سال نو مبارك :)
راستش امسال يك جورهايي نسبت به سالهاي قبل عقب بودم. اتاقم درست نيم ساعت قبل از سال تحويل جمع شد.
كارت تبريكم رو با يك روز تاخير فرستادم.
و براي عيد با كلي تاخير يادداشت گذاشتم.
الان داشتم فكر ميكردم. كه نسبت به 2 سال پيش، اولين سالي هست، كه ديگه ناراحت اتفاقات اطرافم نيستم. به نظرم امسال اين اژدها بايد يك تكوني به خودش بده. خيلي سال هست كه تكون نخورده. ديگه داره وقتش ميشه كه يكم به خودش تكون بده. :)
براي همه دوستام سال خوب و خوشي رو آرزو ميكنم، و اميدوارم كه تك تكشون در كارهاشون موفق باشند. :)
سهشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۴
جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۳
استراحت
يواش يواش داره استراحت به من واجب ميشه! :)
فكر كنم بايد يك تجديد نظر در كارهام بكنم. فعلا هيچ مشكلي ندارم، ولي به نظر ميرسه كه اگر همينجور بخوام تخت گاز برم، تو آينده مشكل پيدا كنم.
الان 2-3 روزي هست كه سرما خوردم، ديروز هر جور بود خودم رو تا شب كشوندم. ولي امروز عصري ديگه ديدم نميتونم تحمل كنم. اينقدر سرم درد ميكرد و داغ شده بودم كه ترجيح دادم بيخيال كوه بشم و بيام خونه استراحت كنم.
ديروز از صبح كه از خونه اومدم بيرون، حداقل 10-11 جا مختلف رفتم. غير از برنامه صبح كه يك جلسه خارج شركت داشتم، يك جلسه داخل شركت. بعداز ظهر اول رفتم، شهرك غرب كه پولهايي كه به من داده بودند تحويل بدم.
بعد از اون هم رفتم خونه تا يك قسمت از ماموريت چند سال اخيرم رو انجام بدم. يك كاغذ برداشتم و اسم اونهايي كه امسال ميخوام براشون قارچ ببرم رو روش نوشتم.
توي راه به اسامي فكر ميكردم به اينكه، يكسريها سالهاي پيش توي اين ليست بودند. و حالا جاشون رو به يكسري آدم جديد داده بودند.
نميدونم چرا بعد از اين تو ذهنم اين اومد كه اين آخرين سالي هست كه من همچين كاري رو انجام ميدم. ...
تا شب فقط به يكي نتونستم قارچ رو برسونم. كه اون دوستم هم خونه نبود. حتي تا كرج هم رفتم و برگشتم. خلاصه وقتي با خودم قرار بگذارم كه كاري رو انجام بدم. تا اون ور دنيا هم باشه ميرم و بر ميگردم. :)
5 شنبه پيش با يكي از دوستام رفتم آناناس، تا به حال آناناس رو اينقدر شلوغ و پر سر و صدا نديده بودم. مثلا دنبال يك جاي آروم ميگشتيم كه يكم با هم گپ بزنيم. ولي اونجا اينقدر شلوغ بود كه حد نداشت. و بدتر از همه، اينكه همه بلند بلند صحبت ميكردند. آخرش هم به خاطر همين سر و صدا بيخيال شديم و اومديم بيرون. آلودگي صوتيش خيلي زياد بود.
قبل از اينكه با دوستم برم آناناس با يكي ديگه از دوستام رفتيم نادر ناهار خورديم و قبل از اونهم با يكي ديگه از دوستام رفتيم ميدان وليعصر كه براش يك كامپيوتر سفارش بدم. قبل از اون هم ...
يك شنبهاي با دوستم رفتيم كه كامپيوتر رو تحويل بگيريم. خونه دوستم شاهين ويلا كرج هست. كامپيوتر رو توي ماشين گذاشتيم و با هم به سمت خونش راه افتاديم.
توي راه دوستم به من ميگه: رها تو آدم عجيبي هستي!؟ ميخندم و ميگم چرا؟!
ميگه: نميتونم بفهمم كه تو براي چي همچين كاري ميكني؟!
به اون ميخندم و ميگم چطور؟! مگه نميتونه يك دوست به تو كمك بكنه؟!
ميگه آخه ...
به اون ميخندم ...
ميگه كساي ديگه هم بودند كه اين كار رو بكنند، منتها ...
براش يك مقدار صحبت مي كنم. شايد راست بگه، هنوز نميدونم تا كي ميتونم همينطور ادامه بدم. :)
موقع وصل كردن كامپيوتر، اولش فكر ميكنم مانيتورش ايراد داره، ولي خدا رو شكر خيلي زود مشكل حل ميشه.
اين دوستم دو تا خواهر 2 قلو داره، كه خودش ميگه به غير از خانوادهاشون كسي نميتونه تشخيص بدهند كه كدوم به كدوم هستند. دارم خودم رو امتحان ميكنم، نميدونم دفعه بعد كه ببينمشون، ميتونم اين دو رو از هم تشخيص بدم يا نه! :)
براي 4 شنبه سوري، مهموني خونه هموني كه 5 شنبه تو آناناس با او صحبت ميكردم دعوت بودم.
برام جالب بود. ميدونم اگر خواستم سال ديگه خونه اين دوستم مهموني برم، بايد حتما يك كفش راحتتر بپوشم تا با خيال راحتتر بتونم ورجه وورجه بكنم. :)
كمدم رو ريختم بيرون كه درستش كنم، تمام كف اتاق مملو از كتاب و كاغذ و ... شده. اميدوارم كه اتاقم قبل از سال تحويل جمع بشه. :)
فكر كنم بايد يك تجديد نظر در كارهام بكنم. فعلا هيچ مشكلي ندارم، ولي به نظر ميرسه كه اگر همينجور بخوام تخت گاز برم، تو آينده مشكل پيدا كنم.
الان 2-3 روزي هست كه سرما خوردم، ديروز هر جور بود خودم رو تا شب كشوندم. ولي امروز عصري ديگه ديدم نميتونم تحمل كنم. اينقدر سرم درد ميكرد و داغ شده بودم كه ترجيح دادم بيخيال كوه بشم و بيام خونه استراحت كنم.
ديروز از صبح كه از خونه اومدم بيرون، حداقل 10-11 جا مختلف رفتم. غير از برنامه صبح كه يك جلسه خارج شركت داشتم، يك جلسه داخل شركت. بعداز ظهر اول رفتم، شهرك غرب كه پولهايي كه به من داده بودند تحويل بدم.
بعد از اون هم رفتم خونه تا يك قسمت از ماموريت چند سال اخيرم رو انجام بدم. يك كاغذ برداشتم و اسم اونهايي كه امسال ميخوام براشون قارچ ببرم رو روش نوشتم.
توي راه به اسامي فكر ميكردم به اينكه، يكسريها سالهاي پيش توي اين ليست بودند. و حالا جاشون رو به يكسري آدم جديد داده بودند.
نميدونم چرا بعد از اين تو ذهنم اين اومد كه اين آخرين سالي هست كه من همچين كاري رو انجام ميدم. ...
تا شب فقط به يكي نتونستم قارچ رو برسونم. كه اون دوستم هم خونه نبود. حتي تا كرج هم رفتم و برگشتم. خلاصه وقتي با خودم قرار بگذارم كه كاري رو انجام بدم. تا اون ور دنيا هم باشه ميرم و بر ميگردم. :)
5 شنبه پيش با يكي از دوستام رفتم آناناس، تا به حال آناناس رو اينقدر شلوغ و پر سر و صدا نديده بودم. مثلا دنبال يك جاي آروم ميگشتيم كه يكم با هم گپ بزنيم. ولي اونجا اينقدر شلوغ بود كه حد نداشت. و بدتر از همه، اينكه همه بلند بلند صحبت ميكردند. آخرش هم به خاطر همين سر و صدا بيخيال شديم و اومديم بيرون. آلودگي صوتيش خيلي زياد بود.
قبل از اينكه با دوستم برم آناناس با يكي ديگه از دوستام رفتيم نادر ناهار خورديم و قبل از اونهم با يكي ديگه از دوستام رفتيم ميدان وليعصر كه براش يك كامپيوتر سفارش بدم. قبل از اون هم ...
يك شنبهاي با دوستم رفتيم كه كامپيوتر رو تحويل بگيريم. خونه دوستم شاهين ويلا كرج هست. كامپيوتر رو توي ماشين گذاشتيم و با هم به سمت خونش راه افتاديم.
توي راه دوستم به من ميگه: رها تو آدم عجيبي هستي!؟ ميخندم و ميگم چرا؟!
ميگه: نميتونم بفهمم كه تو براي چي همچين كاري ميكني؟!
به اون ميخندم و ميگم چطور؟! مگه نميتونه يك دوست به تو كمك بكنه؟!
ميگه آخه ...
به اون ميخندم ...
ميگه كساي ديگه هم بودند كه اين كار رو بكنند، منتها ...
براش يك مقدار صحبت مي كنم. شايد راست بگه، هنوز نميدونم تا كي ميتونم همينطور ادامه بدم. :)
موقع وصل كردن كامپيوتر، اولش فكر ميكنم مانيتورش ايراد داره، ولي خدا رو شكر خيلي زود مشكل حل ميشه.
اين دوستم دو تا خواهر 2 قلو داره، كه خودش ميگه به غير از خانوادهاشون كسي نميتونه تشخيص بدهند كه كدوم به كدوم هستند. دارم خودم رو امتحان ميكنم، نميدونم دفعه بعد كه ببينمشون، ميتونم اين دو رو از هم تشخيص بدم يا نه! :)
براي 4 شنبه سوري، مهموني خونه هموني كه 5 شنبه تو آناناس با او صحبت ميكردم دعوت بودم.
برام جالب بود. ميدونم اگر خواستم سال ديگه خونه اين دوستم مهموني برم، بايد حتما يك كفش راحتتر بپوشم تا با خيال راحتتر بتونم ورجه وورجه بكنم. :)
كمدم رو ريختم بيرون كه درستش كنم، تمام كف اتاق مملو از كتاب و كاغذ و ... شده. اميدوارم كه اتاقم قبل از سال تحويل جمع بشه. :)
چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۳
شرط بندي
* مدير حسابداري شركت ما، مدير مالي يك كارخانه توي رشت هست.
ايشون هفتهاي يك روز بعد ازظهرها ميآد شركت ما، و به كارهايي كه انجام شده رسيدگي ميكنه.
رابطهاش خيلي با من خوبه، معمولا ميرم پيشش و كلي در مورد موضوعات مختلف با او صحبت ميكنم.
چند هفته پيش وقتي برف اومد، او هم رشت بود، و مجبور شد، تقريبا يك هفتهاي رشت بمونه.
هفته بعدش كه اومد شركتمون، رفتم پيشش و خواهش كردم كه از جريانات اونجا برام تعريف بكنه. و اينكه كارخونه اونها اونجا خسارت ديده يا نه؟!
يك لبخند معنيداري كرد و اينطور براي من تعريف كرد:
توي هتلي كه من ساكن بودم، غير از من 7-8 تا رئيس كارخونه ديگه هم بودند كه ما بيشتر با هم بوديم و هر روز از در مورد كارهايي كه انجام ميداديم صحبت ميكرديم.
ميون ما يك رئيس كارخونهاي بود كه تو اوج برف و سرما هر روز پياده نزديك 25 كيلومتر ميرفت كارخونه و برميگشت. به من ميگفت: فلاني از يك جاهايي رد ميشم. كه بز نميتونه رد بشه.
اين آقا همون روز اول كه برف ميگيره، ميره كلي هيتر ميخره و ميگذاره زير سقف كارخونه، تا برفها رو آب بكنه. تا وقتي كه برق بوده از اين سيستم استفاده ميكرده، وقتي برقها قطع شد. ميره بيل ميخره 10000 تومان و به همه كارگراش زنگ ميزنه كه بيان سر كار، تا به اونها 2 برابر حقوق بده كه برفها رو پارو بكنند! رها اين را داشته باش!
حالا رئيس كارخونه ما، بارها به تو گفتم كه اين آقا چقدر خسيس هست! ايشون روزهاي اول كه هيچ كاري نكرد. روز 5 شنبه به من زنگ زده كه 56 نفر اومدند سركار، براي اينكه به اينها حقوق نده، گفته كه نظرت چي هست كه من اينها رو تعطيل كنم!!
كه كلي من عصباني شدم، به او گفتم: مرتيكه فلاني رفته، به همه زنگ زده اومدند، دو برابر هم حقوق داده تا برفها رو پارو بكنند، حالا تو براي اينكه به اينها حقوق ندي، اينها رو هم ميخواي بفرستي برند. ...
خلاصه اينكه حدود 10000 متر مربع از ساختمانهاي كارخونه اونها توي اين جريان اومده بود پايين.
از او ميپرسم اگر ميخواستيد اون 2 روز رو به كارگرهاتون اضافه كار بديد كه بيان سركار چقدر بايد هزينه ميكرديد.
يكم فكر ميكنه: ميگه حدود 5 ميليون تومان!
ميگم: حالا كارخونه شما چقدر ضرر كرده؟! ميگه:نپرس، ميگم:حالا حدودا، يكم حساب كتاب ميكنه و ميگه: دست كم حدود 750 ميليون فقط هزينه ساخت اون قسمت كارخونه هست كه خراب شده. منهاي مواد و توليداتي كه بر اثر خراب شدن سقف از بين رفتند. ...
ميگه: رها ببين، رئيس كارخونه ما مثلا ميخواست اون 5 ميليون رو صرفه جويي كنه، ببين در مقابل چي از دست داد؟!!!
يكم فكر ميكنم و سرم رو تكون ميدم، بعد از او در مورد كارخونه عموم سوال ميكنم. ميخنده و ميگه: عموت پولش خيلي حلال بود، كارخونه اون هيچيش نشده؟! بعد ميخنده و ميگه، عموت وقتي ميخواست كارخونهاش رو بسازه، پيش بيني 5 متر برف رو براي سقف كارخونهاش كرد. اون موقع همه عموت رو مسخره ميكردند كه داره همچين كاري ميكنه. ولي خب الان كارخونه او هيچيش نشده.
...
پريروز كه با عموم رفتم بيرون، از او پرسيدم كه چي شد موقع ساخت كارخونه، همچين پيش بيني رو كرده بوده. عموم گفت: سال 1350 يك برف خيلي سنگين، شبيه برف امسال توي رشت اومد. من اون برف رو ديده بودم. چند سال بعد كه ميخواستم كارخونه رو اونجا بسازم، در مورد اين موضوع با مشاورمون صحبت كردم. اونها گفتند كه احتمال داره كه بازم همچين برفي توي رشت بياد. اين شد كه براي ساخت كارخونه اينقدر دست بالا حساب كرديم.
* پريشب باز با مدير حسابدار شركتمون بيرون بودم. كلي با هم صحبت كرديم. آخرش موقع خداحافظي به من گفت: رها اگر به كمك من نياز داشتي،ميتوني رو كمك من حساب كني، من هر كاري بتونم برات انجام ميدم. از او تشكر كردم. ...
* ديشب سر كار جديد كه ميخوام شروع كنم با منصور و سحر صحبت ميكردم، بعد شام يك شرط با منصور و سحر بستم تا روز 13 فروردين! اگر من برنده بشم. 3 شنبه همه شام مهمون من هستند و اگر منصور، همه شام مهمون منصور هستيم. :P
حالا بايد ديد كه كي در اين مسابقه برنده ميشه. :)
ايشون هفتهاي يك روز بعد ازظهرها ميآد شركت ما، و به كارهايي كه انجام شده رسيدگي ميكنه.
رابطهاش خيلي با من خوبه، معمولا ميرم پيشش و كلي در مورد موضوعات مختلف با او صحبت ميكنم.
چند هفته پيش وقتي برف اومد، او هم رشت بود، و مجبور شد، تقريبا يك هفتهاي رشت بمونه.
هفته بعدش كه اومد شركتمون، رفتم پيشش و خواهش كردم كه از جريانات اونجا برام تعريف بكنه. و اينكه كارخونه اونها اونجا خسارت ديده يا نه؟!
يك لبخند معنيداري كرد و اينطور براي من تعريف كرد:
توي هتلي كه من ساكن بودم، غير از من 7-8 تا رئيس كارخونه ديگه هم بودند كه ما بيشتر با هم بوديم و هر روز از در مورد كارهايي كه انجام ميداديم صحبت ميكرديم.
ميون ما يك رئيس كارخونهاي بود كه تو اوج برف و سرما هر روز پياده نزديك 25 كيلومتر ميرفت كارخونه و برميگشت. به من ميگفت: فلاني از يك جاهايي رد ميشم. كه بز نميتونه رد بشه.
اين آقا همون روز اول كه برف ميگيره، ميره كلي هيتر ميخره و ميگذاره زير سقف كارخونه، تا برفها رو آب بكنه. تا وقتي كه برق بوده از اين سيستم استفاده ميكرده، وقتي برقها قطع شد. ميره بيل ميخره 10000 تومان و به همه كارگراش زنگ ميزنه كه بيان سر كار، تا به اونها 2 برابر حقوق بده كه برفها رو پارو بكنند! رها اين را داشته باش!
حالا رئيس كارخونه ما، بارها به تو گفتم كه اين آقا چقدر خسيس هست! ايشون روزهاي اول كه هيچ كاري نكرد. روز 5 شنبه به من زنگ زده كه 56 نفر اومدند سركار، براي اينكه به اينها حقوق نده، گفته كه نظرت چي هست كه من اينها رو تعطيل كنم!!
كه كلي من عصباني شدم، به او گفتم: مرتيكه فلاني رفته، به همه زنگ زده اومدند، دو برابر هم حقوق داده تا برفها رو پارو بكنند، حالا تو براي اينكه به اينها حقوق ندي، اينها رو هم ميخواي بفرستي برند. ...
خلاصه اينكه حدود 10000 متر مربع از ساختمانهاي كارخونه اونها توي اين جريان اومده بود پايين.
از او ميپرسم اگر ميخواستيد اون 2 روز رو به كارگرهاتون اضافه كار بديد كه بيان سركار چقدر بايد هزينه ميكرديد.
يكم فكر ميكنه: ميگه حدود 5 ميليون تومان!
ميگم: حالا كارخونه شما چقدر ضرر كرده؟! ميگه:نپرس، ميگم:حالا حدودا، يكم حساب كتاب ميكنه و ميگه: دست كم حدود 750 ميليون فقط هزينه ساخت اون قسمت كارخونه هست كه خراب شده. منهاي مواد و توليداتي كه بر اثر خراب شدن سقف از بين رفتند. ...
ميگه: رها ببين، رئيس كارخونه ما مثلا ميخواست اون 5 ميليون رو صرفه جويي كنه، ببين در مقابل چي از دست داد؟!!!
يكم فكر ميكنم و سرم رو تكون ميدم، بعد از او در مورد كارخونه عموم سوال ميكنم. ميخنده و ميگه: عموت پولش خيلي حلال بود، كارخونه اون هيچيش نشده؟! بعد ميخنده و ميگه، عموت وقتي ميخواست كارخونهاش رو بسازه، پيش بيني 5 متر برف رو براي سقف كارخونهاش كرد. اون موقع همه عموت رو مسخره ميكردند كه داره همچين كاري ميكنه. ولي خب الان كارخونه او هيچيش نشده.
...
پريروز كه با عموم رفتم بيرون، از او پرسيدم كه چي شد موقع ساخت كارخونه، همچين پيش بيني رو كرده بوده. عموم گفت: سال 1350 يك برف خيلي سنگين، شبيه برف امسال توي رشت اومد. من اون برف رو ديده بودم. چند سال بعد كه ميخواستم كارخونه رو اونجا بسازم، در مورد اين موضوع با مشاورمون صحبت كردم. اونها گفتند كه احتمال داره كه بازم همچين برفي توي رشت بياد. اين شد كه براي ساخت كارخونه اينقدر دست بالا حساب كرديم.
* پريشب باز با مدير حسابدار شركتمون بيرون بودم. كلي با هم صحبت كرديم. آخرش موقع خداحافظي به من گفت: رها اگر به كمك من نياز داشتي،ميتوني رو كمك من حساب كني، من هر كاري بتونم برات انجام ميدم. از او تشكر كردم. ...
* ديشب سر كار جديد كه ميخوام شروع كنم با منصور و سحر صحبت ميكردم، بعد شام يك شرط با منصور و سحر بستم تا روز 13 فروردين! اگر من برنده بشم. 3 شنبه همه شام مهمون من هستند و اگر منصور، همه شام مهمون منصور هستيم. :P
حالا بايد ديد كه كي در اين مسابقه برنده ميشه. :)
یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۳
خواب
ديشب خوابيكي از دوستام رو ديدم. خيلي خوبه كه هر وقت دلم واقعا براي يكي از دوستام تنگ ميشه، ميتونم او رو توي خواب ببينم. :)
فقط ميتونم براش دعا كنم، كه تصميم درست رو بگيره. (ته دلم گواهي ميده كه بالاخره اين كار رو ميكنه. :) )
امشب براي چهارمين يا پنجمين بار، نشستم پاي تماشاي فيلم مارمولك. بعد از كلي گشتن، DVD اين فيلم رو پيدا كردم. تماشاش كلي حال داد.
هر دفعه كه اين فيلم رو ميبينم، ياد كلي از دوستام ميافتم و آرزو ميكنم يك روز با اونها هم اين فيلم رو تماشا كنم. :X :)
فقط ميتونم براش دعا كنم، كه تصميم درست رو بگيره. (ته دلم گواهي ميده كه بالاخره اين كار رو ميكنه. :) )
امشب براي چهارمين يا پنجمين بار، نشستم پاي تماشاي فيلم مارمولك. بعد از كلي گشتن، DVD اين فيلم رو پيدا كردم. تماشاش كلي حال داد.
هر دفعه كه اين فيلم رو ميبينم، ياد كلي از دوستام ميافتم و آرزو ميكنم يك روز با اونها هم اين فيلم رو تماشا كنم. :X :)
بازار
بالاخره بازارمون به خوبي و خوشي تمام شد.
به قول يكي از بچهها هر چي پيش از بازار و در طول بازار بين ما و بزرگترها، اختلاف سليقه وجود داره و با هم دعوا ميكنيم. آخر بازار همه چيز برعكس ميشه، همه قربون و صدقه همديگه ميريم و از كارهاي يك ديگه تعريف ميكنيم. :)
ديشب، بعد از بازار، مجبور شدم كلي تو شهر بگردم. (يك چيزي حدود 100 كيلومتر) بعد از اين همه مشغوليت و كار، وقتي رسيدم خونه با اينكه نسبتا خسته بودم، ولي از كاري كه انجام شده بود رضايت داشتم. ديگه لازم نيست كه همه كارها رو مرحله به مرحله كنترل كنم و يواش يواش همه ميدونند بايد چي كار كنند. اشتباهات به شدت كم شده. تغييراتي كه تو برنامه داده بودم، خيلي كمكمون كرد و جلو خيلي از اشتباهات رو گرفت. ميدونم كه دفعه ديگه، اصلا مشكلات اين دفعه رو نخواهيم داشت. :) تصميم دارم بازم دست به اصلاحات بزنم! :)
سخنراني روز آخر خيلي جالب بود. يكم سرم خلوت شد، حتما يك مطلب در مورد موضوع سخنراني مينويسم. سخنراني از باورهاي غلطي كه در مورد عشق و دوستي بين ما رواج داره شروع ميشد تا آخر به جايي ميرسيد كه توضيح ميداد كه چه كار بكنيم تا يك رابطه خوب داشته باشيم و ... خلاصه كه مطالبش خيلي جالب بود. :)
(براي راه انداختن سيستم تكنولوژيكش (نمايش فايل پاورپوينت با ويدوپروژكشن) مصيبت كشيديمها.
اول يك نوتبوك داشتيم كه خروجي تصوير نداشت. كلي گشتيم توي فرصت محدود، يك نوت بوك با خروجي تصوير پيدا كرديم. نوتبوك قديمي، USB اش كار نميكرد، رايتر هم نداشت، به جاش درايو داشته. نوتبوك جديد، عوضش همه چيز داشت، درايو نداشت. بعد گشتيم يك دستگاه پيدا كرديم USB داشته، ولي درايوش رو از كار انداخته بودند، ... خلاصه با يك مصيبتي اطلاعات رو به نوتبوك جديد منتقل كرديم. براي انجام هر كار مصيبت كشيديم. كه چند دفعه همگي با هم به اين نتيجه ميرسيديم كه بيخيال تكنولوژي بشيم و سخنراني بصورت ساده برگزار كينم. منتها هر دفعه يكيمون يك كرمي ميريخت و يك پيشنهاد ميداد تا مشكل حل بشه، تا آخر كار به موفقيت انجام شد. :) آخر كار تيمي بود. :) )
(در كنار همه اين مراحل، من در عرض كمتر از 20 دقيقه رفتم خونه و برگشتم كه وسايل لازم رو بيارم، يكي ديگه رفته 4 تا ديسكت خريده كه بتونيم فايلها رو كپي كنيم، يكي ديگه هم از اونطرف شهر نوت بوكش رو برداشته آورده، كل همه اين مراحل هم يك چيزي در حدود 30-35 دقيقه انجام شده. درضمن تا 10 دقيقه قبل از سخنراني هيچكداممون خبر نداشتيم كه قرار هست كه سخنراني به اين شكل انجام بشه و نياز به همچين وسايلي هست! ... :p )
امروز با عموجان نشستيم، نسكافه خورديم، كيك پنير خورديم، كلاب ساندويچ بدون ژامبون خورديم و در كنار اين همه خوردن، كلي گپ زديم. نتيجه صحبت اينكه، مرغ من همچنان يك پا دارد. :)
پ.ن.
بالاخره امروز يك راه حل خوب براي جبران كسري پيدا كردم. اين كسري خيلي فكرم رو مشغول كرده بود. خلاصه از راهي كه پيدا كردم راضي هستم. :)
به قول يكي از بچهها هر چي پيش از بازار و در طول بازار بين ما و بزرگترها، اختلاف سليقه وجود داره و با هم دعوا ميكنيم. آخر بازار همه چيز برعكس ميشه، همه قربون و صدقه همديگه ميريم و از كارهاي يك ديگه تعريف ميكنيم. :)
ديشب، بعد از بازار، مجبور شدم كلي تو شهر بگردم. (يك چيزي حدود 100 كيلومتر) بعد از اين همه مشغوليت و كار، وقتي رسيدم خونه با اينكه نسبتا خسته بودم، ولي از كاري كه انجام شده بود رضايت داشتم. ديگه لازم نيست كه همه كارها رو مرحله به مرحله كنترل كنم و يواش يواش همه ميدونند بايد چي كار كنند. اشتباهات به شدت كم شده. تغييراتي كه تو برنامه داده بودم، خيلي كمكمون كرد و جلو خيلي از اشتباهات رو گرفت. ميدونم كه دفعه ديگه، اصلا مشكلات اين دفعه رو نخواهيم داشت. :) تصميم دارم بازم دست به اصلاحات بزنم! :)
سخنراني روز آخر خيلي جالب بود. يكم سرم خلوت شد، حتما يك مطلب در مورد موضوع سخنراني مينويسم. سخنراني از باورهاي غلطي كه در مورد عشق و دوستي بين ما رواج داره شروع ميشد تا آخر به جايي ميرسيد كه توضيح ميداد كه چه كار بكنيم تا يك رابطه خوب داشته باشيم و ... خلاصه كه مطالبش خيلي جالب بود. :)
(براي راه انداختن سيستم تكنولوژيكش (نمايش فايل پاورپوينت با ويدوپروژكشن) مصيبت كشيديمها.
اول يك نوتبوك داشتيم كه خروجي تصوير نداشت. كلي گشتيم توي فرصت محدود، يك نوت بوك با خروجي تصوير پيدا كرديم. نوتبوك قديمي، USB اش كار نميكرد، رايتر هم نداشت، به جاش درايو داشته. نوتبوك جديد، عوضش همه چيز داشت، درايو نداشت. بعد گشتيم يك دستگاه پيدا كرديم USB داشته، ولي درايوش رو از كار انداخته بودند، ... خلاصه با يك مصيبتي اطلاعات رو به نوتبوك جديد منتقل كرديم. براي انجام هر كار مصيبت كشيديم. كه چند دفعه همگي با هم به اين نتيجه ميرسيديم كه بيخيال تكنولوژي بشيم و سخنراني بصورت ساده برگزار كينم. منتها هر دفعه يكيمون يك كرمي ميريخت و يك پيشنهاد ميداد تا مشكل حل بشه، تا آخر كار به موفقيت انجام شد. :) آخر كار تيمي بود. :) )
(در كنار همه اين مراحل، من در عرض كمتر از 20 دقيقه رفتم خونه و برگشتم كه وسايل لازم رو بيارم، يكي ديگه رفته 4 تا ديسكت خريده كه بتونيم فايلها رو كپي كنيم، يكي ديگه هم از اونطرف شهر نوت بوكش رو برداشته آورده، كل همه اين مراحل هم يك چيزي در حدود 30-35 دقيقه انجام شده. درضمن تا 10 دقيقه قبل از سخنراني هيچكداممون خبر نداشتيم كه قرار هست كه سخنراني به اين شكل انجام بشه و نياز به همچين وسايلي هست! ... :p )
امروز با عموجان نشستيم، نسكافه خورديم، كيك پنير خورديم، كلاب ساندويچ بدون ژامبون خورديم و در كنار اين همه خوردن، كلي گپ زديم. نتيجه صحبت اينكه، مرغ من همچنان يك پا دارد. :)
پ.ن.
بالاخره امروز يك راه حل خوب براي جبران كسري پيدا كردم. اين كسري خيلي فكرم رو مشغول كرده بود. خلاصه از راهي كه پيدا كردم راضي هستم. :)
جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۳
زنده به آنيم ...
زنده به آنيم ... :)
سه شنبه بعد از كار، رفتم خيريه،
صبح هم مجبور شده بودم كه براي انجام يك سري كار برم اونجا. آماده كردن بازار، آماده كردن برنامهها و ... . همه و همه باعث شد كه تا ساعت 12 شب خيريه باشم. بعدش هم كه اومدم خونه اول نشستم 1 ساعت اينترنت كار كردم، زماني كه ميخواستم برم بخوابم، يادم افتاد كه كتاب مثل آب براي شكلات را تازه كادو گرفتم، از اونجا كه تو چند روز اخير چند جا به اين كتاب اشاره كرده بودند، هوس كردم كه بشينم يكمش رو بخونم تا بفهمم موضوعش چي هست. شروع كردن كتاب همان و رسيدن به سفحه 150 كتاب هم همان!
صبح ساعت 7:30 از خواب بيدار شدم، يكم منگ بودم. يكم طول كشيد حالم جا اومد. ساعت 8:30 صبح خيريه بودم. كارها همه عقب بود. يكسري از كارها هنوز انجام نشده بود. طبق معمول كار يكسري از بچهها هم درست انجام نشده بود. و مجبور بوديم كه كار اونها رو هم خودمون انجام بديم.
وسط اين همه كار يك آدم كه اصلا از اون خوشم نميآد زنگ زده. يك دفعه قطع كردم، يك دفعه ديگه هم با گفتن يك جمله كه فعلا كار دارم، اجازه ندادم كه حرف بزنه و قطع كردم. اينقدر از كارش عصباني بودم كه حد نداشت. همين كه زنگ زده بود از كوره در رفتم.
چرا بعضي از آدمها اينقدر چيپ و توخالي هستند. وقتي ميبينم كه همه رو فقط بر اساس هيكل سكسيشون طبقه بندي ميكنه و دوستاش رو تا حد زيادي بر اين اساس انتخاب ميكنه، عقام ميگيره. و از همه بدتر اينكه فكر ميكنه همه آدمها مثل خودش هستند و مثل او فكر ميكنند ... حالم رو به شدت بد كرد. كلي خدا رو شكر كردم كه نگذاشتم حرف بزنه، اگر نه معلوم نبود چه اتفاقي بيافته. خيلي وقت بود كه كسي اينجوري نتونسته بود ناراحتم كنه. ميدونم، هنوز نميدونه، كه بيدار كردن اژدها چه عواقبي ميتوني براي او داشته باشه، نميدونه اگر آتيشش راه بيافته به اين راحتي، خاموشش نميشه كرد. !!!
اينقدر كار داشتم كه زودي فراموشش ميكنم. همينجور ميدوم. تازه ساعت 2:30 ميرسم كه برم كيك رو از خونه يكي از بچهها بگيرم بيارم خيريه، ساعت 4 بعد از ظهر هم ميرسم يك كلاب به عنوان نهار بخورم. تو صورتم يكم آثار خستگي به چشم ميخوره. ميدونم كه اين آثار همش بر ميگرده به ناراحتيم، اگر نه كسي با اينجور كار كردن كه خسته نميشه.:) بعد از بازار هم باز حساب و كتاب! ايندفعه ساعت 11 شب ميرسم خونه. بدون اينكه شام خورده باشم. پاهام به شدت درد ميكنه. ناراحتم كه چرا نتونستم به قولي كه به يكي از بچهها دادم عمل كنم و بسته رو براش بفرستم.
5 شنبه صبح كارم در اداره ثبت چند دقيقهاي بيشتر طول نكشيد. بعدش دوباره بازار
از بازار پيش ما با يك مشكل جديد روبرو شديم. اونهم اينكه يكي داره به بازار ناخونك ميزنه؟!
بچهها ميگويند مگه از خيريه، كسي چيزي بر ميداره؟! خلاصه اين اتفاق يك مقدار زيادي به اعتماد من به ديگران لطمه وارد كرده. اصلا دوست ندارم نسبت به آدمهاي دور و برم با شك و ترديد نگاه كنم. ترجيح ميدم كه همچين آدمهايي دورم نباشند، تا اينكه همش بخوام مواظبشون باشم!!
از دست يكسري كارهاي دوست جون ناراحتم، 1-2 تا كار كرد، كه اگر به من ميگفت: به شدت مخالفت ميكردم، همون كارهاش باعث شد همه كاسه و كوزهها به هم بريزه.
...
امشب خيلي ناراخت بودم. اولش كلي دوستم دلداريم داد. بعد كه رسيدم خونه، نشستم، فيلم اسپايدر من 2 رو نگاه كردم. بعد از اون هم با 2 تا از دوستام كه آنطرف آبند يكم گپ زدم.
الان احساس خيلي خوبي دارم و ديگه مثل اول شب نيستم. :)
سه شنبه بعد از كار، رفتم خيريه،
صبح هم مجبور شده بودم كه براي انجام يك سري كار برم اونجا. آماده كردن بازار، آماده كردن برنامهها و ... . همه و همه باعث شد كه تا ساعت 12 شب خيريه باشم. بعدش هم كه اومدم خونه اول نشستم 1 ساعت اينترنت كار كردم، زماني كه ميخواستم برم بخوابم، يادم افتاد كه كتاب مثل آب براي شكلات را تازه كادو گرفتم، از اونجا كه تو چند روز اخير چند جا به اين كتاب اشاره كرده بودند، هوس كردم كه بشينم يكمش رو بخونم تا بفهمم موضوعش چي هست. شروع كردن كتاب همان و رسيدن به سفحه 150 كتاب هم همان!
صبح ساعت 7:30 از خواب بيدار شدم، يكم منگ بودم. يكم طول كشيد حالم جا اومد. ساعت 8:30 صبح خيريه بودم. كارها همه عقب بود. يكسري از كارها هنوز انجام نشده بود. طبق معمول كار يكسري از بچهها هم درست انجام نشده بود. و مجبور بوديم كه كار اونها رو هم خودمون انجام بديم.
وسط اين همه كار يك آدم كه اصلا از اون خوشم نميآد زنگ زده. يك دفعه قطع كردم، يك دفعه ديگه هم با گفتن يك جمله كه فعلا كار دارم، اجازه ندادم كه حرف بزنه و قطع كردم. اينقدر از كارش عصباني بودم كه حد نداشت. همين كه زنگ زده بود از كوره در رفتم.
چرا بعضي از آدمها اينقدر چيپ و توخالي هستند. وقتي ميبينم كه همه رو فقط بر اساس هيكل سكسيشون طبقه بندي ميكنه و دوستاش رو تا حد زيادي بر اين اساس انتخاب ميكنه، عقام ميگيره. و از همه بدتر اينكه فكر ميكنه همه آدمها مثل خودش هستند و مثل او فكر ميكنند ... حالم رو به شدت بد كرد. كلي خدا رو شكر كردم كه نگذاشتم حرف بزنه، اگر نه معلوم نبود چه اتفاقي بيافته. خيلي وقت بود كه كسي اينجوري نتونسته بود ناراحتم كنه. ميدونم، هنوز نميدونه، كه بيدار كردن اژدها چه عواقبي ميتوني براي او داشته باشه، نميدونه اگر آتيشش راه بيافته به اين راحتي، خاموشش نميشه كرد. !!!
اينقدر كار داشتم كه زودي فراموشش ميكنم. همينجور ميدوم. تازه ساعت 2:30 ميرسم كه برم كيك رو از خونه يكي از بچهها بگيرم بيارم خيريه، ساعت 4 بعد از ظهر هم ميرسم يك كلاب به عنوان نهار بخورم. تو صورتم يكم آثار خستگي به چشم ميخوره. ميدونم كه اين آثار همش بر ميگرده به ناراحتيم، اگر نه كسي با اينجور كار كردن كه خسته نميشه.:) بعد از بازار هم باز حساب و كتاب! ايندفعه ساعت 11 شب ميرسم خونه. بدون اينكه شام خورده باشم. پاهام به شدت درد ميكنه. ناراحتم كه چرا نتونستم به قولي كه به يكي از بچهها دادم عمل كنم و بسته رو براش بفرستم.
5 شنبه صبح كارم در اداره ثبت چند دقيقهاي بيشتر طول نكشيد. بعدش دوباره بازار
از بازار پيش ما با يك مشكل جديد روبرو شديم. اونهم اينكه يكي داره به بازار ناخونك ميزنه؟!
بچهها ميگويند مگه از خيريه، كسي چيزي بر ميداره؟! خلاصه اين اتفاق يك مقدار زيادي به اعتماد من به ديگران لطمه وارد كرده. اصلا دوست ندارم نسبت به آدمهاي دور و برم با شك و ترديد نگاه كنم. ترجيح ميدم كه همچين آدمهايي دورم نباشند، تا اينكه همش بخوام مواظبشون باشم!!
از دست يكسري كارهاي دوست جون ناراحتم، 1-2 تا كار كرد، كه اگر به من ميگفت: به شدت مخالفت ميكردم، همون كارهاش باعث شد همه كاسه و كوزهها به هم بريزه.
...
امشب خيلي ناراخت بودم. اولش كلي دوستم دلداريم داد. بعد كه رسيدم خونه، نشستم، فيلم اسپايدر من 2 رو نگاه كردم. بعد از اون هم با 2 تا از دوستام كه آنطرف آبند يكم گپ زدم.
الان احساس خيلي خوبي دارم و ديگه مثل اول شب نيستم. :)
چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳
بازار
بازار خيريه
بازار خيريهامون از فردا شروع ميشه. خيلي خوبه كه بعد از مدتها دارم مثل يك عضو عادي كار ميكنم. البته امشب تا ساعت 12 با بچهها بازار بودم و كامپيوترها رو براي فردا آماده ميكردم.
امسال فيلمهم داريم. براي اولين بار داريم فيلم راه مياندازيم. از سيستم پخش صدا و تصويرش خيلي خوشم اومد، با اينكه ميدونم امسال خيلي سالن شلوغ نميشه، ولي يك تجربه خيلي خوب هست براي سالهاي بعد. :)
مثل هميشه يكسري مشكلات هست. ولي هر جور هست يك جوري دارم از بينشون رد ميشم.
پ.ن.
يك زمان (سال 2و3 دبيرستان) هر صبح جمعه ميرفتم دركه. تنهاي تنها.
تقريبا تمام مسير رفت و برگشت رو، تا پلنگ ميدويدم. جوري كه در عرض 2 ساعت 10 دقيقه ميرفتم و برميگشتم. توي مسير به تك تك كسايي كه در مسير بودند به عنوان يك مانع نگاه ميكردم. و سعي ميكردم كه يكجور از اونها عبور كنم.
توي اون سالها خيليها بودند كه وقتي ميديدند كه يك بچه از اونها جلو ميزنه، به اونها بر ميخورد و ميخواستند كه از من سريعتر بروند. ولي توي همه اون سالها 1 نفر هم پيدا نشد كه بتونه از من جلو بزنه. اگر كسي هم اين كار رو ميكرد. به فاصله يك يا 2 تا پل دوباره خودم رو به او ميرسوندم و از او جلو ميزدم. :)
بازار خيريهامون از فردا شروع ميشه. خيلي خوبه كه بعد از مدتها دارم مثل يك عضو عادي كار ميكنم. البته امشب تا ساعت 12 با بچهها بازار بودم و كامپيوترها رو براي فردا آماده ميكردم.
امسال فيلمهم داريم. براي اولين بار داريم فيلم راه مياندازيم. از سيستم پخش صدا و تصويرش خيلي خوشم اومد، با اينكه ميدونم امسال خيلي سالن شلوغ نميشه، ولي يك تجربه خيلي خوب هست براي سالهاي بعد. :)
مثل هميشه يكسري مشكلات هست. ولي هر جور هست يك جوري دارم از بينشون رد ميشم.
پ.ن.
يك زمان (سال 2و3 دبيرستان) هر صبح جمعه ميرفتم دركه. تنهاي تنها.
تقريبا تمام مسير رفت و برگشت رو، تا پلنگ ميدويدم. جوري كه در عرض 2 ساعت 10 دقيقه ميرفتم و برميگشتم. توي مسير به تك تك كسايي كه در مسير بودند به عنوان يك مانع نگاه ميكردم. و سعي ميكردم كه يكجور از اونها عبور كنم.
توي اون سالها خيليها بودند كه وقتي ميديدند كه يك بچه از اونها جلو ميزنه، به اونها بر ميخورد و ميخواستند كه از من سريعتر بروند. ولي توي همه اون سالها 1 نفر هم پيدا نشد كه بتونه از من جلو بزنه. اگر كسي هم اين كار رو ميكرد. به فاصله يك يا 2 تا پل دوباره خودم رو به او ميرسوندم و از او جلو ميزدم. :)
سهشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۳
تلويزيون
بالاخره پرونده خريد تلويزيون بعد از 2 سال توي خونه ما بسته شد. 2 سال پيش برادر كوچيكه، پيشنهاد خريد تلويزيون رو مطرح كرد كه با مخالفت عمومي (از جمله خود من) مواجه شد و پرونده آن بسته شد. :)
باز شدن اين پرونده فقط و فقط به لطف خاله گرام انجام شد كه بعد از چندين سال (حدود 10 سال) كه قصد تعويض تلويزيون داشت. تصميم گرفت، اين تصميم رو به صورت بالفعل در بياره و به طور جدي تلويزيون خونهاشون رو عوض كنه :) (البته مطمئنم كه اگر پيگيريها و همراهي مستمر دادش كوچيكه در اين زمينه نبود، اين پروژه براي بررسي بيشتر، ممكن بود چندين سال ديگه به طول بيانجامه. :) )
خالهام يك تلويزيون پارس دارند، كه چند شبكه رو درست پخش ميكرد و 1-2 شبكه ديگه رو ما هميشه در خونهاونا، به صورت برفكي نگاه ميكرديم. حالا خالهام، از اون تلويزيون يك دفعه ميخواست تلويزيون 44 پلاسما بگيره، كه با اصرار من و دادشم به يك تلويزيون 29 اينج ديجيتال رضايت داد.
ديشب پدرم، اعلام كرد، حالا كه قرار هست ما يك تلويزيون براي خالهام بگيريم، براي خودمون هم يكي بگيريم. البته بعدش يك بحث داغ در خونه ما درگرفت، مادرم از مخالفان اين طرح بود، و عقيده داشت كه تلويزيون فعليمون خوبه! (27 اينچ پاناسونيك)
دادشم از موافقان اصلي طرح بود. دادشم عقيده داشت به لحاظ تكنولوژي، تغييرات زيادي در تلويزيونهاي جديد ايجاد شده تا تصاوير بسيار شفافتر و زيباتر به چشم بيايد. در ضمن عقيده داشت كه لامپ تصوير تلويزيون ما ضعيف شده و لذا كيفيت پخش تصاوير را همچون گذشته ندارد!
خلاصه من هم كه ديشب خيلي حوصله نداشتم، كلا خودم رو از اين مذاكرات عقب كشيدم، و فقط وقتي تصميم خريد گرفته شد. در مورد انتخاب مدل و اينكه 29 اينچ بهتر هست يا 34 اينچ مورد مشورت قرار گرفتم، كه راي به تلويزيون 29 اينچ دادم. كه با مخالفت شديد برادر كوچيكه و مخالفت نسبي پدرم مواجه شدم. كه در نهايت تصميم به خريد تلويزيون 34 اينچ گرفته شد. :)
منتها وقتي امروز پدرم و دادشم و خالهام براي خريد تلويزيون مورد نظر رفتند، قيمت تلويزيون مورد نظر دادشم، در عرض همين 2-3 روز 200 هزار تومان بالا رفته بود. و از اونجا كه قيمت الكي بالا رفته بود، همون 29 اينچي كه من انتخاب كرده بودم رو خريدند. :)
پ.ن.
1- كلا تو خانوادههاي ما، (عموها و داييها و ...) تلويزيون تنها وسيلهاي براي مطلع شدن از اخبار روزانه است، بعلاوه در اوقات فراقت ديدن بعضي از سريالها و بازيهاي فوتبال. براي همين هيچوقت كسي دنبال عوض كردن تلويزيون نبوده.
هرچند كه نسل جديدتر (پسر عموها و دخترعموها و ...) هر كدوم كه يكم مستقل شديم، تقريبا تكنولوژي روز رو براي خودمون تهيه كرديم. عموها و داييها و ... همون وسايل قديمي كه نياز اونها (تماشا و گوش كردن به اخبار) رو برآورده ميكنه رو ترجيح ميدهند و اگر هر كدوم از اونها تغييري در وسايلشون دادند، صرفا به خاطر فشاري بوده كه از طرف همين پسرعموها يا پسرداييها و ...(نسل جديديها) آورده شده.
2- جالبه كه همونقدر كه عموها و داييها و ... نسبت به خريد اينگونه وسايل بيانگيزه هستند، در مقابل هر كدوم در خانهاشون حداقل يك كتابخانه بزرگ دارند. كه تقريبا هر ماه بر حجم كتابهاي آن افزوده ميشود. و هر چندين سال، ديوار يكي از اتاقها يا سالنها تبديل به كتابخونه ميشود. :)
باز شدن اين پرونده فقط و فقط به لطف خاله گرام انجام شد كه بعد از چندين سال (حدود 10 سال) كه قصد تعويض تلويزيون داشت. تصميم گرفت، اين تصميم رو به صورت بالفعل در بياره و به طور جدي تلويزيون خونهاشون رو عوض كنه :) (البته مطمئنم كه اگر پيگيريها و همراهي مستمر دادش كوچيكه در اين زمينه نبود، اين پروژه براي بررسي بيشتر، ممكن بود چندين سال ديگه به طول بيانجامه. :) )
خالهام يك تلويزيون پارس دارند، كه چند شبكه رو درست پخش ميكرد و 1-2 شبكه ديگه رو ما هميشه در خونهاونا، به صورت برفكي نگاه ميكرديم. حالا خالهام، از اون تلويزيون يك دفعه ميخواست تلويزيون 44 پلاسما بگيره، كه با اصرار من و دادشم به يك تلويزيون 29 اينج ديجيتال رضايت داد.
ديشب پدرم، اعلام كرد، حالا كه قرار هست ما يك تلويزيون براي خالهام بگيريم، براي خودمون هم يكي بگيريم. البته بعدش يك بحث داغ در خونه ما درگرفت، مادرم از مخالفان اين طرح بود، و عقيده داشت كه تلويزيون فعليمون خوبه! (27 اينچ پاناسونيك)
دادشم از موافقان اصلي طرح بود. دادشم عقيده داشت به لحاظ تكنولوژي، تغييرات زيادي در تلويزيونهاي جديد ايجاد شده تا تصاوير بسيار شفافتر و زيباتر به چشم بيايد. در ضمن عقيده داشت كه لامپ تصوير تلويزيون ما ضعيف شده و لذا كيفيت پخش تصاوير را همچون گذشته ندارد!
خلاصه من هم كه ديشب خيلي حوصله نداشتم، كلا خودم رو از اين مذاكرات عقب كشيدم، و فقط وقتي تصميم خريد گرفته شد. در مورد انتخاب مدل و اينكه 29 اينچ بهتر هست يا 34 اينچ مورد مشورت قرار گرفتم، كه راي به تلويزيون 29 اينچ دادم. كه با مخالفت شديد برادر كوچيكه و مخالفت نسبي پدرم مواجه شدم. كه در نهايت تصميم به خريد تلويزيون 34 اينچ گرفته شد. :)
منتها وقتي امروز پدرم و دادشم و خالهام براي خريد تلويزيون مورد نظر رفتند، قيمت تلويزيون مورد نظر دادشم، در عرض همين 2-3 روز 200 هزار تومان بالا رفته بود. و از اونجا كه قيمت الكي بالا رفته بود، همون 29 اينچي كه من انتخاب كرده بودم رو خريدند. :)
پ.ن.
1- كلا تو خانوادههاي ما، (عموها و داييها و ...) تلويزيون تنها وسيلهاي براي مطلع شدن از اخبار روزانه است، بعلاوه در اوقات فراقت ديدن بعضي از سريالها و بازيهاي فوتبال. براي همين هيچوقت كسي دنبال عوض كردن تلويزيون نبوده.
هرچند كه نسل جديدتر (پسر عموها و دخترعموها و ...) هر كدوم كه يكم مستقل شديم، تقريبا تكنولوژي روز رو براي خودمون تهيه كرديم. عموها و داييها و ... همون وسايل قديمي كه نياز اونها (تماشا و گوش كردن به اخبار) رو برآورده ميكنه رو ترجيح ميدهند و اگر هر كدوم از اونها تغييري در وسايلشون دادند، صرفا به خاطر فشاري بوده كه از طرف همين پسرعموها يا پسرداييها و ...(نسل جديديها) آورده شده.
2- جالبه كه همونقدر كه عموها و داييها و ... نسبت به خريد اينگونه وسايل بيانگيزه هستند، در مقابل هر كدوم در خانهاشون حداقل يك كتابخانه بزرگ دارند. كه تقريبا هر ماه بر حجم كتابهاي آن افزوده ميشود. و هر چندين سال، ديوار يكي از اتاقها يا سالنها تبديل به كتابخونه ميشود. :)
اشتراک در:
پستها (Atom)