عروس كشون
وقتي وارد سالن شدم، همه اتفاقات توي راه رو فراموش كردم. :)
بعد از سلام و عليك با همه، مثل يك بچه خوب، رفتم يك گوشه نشستم. :)
صندليها خيلي راحت بود، شام هم خوب بود. و ...
بعد از برنامه ملت يواش يواش اومدن بيرون. مادرم به من ميرسه، ميپرسه رها ماشينت كجاست، ماشينم رو نشون ميدم. ميگم چطور؟!
ميگه عمه جون خسته شده،سوارش كن!
ميگم عمه جون ميخواد با ماشين من بياد؟!!!!
مامانم يكم فكر ميكنه، ميگه ماشين بابات كجاست، ميرم ماشين بابام رو از پاركينگ در ميآرم. تا سوار بشند.
يكي از برادر كوچيكام با يكي از پسر عموهام كه هم سال خودش هست، از مدتها قبل توي ماشين من جا گرفتند. يك پسر عمو ديگه كه تقريبا هم سال من هست هم ميآد. پيش من. يكي از پسر عموها دوربين فيلمبرداري دست گرفته. يكي ديگه دوربين عكاسي معمولي، برادرم هم دوربين عكاسي ديجيتال. ميريم جلو يك پرايد واي ميايستم كه 2 تا دختر توش نشستند و منتظرند كه ماشين عروس راه بيافته .
از همون اول ميرم بغل ماشين عروس و به بقيه راه نميدم. يك طرف ماشين من راه ميرم، يك طرف ديگه اون پرايد، كه ظاهرا دوستهاي عروس هستند.
تو حال و هواي خودمون هستيم، پسر عموم داره عكس ميگيره كه يك دفعه يك پژو 206 سريع مياد به فاصله خيلي كمي از ماشين من رد ميشه، جوري كه اگر پسرعموم يك لحظه ديرتر دستش رو عقب كشيده بود. ماشين به دستش ميخورد. پسر عموم فحش رو ميكشه به طرف، ميگه طرف كم داره، موجي هست و ... دارم به فحشهاي پسر عموم ميخندم كه يك دفعه از اون طرف ماشين مياد و به آينه بغل ماشين من ميزنه. و گازش رو ميگيره ميره. اين دفعه ديگه ولش نميكنم. گاز رو ميگيرم و ميرم بغلش جوري نزديك ماشينش ميشم كه مجبور ميشه، سرعتش رو كم كنه.
خيلي از ماشين عروس جلو افتادم. سرعت رو كم ميكنم و دوباره ميرم سرجاي خودم. :)
براي يك مدت خبري از پژو 206 نيست. ولي سر بلوار كاوه همچين جلو پرايد دخترها ميپيچه كه اگر يكم دير جنبيده بودند. تصادف كرده بودند. بعد هم به من راه نميده كه برم جلو. يكم تغيير مسير ميدم و دوباره جاي خودم رو ميگيرم. از اينجا به بعد، ديگه راه نميدم كه بياد جلو. ميريم دم خونه قديم عروس. :)يك حائلي ايجاد كردم بين ماشين عروس و اون پژو 206، پسر عموم بغل دستم نشسته ميگه، اين طرف موجي هست. رها ولش كن. ولي اصلا قصد اين رو ندارم كه كوتاه بيام. دوباره بر ميگرديم تو بلوار كاوه. توي رمپ يك جور ميايستم كه همه مجبور ميشن بايستند. پسر عموم رو پياده ميكنيم و چندتا عكس از او ميگيريم.
گل ماشين عروس رو با ميوه درست كردند كه وسط اون يك آناناس هست. چند بار نزديك ماشين عروس ميشم كه آناناس رو بردارم، منتها با يك دست نميشه. :) يك دفعه يك گل ميآد توي دستم، دفعه ديگه يك پرتقال كه به سر يك چوب زدند، رو بر ميدارم. دادشم از پنچره عقب آناناس رو دو دستي از روي ماشين بلند ميكنه. :)
دم پل چمران واي ميايستيم، و يكسري عكس از اومدن ماشين عروس ميگيريم. پژو 206 باز اومده جلو و قبل از من تو خيابون فرشته ميپيچه.
پسره اين دفعه عزمش رو جزم كرده كه نگذاره من برم جلو. و من عزمم رو جزم كردم كه برم جلو. با سرعت زياد فقط به صورت اتفاقي به سمت چپ يا راست تغيير مسير ميدم. و پسره هم، هي راه رو به من ميبنده. پسر عموم با دو دست محكم دستگيره رو سقف رو گرفته و سعي ميكنه تعادل خودش رو حفظ كنه. رو صندلي عقب يكي از پسر عموها همينجور قل ميخوره. برادرم از همه آماده تر هست و خودش رو محكم نگه داشته. ساك خالي دوربين از اين ور به اونطرف ماشين پرت ميشه. پسر عموم هم از جلو دائم به من ميگه رها بيخيال شو، طرف ديوونه هست. ... خودم هم يك دفعه كه سريع تغيير مسير دادم، اين احساس به من دست داد كه يك چيزي توي معدهام جابهجا شد. بعد از 5-6 بار تغيير مسير، باز ميرم سر جاي خودم.
وارد كوچههاي الهيه شديم. يك جا به ماشين دختره راه ميدم كه بياد جلو، به پسره راه نميدم، ولي پسره زور چپون ميخواد من رو رد كنه. جا كم هست، ماشينش گير ميكنه به گلگير ماشين من، شيطنتم گل كرده. ماشينم رو كنار نميكشم، سرتاسر يك طرف ماشينش هم خط ميافته و هم گود رفتگي پيدا ميكنه، يك طرف گلگيرش هم ميشكنه. 50 متر جلوتر دوباره ميرم جلو. ...
بعد از اينكه ميرسيم دم خونه پسر عموم، ماشين رو پارك ميكنم. دارم از ماشين پياده ميشم، كه يك نفر از پشت سر به من ميگه، اين پژو 206 مال كي بود كه حال همه رو گرفته بود؟!!
يك لبخند زدم و اومدم به سمت در خونه پسر عموم.
...
...
شب موقع خداحافظي عموم بغلم ميكنه و ميگه رها خيلي دوست دارم. انشاا... نفر بعدي تو هستي. ميخندم و ميگم عموجون دعام كن. :)
ساعت 2:15 ميرسم خونه. هركاري ميكنم، خوابم نميبره. خيلي از خودم راضي نيستم كه همچين كاري رو با پسره كردم. تصميم ميگيرم كه سعيم رو بكنم كه ديگه هيچ وقت، همچين بلايي رو سر كسي نيارم.
با خودم فكر ميكنم، كه اين آخرين باري بود كه بغل دست من اين پسر عموم نشسته و با هم شيطنت كرديم. كلي خاطرات ميآد توي ذهنم .... ما 3 تا پسر عمو، خيلي به هم نزديك بوديم و هميش دور آ دور هواي هم رو داشتيم. يكمون ازدواج كرد. ...
به خودم ميگم، فقط و فقط يك نفر تو فاميل مونده، كه ممكنه سر عروسيش همچين كاري بكنم.
پ.ن.
1- بزرگترين شانسي كه آورديم اين بود كه عموها و ... تو خيابون شريعتي ما رو گم كردند و ديوونه بازي هاي ما رو نديدند. (گر چه بعدا شنيدند كه چي كار كرديم.)
2- راننده 206 ، باجناق پسر عموم ميشه!
3- ماشين خودم يكم بالاي گلگيرش تو رفته، ولي رنگش نريخته! ميگويند با 5-6 تومن درست ميشه.
4- بعد از اينكه برادر كوچكم، ميفهمه كه ماشين من تصادف كرده. با خوشحالي ميآد به من ميگه رها، بالاخره تو هم تصادف كردي. يك لبخند تلخ به اون ميزنم و ميگم، اين به خاطر شيطنت خودم بود.
4- به ماشينم خيلي فشار آوردم. پسر عموم ميگه، حتما برو ماشين رو نشون بده.
5- از راننده پرايد خوشم اومد. تمام مسير هم پاي ما اومد. اصلا فكرش رو نميكردم كه اينجوري بياد. انتظار داشتم مثل بقيه بره عقب. :)
6- يك تيكه كوچيك از ذغالي كه براي اسپند دود كردن آورده بودند. رو پايين شلوار من افتاد و يك ذره اون رو سوزوند.
7- فكرش رو ميكنم، ميبينم اگر عمهام سوار ماشين من شده بود. الان چه وضعي داشت. (حدودا 10 سال پيش، مادرم و يكي از زن عموها، سوار ماشين يكي از پسرعموهاي ديگهام شده بودند. يادمه تا مدتها مادرم، گيج بود. :) )
8- پريروز با برادرم، كارت عروسي رو نگاه ميكرديم. برادرم با نگاه متفكرانهاي گفت: رها اين ارديبهشت عجب ماهي هستها. خيلي چيزها تغيير ميكنه. تو دلم گفتم: آره
9- ...
شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر