یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۳

آخر هفته

پنج شنبه
بعد از اينكه با يكي از دوستام نهار خوردم و يك مقدار زيادي تو خيابونهاي تهران، براي خريد مانتو چرخ و چلا زديم، رسوندمش سر قرارش تا يكي از دوستاش رو ببينه. اونها هم 2 تايي رفتند مهموني مامان. (قرار بود كه شب همه با هم بريم منتها تو سينما فرهنگ بليط گير نياورديم ...)
شبش رفتم خونه يكي از دوستام. تقريبا از وقتي كه رفتم خونشون، تا آخر شب كه از خونشون اومدم بيرون، با پسرش بازي مي‌كردم. تمام اسباب بازي‌هاش رو برام آورد، و دونه دونه با همشون بازي كرديم.
اول توپ بازي، بعد ماشين بازي، بعد خونه بازي، عمو زنجيرباف، اتل متل توتوله و ... 2-3 تا بازي ديگه هم مي‌خواستم بكنم كه دوستم به من گفت: رها قربونت، ما با همين بازي‌ها هم مشكل داريم. پس فردا مجبور مي‌شيم اين كارهاي جديد هم بكنيم، اونوقت پدرمون در مي‌آد. ...
اينقدر از بازي كردن خوشش اومده كه حتي راضي نمي‌شه براي عوض كردن هم به اون اتاق بره، باباش مي‌گه نگران هست كه وقتي تو اون اتاق هست تو بري. :)
ساعت 11 شب كه ديگه خسته وسط اتاق ولو شده بودم و داشتم با دوستم صحبت مي‌كردم. اومده دستم رو گرفته و هي به من مي‌گه: اما اما، ما ما. راه مي‌افتم دنبالش، من رو مي‌بره توي اتاق خوابشون و با دست به آسمون اشاره مي‌كنه. و ماه رو كه هي زير ابر مي‌ره رو به من نشون مي‌ده. ...
آخر شب كه مي‌خوام برم خونه از سر و كول من بالا مي‌ره. مي‌برمش بيرون يك دوري تو خيابون مي‌زنيم و بعد با باباش مي‌ره خونه. باباش به من مي‌گه، با هيچكي به اندازه تو نزديك نيست. :)

جمعه
براي نهار خونه عموم دعوت داريم. اولش مي‌خوام خودم ماشين ببرم، كه از خونه عموم برم دنبال كارهاي خودم، منتها به خودم مي‌گم، امروز بچه خوب خانواده بشم. به همين مناسبت ماشين نمي‌برم ...
هنوز نهار رو نياوردند، كه يكي از دوستام به من زنگ مي‌زنه، كه رها حال من خوب نيست، ميتوني بياي پيش من. مي‌گم، سعي مي‌كنم. بعد از نهار ماشين بابام رو برمي‌دارم و مي‌رم دنبالش. همچين كه من رو مي‌بينه مي‌زنه زير گريه. يكم مي‌چرخيم، يكم خريد مي‌كنيم. موقع خداحافظي دوباره مي‌زنه زير گريه. مثل يك بچه 14-15 ساله همينجور اشك مي‌ريزه. يك مسير بلند رو انتخاب مي‌كنم تا اون در طول مسير راحت گريه بكنه. من خودم، بارها اين مسير رو رفتم و برگشتم. منتها هميشه خودم تنهايي. تقريبا 52 كيلومتر طول اين مسير هست. كلي به دوستم حسوديم مي‌شه. بغض گلوم رو گرفته، منتها مثل هميشه قورتش مي‌دم. :)
وقتي بر مي‌گردم خونه عموم، بعضي از پسر عموهام رفتند توي استخر، من ترجيح مي‌دم كه دوچرخه سواري كنم. دوچرخه رو بر مي‌دارم و راه مي‌افتم توي كوچه پس كوچه‌هاي باغي. يك دختره، با ماكسيما، با يك پسر كه سوار زانتيا هستند با هم كل انداختند. من هم يك دفعه هوس مي‌كنم، كه با اونها كل بندازم. تقريبا 400-500 متري دنبال اونها تو كوچه پس كوچه‌ها مي‌رم. بعدش يكم به خودم مي‌خندم و بي‌خيالشون مي‌شم. :)
تقريبا ساعت 9 مي‌آم خونه.
...

شنبه
خيلي سر حال نيستم. شبش خوابهاي عجيب و غريب ديدم. صبح با سر درد بلند شدم. بعدش هم چندتا SMS نه چندان خوب.
بعد از ظهر، تو جلسه نشستم، كه يك Sms مي‌آد، (از اين جك‌هاي ناجور!) بدون اينكه كامل بخونم براي 2-3 تا از دوستام مي‌فرستم. وقتي مي‌رسم به شركت، به دوستم مي‌گم، SMS ها رو ديدي، مي‌گه نه، موبايل دست خانمم هست!!!

وقتي بازي شروع مي‌شه، يك حسي به من مي‌گه كه ايران مي‌بره. وقتي ايران گل مي‌زنه، همچين با بچه‌ها فرياد مي‌كشيم، كه فريادمون تا سر كوچه مي‌ره، يك كيسه تخمه خريديم و با بچه‌ها مي‌خوريم. بي خيال كلاس زبان مي‌شم، و مي‌شينم فوتبال رو تا آخر مي‌بينم. اواخر بازي اينقدر هيجان بازي بالا رفته كه نصف بچه‌هاي شركت بلند مي‌شن مي‌رند.اين بازي حالم رو خيلي بهتر مي‌كنه. آخر بازي كه مي‌شه، تقريبا همه چيز رو فراموش كردم. :) كلي حس مثبت دارم، دوست دارم كه يك جور اون حس رو به تو هم بدم. :)
بعد فوتبال، با يكي از دوستام مي‌ريم شهركتاب آرين. اونجا هم كلي حس خوب مي‌گيرم.
شب هم مي‌آم خونه منتها يكم ديروقت. چون مجبور مي‌شم كه يك چيزي كه پيش دوستم جا گذاشتم برم بگيرم.

پ.ن.
1- بچه دوستم تقريبا يك سال و نيمش هست. :)
2- امشب يك چيز جديد كشف كردم. وقتي كه به تاريخ تولد يكي از دوستام دقت كردم. ديدم كه درست 2 ماه و 2 روز از من كوچكتر هست. يك دوست ديگه‌هم دارم كه درست 2 ماه و 2 روز از من بزرگتر هست. خيلي جالبه كه آدم 2 تا دوست با همچين مشخصاتي داشته باشه. :)
3- چند شب پيش، براي يكي از دوستام نامه مي‌نوشتم، كتاب سايه سيمرغ رو باز كردم كه براي اون چند بيت شعر بنويسم. درست وادي معرفت باز شد، بعد از وادي عشق.
هدهد گفت اي مرغ عاشق اكنون داستاني ديگر بشنو تا معرفت يابي و آن داستان محمود و ديوانه باشد.
...
...

4- امشب هوس كرده بودم كه يك چيز ديگه بنويسم. بعضي وقت‌ها، وقتي دل آدم پر مي‌شه، دوست داره هرچي توش هست بريزه بيرون و بگه، تا بلكه دلش يكم خالي بشه. هرچي فكر كردم، ديدم دلم نمي‌آد. :) از دست خودم خوشحالم. :)
5- فردا هم روز خداست. اميدوارم كه بهتر از امروز باشه. ديشب يكي از دوستام به من مي‌گفت: كه دلم براي تو روشنه. :)
از من خواسته بودي كه دعات كنم،
دعا مي‌كنم كه خدا به تو توان بيشتري بده تا در مقابل مشكلات سر تسليم فرود نياري،
دعا مي‌كنم كه خدا به تو صبر و شكيبايي بده تا بر مشكلاتت، صبر كني.
دعا مي‌كنم كه خدا به تو عقل و انديشه بيشتري بده تا بتواني مشكلاتت رو حل كني. :)

هیچ نظری موجود نیست: