دیشب اولش تصمیم به یک سفر اکتشافی گرفتیم. (از نوع درون شهری)
5 شنبه شب که تو خیریه برنامه بود، یکی از غرفهها، دسر کیک پنیر داشت. خیلی به ما ها چسبید، اول فکر کردیم که بر و بچ غرفه دار درستش کردند. ولی خب ته و توش رو که در آوردم، فهمیدم که مال شیرینی فروشی ضیافت هست. خلاصه با دختری راه افتادیم جهت شناسایی و خوردن کیک پنیر (چبز کیک هم میگن)
در حال خرید بودیم که به فکرم رسید، یک سر برم کرج، زنگ زدم به منصور، گفت: هستیم بیا. خلاصه یک چند برش کیک خوشمزه هم گرفتم و بعد از رساندن دختری، راه افتادم به سمت کرج! (دختری به شدت چشمش دنبال کیک بود!)
خواستم که وارد بشم، دیدم ظاهرا، مهمون دارند. منهم خیلی خجالتی. 2 تا دیگه از بچههای وبلاگ نویس بودند، که نمیشناختمشون. (البته یک شون رو دیده بودم، ولی دروغ چرا، وبلاگ هیچ کدومشون رو نخونده بودم.) برام جالب بودند. هیجانی که 5-6 سال پیش داشتم رو توی صحبتهاشون میدیدم. اکثر آدمهایی که صحبت شون بود، جدید بودند و من حتی اسمشون رو هم نشنیده بودم، ولی خب صحبت 2-3 تا از بچههای قدیم هم شد. (خوشحال شدم که لااقل هنوز چند نفری رو میشناسم.)
وقتی حرف میزدند، با اینکه رو صندلی نشسته بودم، ولی خودم توی هپروت بودم.
به گذشته فکر میکردم و به حال. به اینکه چقدر همه چیز عوض شده. وقتی فهمیدم که از گودر جور دیگه هم میشه استفاده کرد و من فقط دارم چطوری استفاده میکنم. (اونم فکر نکنید خیلی استفاده میکنم. ماهی یک بار سر میزنم و همه مطالبی که اومده، رو علامت میزنم که خوندم.)
خلاصه به خودم گفتم رها داری چی میشی!
یک زمانی، برای پیدا کردن یک کتاب در مورد سیستم عامل، تمام کتاب فروشیهای میدان انقلاب و هر جای دیگه رو که فکرش رو بکنید، زیر پا میگذاشتم، و وقتی پیداش میکردم، تا همش رو نمیخوندم، شب خوابم نمیبرد. اونوقت اینقدر از این قضایا دور شدم، که همچین موضوعات ساده رو هم دیگه دنبال نمیکنم.
(البته توی این هفته، در مورد 2-3 مورد دیگه هم، شبیه همین سوالات رو از خودم کردم! ظاهرا توی دوره سوال از خود سیر میکنم.)
...
بعدش هم رفتیم دانشگاه سحر، گفت که بر بچشون آش درست کردند، ما هم بریم اونجا. (به جای آش، الویه خوشمزه، بدون نون به ما رسید!) جاتون خالی یک آتیش بزرگ راه انداختیم. هوا سرد بود، و اون آتیش حسابی چسبید.
دور آتیش نشسته بودیم و کاوه ساز میزد. دست لیلا درد نکنه، که بیشتر چوب آتیش رو آورد. دیگه من و منصور هم هیزم ریز آتیش بودیم. (البته بعد از اینکه لیلا خسته شد و رفت نشست.) اینقدر دود خوردم، که بعد 24 ساعت با اینکه حمام رفتم و همه لباسهام رو هم عوض کردم، بازم بوی دود میدم. :)
بعد از همه این آتیش بازی ها، ساعت 12:15 شب میخوایم برگردیم خونه. 7 نفر، ترکیبی از 3 خانم و 4 آقا، چپیدیم توی ماشین، و رفتیم به سمت خونه!!!
سهشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر