هنوز يادآوري بعضي از خاطرات ناراحتم ميكنه، ممكنه چند روزي يكم تو خودم برم، با اين حال ديگه مثل قبل نيستند.
بعضي وقتها پيش خودم فكر ميكنم، كه چرا همچين اتفاقاتي براي من افتاد!؟
بعد از مدتي، خودم به خودم جواب ميدم، كه اگر اون اتفاق براي من نيافتاده بود. مطمئنن، مسير زندگي من يك چيز ديگه ميشد، خيلي از تجربياتي كه امروز دارم، رو بدست نميآوردم و از همه مهمتر خيلي از دوستايي كه الان دارم، رو ديگه نداشتم. ...
ديشب تولد كارمند كوچولو بود. دوست داشتم كه شب تولدش سر زده، قبل از خودش برم خونشون، و اينقدر بشينم تا خودش از سر كار برگرده. منتها خواهش مادرجان، همه برنامههاي من رو به هم زد و به جاي پريشب، ديشب با يكي از دوستام رفتم خونشون.
از قبل به سحر گفته بودم كه شب ميرم خونشون، به من گفت: احتمالا كاميار و مهناز هم ميآن. گفتم: اشكالي نداره ميشناسمش. (با كامران اشتباه گرفته بودمش.)
ديروز خيلي خسته بودم، وقتي سحر به من گفت: نيم ساعت ديرتر بيا، نشستن روي راحتي همانا و به خواب رفتن هم همانا؟!!
نيم ساعت، ديرتر از زماني كه به سحر گفته بودم، رسيديم خونشون، با اين حال قبل از كارمند كوچولو رسيدم.
قبل از كارمند كوچولو، كاميار و مهناز اومدند. بار اولي بود كه ميديدمشون با 2 نفر ديگه اشتباه گرفته بودمشون.
سحر خيلي زحمت كشيده بود و مثل هميشه كلي چيزهاي خوشمزه درست كرده بود. مرغ و سسش بينظير بود. لازانياش هم مثل هميشه عالي بود. سر ته ديگش هم دعوا بود. خلاصه همه اينقدر خورديم كه بعد از شام تقريبا ولو بوديم.
سر شام كلي آدمجهانگرد كشف كرديم. اصلا فكرش رو نميكردم كه يك نفر رو ببينم كه رفته باشه كاتماندو (نپال)؟! وسط شام يكي از بچهها گير داده بود كه چطور ميشه رفت نپال؟!
گم شدن و بعد خارجي شدن بعضيها خيلي جالب بود. بسي خنديدم.
شمع تولد كارمند كوچولو خيلي با حال بود با اينكه 5 دقيقهاي ماها سركار بوديم و نميدونستيم چطوري هست، ولي آخرش خيلي با حال بود. اينقدر كه همه ناخودآگاه پريديم و شروع به دست زدن كرديم. (مثل بچه كوچيكها كلي ذوق كرديم.) نميدونم با اون شامي كه خورده بوديم، چطور اون همه ژله و شيريني رو خورديم. (ژله فوقالعاده بود. خيلي چسبيد.)
خلاصه بالاخره حدود ساعت 1 بود كه همه رضايت داديم و ما راه افتاديم به سمت تهران. قرار شد، كه تا اتوبان، مهناز پشت من بياد و بعد هر كس خودش بره بسمت تهران.
نميدونم چرا اون اول اين حس رو پيدا كردم كه مهناز، خيلي آروم رانندگي ميكنه، پيش خودم گفتم، دم اتوبان كه رسيديم يه بوق ميزنم و خودم ميرم به سمت تهران.
همچين كه رسيديم به اتوبان، قضيه بر عكس شد. اولش 130-140 ميرفت، بعدش هم سرعتش رفت بالاي 160 تا.
من هم با كمال ناباوري فقط نگاه ميكردم، اصلا فكرش رو هم نميكردم. كه اينجوري رانندگي كنه. اينقدر تند ميرفت كه از اواسط راه، به طور كامل از دايره ديد من خارج شد. و ديگه هيچ اثري نبود.
بنده خدا دوستم، كه تا حالا اينجور رانندگي كردن من رو نديده بود. اولش هي به من ميگفت: رها آرومتر. منتها وقتي ديد كه من محلش نميگذارم. بيخيال شد. تقريبا سراسر راه، پام تا آخر روي گاز بود، بدون اينكه ترمز بكنم. اينجور وقتها اگر ماشيني جلوم باشه فقط تغيير مسير ميدم.
تقريبا خودم هم نااميد شده بودم كه به او برسم. ولي نميدونم چرا بازم با اون سرعت حركت ميكردم.
توي راه ياد چند سال پيش افتادم. توي ماشين يكي از دوستام بودم و چندتا دختر از ما سبقت گرفتند. دوستم حدود 1 كيلومتر پشت سرشون رفت و بعد سرعتش رو كم كرد و گفت: سرعتش خيلي زياد هست، به اونها نميرسم. خنديدم و گفتم: اگر من بودم تا خود قزوين دنبالش ميرفتم.
نزديك پل اكباتان به اونها رسيدم. نميدونم حسام درست هست يا نه، اصلا خوشم نميآد كه اينجوري از كسي عقب بيافتم. و تا آخرين لحظه همينطور ادامه ميدم. (تو كوه رفتن هم همين عادت رو دارم.)
شب با يك احساس خيلي خوب رسيدم خونه. كلي از ماشينم تشكر كردم، كه توي اين وضعيت تنهام نگذاشته و با تمام وجودش در خدمتم بوده. خلاصه كلي قربون و صدقهاش رفتم.
تو اين چند هفته هيچوقت به اين خوبي نبودم.
پ.ن.
1- اگر اين يادداشت رو ديشب مينوشتم، حتما به جاي كاميار، كامراد مينوشتم.
2- ديشب با اينكه جمعمون خيلي كوچك بود، خيلي به من خوش گذشت.
3- جريان ديشب، باعث شد كه براي اولين بار، به طور جدي در مورد عوض كردن ماشين فكر كنم. اصلا و ابدا دوست ندارم كه دنبالرو باشم.
4- جامائيكا، در نيمكره شمالي، نيمكره غربي، در قاره آمريكاي مركزي، در شمال درياي كارائيب در 90 كيلومتري جنوب جزيره كوبا واقع شده و جز جزاير آنتيل بزرگ است.
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر