این ماجرا مربوط به حدود یک ماه و 15 روز پیش است!
اینترنت خونمون تمام شده، آخر وقت یادم میافته که باید اینترنت رو تمدید کنم، راه میافتم به سمت بانک، بانک خیلی خلوت هست، دست میکنم توی جیبم به اندازه 1000 تومان پول کم دارم، از شانس من دستگاه خود پردازش هم کار نمیکند، رو به روی این بانک، اونطرف خیابون 2 تا بانک خصوصی هست که دستگاههای خودپردازشون، همیشه پول نو دارند. اولی کار نمیکند، دومی هم همینطور.
داخل بانک میشوم، دلیل قطعی رو میپرسم، میگویند خودپرداز، پولش تمام شده.
یک خانم با آرامش تمام و البته آهستگی بیشتر، در حال قرار دادن دستههای 2000 تومانی در صندوقهای مخصوص هست. حوصلهام سر میرود، دم بانک خصوصی قبلی میروم، میبینم در آن بانک هم همین جریان برقرار است. به ساعتم نگاه میکنم، پیش خودم فکر میکنم آیا میرسم امروز پول رو به حساب واریز کنم؟!
در همین افکار سیر میکنم که یک دفعه یکی از استادهای دانشگاهمون رو میبینم که پیاده در حال نزدیک شدن هست، با تردید به من نگاه میکند.
سلام میکنم و خودم رو معرفی میکنم، از من میپرسد که توی بانک کار میکنم و با خنده میگویم نه،
میخواهم از او خداحافظی کنم، که میگوید در دانشگاهی که در همین نزدیکی هست، از یکی از استادهای قدیم ما قرار است تقدیر شود، اگر وقت داری بیا.
خداحافظی میکنم.
خودپرداز هر دو بانک شروع به پول دادن کرده!
پول رو به حساب واریز میکنم.
خیلی وقت هست که میخواهم به آن دانشگاه بروم. یکی از دوستان قدیمم، چند سالی هست که عضو هیئت علمی آن دانشگاه شده. پیش خودم میگویم به این بهانه یک سر میروم اونجا فلانی رو هم میبینم.
با اینکه شاید بیشتر از 100 بار از جلو این دانشکده رد شدم، تا حالا وارد اونجا نشدم.
اولش یکم گیجم، ولی نمیخوام جوری برخورد کنم، که همه بفهمند که بچه این دانشکده نیستم.
آخر سر با 1-2 بار سوال کردن، اتاق دوستم رو پیدا میکنم. خیلی تغییر نکرده، به او میگویم هنوز آن بعد از ظهری که برای شیرینی ماشینش من و 3 تا دیگه از بچهها رو میگون بد و در کنار جویبار برای ما دیوان شمس خواند را فراموش نکردم. (گرچه بهانه شامی بود، که هر چه فکر میکنم دقیق یادم نمیآید چه بود.)
اوایل مراسم تقدیر هم هستم و بعد برمیگردم شرکت.
توی راه برگشت، به این فکر میکنم که چقدر ساده، اتفاقات میتواند جوری در کنار هم قرار بگیرند تا بهانهای شوند، که من، یکی از دوستان و یکسری از استادهایم را ببینم. و خاطره خوشی برایم بماند. :)
چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
در گذر گاه زمان
خيمه شب بازي دهر
با همه تلخي و شيريني خود مي گذرد
عشق ها مي ميرند
رنگ ها رنگ دگر مي گيرند
و فقط خاطره هاست
كه چه شيرين و چه تلخ
دست ناخورده به جا مي ماند.
ارسال یک نظر