مذاکره يا فشار يا ... اون کار انجام ميداد. ولی اشکال خاتمی اين بوده همچين کارهايي رو نکرده و هميشه سعی کرده از راه قانوني کارهاش رو پيش ببره.
صحبت که به اينجا که رسيد بازم من از خاتمي دفاع کردم :) و گفتم، تنها نکته مثبت خاتمي همين هست، به دوستم گفتم: تنها نکته مثبت خاتمی همين بوده که تا حالا هميشه سعی کرده که قانون رو رعايت کنه. درسته که در بعضي از برنامههاش خيلي موفق نبوده. ولی همين خاتمي بوده که باعث شده که آگاهي مردم و سطح فکر مردم ما از 2 دهم به 5 دهم برسه. همين خاتمي بوده که ظرفيتها و مشکلات قانون اساسی رو نشون داده. شايد اگر خاتمي نبود، هيچوقت مشکلات قانون اساسي خودش رو به اين شکل نشون نميداد.
يادمه قبلاها (حدود 15-10 سال قبل زمان دوران رفسنجاني) وقتی صحبت ميشد، ميگفتند: که قانون اساسي مشکلي نداره، و مشکلات اون زمان رو به گردن رعايت نکردن بعضي از اصول قانون اساسی ميانداختند.
مشکلاتی که برای خاتمي به وجود اومد، باعث شد که تازه يکسري، از جنبههای اقتصادی، سياسي، حقوقي به قانون اساسي نگاه کنند. و چالشهای موجود در اون رو شناسايي کنند.
و مثلا نشون بدهند که از لحاظ حقوقي در نظام فعلي چرا رئيس جمهور تنها يک تدارک چي هست و ... (به قول دوستم ما توي انقلاب اسلامي ميخواستيم ميانبر بزنيم، منتها در نهايت چيزی که دراومد اين شد که به جاي اينکه کلي جلو رفته باشيم. چند پله هم عقب اومديم. :) )
و در آخر هم صحبت شوهر خاله ام رو گفتم: که آيندگان از خاتمي به نيکی ياد خواهند کرد. :)
الان تقريبا 1 هفته 10 روزي هست که هر شب خواب يکسری از دوستام رو می بينم.
مثلا ديشب خواب محمد و هندسام و پناهي رو ديدم که داشتند روی يک مدل کار ميکردند و من در مورد اون مدل و فوايدش سوال داشتم که يک دفعه يک برنامه سيموليشن 3 بعدي، کارايي فرمول رو جوري شبيه سازی کرد که دهن همه ما باز مونده بود.
شب قبلش هم خواب سارا رو ديدم. که يکی از بچهها به او گير داده و می خواد بره خواستگاريش، منتها خود سارا هنوز خبر نداره. پسره همه بچهها رو منع کرده که به سارا نزديک بشند. منتها، به من حتی نميتونه نزديک بشه و حرف بزنه. من بالای پله ها ايستادم و لبخند زدم و دارم کل جريان رو نگاه ميکنم. :)
يا ...
خلاصه هر شب کلی از دوستام رو توی خواب ميبينم. :)
پ.ن.
1- اين مطلبم يکم زياد شد. خيلی حرفها توی گلوم قلمبه شده بود. تازه کلی از اتفاقات و حرفها رو سانسور کردم، مثلا در مورد رفتن به خونه يکی از بچهها و گيتار گوش کردن چيزی ننوشتم. يا صحبتهايي که ديشب با يکی از بچه ها کردم يا ... :)
2- ديشب به اين موضوع فکر می کردم که فعلا يک دوست پيدا کردم، که خيلی بی غل و قش من رو دوست داره و ميتونم سالهای سال روی دوستي اون حساب کنم. به فکرم هست. در مورد دوست داشتن من قضاوت نيکنه و پشت سرم حرف نميزنه. تازه هر وقت صحبت من ميشه داد ميزنه اااممممممممووووووووووو :)
جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۳
كافه 78
بچهها ديشب به خاطر تولد 2 تا از بچهها توي كافه 78 جمع شده بودند. منم بعد از كلاس زبان يك سر اونجا رفتم، منتها از اونجا كه ميزمون براي ساعت 8:30 رزرو بود، چيزي نتونستم سفارش بدم و تنها بچهها رو ديدم.
ظهري با يكي از دوستام از نزديكهاي كافه 78 رد ميشديم، كه دوستم پيشنهاد كرد بريم اونجا و يك چيز خنك بخوريم. منم كه ديشب هيچي نتونسته بودم بخورم، از خدا خواسته قبول كردم و رفتيم اونجا و تلافي ديشب رو در آوردم. (ظهر شربت 78 سفارش دادم.)
دوباره امشب با چندتا از بچهها قرار بود بريم تاتر "پيرسگ خرفت" كه من توي ترافيك گير كردم و دير رسيدم. تو فاصلهاي كه بچهها رفته بودند تاتر، منم رفتم كتابفروشي و كلي كتاب ديد زدم. بعد از تاتر همه يك حس مشترك داشتيم اون هم اينكه هر 4 نفرمون به شدت گشنه بوديم. به همين مناسبت خيلي زود تصميم گرفتيم كه بريم يك جا شام بخوريم. و كجا نزديكتر از كافه 78
اول 3 تا شربت 78 با يك شربت شاتوت سفارش داديم. بعد پاستا 78 + ساندويچ 78 + كرپ 78 + نان تست 78 به صورت مشترك خورديم. تازه بعد از اون هم دمكني 78 (آرامش بخش بود خورديم.)
خلاصه اگر و فقط اگر يكي از بچهها همت كرده بود و به جاي كرپ موز و بستني. بستني 78 سفارش داده بود. تمام 78 ها رو امشب امتحان كرده بوديم.
از نكات جالب اينكه امشب يكي از بچهها فقط مسئول صدا كردن كارمند اونجا بود. كه طرف دوباره برامون منو بياره و ميزمون رو تميز كنه كه جا داشته باشيم دستمون رو راحت روي ميز بگذاريم. يك نفر هم مسئول بود كه طرف رو صدا كنه تا سفارش بعدي رو بديم. براي همين اونها يا در حال منو آوردن بودند يا در حال گرفتن سفارش از ما يا در حال آوردن سفارشهاي ما يا در حال تميز كردن ميز ما بودند. فقط همينقدر بگم كه وقتي گفتيم برامون صورت حساب بيارند 5 دقيقهاي طول كشيد كه صورت حسابمون آماده بشه. :)
خلاصه شب خوبي بود، كلي تجربه بدست آورديم و كلي خوش گذشت.
پ.ن.
1- امروز ظهر بعد از مدتها (شايد بعد از 5-6 سال) يكي از اون شيطنتهايي رو كرديم كه مدتها بود، توي ترك اون بودم. ديگه آدم بخاطر رفيق، چه كارهايي كه نميكنه. :)
2- الان كه فكرش رو ميكنم، ميبينم هر 4 تايمون اين آمادگي رو داريم كه به عنوان كارشناسان 78، مشاوره بديم. :)
بچهها ديشب به خاطر تولد 2 تا از بچهها توي كافه 78 جمع شده بودند. منم بعد از كلاس زبان يك سر اونجا رفتم، منتها از اونجا كه ميزمون براي ساعت 8:30 رزرو بود، چيزي نتونستم سفارش بدم و تنها بچهها رو ديدم.
ظهري با يكي از دوستام از نزديكهاي كافه 78 رد ميشديم، كه دوستم پيشنهاد كرد بريم اونجا و يك چيز خنك بخوريم. منم كه ديشب هيچي نتونسته بودم بخورم، از خدا خواسته قبول كردم و رفتيم اونجا و تلافي ديشب رو در آوردم. (ظهر شربت 78 سفارش دادم.)
دوباره امشب با چندتا از بچهها قرار بود بريم تاتر "پيرسگ خرفت" كه من توي ترافيك گير كردم و دير رسيدم. تو فاصلهاي كه بچهها رفته بودند تاتر، منم رفتم كتابفروشي و كلي كتاب ديد زدم. بعد از تاتر همه يك حس مشترك داشتيم اون هم اينكه هر 4 نفرمون به شدت گشنه بوديم. به همين مناسبت خيلي زود تصميم گرفتيم كه بريم يك جا شام بخوريم. و كجا نزديكتر از كافه 78
اول 3 تا شربت 78 با يك شربت شاتوت سفارش داديم. بعد پاستا 78 + ساندويچ 78 + كرپ 78 + نان تست 78 به صورت مشترك خورديم. تازه بعد از اون هم دمكني 78 (آرامش بخش بود خورديم.)
خلاصه اگر و فقط اگر يكي از بچهها همت كرده بود و به جاي كرپ موز و بستني. بستني 78 سفارش داده بود. تمام 78 ها رو امشب امتحان كرده بوديم.
از نكات جالب اينكه امشب يكي از بچهها فقط مسئول صدا كردن كارمند اونجا بود. كه طرف دوباره برامون منو بياره و ميزمون رو تميز كنه كه جا داشته باشيم دستمون رو راحت روي ميز بگذاريم. يك نفر هم مسئول بود كه طرف رو صدا كنه تا سفارش بعدي رو بديم. براي همين اونها يا در حال منو آوردن بودند يا در حال گرفتن سفارش از ما يا در حال آوردن سفارشهاي ما يا در حال تميز كردن ميز ما بودند. فقط همينقدر بگم كه وقتي گفتيم برامون صورت حساب بيارند 5 دقيقهاي طول كشيد كه صورت حسابمون آماده بشه. :)
خلاصه شب خوبي بود، كلي تجربه بدست آورديم و كلي خوش گذشت.
پ.ن.
1- امروز ظهر بعد از مدتها (شايد بعد از 5-6 سال) يكي از اون شيطنتهايي رو كرديم كه مدتها بود، توي ترك اون بودم. ديگه آدم بخاطر رفيق، چه كارهايي كه نميكنه. :)
2- الان كه فكرش رو ميكنم، ميبينم هر 4 تايمون اين آمادگي رو داريم كه به عنوان كارشناسان 78، مشاوره بديم. :)
پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۳
كنسرت دف
پ.ن. (پيش از نوشت)
1- پريشب خواب يكي از دوستام رو ديدم، تو خواب سراغم رو ميگرفت، ميگفت: رها هيچ معلوم هست كجايي؟! حالت خوب هست؟! توي خواب كلي خنديدم و گفتم، آره حالم خوبه. فعلا يكم مشغولم و وقت نميكنم چيزي بنويسم. ...
2- ديشب هم خواب يكي ديگه از بچهها رو ديدم. خيلي وقت بود از او خبر نداشتم. توي خواب كه حالش خوب بود. :)
وقتي 5 شنبه پيش (22/5/83) با پسر عموم در مورد اتفاقاتي كه افتاده صحبت كرديم، اصلا فكرش رو نميكردم كه بشه كنسرت رو برگزار كرد. هيئت مديره به شدت مخالف بود، گروه مجوز نداشت. هنوز بليطها فروش نرفته بود و ... خلاصه از صحبتها اينطور بر مياومد كه نشه كنسرت برگزار كرد. وقتي روز دوشنبه بعدش شنيدم كه بچهها دارند براي كنسرت آماده ميشن كلي جا خوردم.
تو اين برنامه، تا اونجا كه ميشد خودمون رو عقب نگه داشته بوديم. بگذريم كه آخر سر پسر عموم، كلي متوسل به تلفن شد. و كلي ديپلمات بازي در آورد تا مجوز اين كار رو از مجتمع گرفتيم. البته به اين شرط كه مجوز ارشاد داشته باشيم. مجوز ارشاد درست ساعت 3:50 دقيقه روز 4 شنبه، درست چند دقيقه مونده به پايان وقت اداري درست شد. براي گرفتن مجوز، 2 تا از بچهها خيلي زحمت كشيدند.
بچهها از روز 2 شنبه بعد ازظهر شروع به فروختن بليط كردند، حسابش رو بكنيد من با بدبختي تونستم يكسري بليط براي يكسري از دوستام جور كنم. روز سه شنبه ظهر همه بليط ها فروش رفته بود!!! حتي براي كف سالن هم، متقاضي خريد بليط داشتيم. :)
كنسرت خيلي خوب بود. منكه حداقل 3-4 دفعه برنامه رو كامل گوش كردم. ( 3 دفعه سر تمرينشون نشستم. سر 2 سانس برنامه هم بصورت نصفه و نيمه بودم.) نواي 14 تا دف واقعا دل انگيز هست.
روز جمعه اينقدر سر پا بودم كه آخر شب داشتم از پا ميافتادم. بعد از سانس دوم، با يكي از بچهها رفتيم كه لوح ها رو بديم. موقع رفتن به يكي از بچهها كمك كردم كه گلهاش رو تا دم ماشين ببره، وقتي گلها رو به پدرش تحويل دادم، پدرش دست توي جيبش كرد و ميخواست 1500 تومان به من انعام بده. :)
بعد از برنامه وقتي اين داستان رو براي بچهها تعريف كردم، همه كلي خنديدند. به بچهها ميگفتم: آخه من اينقدر قيافهام خسته و كثيف شده كه طرف من رو اشتباه گرفته. حالا خوبه قبل از مراسم همه لباسها و كفشهام رو عوض كردم. اينقدر خنديديم تا خستگي اون همه كار از تنمون در رفت. شب تا ساعت 1:15 مجتمع بوديم و داشتيم وسايل رو جمع جور ميكريم. :)
شيطنتم دوباره گل كرده. خدا به خير كنه، نميدونم اين دفعه ديگه به كجا ميرسه :)
شما از سر خيابون يخچال تا خيابون آبان جنوبي رو، توي شلوغي ساعت 8:10 دقيقه بعد از ظهر چند دقيقهاي طي ميكنيد؟! :D
امروز دقيقا 15 دقيقه توي راه بودم، اواخر مسير، وقتي كه به نزديكي بچهها رسيدم، توي اين فكر بودم كه بعضي وقتها يكم بد رانندگي ميكنم. :)
با اينكه چند دقيقه بيشتر نرسيدم كه پيش بچهها باشم. ولي همين فرصت كوتاه، به من يكي كه خيلي چسبيد.
اول اينكه بعد از مدتها چندتا از دوستاي قديم رو ديدم.
دوم اينكه چند تا دوست جديد پيدا كردم. دنيا با همه بزرگيش، بعضي وقتها خيلي كوچك به نظر ميآد.
سوم بعضيها، قيافشون خيلي تغيير كرده بود. تريپ مهندسي گذاشته بودند اساسي! گردنبند بعضيها خيلي خشگل بود. لباس بعضي ديگه هم خيلي خوش رنگ بود. ... :) (خوبه من همش 5 دقيقه اونجا نشستم.)
چهارم براي اين مراسم فقط 512 Mb رم دوربين همراهم بود. دوربين رو يكي از دوستام لازم داشت، برد. در يك همچينجايي، به يكي مثل من، بدون دوربين واقعا سخت ميگذره. :)
روز به روز كه ميگذره احساس سبكي بيشتري ميكنم. به نظرم، حداكثر تا 2 هفته ديگه خيلي چيزها مشخص ميشه. :)
امروز فيلم The Kidرو ديدم، برام جالب بود. شايد يك چيزايي بعدا در موردش نوشتم. :)
پ.ن.
.... :)
پ.ن. (پيش از نوشت)
1- پريشب خواب يكي از دوستام رو ديدم، تو خواب سراغم رو ميگرفت، ميگفت: رها هيچ معلوم هست كجايي؟! حالت خوب هست؟! توي خواب كلي خنديدم و گفتم، آره حالم خوبه. فعلا يكم مشغولم و وقت نميكنم چيزي بنويسم. ...
2- ديشب هم خواب يكي ديگه از بچهها رو ديدم. خيلي وقت بود از او خبر نداشتم. توي خواب كه حالش خوب بود. :)
وقتي 5 شنبه پيش (22/5/83) با پسر عموم در مورد اتفاقاتي كه افتاده صحبت كرديم، اصلا فكرش رو نميكردم كه بشه كنسرت رو برگزار كرد. هيئت مديره به شدت مخالف بود، گروه مجوز نداشت. هنوز بليطها فروش نرفته بود و ... خلاصه از صحبتها اينطور بر مياومد كه نشه كنسرت برگزار كرد. وقتي روز دوشنبه بعدش شنيدم كه بچهها دارند براي كنسرت آماده ميشن كلي جا خوردم.
تو اين برنامه، تا اونجا كه ميشد خودمون رو عقب نگه داشته بوديم. بگذريم كه آخر سر پسر عموم، كلي متوسل به تلفن شد. و كلي ديپلمات بازي در آورد تا مجوز اين كار رو از مجتمع گرفتيم. البته به اين شرط كه مجوز ارشاد داشته باشيم. مجوز ارشاد درست ساعت 3:50 دقيقه روز 4 شنبه، درست چند دقيقه مونده به پايان وقت اداري درست شد. براي گرفتن مجوز، 2 تا از بچهها خيلي زحمت كشيدند.
بچهها از روز 2 شنبه بعد ازظهر شروع به فروختن بليط كردند، حسابش رو بكنيد من با بدبختي تونستم يكسري بليط براي يكسري از دوستام جور كنم. روز سه شنبه ظهر همه بليط ها فروش رفته بود!!! حتي براي كف سالن هم، متقاضي خريد بليط داشتيم. :)
كنسرت خيلي خوب بود. منكه حداقل 3-4 دفعه برنامه رو كامل گوش كردم. ( 3 دفعه سر تمرينشون نشستم. سر 2 سانس برنامه هم بصورت نصفه و نيمه بودم.) نواي 14 تا دف واقعا دل انگيز هست.
روز جمعه اينقدر سر پا بودم كه آخر شب داشتم از پا ميافتادم. بعد از سانس دوم، با يكي از بچهها رفتيم كه لوح ها رو بديم. موقع رفتن به يكي از بچهها كمك كردم كه گلهاش رو تا دم ماشين ببره، وقتي گلها رو به پدرش تحويل دادم، پدرش دست توي جيبش كرد و ميخواست 1500 تومان به من انعام بده. :)
بعد از برنامه وقتي اين داستان رو براي بچهها تعريف كردم، همه كلي خنديدند. به بچهها ميگفتم: آخه من اينقدر قيافهام خسته و كثيف شده كه طرف من رو اشتباه گرفته. حالا خوبه قبل از مراسم همه لباسها و كفشهام رو عوض كردم. اينقدر خنديديم تا خستگي اون همه كار از تنمون در رفت. شب تا ساعت 1:15 مجتمع بوديم و داشتيم وسايل رو جمع جور ميكريم. :)
شيطنتم دوباره گل كرده. خدا به خير كنه، نميدونم اين دفعه ديگه به كجا ميرسه :)
شما از سر خيابون يخچال تا خيابون آبان جنوبي رو، توي شلوغي ساعت 8:10 دقيقه بعد از ظهر چند دقيقهاي طي ميكنيد؟! :D
امروز دقيقا 15 دقيقه توي راه بودم، اواخر مسير، وقتي كه به نزديكي بچهها رسيدم، توي اين فكر بودم كه بعضي وقتها يكم بد رانندگي ميكنم. :)
با اينكه چند دقيقه بيشتر نرسيدم كه پيش بچهها باشم. ولي همين فرصت كوتاه، به من يكي كه خيلي چسبيد.
اول اينكه بعد از مدتها چندتا از دوستاي قديم رو ديدم.
دوم اينكه چند تا دوست جديد پيدا كردم. دنيا با همه بزرگيش، بعضي وقتها خيلي كوچك به نظر ميآد.
سوم بعضيها، قيافشون خيلي تغيير كرده بود. تريپ مهندسي گذاشته بودند اساسي! گردنبند بعضيها خيلي خشگل بود. لباس بعضي ديگه هم خيلي خوش رنگ بود. ... :) (خوبه من همش 5 دقيقه اونجا نشستم.)
چهارم براي اين مراسم فقط 512 Mb رم دوربين همراهم بود. دوربين رو يكي از دوستام لازم داشت، برد. در يك همچينجايي، به يكي مثل من، بدون دوربين واقعا سخت ميگذره. :)
روز به روز كه ميگذره احساس سبكي بيشتري ميكنم. به نظرم، حداكثر تا 2 هفته ديگه خيلي چيزها مشخص ميشه. :)
امروز فيلم The Kidرو ديدم، برام جالب بود. شايد يك چيزايي بعدا در موردش نوشتم. :)
پ.ن.
.... :)
چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳
دژاوو
كلاس دوم يا سوم دبيرستان، يك دوست خيلي نزديك داشتم. با اين دوستم، ساعتها مينشستيم و با هم صحبت ميكرديم. تقريبا 1 سال از دوستيمون گذشته بود كه يك حس با حال پيدا كرده بوديم. اين حسمون هم اين بود كه به طور كامل هم ديگه رو حس ميكرديم. بارها شده بود كه من دلم براي دوستم تنگ شده بود و ميرفتم به سمت خونه اونها، وسط راه دوستم رو ميديدم كه اون هم داره ميآد به سمت خونه ما:) اونموقع تازه اصطلاح تلهپاتي رو شنيده بودم.
يادش به خير اونشبي كه هم ديگه رو كار داشتيم. و تو سرماي پاييز هر دو از خونه زده بوديم بيرون و به حالت دو به سمت خونه هم ديگه ميرفتيم، كه درست وسط راه هم ديگه رو ديديم.
تو اين سالها هميشه با دوستاي خيلي نزديكم همين حس رو پيدا كردم. خيلي از اونها رو مدتهاست نديدم، ولي ميتونم خوشحالي يا ناراحتي بعضي از اونها رو حس كنم. با خوبي اونها خوشحال ميشم و با ناراحتيشون ناراحت.
...
...
دوچرخه سواري اين دفعه خيلي حال داد. :) اونجا كه دوچرخه كرايه ميدادند، به من يك دوچرخه نو نو دادند. منتها وسط راه مجبور شدم، دوچرخهام رو با يكي از بچهها عوض كنم. وسط راه بوديم، كه زنجير دوچرخه دوستم شروع به افتادن كرد. بعد از اينكه چند بار زنجير چرخ دوستم افتاد. دوچرخهام رو دادم به او و خودم، دوچرخه خرابه رو برداشتم. 2 بار پياده شدم، زنجير انداختم. دفعه سوم و چهارم، از همون روي چرخ، وقتي كه دوچرخه تو سرپايني ميرفت، زنجير رو جا انداختم. (تو عمرم، با دوچرخه هر كاري كرده بودم، غير از اينكار كه بدون اينكه پياده بشم. زنجير دوچرخه رو جا بندازم.) خلاصه بعد از اين دو دفعه ديگه دوچرخه بيخيال شد، و ديگه زنجيرش در نرفت. :)
پريروز با يكي از دوستام قرار داشتم. به سمت قرار ميرفتم كه سر مطهري يك دختره رو ديدم، كه دقيقا هم هيكل دوستم بود. مانتوش، مثل مانتو دوستم بود، كيفش دقيقا مثل كيف دوستم، شلوارش دقيقا شبيه شلوار دوستم، و يك جفت كفش كتوني كه بعدا وقتي بيشتر فكر كردم، يادم افتاد كه درست شبيه كتوني پسر عموم بود.
دختره پشتش به من بود و داشت با يك پسر، جلو هتل صحبت ميكرد. تو اين فكر بودم كه دوستم اينجا چيكار ميكنه، به خودم گفتم: احتمالا الان به من زنگ ميزنه كه رها، من اينجا هستم، به جاي محل قرارمون، بيا اينجا كه نزديكتره و ... همينجور به دختره و پسره زل زده بودم و تو اين فكر بودم كه يك جا، همون نزديكها بايستم كه يك دفعه دختره، وسط خيابون لب پسره رو بوسيد! يك لحظه هنگ كردم، اصلا انتظار همچين حركتي رو از دوستم نداشتم. تو همون وضعيت، يك دفعه دختره و پسره برگشتند و من رو نگاه كردند. همچين كه برگشتند، ديدم، صورت دختره با صورت دوستم فرق ميكنه. تا ديدم فرق ميكنه، سرم رو برگردوندم و گاز ماشين رو گرفتم و رفتم. خلاصه اينكه تا يك مدت بعدش همينجور شكه بودم. الان هم، هر وقت ياد اين قضيه ميافتم، يكم شوكه ميشم. اصلا نميفهمم، چرا خود اون دختره و وسايلش اينقدر شبيه دوستم بود. از همه جالبتر كيف دختره بود. چون تو اين شهر خيلي ها ممكنه مانتو و شلوار يك رنگ بپوشند. ولي احتمال اينكه يك نفر دقيقا همون كيف خاصي رو دست بگيره كه دوستم داره، رو نميفهمم. دارم شاخ در ميآرم. :)
امشب رفتم ديدن دوستي جون. دوستي جون خيلي عوض شده بود. خيلي وقت بود كه نديده بودمش. كلي خوشحال شدم. كلي نشستيم صحبت كرديم. و او كلي در مورد تجربيات اخيرش صحبت كرد. با صحبتهايي كه ميكرد، من رو هي به ياد تجربيات گذشته خودم ميانداخت. اين دوستي جون كه خيلي مثبت شده. امشب كلي انرژي مثبت به من داد. تصميم گرفتم كه استادشون رو ببينم. فكر ميكنم كه بايد آدم جالبي باشه. ...
امشب خونه دوستي جون، به شدت ياد فيلم مارمولك كردم، چپ ميرفت، راست مياومد. ميگفتم كه به تعداد آدمها، براي رسيدن به خدا راه وجود داره. :) (از اين فيلم خيلي خوشم اومده.)
...
دوستي جون بابت همه چيز ممنون :)
پ.ن.
1- خدايا، بازم يك خواهش دارم، اونم اينكه بازم دلم رو بزرگتر كني.
خدايا من رو ببخش، اولش ميخواستم فقط يك خواهش از تو داشته باشم، ولي حالا كه باب صحبت رو با تو باز كردم، اجازه بده كه چندتا خواهش ديگه هم بكنم.
خدايا هواي دوستام رو داشته باش. ميدونم كه ميدوني بعضي از اونها چقدر سخت، درگير هستند.
خدايا، به دوستام صبر بده، تا بتونند كه در مقابل مشكلاتشون صبر كنند. خدايا خيلي لطف ميكني، كه يكم از اين صبر رو، به من هم بدي. :)
خدايا، دل همه مون رو شاد كن، خدايا دل ما رو اينقدر قرص و محكم كن تا از سختي مشكلات نترسيم. خدايا به ما نيرويي ده تا بر سختيها پيروز بشيم. :)
خدايا، كمكمون كن، تا در امتحانهايي كه جلوي پامون ميگذاري قبول بشيم. كمكمون كن تا بتونيم از ميون اين همه راهي كه جلوي پامون ميگذاري، راه درست رو انتخاب كنيم.
....
2- امشب همش اين جمله تو كلهام ميچرخيد
زندگي زيباست
ميخواستم اين جمله رو، براي دوستي جون بنويسم. :)
3- تو اين هفته تولد 2 تا از دوستام بوده كه تلفني به جفتشون تولدشون رو تبريك گفتم، منتها هنوز نشده كه برم ببينمشون.
يادش به خير اونشبي كه هم ديگه رو كار داشتيم. و تو سرماي پاييز هر دو از خونه زده بوديم بيرون و به حالت دو به سمت خونه هم ديگه ميرفتيم، كه درست وسط راه هم ديگه رو ديديم.
تو اين سالها هميشه با دوستاي خيلي نزديكم همين حس رو پيدا كردم. خيلي از اونها رو مدتهاست نديدم، ولي ميتونم خوشحالي يا ناراحتي بعضي از اونها رو حس كنم. با خوبي اونها خوشحال ميشم و با ناراحتيشون ناراحت.
...
...
دوچرخه سواري اين دفعه خيلي حال داد. :) اونجا كه دوچرخه كرايه ميدادند، به من يك دوچرخه نو نو دادند. منتها وسط راه مجبور شدم، دوچرخهام رو با يكي از بچهها عوض كنم. وسط راه بوديم، كه زنجير دوچرخه دوستم شروع به افتادن كرد. بعد از اينكه چند بار زنجير چرخ دوستم افتاد. دوچرخهام رو دادم به او و خودم، دوچرخه خرابه رو برداشتم. 2 بار پياده شدم، زنجير انداختم. دفعه سوم و چهارم، از همون روي چرخ، وقتي كه دوچرخه تو سرپايني ميرفت، زنجير رو جا انداختم. (تو عمرم، با دوچرخه هر كاري كرده بودم، غير از اينكار كه بدون اينكه پياده بشم. زنجير دوچرخه رو جا بندازم.) خلاصه بعد از اين دو دفعه ديگه دوچرخه بيخيال شد، و ديگه زنجيرش در نرفت. :)
پريروز با يكي از دوستام قرار داشتم. به سمت قرار ميرفتم كه سر مطهري يك دختره رو ديدم، كه دقيقا هم هيكل دوستم بود. مانتوش، مثل مانتو دوستم بود، كيفش دقيقا مثل كيف دوستم، شلوارش دقيقا شبيه شلوار دوستم، و يك جفت كفش كتوني كه بعدا وقتي بيشتر فكر كردم، يادم افتاد كه درست شبيه كتوني پسر عموم بود.
دختره پشتش به من بود و داشت با يك پسر، جلو هتل صحبت ميكرد. تو اين فكر بودم كه دوستم اينجا چيكار ميكنه، به خودم گفتم: احتمالا الان به من زنگ ميزنه كه رها، من اينجا هستم، به جاي محل قرارمون، بيا اينجا كه نزديكتره و ... همينجور به دختره و پسره زل زده بودم و تو اين فكر بودم كه يك جا، همون نزديكها بايستم كه يك دفعه دختره، وسط خيابون لب پسره رو بوسيد! يك لحظه هنگ كردم، اصلا انتظار همچين حركتي رو از دوستم نداشتم. تو همون وضعيت، يك دفعه دختره و پسره برگشتند و من رو نگاه كردند. همچين كه برگشتند، ديدم، صورت دختره با صورت دوستم فرق ميكنه. تا ديدم فرق ميكنه، سرم رو برگردوندم و گاز ماشين رو گرفتم و رفتم. خلاصه اينكه تا يك مدت بعدش همينجور شكه بودم. الان هم، هر وقت ياد اين قضيه ميافتم، يكم شوكه ميشم. اصلا نميفهمم، چرا خود اون دختره و وسايلش اينقدر شبيه دوستم بود. از همه جالبتر كيف دختره بود. چون تو اين شهر خيلي ها ممكنه مانتو و شلوار يك رنگ بپوشند. ولي احتمال اينكه يك نفر دقيقا همون كيف خاصي رو دست بگيره كه دوستم داره، رو نميفهمم. دارم شاخ در ميآرم. :)
امشب رفتم ديدن دوستي جون. دوستي جون خيلي عوض شده بود. خيلي وقت بود كه نديده بودمش. كلي خوشحال شدم. كلي نشستيم صحبت كرديم. و او كلي در مورد تجربيات اخيرش صحبت كرد. با صحبتهايي كه ميكرد، من رو هي به ياد تجربيات گذشته خودم ميانداخت. اين دوستي جون كه خيلي مثبت شده. امشب كلي انرژي مثبت به من داد. تصميم گرفتم كه استادشون رو ببينم. فكر ميكنم كه بايد آدم جالبي باشه. ...
امشب خونه دوستي جون، به شدت ياد فيلم مارمولك كردم، چپ ميرفت، راست مياومد. ميگفتم كه به تعداد آدمها، براي رسيدن به خدا راه وجود داره. :) (از اين فيلم خيلي خوشم اومده.)
...
دوستي جون بابت همه چيز ممنون :)
پ.ن.
1- خدايا، بازم يك خواهش دارم، اونم اينكه بازم دلم رو بزرگتر كني.
خدايا من رو ببخش، اولش ميخواستم فقط يك خواهش از تو داشته باشم، ولي حالا كه باب صحبت رو با تو باز كردم، اجازه بده كه چندتا خواهش ديگه هم بكنم.
خدايا هواي دوستام رو داشته باش. ميدونم كه ميدوني بعضي از اونها چقدر سخت، درگير هستند.
خدايا، به دوستام صبر بده، تا بتونند كه در مقابل مشكلاتشون صبر كنند. خدايا خيلي لطف ميكني، كه يكم از اين صبر رو، به من هم بدي. :)
خدايا، دل همه مون رو شاد كن، خدايا دل ما رو اينقدر قرص و محكم كن تا از سختي مشكلات نترسيم. خدايا به ما نيرويي ده تا بر سختيها پيروز بشيم. :)
خدايا، كمكمون كن، تا در امتحانهايي كه جلوي پامون ميگذاري قبول بشيم. كمكمون كن تا بتونيم از ميون اين همه راهي كه جلوي پامون ميگذاري، راه درست رو انتخاب كنيم.
....
2- امشب همش اين جمله تو كلهام ميچرخيد
زندگي زيباست
ميخواستم اين جمله رو، براي دوستي جون بنويسم. :)
3- تو اين هفته تولد 2 تا از دوستام بوده كه تلفني به جفتشون تولدشون رو تبريك گفتم، منتها هنوز نشده كه برم ببينمشون.
یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳
انتظار
ديروز يكم به هم ريخته بودم. انتظار، خستهام كرده بود. نهار خونه خالهام بودم. بعد از نهار اومدم بيرون، حوصله صحبت كردن هم نداشتم. دوست داشتم يكي پيشم باشه. ولي آخرش مجبور شدم تنهايي گز كنم. :) بعدازظهر، خونه يكي از دوستام رفتم. شب كه از خونه دوستم اومدم بيرون، دوباره به حالت اول برگشته بودم. شب جمعهاي خيلي شلوغ بود. بيش از 1 ساعت توي راه بودم، تا به خونه رسيدم.
ديروز وقتي پشت چراغ قرمز سئول نيايش ايستاده بودم، يك ماشين پريشا اومد پشت سر من ايستاد. تو ماشين يك پسر جوون بود، با يك دختر جوون. تريپ پسره، به اينها ميخورد كه يك دفعه به يك پولي رسيدند. (يكم جواد بود.) تو تمام مدت 60-70 ثانيه كه من پشت چراغ قرمز بودم، دختره حتي براي يك لحظه هم برنگشت پسره رو نگاه كنه. انگار كه مجبور بود، پسره رو تحمل كنه. تو اين مدت، پسره شيشه ماشينش رو كشيد پايين، با 2-3 بچه گل فروش بحث كرد، و سر قيمت گلهاشون كلي چونه زد. دختره حتي براي يك لحظه هم سرش رو برنگردوند كه ببينه بچهها چه گلهايي دستشون هست!!
داستان رو امشب براي يكي از دوستام تعريف كردم. دوستم يك اصطلاح جالب به كار برد. گفت: تو كشور ما يكسري از آدمها خودفروشي اسلامي ميكنند!
براي اينكه ازدواج كنند و از خونه پدر و مادرشون بيان بيرون، هر شرطي رو ميپذيرند و خودشون رو حراج ميكنند. ...
از ديروز كه اين جريان رو ديدم، هر وقت كه ياد اين قضيه ميافتم، حالم، بد ميشه. همش مغزم اور فلو ميزنه.
يكي از دوستجونها از سفر برگشت، ديشب وقتي با او صحبت كردم، كلي خوشحال شدم. حالا قرار شده در اولين فرصت برم پيشش، تا سوغاتيهام رو از او بگيرم :) شما بوديد، چه سوغاتي از او ميگرفتيد؟! :)
هفته پيش خيلي به من سخت گذشت، همينجور كار ميكردم. بعضي وقتها از زور كار به نفس نفس ميافتادم. 4 شنبه وقتي كارهام رو تحويل دادم. يك نفس راحت كشيدم.
بازيهاي المپيك هم شروع شد. اصلا، حس ديدن افتتاحيه رو نداشتم. :)
دوست دارم هر چه زودتر اين دورهرو هم بگذرونم. ميدونم كه زمان همه چيز رو حل ميكنه.
...
...
ديروز وقتي پشت چراغ قرمز سئول نيايش ايستاده بودم، يك ماشين پريشا اومد پشت سر من ايستاد. تو ماشين يك پسر جوون بود، با يك دختر جوون. تريپ پسره، به اينها ميخورد كه يك دفعه به يك پولي رسيدند. (يكم جواد بود.) تو تمام مدت 60-70 ثانيه كه من پشت چراغ قرمز بودم، دختره حتي براي يك لحظه هم برنگشت پسره رو نگاه كنه. انگار كه مجبور بود، پسره رو تحمل كنه. تو اين مدت، پسره شيشه ماشينش رو كشيد پايين، با 2-3 بچه گل فروش بحث كرد، و سر قيمت گلهاشون كلي چونه زد. دختره حتي براي يك لحظه هم سرش رو برنگردوند كه ببينه بچهها چه گلهايي دستشون هست!!
داستان رو امشب براي يكي از دوستام تعريف كردم. دوستم يك اصطلاح جالب به كار برد. گفت: تو كشور ما يكسري از آدمها خودفروشي اسلامي ميكنند!
براي اينكه ازدواج كنند و از خونه پدر و مادرشون بيان بيرون، هر شرطي رو ميپذيرند و خودشون رو حراج ميكنند. ...
از ديروز كه اين جريان رو ديدم، هر وقت كه ياد اين قضيه ميافتم، حالم، بد ميشه. همش مغزم اور فلو ميزنه.
يكي از دوستجونها از سفر برگشت، ديشب وقتي با او صحبت كردم، كلي خوشحال شدم. حالا قرار شده در اولين فرصت برم پيشش، تا سوغاتيهام رو از او بگيرم :) شما بوديد، چه سوغاتي از او ميگرفتيد؟! :)
هفته پيش خيلي به من سخت گذشت، همينجور كار ميكردم. بعضي وقتها از زور كار به نفس نفس ميافتادم. 4 شنبه وقتي كارهام رو تحويل دادم. يك نفس راحت كشيدم.
بازيهاي المپيك هم شروع شد. اصلا، حس ديدن افتتاحيه رو نداشتم. :)
دوست دارم هر چه زودتر اين دورهرو هم بگذرونم. ميدونم كه زمان همه چيز رو حل ميكنه.
...
...
چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۳
اتفاق ساده
يك عادت نسبتا بد دارم، اون هم اين كه عادت ندارم وقتي كار ميكنم، كارهام رو زود به زود Save كنم. تا حالا چند بار پيش اومده كه يك نصف روز كار كردم، بعدش هم كل كارم پريده.
چند پريشب كلي مطلب نوشتم. يك دفعه دستگاه هنگ كرد و همش پريد. منم از اونجا كه وقتي يك يادداشت اين شكلي ميپره، به خودم ميگم شايد درست نبوده كه راجع به اين موضوع بنويسم، از دوباره نوشتن صرفنظر ميكنم، يا اگر ميخوام بنويسم، كل مطلب رو عوض ميكنم.
اينقدر بگم، كه بيشتر يادداشتم، در مورد صحبتهايي بود، كه در طول هفته با يكي از دوستام زده بودم و گيري كه به من داده بود، براي دونستن اونچهرا كه تو كلهام هست. و در آخر فشاري كه به من ميآورد براي اينكه حس من به يك موضوع عوض بشه. ...
قسمت آخرش برام جديد بود، تا حالا تجربهاش نكرده بودم. خلاصههمش پريد. :)
...
ديشب چند ساعتي با دوستم صحبت كردم. نظر دوستم، خيلي سريع عوض ميشه. توي يك ماه اخير، راجع به يك موضوع، حداقل 4 دفعه حرفش عوض شده. ديشب يك ساعتي راجع به يك موضوع صحبت كرد، و براي من استدلالهاي مختلف آورد، اونوقت امروز به من گفت كه، بعد از يك تلفن 1 دقيقهاي، همه چيز رو تموم شده فرض كرده. به من ميگه، ديگه تموم شد، فرستادمش توي ليست دوستاي معمولي!
همينجوري نگاهش ميكنم و به اون لبخند ميزنم.
به من ميگه به چي فكر ميكني؟!
ميگم: به اينكه كي نوبت من بشه كه برم تو اون فولدر!
يك لحظه فكر ميكنه و به من ميگه، تو نميتوني توي اون ليست بري. ...
امشب به اتفاقات فكر ميكردم.
به موازاتي كه حالم بهتر ميشه، فعاليتهام بيشتر ميشه. خيلي وقت بود كه فعاليتم كمتر شده بود. ولي حالا بعضي از شبها با 5-6 نفر صحبت ميكنم.
يادش بخير يك دفعه ميخواستم بچههاي زمان مدرسه رو جمع كنم، توي يك شب مجبور شدم به 37 نفر زنگ بزنم و با همه صحبت كنم. روز بعدش يك برف سنگين اومد و مجبور شدم قرار رو كنسل كنم، دوباره مجبور شدم به همه زنگ بزنم و به همه خبر بدم كه برنامه نيست. :)
تا حالا به اتفاقاتي كه هر روز دور برمون اتفاق ميافته، خوب نگاه كردين؟!
از كنار خيلي از اين اتفاقات بي تفاوت ميگذريم. در حالي كه هر كدوم از اون اتفاقات ميتونند يك نشانه براي ما باشند كه ما مسير درست رو پيدا بكنيم.
منتها ما، اكثرا بي توجه از كنار اونها ميگذريم و به نشانهها توجه نميكنيم. دوست داريم دنبال دلمون بريم.
در آخر هم تمام دق دليمون رو سر خدا خراب ميكنيم كه چرا خدا ما رو كمك نميكنه و راه رو به ما نشون نميده. ...
چند پريشب كلي مطلب نوشتم. يك دفعه دستگاه هنگ كرد و همش پريد. منم از اونجا كه وقتي يك يادداشت اين شكلي ميپره، به خودم ميگم شايد درست نبوده كه راجع به اين موضوع بنويسم، از دوباره نوشتن صرفنظر ميكنم، يا اگر ميخوام بنويسم، كل مطلب رو عوض ميكنم.
اينقدر بگم، كه بيشتر يادداشتم، در مورد صحبتهايي بود، كه در طول هفته با يكي از دوستام زده بودم و گيري كه به من داده بود، براي دونستن اونچهرا كه تو كلهام هست. و در آخر فشاري كه به من ميآورد براي اينكه حس من به يك موضوع عوض بشه. ...
قسمت آخرش برام جديد بود، تا حالا تجربهاش نكرده بودم. خلاصههمش پريد. :)
...
ديشب چند ساعتي با دوستم صحبت كردم. نظر دوستم، خيلي سريع عوض ميشه. توي يك ماه اخير، راجع به يك موضوع، حداقل 4 دفعه حرفش عوض شده. ديشب يك ساعتي راجع به يك موضوع صحبت كرد، و براي من استدلالهاي مختلف آورد، اونوقت امروز به من گفت كه، بعد از يك تلفن 1 دقيقهاي، همه چيز رو تموم شده فرض كرده. به من ميگه، ديگه تموم شد، فرستادمش توي ليست دوستاي معمولي!
همينجوري نگاهش ميكنم و به اون لبخند ميزنم.
به من ميگه به چي فكر ميكني؟!
ميگم: به اينكه كي نوبت من بشه كه برم تو اون فولدر!
يك لحظه فكر ميكنه و به من ميگه، تو نميتوني توي اون ليست بري. ...
امشب به اتفاقات فكر ميكردم.
به موازاتي كه حالم بهتر ميشه، فعاليتهام بيشتر ميشه. خيلي وقت بود كه فعاليتم كمتر شده بود. ولي حالا بعضي از شبها با 5-6 نفر صحبت ميكنم.
يادش بخير يك دفعه ميخواستم بچههاي زمان مدرسه رو جمع كنم، توي يك شب مجبور شدم به 37 نفر زنگ بزنم و با همه صحبت كنم. روز بعدش يك برف سنگين اومد و مجبور شدم قرار رو كنسل كنم، دوباره مجبور شدم به همه زنگ بزنم و به همه خبر بدم كه برنامه نيست. :)
تا حالا به اتفاقاتي كه هر روز دور برمون اتفاق ميافته، خوب نگاه كردين؟!
از كنار خيلي از اين اتفاقات بي تفاوت ميگذريم. در حالي كه هر كدوم از اون اتفاقات ميتونند يك نشانه براي ما باشند كه ما مسير درست رو پيدا بكنيم.
منتها ما، اكثرا بي توجه از كنار اونها ميگذريم و به نشانهها توجه نميكنيم. دوست داريم دنبال دلمون بريم.
در آخر هم تمام دق دليمون رو سر خدا خراب ميكنيم كه چرا خدا ما رو كمك نميكنه و راه رو به ما نشون نميده. ...
جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۳
مدتها بود كه با كسي اينجوري توي كوه كورس نگذاشته بودم. تنها رفتن اين حسن رو داره كه هر جور بخوام راه ميرم. توي كوه به اتفاقات چند روز قبل فكر ميكنم. داره يكسري حسهاي من بر ميگرده. خيلي وقت كه كمتر به محيط اطرافم دقت ميكردم، منتها باز داره رنگ همه چيز عوض ميشه.
يكشنبه
از اونجايي كه هر كدوم از دوستام يك كاري دارند و يك جا هستند، فكر ميكنم كه شب رو تنها ميرم دوچرخه سواري، دوست ندارم دوچرخه سواري زير مهتاب رو از دست بدم. :)
از وقتي كه ميرم، دنبال دوستم يك حس بدي دارم، همش منتظر يك اتفاق بد هستم. توي اتوبان نسبتا آروم ميرم. وقتي دوستم به من ميگه كه با خانمش ميخواد بياد دوچرخه سواري، داشتم شاخ در ميآوردم. اصلا فكر نميكردم كه اونها هم دوچرخه سواري بيان. وقتي به سمت پارك چيتگر ميريم. ماه تقريبا سرخ هست.
توي پارك با يكي ديگه از دوستام با خانمش قرار دارم، امشب اونها هم كلي مهمون دارند. در نهايت در شبي كه فكر ميكردم با 2 نفر ديگه برم دوچرخه سواري، 14 نفر ميشيم. تعداد زيادمون باعث ميِشه كه گروه گروه بشيم. ماه به طور كامل در اومده، هوا فوقالعاده مطبوع هست. يك خنكي خاصي داره. بعضي از قسمتها صداي شرشر آب آرامش خاصي ميده ....
توي پيست سرعت همه به هم ميرسيم، ما داريم پيست رو طي ميكنيم كه يك دفعه ميبينم، يكي اون وسط خورده زمين. خواهر خانم دوستم با سر خورده زمين، لبش پاره شده، 2-3 تا از دندونهاش شكسته، بالاي دماغش، بين ابروهاش هم يكم پاره شده. خواهرش خيلي حالش گرفته هست. اينقدر قيافهاش گرفته هست، كه يكجورهايي دلم براي او بيشتر از خواهرش كه زمين خورده، ميسوزه. (بعدا دوستم گفت كه قرار نبوده كه اين خواهرخانمش بياد، و با اصرار خانمش اومده!) با يك وضعي دوچرخهها رو ميبريم تحويل ميديم. من و يكي ديگه از بچهها هر كدوم، يك دوچرخه رو با خودمون يدك ميكشيم و ميبريم.
اتفاقي كه افتاد، باعث شد خيلي حالم گرفته بشه، با اين حال، خود دوچرخه سواري خيلي حال داد. :)
نگران يكي از دوستام هستم، سراغش رو از دوتا بچهها ميگيرم. اونها هم چند هفتهاي هست كه از او خبر ندارند. 2-3 روز بعدش خودش برام افلاين ميگذاره كه حالم خوب هست. ...
يكي از دادشام ميخواد بره خارج درس بخونه، مادرم نظرش اين هست كه من برم ثبت نامش كنم، منتها بابام خيلي موافق رفتن دادشم نيست. ديشب وقتي دادشم خونه نيست، كلي در اين مورد صحبت ميكنيم. ...
...
هيچ وقت باورم نميشد، كه من بتونم اينقدر حرف بزنم. ساعتها با يك نفر حرف بزنم، بازم موقع خداحافظي كلي حرف نگفته باقي مونده باشه. :)
يكي از دوستام ميخواد براي دوستش، در روز زن عطر بخره. من و دوستم همراهيش ميكنيم و ميريم براش يك عطر با حال ميخريم. بعدش هم 3 تايي ميريم اسكان، كافه عكس. موقع وارد شدن به اونجا، يكي از دوستام ميگه چند روز پيش با فلاني اينجا بودم، خيلي خوشم نمياد. به دوستم به شوخي ميگم كه ديگه با فلاني اينجا نيا. :) توي هواي خيلي داغ بعدازظهر پنج شنبه، يك چيز خيلي خنك، خيلي ميچسبه، همه تن آدم خنك ميشه. خنكيمون تموم شده كه براي ميز بغليمون چند تا تست ميآرند. تازه من يادم ميافته كه هنوز نهار نخوردم. تستش فوقالعاده بود، من كه خيلي خوشم اومد، پنير پيتزاش هم خيلي خوب بود. :P كلا از نوشيدنيهاي اينجا خيلي خوشم ميآد.
بعد از نوشيدني شروع به گشت و گذار در اسكان ميكنيم. هر دفعه كه ميآم اينجا حتما يك سر به مغازه LEGO ميزنم. تا وارد ميشيم، يكي از خانمهاي فروشنده جلو ميآد، و ميگه ميتونم كمكتون كنم. من و دوستم ميخنديم و ميگيم، فقط براي يادآوري گذشته اومديم اينجا، ولي شايد بالاخره يك چيزي بخريم. خلاصه با دوستم انواع و اقسام لگوهاي جديد رو نگاه ميكنيم. اون خانمم هي براي ما توضيح ميده كه چه چيزهاي جديدي آوردند، اين ميون همش ياد خاطرات كودكي و اينكه ساعتها مينشستم و با قطعات مختلف بازي ميكردم و ... . اينقدر توضيحات مختلف ميده تا آخر سر يك ماشين براي پسر دوستم ميخرم. :) همراه اون ماشين كلي كاتالوگ و تاريخچه به من ميدهند. براي اطلاعات بيشتر ميتونيد از سايت LEGO ديدن كنيد. :) هيچ ميدونستيد به طور تقريبي هر فرد در كره زمين 52 مكعب لگو داره. :)
دلك دوست جونم درد ميكنه، ميگه شب قبل تو عروسي، خيلي ميوه خورده. كلي مسخرهاش ميكنم. ميگم چشم مامان و بابات رو تو عروسي دور ديدي، هرچي خواستي خوردي، وقتي مامان و بابات بالاسرت نباشند همين ميشه ديگه. تو نميتوني جلو خودت رو بگيري و اينجوري ميشه. ...
در آخر اينكه بعد از مدتها با يكي از دوستام صحبت ميكنم. هم خودم خيلي خوشحال ميشم، هم اون. نميدونم اين اخلاق من خوب هست يا بد. هميشه ... بگذريم. خيلي خوب نيست كه آدم از خودش تعريف بكنه. :)
پ.ن.
ديشب كتاب حافظم روي ميز بود. مامانم به ياد پدرش كه هميشه حافظ و مثنوي ميخوند، حافظ رو برداشته بود و همينجور شعر ميخوند. براي هر كدوم از ما يك فال گرفت. براي من اين شعر اومد.
يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشي ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نهاي از سر غيب
باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور
در بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغيلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله میداند خداي حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
يكشنبه
از اونجايي كه هر كدوم از دوستام يك كاري دارند و يك جا هستند، فكر ميكنم كه شب رو تنها ميرم دوچرخه سواري، دوست ندارم دوچرخه سواري زير مهتاب رو از دست بدم. :)
از وقتي كه ميرم، دنبال دوستم يك حس بدي دارم، همش منتظر يك اتفاق بد هستم. توي اتوبان نسبتا آروم ميرم. وقتي دوستم به من ميگه كه با خانمش ميخواد بياد دوچرخه سواري، داشتم شاخ در ميآوردم. اصلا فكر نميكردم كه اونها هم دوچرخه سواري بيان. وقتي به سمت پارك چيتگر ميريم. ماه تقريبا سرخ هست.
توي پارك با يكي ديگه از دوستام با خانمش قرار دارم، امشب اونها هم كلي مهمون دارند. در نهايت در شبي كه فكر ميكردم با 2 نفر ديگه برم دوچرخه سواري، 14 نفر ميشيم. تعداد زيادمون باعث ميِشه كه گروه گروه بشيم. ماه به طور كامل در اومده، هوا فوقالعاده مطبوع هست. يك خنكي خاصي داره. بعضي از قسمتها صداي شرشر آب آرامش خاصي ميده ....
توي پيست سرعت همه به هم ميرسيم، ما داريم پيست رو طي ميكنيم كه يك دفعه ميبينم، يكي اون وسط خورده زمين. خواهر خانم دوستم با سر خورده زمين، لبش پاره شده، 2-3 تا از دندونهاش شكسته، بالاي دماغش، بين ابروهاش هم يكم پاره شده. خواهرش خيلي حالش گرفته هست. اينقدر قيافهاش گرفته هست، كه يكجورهايي دلم براي او بيشتر از خواهرش كه زمين خورده، ميسوزه. (بعدا دوستم گفت كه قرار نبوده كه اين خواهرخانمش بياد، و با اصرار خانمش اومده!) با يك وضعي دوچرخهها رو ميبريم تحويل ميديم. من و يكي ديگه از بچهها هر كدوم، يك دوچرخه رو با خودمون يدك ميكشيم و ميبريم.
اتفاقي كه افتاد، باعث شد خيلي حالم گرفته بشه، با اين حال، خود دوچرخه سواري خيلي حال داد. :)
نگران يكي از دوستام هستم، سراغش رو از دوتا بچهها ميگيرم. اونها هم چند هفتهاي هست كه از او خبر ندارند. 2-3 روز بعدش خودش برام افلاين ميگذاره كه حالم خوب هست. ...
يكي از دادشام ميخواد بره خارج درس بخونه، مادرم نظرش اين هست كه من برم ثبت نامش كنم، منتها بابام خيلي موافق رفتن دادشم نيست. ديشب وقتي دادشم خونه نيست، كلي در اين مورد صحبت ميكنيم. ...
...
هيچ وقت باورم نميشد، كه من بتونم اينقدر حرف بزنم. ساعتها با يك نفر حرف بزنم، بازم موقع خداحافظي كلي حرف نگفته باقي مونده باشه. :)
يكي از دوستام ميخواد براي دوستش، در روز زن عطر بخره. من و دوستم همراهيش ميكنيم و ميريم براش يك عطر با حال ميخريم. بعدش هم 3 تايي ميريم اسكان، كافه عكس. موقع وارد شدن به اونجا، يكي از دوستام ميگه چند روز پيش با فلاني اينجا بودم، خيلي خوشم نمياد. به دوستم به شوخي ميگم كه ديگه با فلاني اينجا نيا. :) توي هواي خيلي داغ بعدازظهر پنج شنبه، يك چيز خيلي خنك، خيلي ميچسبه، همه تن آدم خنك ميشه. خنكيمون تموم شده كه براي ميز بغليمون چند تا تست ميآرند. تازه من يادم ميافته كه هنوز نهار نخوردم. تستش فوقالعاده بود، من كه خيلي خوشم اومد، پنير پيتزاش هم خيلي خوب بود. :P كلا از نوشيدنيهاي اينجا خيلي خوشم ميآد.
بعد از نوشيدني شروع به گشت و گذار در اسكان ميكنيم. هر دفعه كه ميآم اينجا حتما يك سر به مغازه LEGO ميزنم. تا وارد ميشيم، يكي از خانمهاي فروشنده جلو ميآد، و ميگه ميتونم كمكتون كنم. من و دوستم ميخنديم و ميگيم، فقط براي يادآوري گذشته اومديم اينجا، ولي شايد بالاخره يك چيزي بخريم. خلاصه با دوستم انواع و اقسام لگوهاي جديد رو نگاه ميكنيم. اون خانمم هي براي ما توضيح ميده كه چه چيزهاي جديدي آوردند، اين ميون همش ياد خاطرات كودكي و اينكه ساعتها مينشستم و با قطعات مختلف بازي ميكردم و ... . اينقدر توضيحات مختلف ميده تا آخر سر يك ماشين براي پسر دوستم ميخرم. :) همراه اون ماشين كلي كاتالوگ و تاريخچه به من ميدهند. براي اطلاعات بيشتر ميتونيد از سايت LEGO ديدن كنيد. :) هيچ ميدونستيد به طور تقريبي هر فرد در كره زمين 52 مكعب لگو داره. :)
دلك دوست جونم درد ميكنه، ميگه شب قبل تو عروسي، خيلي ميوه خورده. كلي مسخرهاش ميكنم. ميگم چشم مامان و بابات رو تو عروسي دور ديدي، هرچي خواستي خوردي، وقتي مامان و بابات بالاسرت نباشند همين ميشه ديگه. تو نميتوني جلو خودت رو بگيري و اينجوري ميشه. ...
در آخر اينكه بعد از مدتها با يكي از دوستام صحبت ميكنم. هم خودم خيلي خوشحال ميشم، هم اون. نميدونم اين اخلاق من خوب هست يا بد. هميشه ... بگذريم. خيلي خوب نيست كه آدم از خودش تعريف بكنه. :)
پ.ن.
ديشب كتاب حافظم روي ميز بود. مامانم به ياد پدرش كه هميشه حافظ و مثنوي ميخوند، حافظ رو برداشته بود و همينجور شعر ميخوند. براي هر كدوم از ما يك فال گرفت. براي من اين شعر اومد.
يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشي ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نهاي از سر غيب
باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور
در بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغيلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله میداند خداي حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۳
آخر هفته
پنج شنبه
بعد از اينكه با يكي از دوستام نهار خوردم و يك مقدار زيادي تو خيابونهاي تهران، براي خريد مانتو چرخ و چلا زديم، رسوندمش سر قرارش تا يكي از دوستاش رو ببينه. اونها هم 2 تايي رفتند مهموني مامان. (قرار بود كه شب همه با هم بريم منتها تو سينما فرهنگ بليط گير نياورديم ...)
شبش رفتم خونه يكي از دوستام. تقريبا از وقتي كه رفتم خونشون، تا آخر شب كه از خونشون اومدم بيرون، با پسرش بازي ميكردم. تمام اسباب بازيهاش رو برام آورد، و دونه دونه با همشون بازي كرديم.
اول توپ بازي، بعد ماشين بازي، بعد خونه بازي، عمو زنجيرباف، اتل متل توتوله و ... 2-3 تا بازي ديگه هم ميخواستم بكنم كه دوستم به من گفت: رها قربونت، ما با همين بازيها هم مشكل داريم. پس فردا مجبور ميشيم اين كارهاي جديد هم بكنيم، اونوقت پدرمون در ميآد. ...
اينقدر از بازي كردن خوشش اومده كه حتي راضي نميشه براي عوض كردن هم به اون اتاق بره، باباش ميگه نگران هست كه وقتي تو اون اتاق هست تو بري. :)
ساعت 11 شب كه ديگه خسته وسط اتاق ولو شده بودم و داشتم با دوستم صحبت ميكردم. اومده دستم رو گرفته و هي به من ميگه: اما اما، ما ما. راه ميافتم دنبالش، من رو ميبره توي اتاق خوابشون و با دست به آسمون اشاره ميكنه. و ماه رو كه هي زير ابر ميره رو به من نشون ميده. ...
آخر شب كه ميخوام برم خونه از سر و كول من بالا ميره. ميبرمش بيرون يك دوري تو خيابون ميزنيم و بعد با باباش ميره خونه. باباش به من ميگه، با هيچكي به اندازه تو نزديك نيست. :)
جمعه
براي نهار خونه عموم دعوت داريم. اولش ميخوام خودم ماشين ببرم، كه از خونه عموم برم دنبال كارهاي خودم، منتها به خودم ميگم، امروز بچه خوب خانواده بشم. به همين مناسبت ماشين نميبرم ...
هنوز نهار رو نياوردند، كه يكي از دوستام به من زنگ ميزنه، كه رها حال من خوب نيست، ميتوني بياي پيش من. ميگم، سعي ميكنم. بعد از نهار ماشين بابام رو برميدارم و ميرم دنبالش. همچين كه من رو ميبينه ميزنه زير گريه. يكم ميچرخيم، يكم خريد ميكنيم. موقع خداحافظي دوباره ميزنه زير گريه. مثل يك بچه 14-15 ساله همينجور اشك ميريزه. يك مسير بلند رو انتخاب ميكنم تا اون در طول مسير راحت گريه بكنه. من خودم، بارها اين مسير رو رفتم و برگشتم. منتها هميشه خودم تنهايي. تقريبا 52 كيلومتر طول اين مسير هست. كلي به دوستم حسوديم ميشه. بغض گلوم رو گرفته، منتها مثل هميشه قورتش ميدم. :)
وقتي بر ميگردم خونه عموم، بعضي از پسر عموهام رفتند توي استخر، من ترجيح ميدم كه دوچرخه سواري كنم. دوچرخه رو بر ميدارم و راه ميافتم توي كوچه پس كوچههاي باغي. يك دختره، با ماكسيما، با يك پسر كه سوار زانتيا هستند با هم كل انداختند. من هم يك دفعه هوس ميكنم، كه با اونها كل بندازم. تقريبا 400-500 متري دنبال اونها تو كوچه پس كوچهها ميرم. بعدش يكم به خودم ميخندم و بيخيالشون ميشم. :)
تقريبا ساعت 9 ميآم خونه.
...
شنبه
خيلي سر حال نيستم. شبش خوابهاي عجيب و غريب ديدم. صبح با سر درد بلند شدم. بعدش هم چندتا SMS نه چندان خوب.
بعد از ظهر، تو جلسه نشستم، كه يك Sms ميآد، (از اين جكهاي ناجور!) بدون اينكه كامل بخونم براي 2-3 تا از دوستام ميفرستم. وقتي ميرسم به شركت، به دوستم ميگم، SMS ها رو ديدي، ميگه نه، موبايل دست خانمم هست!!!
وقتي بازي شروع ميشه، يك حسي به من ميگه كه ايران ميبره. وقتي ايران گل ميزنه، همچين با بچهها فرياد ميكشيم، كه فريادمون تا سر كوچه ميره، يك كيسه تخمه خريديم و با بچهها ميخوريم. بي خيال كلاس زبان ميشم، و ميشينم فوتبال رو تا آخر ميبينم. اواخر بازي اينقدر هيجان بازي بالا رفته كه نصف بچههاي شركت بلند ميشن ميرند.اين بازي حالم رو خيلي بهتر ميكنه. آخر بازي كه ميشه، تقريبا همه چيز رو فراموش كردم. :) كلي حس مثبت دارم، دوست دارم كه يك جور اون حس رو به تو هم بدم. :)
بعد فوتبال، با يكي از دوستام ميريم شهركتاب آرين. اونجا هم كلي حس خوب ميگيرم.
شب هم ميآم خونه منتها يكم ديروقت. چون مجبور ميشم كه يك چيزي كه پيش دوستم جا گذاشتم برم بگيرم.
پ.ن.
1- بچه دوستم تقريبا يك سال و نيمش هست. :)
2- امشب يك چيز جديد كشف كردم. وقتي كه به تاريخ تولد يكي از دوستام دقت كردم. ديدم كه درست 2 ماه و 2 روز از من كوچكتر هست. يك دوست ديگههم دارم كه درست 2 ماه و 2 روز از من بزرگتر هست. خيلي جالبه كه آدم 2 تا دوست با همچين مشخصاتي داشته باشه. :)
3- چند شب پيش، براي يكي از دوستام نامه مينوشتم، كتاب سايه سيمرغ رو باز كردم كه براي اون چند بيت شعر بنويسم. درست وادي معرفت باز شد، بعد از وادي عشق.
هدهد گفت اي مرغ عاشق اكنون داستاني ديگر بشنو تا معرفت يابي و آن داستان محمود و ديوانه باشد.
...
...
4- امشب هوس كرده بودم كه يك چيز ديگه بنويسم. بعضي وقتها، وقتي دل آدم پر ميشه، دوست داره هرچي توش هست بريزه بيرون و بگه، تا بلكه دلش يكم خالي بشه. هرچي فكر كردم، ديدم دلم نميآد. :) از دست خودم خوشحالم. :)
5- فردا هم روز خداست. اميدوارم كه بهتر از امروز باشه. ديشب يكي از دوستام به من ميگفت: كه دلم براي تو روشنه. :)
از من خواسته بودي كه دعات كنم،
دعا ميكنم كه خدا به تو توان بيشتري بده تا در مقابل مشكلات سر تسليم فرود نياري،
دعا ميكنم كه خدا به تو صبر و شكيبايي بده تا بر مشكلاتت، صبر كني.
دعا ميكنم كه خدا به تو عقل و انديشه بيشتري بده تا بتواني مشكلاتت رو حل كني. :)
بعد از اينكه با يكي از دوستام نهار خوردم و يك مقدار زيادي تو خيابونهاي تهران، براي خريد مانتو چرخ و چلا زديم، رسوندمش سر قرارش تا يكي از دوستاش رو ببينه. اونها هم 2 تايي رفتند مهموني مامان. (قرار بود كه شب همه با هم بريم منتها تو سينما فرهنگ بليط گير نياورديم ...)
شبش رفتم خونه يكي از دوستام. تقريبا از وقتي كه رفتم خونشون، تا آخر شب كه از خونشون اومدم بيرون، با پسرش بازي ميكردم. تمام اسباب بازيهاش رو برام آورد، و دونه دونه با همشون بازي كرديم.
اول توپ بازي، بعد ماشين بازي، بعد خونه بازي، عمو زنجيرباف، اتل متل توتوله و ... 2-3 تا بازي ديگه هم ميخواستم بكنم كه دوستم به من گفت: رها قربونت، ما با همين بازيها هم مشكل داريم. پس فردا مجبور ميشيم اين كارهاي جديد هم بكنيم، اونوقت پدرمون در ميآد. ...
اينقدر از بازي كردن خوشش اومده كه حتي راضي نميشه براي عوض كردن هم به اون اتاق بره، باباش ميگه نگران هست كه وقتي تو اون اتاق هست تو بري. :)
ساعت 11 شب كه ديگه خسته وسط اتاق ولو شده بودم و داشتم با دوستم صحبت ميكردم. اومده دستم رو گرفته و هي به من ميگه: اما اما، ما ما. راه ميافتم دنبالش، من رو ميبره توي اتاق خوابشون و با دست به آسمون اشاره ميكنه. و ماه رو كه هي زير ابر ميره رو به من نشون ميده. ...
آخر شب كه ميخوام برم خونه از سر و كول من بالا ميره. ميبرمش بيرون يك دوري تو خيابون ميزنيم و بعد با باباش ميره خونه. باباش به من ميگه، با هيچكي به اندازه تو نزديك نيست. :)
جمعه
براي نهار خونه عموم دعوت داريم. اولش ميخوام خودم ماشين ببرم، كه از خونه عموم برم دنبال كارهاي خودم، منتها به خودم ميگم، امروز بچه خوب خانواده بشم. به همين مناسبت ماشين نميبرم ...
هنوز نهار رو نياوردند، كه يكي از دوستام به من زنگ ميزنه، كه رها حال من خوب نيست، ميتوني بياي پيش من. ميگم، سعي ميكنم. بعد از نهار ماشين بابام رو برميدارم و ميرم دنبالش. همچين كه من رو ميبينه ميزنه زير گريه. يكم ميچرخيم، يكم خريد ميكنيم. موقع خداحافظي دوباره ميزنه زير گريه. مثل يك بچه 14-15 ساله همينجور اشك ميريزه. يك مسير بلند رو انتخاب ميكنم تا اون در طول مسير راحت گريه بكنه. من خودم، بارها اين مسير رو رفتم و برگشتم. منتها هميشه خودم تنهايي. تقريبا 52 كيلومتر طول اين مسير هست. كلي به دوستم حسوديم ميشه. بغض گلوم رو گرفته، منتها مثل هميشه قورتش ميدم. :)
وقتي بر ميگردم خونه عموم، بعضي از پسر عموهام رفتند توي استخر، من ترجيح ميدم كه دوچرخه سواري كنم. دوچرخه رو بر ميدارم و راه ميافتم توي كوچه پس كوچههاي باغي. يك دختره، با ماكسيما، با يك پسر كه سوار زانتيا هستند با هم كل انداختند. من هم يك دفعه هوس ميكنم، كه با اونها كل بندازم. تقريبا 400-500 متري دنبال اونها تو كوچه پس كوچهها ميرم. بعدش يكم به خودم ميخندم و بيخيالشون ميشم. :)
تقريبا ساعت 9 ميآم خونه.
...
شنبه
خيلي سر حال نيستم. شبش خوابهاي عجيب و غريب ديدم. صبح با سر درد بلند شدم. بعدش هم چندتا SMS نه چندان خوب.
بعد از ظهر، تو جلسه نشستم، كه يك Sms ميآد، (از اين جكهاي ناجور!) بدون اينكه كامل بخونم براي 2-3 تا از دوستام ميفرستم. وقتي ميرسم به شركت، به دوستم ميگم، SMS ها رو ديدي، ميگه نه، موبايل دست خانمم هست!!!
وقتي بازي شروع ميشه، يك حسي به من ميگه كه ايران ميبره. وقتي ايران گل ميزنه، همچين با بچهها فرياد ميكشيم، كه فريادمون تا سر كوچه ميره، يك كيسه تخمه خريديم و با بچهها ميخوريم. بي خيال كلاس زبان ميشم، و ميشينم فوتبال رو تا آخر ميبينم. اواخر بازي اينقدر هيجان بازي بالا رفته كه نصف بچههاي شركت بلند ميشن ميرند.اين بازي حالم رو خيلي بهتر ميكنه. آخر بازي كه ميشه، تقريبا همه چيز رو فراموش كردم. :) كلي حس مثبت دارم، دوست دارم كه يك جور اون حس رو به تو هم بدم. :)
بعد فوتبال، با يكي از دوستام ميريم شهركتاب آرين. اونجا هم كلي حس خوب ميگيرم.
شب هم ميآم خونه منتها يكم ديروقت. چون مجبور ميشم كه يك چيزي كه پيش دوستم جا گذاشتم برم بگيرم.
پ.ن.
1- بچه دوستم تقريبا يك سال و نيمش هست. :)
2- امشب يك چيز جديد كشف كردم. وقتي كه به تاريخ تولد يكي از دوستام دقت كردم. ديدم كه درست 2 ماه و 2 روز از من كوچكتر هست. يك دوست ديگههم دارم كه درست 2 ماه و 2 روز از من بزرگتر هست. خيلي جالبه كه آدم 2 تا دوست با همچين مشخصاتي داشته باشه. :)
3- چند شب پيش، براي يكي از دوستام نامه مينوشتم، كتاب سايه سيمرغ رو باز كردم كه براي اون چند بيت شعر بنويسم. درست وادي معرفت باز شد، بعد از وادي عشق.
هدهد گفت اي مرغ عاشق اكنون داستاني ديگر بشنو تا معرفت يابي و آن داستان محمود و ديوانه باشد.
...
...
4- امشب هوس كرده بودم كه يك چيز ديگه بنويسم. بعضي وقتها، وقتي دل آدم پر ميشه، دوست داره هرچي توش هست بريزه بيرون و بگه، تا بلكه دلش يكم خالي بشه. هرچي فكر كردم، ديدم دلم نميآد. :) از دست خودم خوشحالم. :)
5- فردا هم روز خداست. اميدوارم كه بهتر از امروز باشه. ديشب يكي از دوستام به من ميگفت: كه دلم براي تو روشنه. :)
از من خواسته بودي كه دعات كنم،
دعا ميكنم كه خدا به تو توان بيشتري بده تا در مقابل مشكلات سر تسليم فرود نياري،
دعا ميكنم كه خدا به تو صبر و شكيبايي بده تا بر مشكلاتت، صبر كني.
دعا ميكنم كه خدا به تو عقل و انديشه بيشتري بده تا بتواني مشكلاتت رو حل كني. :)
پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۳
ديروز مادرم با مادربزرگم رفته بود روضه، منم رفتم دنبالشون. (مادربزرگم خيلي دوست داشت بره، منتها از اونجايي كه جاش خيلي دور بود، مادرم به من گفت، اگر تو ميآي دنبال ما بريم. منم قبول كردم، كه دنبالشون برم.)
بعد از روضه يكسري پيرزن اومدند بيرون، بعضيهاشون به سختي راه ميرفتند. يك اشاره كوچك از طرف من كافي بود كه در عرض چند ثانيه ماشينم پر بشه. وقتي مادرم و مادربزرگم اومدند درم در، ماشينم پر شده بود. به مادرم گفتم كه يك لحظه صبر كنند، تا من اينها رو برسونم، برميگردم. خندهام گرفته بود. هر كدوم از اين پير زنها فكر ميكردند، كه اون يكي مادر من هست. يكم طول كشيد تا فهميدند كه هيچكدوم با من نسبت ندارند.
اينها رو كه ميبينم، همش خدا خدا ميكنم، اگر روزي پير شدم، از پا نيوفتم و بتونم قشنگ كارهاي خودم رو انجام بدم.
امروز براي اولين بار با پسر عموم سر نحوه هدايت گروه حرفم شد. سالهاي سال هست كه كنار هم وايساديم. تو اين مدت خيليها خواستند زيرآب ما رو بزنند و كنار ما، آدمهاي ديگهاي را علم كنند تا بتونند به جاي ما يك گروه درست كنند كه تنها فرماندار اونها باشه. خيلي كارها كردند. ولي هميشه كم آوردند. شايد به خاطر اينكه ما دو تا هميشه پشت هم بوديم. و براي هر مشكلي كه پيش ميامد، با كمك هم يك راه حل پيدا ميكرديم. ...
از وقتي پسر عموم ازدواج كرده، تو بعضي از زمينهها يكم محافظهكار شده. در مقابل، هر روز كه ميگذره، من ليبرالتر ميشم.
فكر ميكنم، كه من و پسر عموم بزودي مجبور هستيم گروه رو به كسان ديگري واگذار كنيم.
امروز باز ياد كتاب آزادي انتخاب افتادم.
تقريبا همه ما آزادي رو به رسميت ميشناسيم. ولي در عمل هر كدوم از ما يك جاهايي، براي آزادي محدوديت ميگذاريم. :)
ديشب با يكي از دوستام صحبت ميكردم، كلي توي دردسر افتاده. هي از مشكلاتش ميگه، منم ميزنم زير خنده. خلاصه كلي مسخره بازي در مييارم ... :)
من و دوستم، يك جورهايي با هم مسابقه گذاشتيم. اينكه عكسالعمل، يكي از بچهها رو در مورد خبرهاي مختلفي كه به اون ميديم حدس بزنيم. ...
ديشب در مورد همه چيز صحبت كرديم و اينكه چرا همچين اتفاقاتي براي كسايي مثل ما ميافته. ميگم برام دعا كن! ميگه برات دعا ميكنم كه اون چرا كه برات خير هست، همون اتفاق بيافته.
امشب دلم گرفته بود. دوست داشتم با يكي صحبت كنم، از طرفي، حوصله خيليها رو نداشتم. اين بود كه مستقيم اومدم خونه. توي راه، هي به ماه نگاه ميكردم، و با خودم محاسبه ميكردم كه تا چند روز ديگه قرص ماه كامل ميشه. 5 روز، 4روز ... دلم ماه ميخواد. يك ماه كامل! سفيد سفيد
بعد از روضه يكسري پيرزن اومدند بيرون، بعضيهاشون به سختي راه ميرفتند. يك اشاره كوچك از طرف من كافي بود كه در عرض چند ثانيه ماشينم پر بشه. وقتي مادرم و مادربزرگم اومدند درم در، ماشينم پر شده بود. به مادرم گفتم كه يك لحظه صبر كنند، تا من اينها رو برسونم، برميگردم. خندهام گرفته بود. هر كدوم از اين پير زنها فكر ميكردند، كه اون يكي مادر من هست. يكم طول كشيد تا فهميدند كه هيچكدوم با من نسبت ندارند.
اينها رو كه ميبينم، همش خدا خدا ميكنم، اگر روزي پير شدم، از پا نيوفتم و بتونم قشنگ كارهاي خودم رو انجام بدم.
امروز براي اولين بار با پسر عموم سر نحوه هدايت گروه حرفم شد. سالهاي سال هست كه كنار هم وايساديم. تو اين مدت خيليها خواستند زيرآب ما رو بزنند و كنار ما، آدمهاي ديگهاي را علم كنند تا بتونند به جاي ما يك گروه درست كنند كه تنها فرماندار اونها باشه. خيلي كارها كردند. ولي هميشه كم آوردند. شايد به خاطر اينكه ما دو تا هميشه پشت هم بوديم. و براي هر مشكلي كه پيش ميامد، با كمك هم يك راه حل پيدا ميكرديم. ...
از وقتي پسر عموم ازدواج كرده، تو بعضي از زمينهها يكم محافظهكار شده. در مقابل، هر روز كه ميگذره، من ليبرالتر ميشم.
فكر ميكنم، كه من و پسر عموم بزودي مجبور هستيم گروه رو به كسان ديگري واگذار كنيم.
امروز باز ياد كتاب آزادي انتخاب افتادم.
تقريبا همه ما آزادي رو به رسميت ميشناسيم. ولي در عمل هر كدوم از ما يك جاهايي، براي آزادي محدوديت ميگذاريم. :)
ديشب با يكي از دوستام صحبت ميكردم، كلي توي دردسر افتاده. هي از مشكلاتش ميگه، منم ميزنم زير خنده. خلاصه كلي مسخره بازي در مييارم ... :)
من و دوستم، يك جورهايي با هم مسابقه گذاشتيم. اينكه عكسالعمل، يكي از بچهها رو در مورد خبرهاي مختلفي كه به اون ميديم حدس بزنيم. ...
ديشب در مورد همه چيز صحبت كرديم و اينكه چرا همچين اتفاقاتي براي كسايي مثل ما ميافته. ميگم برام دعا كن! ميگه برات دعا ميكنم كه اون چرا كه برات خير هست، همون اتفاق بيافته.
امشب دلم گرفته بود. دوست داشتم با يكي صحبت كنم، از طرفي، حوصله خيليها رو نداشتم. اين بود كه مستقيم اومدم خونه. توي راه، هي به ماه نگاه ميكردم، و با خودم محاسبه ميكردم كه تا چند روز ديگه قرص ماه كامل ميشه. 5 روز، 4روز ... دلم ماه ميخواد. يك ماه كامل! سفيد سفيد
اشتراک در:
پستها (Atom)