بالاخره بازارمون به خوبي و خوشي تمام شد.
به قول يكي از بچهها هر چي پيش از بازار و در طول بازار بين ما و بزرگترها، اختلاف سليقه وجود داره و با هم دعوا ميكنيم. آخر بازار همه چيز برعكس ميشه، همه قربون و صدقه همديگه ميريم و از كارهاي يك ديگه تعريف ميكنيم. :)
ديشب، بعد از بازار، مجبور شدم كلي تو شهر بگردم. (يك چيزي حدود 100 كيلومتر) بعد از اين همه مشغوليت و كار، وقتي رسيدم خونه با اينكه نسبتا خسته بودم، ولي از كاري كه انجام شده بود رضايت داشتم. ديگه لازم نيست كه همه كارها رو مرحله به مرحله كنترل كنم و يواش يواش همه ميدونند بايد چي كار كنند. اشتباهات به شدت كم شده. تغييراتي كه تو برنامه داده بودم، خيلي كمكمون كرد و جلو خيلي از اشتباهات رو گرفت. ميدونم كه دفعه ديگه، اصلا مشكلات اين دفعه رو نخواهيم داشت. :) تصميم دارم بازم دست به اصلاحات بزنم! :)
سخنراني روز آخر خيلي جالب بود. يكم سرم خلوت شد، حتما يك مطلب در مورد موضوع سخنراني مينويسم. سخنراني از باورهاي غلطي كه در مورد عشق و دوستي بين ما رواج داره شروع ميشد تا آخر به جايي ميرسيد كه توضيح ميداد كه چه كار بكنيم تا يك رابطه خوب داشته باشيم و ... خلاصه كه مطالبش خيلي جالب بود. :)
(براي راه انداختن سيستم تكنولوژيكش (نمايش فايل پاورپوينت با ويدوپروژكشن) مصيبت كشيديمها.
اول يك نوتبوك داشتيم كه خروجي تصوير نداشت. كلي گشتيم توي فرصت محدود، يك نوت بوك با خروجي تصوير پيدا كرديم. نوتبوك قديمي، USB اش كار نميكرد، رايتر هم نداشت، به جاش درايو داشته. نوتبوك جديد، عوضش همه چيز داشت، درايو نداشت. بعد گشتيم يك دستگاه پيدا كرديم USB داشته، ولي درايوش رو از كار انداخته بودند، ... خلاصه با يك مصيبتي اطلاعات رو به نوتبوك جديد منتقل كرديم. براي انجام هر كار مصيبت كشيديم. كه چند دفعه همگي با هم به اين نتيجه ميرسيديم كه بيخيال تكنولوژي بشيم و سخنراني بصورت ساده برگزار كينم. منتها هر دفعه يكيمون يك كرمي ميريخت و يك پيشنهاد ميداد تا مشكل حل بشه، تا آخر كار به موفقيت انجام شد. :) آخر كار تيمي بود. :) )
(در كنار همه اين مراحل، من در عرض كمتر از 20 دقيقه رفتم خونه و برگشتم كه وسايل لازم رو بيارم، يكي ديگه رفته 4 تا ديسكت خريده كه بتونيم فايلها رو كپي كنيم، يكي ديگه هم از اونطرف شهر نوت بوكش رو برداشته آورده، كل همه اين مراحل هم يك چيزي در حدود 30-35 دقيقه انجام شده. درضمن تا 10 دقيقه قبل از سخنراني هيچكداممون خبر نداشتيم كه قرار هست كه سخنراني به اين شكل انجام بشه و نياز به همچين وسايلي هست! ... :p )
امروز با عموجان نشستيم، نسكافه خورديم، كيك پنير خورديم، كلاب ساندويچ بدون ژامبون خورديم و در كنار اين همه خوردن، كلي گپ زديم. نتيجه صحبت اينكه، مرغ من همچنان يك پا دارد. :)
پ.ن.
بالاخره امروز يك راه حل خوب براي جبران كسري پيدا كردم. اين كسري خيلي فكرم رو مشغول كرده بود. خلاصه از راهي كه پيدا كردم راضي هستم. :)
یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر