زنده به آنيم ... :)
سه شنبه بعد از كار، رفتم خيريه،
صبح هم مجبور شده بودم كه براي انجام يك سري كار برم اونجا. آماده كردن بازار، آماده كردن برنامهها و ... . همه و همه باعث شد كه تا ساعت 12 شب خيريه باشم. بعدش هم كه اومدم خونه اول نشستم 1 ساعت اينترنت كار كردم، زماني كه ميخواستم برم بخوابم، يادم افتاد كه كتاب مثل آب براي شكلات را تازه كادو گرفتم، از اونجا كه تو چند روز اخير چند جا به اين كتاب اشاره كرده بودند، هوس كردم كه بشينم يكمش رو بخونم تا بفهمم موضوعش چي هست. شروع كردن كتاب همان و رسيدن به سفحه 150 كتاب هم همان!
صبح ساعت 7:30 از خواب بيدار شدم، يكم منگ بودم. يكم طول كشيد حالم جا اومد. ساعت 8:30 صبح خيريه بودم. كارها همه عقب بود. يكسري از كارها هنوز انجام نشده بود. طبق معمول كار يكسري از بچهها هم درست انجام نشده بود. و مجبور بوديم كه كار اونها رو هم خودمون انجام بديم.
وسط اين همه كار يك آدم كه اصلا از اون خوشم نميآد زنگ زده. يك دفعه قطع كردم، يك دفعه ديگه هم با گفتن يك جمله كه فعلا كار دارم، اجازه ندادم كه حرف بزنه و قطع كردم. اينقدر از كارش عصباني بودم كه حد نداشت. همين كه زنگ زده بود از كوره در رفتم.
چرا بعضي از آدمها اينقدر چيپ و توخالي هستند. وقتي ميبينم كه همه رو فقط بر اساس هيكل سكسيشون طبقه بندي ميكنه و دوستاش رو تا حد زيادي بر اين اساس انتخاب ميكنه، عقام ميگيره. و از همه بدتر اينكه فكر ميكنه همه آدمها مثل خودش هستند و مثل او فكر ميكنند ... حالم رو به شدت بد كرد. كلي خدا رو شكر كردم كه نگذاشتم حرف بزنه، اگر نه معلوم نبود چه اتفاقي بيافته. خيلي وقت بود كه كسي اينجوري نتونسته بود ناراحتم كنه. ميدونم، هنوز نميدونه، كه بيدار كردن اژدها چه عواقبي ميتوني براي او داشته باشه، نميدونه اگر آتيشش راه بيافته به اين راحتي، خاموشش نميشه كرد. !!!
اينقدر كار داشتم كه زودي فراموشش ميكنم. همينجور ميدوم. تازه ساعت 2:30 ميرسم كه برم كيك رو از خونه يكي از بچهها بگيرم بيارم خيريه، ساعت 4 بعد از ظهر هم ميرسم يك كلاب به عنوان نهار بخورم. تو صورتم يكم آثار خستگي به چشم ميخوره. ميدونم كه اين آثار همش بر ميگرده به ناراحتيم، اگر نه كسي با اينجور كار كردن كه خسته نميشه.:) بعد از بازار هم باز حساب و كتاب! ايندفعه ساعت 11 شب ميرسم خونه. بدون اينكه شام خورده باشم. پاهام به شدت درد ميكنه. ناراحتم كه چرا نتونستم به قولي كه به يكي از بچهها دادم عمل كنم و بسته رو براش بفرستم.
5 شنبه صبح كارم در اداره ثبت چند دقيقهاي بيشتر طول نكشيد. بعدش دوباره بازار
از بازار پيش ما با يك مشكل جديد روبرو شديم. اونهم اينكه يكي داره به بازار ناخونك ميزنه؟!
بچهها ميگويند مگه از خيريه، كسي چيزي بر ميداره؟! خلاصه اين اتفاق يك مقدار زيادي به اعتماد من به ديگران لطمه وارد كرده. اصلا دوست ندارم نسبت به آدمهاي دور و برم با شك و ترديد نگاه كنم. ترجيح ميدم كه همچين آدمهايي دورم نباشند، تا اينكه همش بخوام مواظبشون باشم!!
از دست يكسري كارهاي دوست جون ناراحتم، 1-2 تا كار كرد، كه اگر به من ميگفت: به شدت مخالفت ميكردم، همون كارهاش باعث شد همه كاسه و كوزهها به هم بريزه.
...
امشب خيلي ناراخت بودم. اولش كلي دوستم دلداريم داد. بعد كه رسيدم خونه، نشستم، فيلم اسپايدر من 2 رو نگاه كردم. بعد از اون هم با 2 تا از دوستام كه آنطرف آبند يكم گپ زدم.
الان احساس خيلي خوبي دارم و ديگه مثل اول شب نيستم. :)
جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر