از اين معلم جديدمون هم خيلي خوشم اومده.
خيلي بامزه هست. شيطنت ما باعث شده كه اون براي اينكه خيلي در مقابل ما كم نياره، از شيطنتهاش بگه :)
جز اون دسته از بچهها بوده كه از ديوار راست بالا ميرفته.
از رنگ قرمز به شدت خوشش ميآد.
به هيچ عنوان حاضر نيست، در مورد سنش صحبت كنه. البته ما (بچههاي كلاس) هم بي كار ننشستيم، و هر اطلاعي كه اون در مورد خودش يا خانوادهاش ميده، رو ثبت ميكنيم. :) (مثل حل كردن يك پازل ميمونه. :) ) البته خودش ميدونه كه ما داريم اين كار رو ميكنيم.
از آشپزي به شدت بدش ميآد. و فقط ژله بلد هست كه درست كنه. :)
جلسه پيش كلي خنديديم. خود معلممون اينقدر خنديد، تا اشكش در اومد. خلاصه كلاسمون غير از اين باشه، نميتونيم هر جلسه 4 ساعت سر كلاس دوام بياريم.
قراره براي اينكه ما(بچههاي كلاس) تاييد كنيم كه ژله خوب درست ميكنه يا نه. برامون يك جلسه ژله درست بكنه و بياره. :)
البته يك شرط هم گذاشته برامون، اون هم اينكه همه بچههاي كلاس نمره ورقه فاينالشون بالاي 30 از 40 باشه.
فعلا همه درس خون شديم، تا نمره ورقهامون بالاي 30 از 40 بشه. :)
پ.ن.
به قول يكي از بچهها ببين چقدر ما شيطوني كرديم،كه داره با قاقاليلي گولمون ميزنه كه بلكه به اين بهانه ما درس بخونيم. :)
جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۳
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳
یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۳
شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۳
عروس كشون
وقتي وارد سالن شدم، همه اتفاقات توي راه رو فراموش كردم. :)
بعد از سلام و عليك با همه، مثل يك بچه خوب، رفتم يك گوشه نشستم. :)
صندليها خيلي راحت بود، شام هم خوب بود. و ...
بعد از برنامه ملت يواش يواش اومدن بيرون. مادرم به من ميرسه، ميپرسه رها ماشينت كجاست، ماشينم رو نشون ميدم. ميگم چطور؟!
ميگه عمه جون خسته شده،سوارش كن!
ميگم عمه جون ميخواد با ماشين من بياد؟!!!!
مامانم يكم فكر ميكنه، ميگه ماشين بابات كجاست، ميرم ماشين بابام رو از پاركينگ در ميآرم. تا سوار بشند.
يكي از برادر كوچيكام با يكي از پسر عموهام كه هم سال خودش هست، از مدتها قبل توي ماشين من جا گرفتند. يك پسر عمو ديگه كه تقريبا هم سال من هست هم ميآد. پيش من. يكي از پسر عموها دوربين فيلمبرداري دست گرفته. يكي ديگه دوربين عكاسي معمولي، برادرم هم دوربين عكاسي ديجيتال. ميريم جلو يك پرايد واي ميايستم كه 2 تا دختر توش نشستند و منتظرند كه ماشين عروس راه بيافته .
از همون اول ميرم بغل ماشين عروس و به بقيه راه نميدم. يك طرف ماشين من راه ميرم، يك طرف ديگه اون پرايد، كه ظاهرا دوستهاي عروس هستند.
تو حال و هواي خودمون هستيم، پسر عموم داره عكس ميگيره كه يك دفعه يك پژو 206 سريع مياد به فاصله خيلي كمي از ماشين من رد ميشه، جوري كه اگر پسرعموم يك لحظه ديرتر دستش رو عقب كشيده بود. ماشين به دستش ميخورد. پسر عموم فحش رو ميكشه به طرف، ميگه طرف كم داره، موجي هست و ... دارم به فحشهاي پسر عموم ميخندم كه يك دفعه از اون طرف ماشين مياد و به آينه بغل ماشين من ميزنه. و گازش رو ميگيره ميره. اين دفعه ديگه ولش نميكنم. گاز رو ميگيرم و ميرم بغلش جوري نزديك ماشينش ميشم كه مجبور ميشه، سرعتش رو كم كنه.
خيلي از ماشين عروس جلو افتادم. سرعت رو كم ميكنم و دوباره ميرم سرجاي خودم. :)
براي يك مدت خبري از پژو 206 نيست. ولي سر بلوار كاوه همچين جلو پرايد دخترها ميپيچه كه اگر يكم دير جنبيده بودند. تصادف كرده بودند. بعد هم به من راه نميده كه برم جلو. يكم تغيير مسير ميدم و دوباره جاي خودم رو ميگيرم. از اينجا به بعد، ديگه راه نميدم كه بياد جلو. ميريم دم خونه قديم عروس. :)يك حائلي ايجاد كردم بين ماشين عروس و اون پژو 206، پسر عموم بغل دستم نشسته ميگه، اين طرف موجي هست. رها ولش كن. ولي اصلا قصد اين رو ندارم كه كوتاه بيام. دوباره بر ميگرديم تو بلوار كاوه. توي رمپ يك جور ميايستم كه همه مجبور ميشن بايستند. پسر عموم رو پياده ميكنيم و چندتا عكس از او ميگيريم.
گل ماشين عروس رو با ميوه درست كردند كه وسط اون يك آناناس هست. چند بار نزديك ماشين عروس ميشم كه آناناس رو بردارم، منتها با يك دست نميشه. :) يك دفعه يك گل ميآد توي دستم، دفعه ديگه يك پرتقال كه به سر يك چوب زدند، رو بر ميدارم. دادشم از پنچره عقب آناناس رو دو دستي از روي ماشين بلند ميكنه. :)
دم پل چمران واي ميايستيم، و يكسري عكس از اومدن ماشين عروس ميگيريم. پژو 206 باز اومده جلو و قبل از من تو خيابون فرشته ميپيچه.
پسره اين دفعه عزمش رو جزم كرده كه نگذاره من برم جلو. و من عزمم رو جزم كردم كه برم جلو. با سرعت زياد فقط به صورت اتفاقي به سمت چپ يا راست تغيير مسير ميدم. و پسره هم، هي راه رو به من ميبنده. پسر عموم با دو دست محكم دستگيره رو سقف رو گرفته و سعي ميكنه تعادل خودش رو حفظ كنه. رو صندلي عقب يكي از پسر عموها همينجور قل ميخوره. برادرم از همه آماده تر هست و خودش رو محكم نگه داشته. ساك خالي دوربين از اين ور به اونطرف ماشين پرت ميشه. پسر عموم هم از جلو دائم به من ميگه رها بيخيال شو، طرف ديوونه هست. ... خودم هم يك دفعه كه سريع تغيير مسير دادم، اين احساس به من دست داد كه يك چيزي توي معدهام جابهجا شد. بعد از 5-6 بار تغيير مسير، باز ميرم سر جاي خودم.
وارد كوچههاي الهيه شديم. يك جا به ماشين دختره راه ميدم كه بياد جلو، به پسره راه نميدم، ولي پسره زور چپون ميخواد من رو رد كنه. جا كم هست، ماشينش گير ميكنه به گلگير ماشين من، شيطنتم گل كرده. ماشينم رو كنار نميكشم، سرتاسر يك طرف ماشينش هم خط ميافته و هم گود رفتگي پيدا ميكنه، يك طرف گلگيرش هم ميشكنه. 50 متر جلوتر دوباره ميرم جلو. ...
بعد از اينكه ميرسيم دم خونه پسر عموم، ماشين رو پارك ميكنم. دارم از ماشين پياده ميشم، كه يك نفر از پشت سر به من ميگه، اين پژو 206 مال كي بود كه حال همه رو گرفته بود؟!!
يك لبخند زدم و اومدم به سمت در خونه پسر عموم.
...
...
شب موقع خداحافظي عموم بغلم ميكنه و ميگه رها خيلي دوست دارم. انشاا... نفر بعدي تو هستي. ميخندم و ميگم عموجون دعام كن. :)
ساعت 2:15 ميرسم خونه. هركاري ميكنم، خوابم نميبره. خيلي از خودم راضي نيستم كه همچين كاري رو با پسره كردم. تصميم ميگيرم كه سعيم رو بكنم كه ديگه هيچ وقت، همچين بلايي رو سر كسي نيارم.
با خودم فكر ميكنم، كه اين آخرين باري بود كه بغل دست من اين پسر عموم نشسته و با هم شيطنت كرديم. كلي خاطرات ميآد توي ذهنم .... ما 3 تا پسر عمو، خيلي به هم نزديك بوديم و هميش دور آ دور هواي هم رو داشتيم. يكمون ازدواج كرد. ...
به خودم ميگم، فقط و فقط يك نفر تو فاميل مونده، كه ممكنه سر عروسيش همچين كاري بكنم.
پ.ن.
1- بزرگترين شانسي كه آورديم اين بود كه عموها و ... تو خيابون شريعتي ما رو گم كردند و ديوونه بازي هاي ما رو نديدند. (گر چه بعدا شنيدند كه چي كار كرديم.)
2- راننده 206 ، باجناق پسر عموم ميشه!
3- ماشين خودم يكم بالاي گلگيرش تو رفته، ولي رنگش نريخته! ميگويند با 5-6 تومن درست ميشه.
4- بعد از اينكه برادر كوچكم، ميفهمه كه ماشين من تصادف كرده. با خوشحالي ميآد به من ميگه رها، بالاخره تو هم تصادف كردي. يك لبخند تلخ به اون ميزنم و ميگم، اين به خاطر شيطنت خودم بود.
4- به ماشينم خيلي فشار آوردم. پسر عموم ميگه، حتما برو ماشين رو نشون بده.
5- از راننده پرايد خوشم اومد. تمام مسير هم پاي ما اومد. اصلا فكرش رو نميكردم كه اينجوري بياد. انتظار داشتم مثل بقيه بره عقب. :)
6- يك تيكه كوچيك از ذغالي كه براي اسپند دود كردن آورده بودند. رو پايين شلوار من افتاد و يك ذره اون رو سوزوند.
7- فكرش رو ميكنم، ميبينم اگر عمهام سوار ماشين من شده بود. الان چه وضعي داشت. (حدودا 10 سال پيش، مادرم و يكي از زن عموها، سوار ماشين يكي از پسرعموهاي ديگهام شده بودند. يادمه تا مدتها مادرم، گيج بود. :) )
8- پريروز با برادرم، كارت عروسي رو نگاه ميكرديم. برادرم با نگاه متفكرانهاي گفت: رها اين ارديبهشت عجب ماهي هستها. خيلي چيزها تغيير ميكنه. تو دلم گفتم: آره
9- ...
وقتي وارد سالن شدم، همه اتفاقات توي راه رو فراموش كردم. :)
بعد از سلام و عليك با همه، مثل يك بچه خوب، رفتم يك گوشه نشستم. :)
صندليها خيلي راحت بود، شام هم خوب بود. و ...
بعد از برنامه ملت يواش يواش اومدن بيرون. مادرم به من ميرسه، ميپرسه رها ماشينت كجاست، ماشينم رو نشون ميدم. ميگم چطور؟!
ميگه عمه جون خسته شده،سوارش كن!
ميگم عمه جون ميخواد با ماشين من بياد؟!!!!
مامانم يكم فكر ميكنه، ميگه ماشين بابات كجاست، ميرم ماشين بابام رو از پاركينگ در ميآرم. تا سوار بشند.
يكي از برادر كوچيكام با يكي از پسر عموهام كه هم سال خودش هست، از مدتها قبل توي ماشين من جا گرفتند. يك پسر عمو ديگه كه تقريبا هم سال من هست هم ميآد. پيش من. يكي از پسر عموها دوربين فيلمبرداري دست گرفته. يكي ديگه دوربين عكاسي معمولي، برادرم هم دوربين عكاسي ديجيتال. ميريم جلو يك پرايد واي ميايستم كه 2 تا دختر توش نشستند و منتظرند كه ماشين عروس راه بيافته .
از همون اول ميرم بغل ماشين عروس و به بقيه راه نميدم. يك طرف ماشين من راه ميرم، يك طرف ديگه اون پرايد، كه ظاهرا دوستهاي عروس هستند.
تو حال و هواي خودمون هستيم، پسر عموم داره عكس ميگيره كه يك دفعه يك پژو 206 سريع مياد به فاصله خيلي كمي از ماشين من رد ميشه، جوري كه اگر پسرعموم يك لحظه ديرتر دستش رو عقب كشيده بود. ماشين به دستش ميخورد. پسر عموم فحش رو ميكشه به طرف، ميگه طرف كم داره، موجي هست و ... دارم به فحشهاي پسر عموم ميخندم كه يك دفعه از اون طرف ماشين مياد و به آينه بغل ماشين من ميزنه. و گازش رو ميگيره ميره. اين دفعه ديگه ولش نميكنم. گاز رو ميگيرم و ميرم بغلش جوري نزديك ماشينش ميشم كه مجبور ميشه، سرعتش رو كم كنه.
خيلي از ماشين عروس جلو افتادم. سرعت رو كم ميكنم و دوباره ميرم سرجاي خودم. :)
براي يك مدت خبري از پژو 206 نيست. ولي سر بلوار كاوه همچين جلو پرايد دخترها ميپيچه كه اگر يكم دير جنبيده بودند. تصادف كرده بودند. بعد هم به من راه نميده كه برم جلو. يكم تغيير مسير ميدم و دوباره جاي خودم رو ميگيرم. از اينجا به بعد، ديگه راه نميدم كه بياد جلو. ميريم دم خونه قديم عروس. :)يك حائلي ايجاد كردم بين ماشين عروس و اون پژو 206، پسر عموم بغل دستم نشسته ميگه، اين طرف موجي هست. رها ولش كن. ولي اصلا قصد اين رو ندارم كه كوتاه بيام. دوباره بر ميگرديم تو بلوار كاوه. توي رمپ يك جور ميايستم كه همه مجبور ميشن بايستند. پسر عموم رو پياده ميكنيم و چندتا عكس از او ميگيريم.
گل ماشين عروس رو با ميوه درست كردند كه وسط اون يك آناناس هست. چند بار نزديك ماشين عروس ميشم كه آناناس رو بردارم، منتها با يك دست نميشه. :) يك دفعه يك گل ميآد توي دستم، دفعه ديگه يك پرتقال كه به سر يك چوب زدند، رو بر ميدارم. دادشم از پنچره عقب آناناس رو دو دستي از روي ماشين بلند ميكنه. :)
دم پل چمران واي ميايستيم، و يكسري عكس از اومدن ماشين عروس ميگيريم. پژو 206 باز اومده جلو و قبل از من تو خيابون فرشته ميپيچه.
پسره اين دفعه عزمش رو جزم كرده كه نگذاره من برم جلو. و من عزمم رو جزم كردم كه برم جلو. با سرعت زياد فقط به صورت اتفاقي به سمت چپ يا راست تغيير مسير ميدم. و پسره هم، هي راه رو به من ميبنده. پسر عموم با دو دست محكم دستگيره رو سقف رو گرفته و سعي ميكنه تعادل خودش رو حفظ كنه. رو صندلي عقب يكي از پسر عموها همينجور قل ميخوره. برادرم از همه آماده تر هست و خودش رو محكم نگه داشته. ساك خالي دوربين از اين ور به اونطرف ماشين پرت ميشه. پسر عموم هم از جلو دائم به من ميگه رها بيخيال شو، طرف ديوونه هست. ... خودم هم يك دفعه كه سريع تغيير مسير دادم، اين احساس به من دست داد كه يك چيزي توي معدهام جابهجا شد. بعد از 5-6 بار تغيير مسير، باز ميرم سر جاي خودم.
وارد كوچههاي الهيه شديم. يك جا به ماشين دختره راه ميدم كه بياد جلو، به پسره راه نميدم، ولي پسره زور چپون ميخواد من رو رد كنه. جا كم هست، ماشينش گير ميكنه به گلگير ماشين من، شيطنتم گل كرده. ماشينم رو كنار نميكشم، سرتاسر يك طرف ماشينش هم خط ميافته و هم گود رفتگي پيدا ميكنه، يك طرف گلگيرش هم ميشكنه. 50 متر جلوتر دوباره ميرم جلو. ...
بعد از اينكه ميرسيم دم خونه پسر عموم، ماشين رو پارك ميكنم. دارم از ماشين پياده ميشم، كه يك نفر از پشت سر به من ميگه، اين پژو 206 مال كي بود كه حال همه رو گرفته بود؟!!
يك لبخند زدم و اومدم به سمت در خونه پسر عموم.
...
...
شب موقع خداحافظي عموم بغلم ميكنه و ميگه رها خيلي دوست دارم. انشاا... نفر بعدي تو هستي. ميخندم و ميگم عموجون دعام كن. :)
ساعت 2:15 ميرسم خونه. هركاري ميكنم، خوابم نميبره. خيلي از خودم راضي نيستم كه همچين كاري رو با پسره كردم. تصميم ميگيرم كه سعيم رو بكنم كه ديگه هيچ وقت، همچين بلايي رو سر كسي نيارم.
با خودم فكر ميكنم، كه اين آخرين باري بود كه بغل دست من اين پسر عموم نشسته و با هم شيطنت كرديم. كلي خاطرات ميآد توي ذهنم .... ما 3 تا پسر عمو، خيلي به هم نزديك بوديم و هميش دور آ دور هواي هم رو داشتيم. يكمون ازدواج كرد. ...
به خودم ميگم، فقط و فقط يك نفر تو فاميل مونده، كه ممكنه سر عروسيش همچين كاري بكنم.
پ.ن.
1- بزرگترين شانسي كه آورديم اين بود كه عموها و ... تو خيابون شريعتي ما رو گم كردند و ديوونه بازي هاي ما رو نديدند. (گر چه بعدا شنيدند كه چي كار كرديم.)
2- راننده 206 ، باجناق پسر عموم ميشه!
3- ماشين خودم يكم بالاي گلگيرش تو رفته، ولي رنگش نريخته! ميگويند با 5-6 تومن درست ميشه.
4- بعد از اينكه برادر كوچكم، ميفهمه كه ماشين من تصادف كرده. با خوشحالي ميآد به من ميگه رها، بالاخره تو هم تصادف كردي. يك لبخند تلخ به اون ميزنم و ميگم، اين به خاطر شيطنت خودم بود.
4- به ماشينم خيلي فشار آوردم. پسر عموم ميگه، حتما برو ماشين رو نشون بده.
5- از راننده پرايد خوشم اومد. تمام مسير هم پاي ما اومد. اصلا فكرش رو نميكردم كه اينجوري بياد. انتظار داشتم مثل بقيه بره عقب. :)
6- يك تيكه كوچيك از ذغالي كه براي اسپند دود كردن آورده بودند. رو پايين شلوار من افتاد و يك ذره اون رو سوزوند.
7- فكرش رو ميكنم، ميبينم اگر عمهام سوار ماشين من شده بود. الان چه وضعي داشت. (حدودا 10 سال پيش، مادرم و يكي از زن عموها، سوار ماشين يكي از پسرعموهاي ديگهام شده بودند. يادمه تا مدتها مادرم، گيج بود. :) )
8- پريروز با برادرم، كارت عروسي رو نگاه ميكرديم. برادرم با نگاه متفكرانهاي گفت: رها اين ارديبهشت عجب ماهي هستها. خيلي چيزها تغيير ميكنه. تو دلم گفتم: آره
9- ...
جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳
عروسي رفتن
امروز كلي خاطره اومد تو ذهنم.
كلي برنامههاي درهم برهم و ....
امروز عروسي يكي از پسرعموها بود. (نزديكترين پسرعمو از لحاظ سني، فقط 2 ماه از من بزرگتره. :) )
ديشب دوستم زنگ زده و به من ميگه، رها براي فردا شب قرار گذاشتيم خونه فلاني. چه ساعتي بريم خوبه!!!
به دوستم ميگم، فردا شب عروسي پسر عموم هست، براي شام نميمونم، ولي سعي ميكنم كه قبلش با هم بريم اونجا، تا بچهها رو ببينم. حالا فردا قرار ميگذارم كه بيام دنبالت و بعد با هم بريم خونه فلاني.
صبح تو شركت نشستم، مادرم به من زنگ ميزنه، كه رها بايد دنبال عمه جون بري و ببريش سالن!!!
ظهر، ظاهرا حال يكي از دوستام خيلي تعريف نداره. از ظهر تا بعد از ظهر رو يكجور برنامه ريزي ميكنم، تا اگر لازم شد برم ببينمش.
درضمن آماده هستم تا اگر پسرعموم كاري داشت، خودم رو برسونم.!!
ماشينم رو ميخوام بشورم، كارواش خيلي شلوغه. تصميم ميگيرم كه خونه يك دستي به ماشين بكشم.
هر جور كه فكر ميكنم، نميتونم جوري برنامه ريزي كنم، كه هم عمهام رو برسونم، به سالن، هم دوستم رو برسونم. به دوستم زنگ ميزنم و معذرت خواهي ميكنم، و ميگم نميتونم بيام دنبالت ولي سعيم رو ميكنم كه بيام خونه فلاني كه ببينمتون.
ساعت 5 به عمهام زنگ ميزنم. عمهام خيلي راحت نبود كه زود بره عروسي، خلاصه يكم من كوتاه ميآم و يكم عمه ام، يك ساعت بينابين رو انتخاب مي كنيم و كمي ديرتر ميرم دنبالش. يكي از پسر عموهام به من زنگ ميزنه و ميگه اگر زود ميري، سر راه دنبال من بيا، كه ديگه من ماشين نيارم.
حدود ساعت 8:15 دم سالن ميرسيم. همه رو پياده ميكنم. سريع ميرم به سمت خونه دوستم.
محل عروسي نياوران هست. و خونه دوستم 2 راهي قلهك. پيش خودم ميگم خيلي دور نيست سريع ميرم و زود بر ميگردم.
كوچه پس كوچهها شلوغ
قيطريه شلوغ
بلوار كاوه شلوغ
خيابون دولت شلوغ
45-55 دقيقه طول ميكشه تا به خونه دوستم برسم. وقتي ميرسم دم خونه دوستم، يك نگاه به ساعتم ميكنم و ميگم زنگ بزنم يا برگردم؟!
زنگ رو ميزنم و ميرم بالا. بعد از مدتها همه دور هم هستيم. اين دوستام همه خوابگاهي بودند. و فقط من ميونشون تهراني بودم. حالا 2 تاشون ازدواج كردند و يكشون هم بچه داره. :)
15-20 دقيقه ميشينم و در اولين فرصت از دوستام معذرت خواهي ميكنم، خداحافظي ميكنم و ميام بيرون. وقتي از خونه دوستم ميام بيرون، عقربهها، ساعت 21:30 رو نشون ميدهند.
توي راه برگشت رسما به خودم فحش ميدم كه ديوونه كه اين چه وضعش هست، مگه مجبوري اينجوري برنامه ريزي كني كه بعدش مجبور بشي اينجوري راندگي كني ...
به طرز بدي تند رانندگي ميكنم. از همه راه ميگيرم، و به طرز بدي تند ميرم. 15 دقيقه بعد وقتي ماشين رو جلو سالن پارك ميكنم. يك نفس راحت ميكشم. از ماشين پياده ميشم. يكم احساس خستگي ميكنم. خوشحالم كه خيلي دير نرسيدم. :)
امروز كلي خاطره اومد تو ذهنم.
كلي برنامههاي درهم برهم و ....
امروز عروسي يكي از پسرعموها بود. (نزديكترين پسرعمو از لحاظ سني، فقط 2 ماه از من بزرگتره. :) )
ديشب دوستم زنگ زده و به من ميگه، رها براي فردا شب قرار گذاشتيم خونه فلاني. چه ساعتي بريم خوبه!!!
به دوستم ميگم، فردا شب عروسي پسر عموم هست، براي شام نميمونم، ولي سعي ميكنم كه قبلش با هم بريم اونجا، تا بچهها رو ببينم. حالا فردا قرار ميگذارم كه بيام دنبالت و بعد با هم بريم خونه فلاني.
صبح تو شركت نشستم، مادرم به من زنگ ميزنه، كه رها بايد دنبال عمه جون بري و ببريش سالن!!!
ظهر، ظاهرا حال يكي از دوستام خيلي تعريف نداره. از ظهر تا بعد از ظهر رو يكجور برنامه ريزي ميكنم، تا اگر لازم شد برم ببينمش.
درضمن آماده هستم تا اگر پسرعموم كاري داشت، خودم رو برسونم.!!
ماشينم رو ميخوام بشورم، كارواش خيلي شلوغه. تصميم ميگيرم كه خونه يك دستي به ماشين بكشم.
هر جور كه فكر ميكنم، نميتونم جوري برنامه ريزي كنم، كه هم عمهام رو برسونم، به سالن، هم دوستم رو برسونم. به دوستم زنگ ميزنم و معذرت خواهي ميكنم، و ميگم نميتونم بيام دنبالت ولي سعيم رو ميكنم كه بيام خونه فلاني كه ببينمتون.
ساعت 5 به عمهام زنگ ميزنم. عمهام خيلي راحت نبود كه زود بره عروسي، خلاصه يكم من كوتاه ميآم و يكم عمه ام، يك ساعت بينابين رو انتخاب مي كنيم و كمي ديرتر ميرم دنبالش. يكي از پسر عموهام به من زنگ ميزنه و ميگه اگر زود ميري، سر راه دنبال من بيا، كه ديگه من ماشين نيارم.
حدود ساعت 8:15 دم سالن ميرسيم. همه رو پياده ميكنم. سريع ميرم به سمت خونه دوستم.
محل عروسي نياوران هست. و خونه دوستم 2 راهي قلهك. پيش خودم ميگم خيلي دور نيست سريع ميرم و زود بر ميگردم.
كوچه پس كوچهها شلوغ
قيطريه شلوغ
بلوار كاوه شلوغ
خيابون دولت شلوغ
45-55 دقيقه طول ميكشه تا به خونه دوستم برسم. وقتي ميرسم دم خونه دوستم، يك نگاه به ساعتم ميكنم و ميگم زنگ بزنم يا برگردم؟!
زنگ رو ميزنم و ميرم بالا. بعد از مدتها همه دور هم هستيم. اين دوستام همه خوابگاهي بودند. و فقط من ميونشون تهراني بودم. حالا 2 تاشون ازدواج كردند و يكشون هم بچه داره. :)
15-20 دقيقه ميشينم و در اولين فرصت از دوستام معذرت خواهي ميكنم، خداحافظي ميكنم و ميام بيرون. وقتي از خونه دوستم ميام بيرون، عقربهها، ساعت 21:30 رو نشون ميدهند.
توي راه برگشت رسما به خودم فحش ميدم كه ديوونه كه اين چه وضعش هست، مگه مجبوري اينجوري برنامه ريزي كني كه بعدش مجبور بشي اينجوري راندگي كني ...
به طرز بدي تند رانندگي ميكنم. از همه راه ميگيرم، و به طرز بدي تند ميرم. 15 دقيقه بعد وقتي ماشين رو جلو سالن پارك ميكنم. يك نفس راحت ميكشم. از ماشين پياده ميشم. يكم احساس خستگي ميكنم. خوشحالم كه خيلي دير نرسيدم. :)
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۳
ديروز حدود 10 دقيقه زود رسيدم سر قرار.
عوضش دقيقا 1 ساعت 14 دقيقه منتظر شدم، تا دوستم سر قرار بياد. :)
شما بوديد چي كار ميكرديد؟!
من فقط يك لبخند زدم و گفتم: چرا اينقدر طول كشيد؟!
اون هم گفت: ببخشيد، گير كردم. نتونستم زودتر بيام.
پ.ن.
... :)
اصلاح ميكنم، اين 1:14 دقيقه فاصله 2 تلفني بود كه با هم صحبت كرديم. از اونجا كه من 5-6 دقيقه قبل از اوني كه زنگ بزنم به محل قرار رسيده بودم. و حدود 10 دقيقه بعد از آخرين تماس، دوستم رسيد، ميتونيد زمان بالا رو يك كم اصلاح كنيد. :)
عوضش دقيقا 1 ساعت 14 دقيقه منتظر شدم، تا دوستم سر قرار بياد. :)
شما بوديد چي كار ميكرديد؟!
من فقط يك لبخند زدم و گفتم: چرا اينقدر طول كشيد؟!
اون هم گفت: ببخشيد، گير كردم. نتونستم زودتر بيام.
پ.ن.
... :)
اصلاح ميكنم، اين 1:14 دقيقه فاصله 2 تلفني بود كه با هم صحبت كرديم. از اونجا كه من 5-6 دقيقه قبل از اوني كه زنگ بزنم به محل قرار رسيده بودم. و حدود 10 دقيقه بعد از آخرين تماس، دوستم رسيد، ميتونيد زمان بالا رو يك كم اصلاح كنيد. :)
سهشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۳
خيلي ساده
ديروز بعد از ظهر با يكي از دوستام قرار داشتم.
وقتي دوستم رو ديدم، به من گفت: وقت داري، با هم بريم تا خونه هنرمندان يا نه؟! ميخوام يكي از دوستام رو ببينم.
گفتم: آره، بريم.
رفتيم اونجا، يكسري آدم متشخص دور يك ميز نشسته بودند و دارشتند گپ ميزنند.
اول از همه دوست دوستم رو، من هم ميشناختم. :)
دوم يكي از دوستاي خود من هم توي جمع نشسته بود. وقتي همديگه رو ديدم،
اولين سوالي كه از هم پرسيديم اين بود. اااااا تو اينجا چيكار ميكني؟!
بعد نوبت دوستهاي مشتركمون بود. اااااا شما همديگر رو از كجا ميشناسيد؟!!!!
يك نمونه كوچك، براي نشون دادن كوچيكي دنيا. :)
ديروز بعد از ظهر با يكي از دوستام قرار داشتم.
وقتي دوستم رو ديدم، به من گفت: وقت داري، با هم بريم تا خونه هنرمندان يا نه؟! ميخوام يكي از دوستام رو ببينم.
گفتم: آره، بريم.
رفتيم اونجا، يكسري آدم متشخص دور يك ميز نشسته بودند و دارشتند گپ ميزنند.
اول از همه دوست دوستم رو، من هم ميشناختم. :)
دوم يكي از دوستاي خود من هم توي جمع نشسته بود. وقتي همديگه رو ديدم،
اولين سوالي كه از هم پرسيديم اين بود. اااااا تو اينجا چيكار ميكني؟!
بعد نوبت دوستهاي مشتركمون بود. اااااا شما همديگر رو از كجا ميشناسيد؟!!!!
يك نمونه كوچك، براي نشون دادن كوچيكي دنيا. :)
یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۳
ديگه حسابي يك چيزيم ميشه :)
امروز خير سرم امتحان، نيم ترم داشتم. لاي كتاب رو باز هم نكردم. به جاي اينكه سريع بيام سركلاس كه مثلا يكم درس بخونم، راه افتادم رفتم شيريني و شمع خريدم.
امروز تولد يكي از بچهها بود. وقتي بين 2 زنگ، جعبه شيريني رو با شمع آورديم سر كلاس همينجوري داشت نگاه ميكرد. حتي وقتي كه گفتيم Happy Birthday to you فكر كرد تولد يكي ديگه از بچهها هست. تازه وقتي گفتيم، ش. تولدت مبارك مثل اين آدمهاي بهت زده، ما رو نگاه كرد. و بعد گفت:شماها از كجا فهميديد كه امروز تولد من هست. :)) (تمام زنگ تفريح عمليات پليسي انجام ميداديم كه يك موقع نفهمه كه براش تولد گرفتيم، و از طرفي به همه بچهها خبر بديم، كه امروز تولد فلاني هست، و يك وقت سوتي ندهند. )
بعد هم سريع شمعها رو فوت كرد. صبر كرديم، تا خان معلممون هم اومد، يك بار ديگه هم با حضور خانم معلممون براش Happy Birthday خونديم. و شمعها رو فوت كرد. وقتي شمعها رو فوت كرد. خانم معلممون پرسيد: قبل از اينكه شمعها رو فوت كني آرزو كردي؟!
و اين دوستمون هم كه معلوم بود هنوز تو حالت بهت هست گفت: يادم رفت.
اين شد كه يكبار ديگه شمعها رو روشن كرديم. اين دفعه بعد از چند ثانيه گفت: من آرزوم رو كردم. و سريع شمعها رو فوت كرد.
(وقتي ميخواست شمعها رو فوت كنه، در حالي كه سعي ميكردم، از او در حالت فوت كردن شمعها عكس بگيرم، به اين فكر ميكردم كه آرزو دوستم در آستانه 30 سالگي چي ميتونه باشه.)
جعبه شيريني بزرگ بود، نصفش موند. براي همين وقتي به همه تعارف كرد، در گوشش گفتم: كلاس بغلي هم برو. (كلاس معلم قبليمون)
حالا فكر كنيد، امروز همه كلاسها، در اون ساعت امتحان داشتند. معلممون كه فكر ميكرد همه چيز تمام شده، شروع به پخش كردن ورقها كرد. كه يك دفعه از كلاس بغل كه اونها هم مثل ما امتحان داشتند، صداي سوت و كف به گوش رسيد.
پيش خودم ميگم: نگاه كن، با يك جعبه شيريني و 2 تا شمع، كل موسسه رو به هم ريختيم. (آخه قبلش هم دنبال كبريت ميگشتيم. از خدمات موسسه هم كمك گرفتيم... )
امتحان يكم سخت بود. اولش كه خيلي جا خوردم. نحوه سوالها عوض شده بود. ولي آخر امتحان وقتي ديدم، بقيه هم مثل من مشكل دارند. خيالم راحت شد. و با آرامش خيال، بيشتر اشكالاتم رو درست كردم. :) هر بار كه ورقم رو ميخوندم يكسري اشكال پيدا ميكردم. و اونها رو درست ميكردم.
بعد از كلاس يك مدت با معلممون در مورد امتحان صحبت كرديم و اينكه چي كار بكنيم كه مشكلاتمون كمتر بشه.
معلممون متولد خارج هست. بعد از امتحان با يكي از بچهها رفتيم پيشش. كلي در مورد اينكه چطور فارسي ياد گرفته و چه مشكلاتي داشته صحبت كرد. به ما تاكيد اكيد داره كه سعي كنيم، وقتي مي خوايم انگليسي صحبت كنيم، يا بشنويم، انگليسي فكر كنيم. اصلا و ابدا سعي در ترجمه به فارسي نداشته باشيم. ميگه: چون ترجمه كلمه به كلمه شما رو به اشتباه مياندازه.
بعد از خودش گفت:
اوايل كه اومدم ايران، ميرفتم كلاس ويولون. جلسه اول به معلمم گفتم من از 2 سال قبل ويلون بازي ميكنم. (Play رو به فارسي ترجمه كرده بود.) بعد معلم ويلونم زد زير خنده و به من گفت: از اونجا كه ما ايرانيها بچههاي خوبي نيستيم. ويلون رو ميزنيم.
...
بعد از اينكه گپمون با معلممون تمام شد. يكي از دوستام رو بردم كه برسونم. دوستم توي راه، يك داستان در مورد چند شب پيش كه براش اتفاق افتاده بود گفت.
داستان از اين قرار بود.
تولد يكي از دوستامون بود، و 4-5 تا از دوستهاي نزديك دور هم جمع شده بوديم. يكي از دوستامون هم كه خيلي آدم محافظهكاري هست. زنگ زد و گفت: با دوست دختر جديدش ميآد.
همون لحظه ورود، وقتي چشم يكي از بچهها، به دوست دختر، دوستمون افتاد. يك لحظه تعجب كرد. ولي اصلا به روي خودش نياورد. سلام كرد. و تمام شد.
من اصلا متوجه قضيه نشدم بعد از 5 دقيقه، ديدم، دختره، با دوستمون، ميخوان برند. و رفتند. من هم همينجور نگاه ميكردم. كه چي شد!
بعد كه رفتند. گفتم: بابا قضيه چي هست؟! چرا اينها اينجوري كردند!؟
يكي از بچهها گفت: اين دختره، خواهر يكي از دوستهاي نزديك من هست. دختره ازدواج كرده و الان شوهرش رفته خارج از كشور. براي همين، وقتي من رو ديد، اينقدر جا خورد. ...
البته داستانش، يكم هم حواشي هم داشت. مثلا گفت: كه اين دوستش چقدر سخت ميگيرفته و تازه با اين دختره آشنا شده و سر اين قضيه كه دختره نگفته بوده شوهر داره. چقدر ترسيده و چقدر ناراحت شده و ...
بعد از اينكه دوستم رو رسوندم، موقع برگشتن همش تو فكر بودم و به خودم ميخنديدم.
به خودم ميگم: رها خيلي عوض شديها.
يادمه پارسال، يك روز نشستم، خودم رو با چند سال قبل مقايسه كردم. به خودم گفتم: چقدر بازتر فكر ميكنم. و ...
با همه اون تغييرات، پارسال بعضي از كارها، برام عجيب و غريب بود.
اما امشب، وقتي دوستم اين داستان رو تعريف كرد، حتي يك دفعه هم به ذهنم نيومد، كه دختره اشتباه كرده. (اين كه چرا اين كار رو كرده و آيا كار دختره درست بوده يا غلط به خود دختره برميگرده)
تمام صحبتمون سر احتمال اتفاق افتادن همچين موضوعي بود.
دوستم ميگفت: اينقدر ما 3-4 نفر با هم نزديكيم كه مطمئنم، هيچ اتفاقي نخواهد افتاد و هيچ كس متوجه نخواهد شد. اما تمام شب به اين فكر ميكردم كه ممكن بود به جاي ما، كسي ديگه ميديدشون.
اون موقع، معلوم نبود كه بقيه چه جور آدمهايي باشند! ممكن بود با ديدن اونها يا آبروي دوست ما رو ميبرد؛ يا از اونها حق سكوت ميگرفت و كلي تيغشون ميزد. ...
ميگفت: بعضي وقتها همچين خدا، جوكرش رو ميكنه، كه ما همه مبهوت ميمونيم.
به نظرم، دنيا با همه بزرگيش، چقدر ميتونه كوچك باشه. :)
پ.ن.
الان دارم به سال آينده فكر ميكنم، و اينكه اون زمان چطوري فكر خواهم كرد؟!
امروز خير سرم امتحان، نيم ترم داشتم. لاي كتاب رو باز هم نكردم. به جاي اينكه سريع بيام سركلاس كه مثلا يكم درس بخونم، راه افتادم رفتم شيريني و شمع خريدم.
امروز تولد يكي از بچهها بود. وقتي بين 2 زنگ، جعبه شيريني رو با شمع آورديم سر كلاس همينجوري داشت نگاه ميكرد. حتي وقتي كه گفتيم Happy Birthday to you فكر كرد تولد يكي ديگه از بچهها هست. تازه وقتي گفتيم، ش. تولدت مبارك مثل اين آدمهاي بهت زده، ما رو نگاه كرد. و بعد گفت:شماها از كجا فهميديد كه امروز تولد من هست. :)) (تمام زنگ تفريح عمليات پليسي انجام ميداديم كه يك موقع نفهمه كه براش تولد گرفتيم، و از طرفي به همه بچهها خبر بديم، كه امروز تولد فلاني هست، و يك وقت سوتي ندهند. )
بعد هم سريع شمعها رو فوت كرد. صبر كرديم، تا خان معلممون هم اومد، يك بار ديگه هم با حضور خانم معلممون براش Happy Birthday خونديم. و شمعها رو فوت كرد. وقتي شمعها رو فوت كرد. خانم معلممون پرسيد: قبل از اينكه شمعها رو فوت كني آرزو كردي؟!
و اين دوستمون هم كه معلوم بود هنوز تو حالت بهت هست گفت: يادم رفت.
اين شد كه يكبار ديگه شمعها رو روشن كرديم. اين دفعه بعد از چند ثانيه گفت: من آرزوم رو كردم. و سريع شمعها رو فوت كرد.
(وقتي ميخواست شمعها رو فوت كنه، در حالي كه سعي ميكردم، از او در حالت فوت كردن شمعها عكس بگيرم، به اين فكر ميكردم كه آرزو دوستم در آستانه 30 سالگي چي ميتونه باشه.)
جعبه شيريني بزرگ بود، نصفش موند. براي همين وقتي به همه تعارف كرد، در گوشش گفتم: كلاس بغلي هم برو. (كلاس معلم قبليمون)
حالا فكر كنيد، امروز همه كلاسها، در اون ساعت امتحان داشتند. معلممون كه فكر ميكرد همه چيز تمام شده، شروع به پخش كردن ورقها كرد. كه يك دفعه از كلاس بغل كه اونها هم مثل ما امتحان داشتند، صداي سوت و كف به گوش رسيد.
پيش خودم ميگم: نگاه كن، با يك جعبه شيريني و 2 تا شمع، كل موسسه رو به هم ريختيم. (آخه قبلش هم دنبال كبريت ميگشتيم. از خدمات موسسه هم كمك گرفتيم... )
امتحان يكم سخت بود. اولش كه خيلي جا خوردم. نحوه سوالها عوض شده بود. ولي آخر امتحان وقتي ديدم، بقيه هم مثل من مشكل دارند. خيالم راحت شد. و با آرامش خيال، بيشتر اشكالاتم رو درست كردم. :) هر بار كه ورقم رو ميخوندم يكسري اشكال پيدا ميكردم. و اونها رو درست ميكردم.
بعد از كلاس يك مدت با معلممون در مورد امتحان صحبت كرديم و اينكه چي كار بكنيم كه مشكلاتمون كمتر بشه.
معلممون متولد خارج هست. بعد از امتحان با يكي از بچهها رفتيم پيشش. كلي در مورد اينكه چطور فارسي ياد گرفته و چه مشكلاتي داشته صحبت كرد. به ما تاكيد اكيد داره كه سعي كنيم، وقتي مي خوايم انگليسي صحبت كنيم، يا بشنويم، انگليسي فكر كنيم. اصلا و ابدا سعي در ترجمه به فارسي نداشته باشيم. ميگه: چون ترجمه كلمه به كلمه شما رو به اشتباه مياندازه.
بعد از خودش گفت:
اوايل كه اومدم ايران، ميرفتم كلاس ويولون. جلسه اول به معلمم گفتم من از 2 سال قبل ويلون بازي ميكنم. (Play رو به فارسي ترجمه كرده بود.) بعد معلم ويلونم زد زير خنده و به من گفت: از اونجا كه ما ايرانيها بچههاي خوبي نيستيم. ويلون رو ميزنيم.
...
بعد از اينكه گپمون با معلممون تمام شد. يكي از دوستام رو بردم كه برسونم. دوستم توي راه، يك داستان در مورد چند شب پيش كه براش اتفاق افتاده بود گفت.
داستان از اين قرار بود.
تولد يكي از دوستامون بود، و 4-5 تا از دوستهاي نزديك دور هم جمع شده بوديم. يكي از دوستامون هم كه خيلي آدم محافظهكاري هست. زنگ زد و گفت: با دوست دختر جديدش ميآد.
همون لحظه ورود، وقتي چشم يكي از بچهها، به دوست دختر، دوستمون افتاد. يك لحظه تعجب كرد. ولي اصلا به روي خودش نياورد. سلام كرد. و تمام شد.
من اصلا متوجه قضيه نشدم بعد از 5 دقيقه، ديدم، دختره، با دوستمون، ميخوان برند. و رفتند. من هم همينجور نگاه ميكردم. كه چي شد!
بعد كه رفتند. گفتم: بابا قضيه چي هست؟! چرا اينها اينجوري كردند!؟
يكي از بچهها گفت: اين دختره، خواهر يكي از دوستهاي نزديك من هست. دختره ازدواج كرده و الان شوهرش رفته خارج از كشور. براي همين، وقتي من رو ديد، اينقدر جا خورد. ...
البته داستانش، يكم هم حواشي هم داشت. مثلا گفت: كه اين دوستش چقدر سخت ميگيرفته و تازه با اين دختره آشنا شده و سر اين قضيه كه دختره نگفته بوده شوهر داره. چقدر ترسيده و چقدر ناراحت شده و ...
بعد از اينكه دوستم رو رسوندم، موقع برگشتن همش تو فكر بودم و به خودم ميخنديدم.
به خودم ميگم: رها خيلي عوض شديها.
يادمه پارسال، يك روز نشستم، خودم رو با چند سال قبل مقايسه كردم. به خودم گفتم: چقدر بازتر فكر ميكنم. و ...
با همه اون تغييرات، پارسال بعضي از كارها، برام عجيب و غريب بود.
اما امشب، وقتي دوستم اين داستان رو تعريف كرد، حتي يك دفعه هم به ذهنم نيومد، كه دختره اشتباه كرده. (اين كه چرا اين كار رو كرده و آيا كار دختره درست بوده يا غلط به خود دختره برميگرده)
تمام صحبتمون سر احتمال اتفاق افتادن همچين موضوعي بود.
دوستم ميگفت: اينقدر ما 3-4 نفر با هم نزديكيم كه مطمئنم، هيچ اتفاقي نخواهد افتاد و هيچ كس متوجه نخواهد شد. اما تمام شب به اين فكر ميكردم كه ممكن بود به جاي ما، كسي ديگه ميديدشون.
اون موقع، معلوم نبود كه بقيه چه جور آدمهايي باشند! ممكن بود با ديدن اونها يا آبروي دوست ما رو ميبرد؛ يا از اونها حق سكوت ميگرفت و كلي تيغشون ميزد. ...
ميگفت: بعضي وقتها همچين خدا، جوكرش رو ميكنه، كه ما همه مبهوت ميمونيم.
به نظرم، دنيا با همه بزرگيش، چقدر ميتونه كوچك باشه. :)
پ.ن.
الان دارم به سال آينده فكر ميكنم، و اينكه اون زمان چطوري فكر خواهم كرد؟!
جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۳
بعد از مدتها، ديروز به او زنگ زدم.
وقتي فهمديم حالش خوب نيست، نتونستم خودم رو راضي كنم كه رو يك دندگي خودم پافشاري كنم. زنگ زدم و حال و احوالش رو پرسيدم.
از همون شركت نزديك 40 دقيقه با او صحبت كردم. كم پيش ميآد كه تو شركت اينقدر صحبت كنم.
همينكه ديدم حالش خيلي بد نيست، خوشحال شدم.
امروز بعد از ظهر رفتم كوه، ميخواستم با يكي از بچهها برم، منتها دوستم مسموم شده بود. اين بود كه تنها رفتم كوه. توي راه چشمم به آسمون آبيآبي افتاد. ياد هفته پيش افتادم كه 1 روز فقط دنبال يك عكس آسمون آبيآبي ميگشتم، آخرش هم پيداش نكردم. ياد دوربين همراهم بود افتادم و شروع به عكس گرفتن كردم. از اون بالا كلي عكس گرفتم. فكر كنم نزديك 40-50 تا عكس، از دار و درخت و سبزه و ... خلاصه هر چيز جالبي كه خوشم اومد، عكس گرفتم. :)
حالا شايد بعدا چندتا از عكسها رو اينجا گذاشتم.
بالاي كوه رفتم بودم روي يك تخته سنگ ايستاده بودم و از مناظر اطراف عكس ميگرفتم. يك دفعه همچين بادي سر گرفت، كه احساس كردم هر لحظه امكان داره، باد من رو از روي تخته سنگ بلند كنه. اين بود كه همون وسط نشستم و منتظر شدم تا باد سبك بشه و كارم رو تموم كنم.
امشب با بچههاي كلاس زبانمون قرار گذاشتيم بريم سينما، فيلم خارجي نگاه كنيم.
رفتيم سينما فرهنگ، فيلم K19،
فيلم فوقالعادهاي بود. خيلي خوشم اومد. اواخر فيلم، كم مونده بود كه بزنم زير گريه. از شهامت و شجاعت ملوانها و افسرهاي زيردريايي خيلي خوشم اومد. كاپيتان زيردريايي، آدم فوقالعادهاي بود. بعد فيلم همش به اين فكر ميكردم كه اگر سختگيريهاي كاپيتان نبود. آيا اصلا نجات پيدا ميكردند؟!
اگر بشه، شايد يك بار ديگه برم اين فيلم رو نگاه كنم. :)
موقع برگشت، وقتي داشتم يكي از بچهها رو كه چند سالي از من كوچكتره ميرسوندم. از من پرسيد: رها؟! تو ازدواج نكردي؟
خنديدم، گفتم: نه.
پرسيد: چرا؟!
گفتم: تا حالا خيلي به فكرش نبودم. پيش هم نيومده.
يك مدتي ساكت بود. بعد يك دفعه شروع كرد به صحبت كردن:
گفت: راستش، چند وقته كه دارم از دوستام اين سوال رو ميكنم. از دوستام ميپرسم، آيا شده كسي رو دوست داشته باشيد و نتونيد به او بگيد كه او رو دوست داريد؟!
رها براي تو همچين چيزي پيش اومده؟!
خنديدم و گفتم: آره.
و بعد براش گفتم: كه آدم بعدش ممكنه افسوس بخوره، ممكنه هم هست كه يك فرصت بهتر پيش بياد. البته هيچ گارانتيوجود نداره كه يك فرصت خوب ديگه پيش بياد. يك كاري نكن كه بعدا حسرتش رو بخوري. :)
تو راه برگشت به خودم فكر ميكردم. اون موقع نميدونستم كه دوست داشتنم از چه نوع هست. ولي الان ميدونم. ...
رسيدم خونه، سينما 1، فيلم دورافتاده رو نشون ميداد. آخر فيلم خيلي ناراحت كننده بود. آدم يك نفر رو دوست داشته باشه. بخاطر اون با همه مشكلات، دست و پنجه نرم كنه. و تسليم مرگ نشه. اونوقت بعد از 4 سال كه برميگرده ميبينه كه زنش با يك نفر ديگه ازدواج كرده، و بچههم دارند!
تا حالا به رد پاهايي كه روي برف تشكيل ميشه يا روي شن صحرا، دقت كرديد؟!
خيلي كه دوام بيارند چند روز دوام ميآرند.
منتها بعضي از ردپاها، جوري هستند كه بعد از سالها باقي ميمونند. و به آسوني از بين نميرند. ممكنه بشه استتارشون كرد و روشون را با چيزي پوشوند، ولي همچين كه باد شديدي بياد، دوباره خودشون رو نشون ميدند.
پ.ن.
ديشب يكي ديگه از دوستام رفت كانادا.
وقتي فهمديم حالش خوب نيست، نتونستم خودم رو راضي كنم كه رو يك دندگي خودم پافشاري كنم. زنگ زدم و حال و احوالش رو پرسيدم.
از همون شركت نزديك 40 دقيقه با او صحبت كردم. كم پيش ميآد كه تو شركت اينقدر صحبت كنم.
همينكه ديدم حالش خيلي بد نيست، خوشحال شدم.
امروز بعد از ظهر رفتم كوه، ميخواستم با يكي از بچهها برم، منتها دوستم مسموم شده بود. اين بود كه تنها رفتم كوه. توي راه چشمم به آسمون آبيآبي افتاد. ياد هفته پيش افتادم كه 1 روز فقط دنبال يك عكس آسمون آبيآبي ميگشتم، آخرش هم پيداش نكردم. ياد دوربين همراهم بود افتادم و شروع به عكس گرفتن كردم. از اون بالا كلي عكس گرفتم. فكر كنم نزديك 40-50 تا عكس، از دار و درخت و سبزه و ... خلاصه هر چيز جالبي كه خوشم اومد، عكس گرفتم. :)
حالا شايد بعدا چندتا از عكسها رو اينجا گذاشتم.
بالاي كوه رفتم بودم روي يك تخته سنگ ايستاده بودم و از مناظر اطراف عكس ميگرفتم. يك دفعه همچين بادي سر گرفت، كه احساس كردم هر لحظه امكان داره، باد من رو از روي تخته سنگ بلند كنه. اين بود كه همون وسط نشستم و منتظر شدم تا باد سبك بشه و كارم رو تموم كنم.
رفتيم سينما فرهنگ، فيلم K19،
فيلم فوقالعادهاي بود. خيلي خوشم اومد. اواخر فيلم، كم مونده بود كه بزنم زير گريه. از شهامت و شجاعت ملوانها و افسرهاي زيردريايي خيلي خوشم اومد. كاپيتان زيردريايي، آدم فوقالعادهاي بود. بعد فيلم همش به اين فكر ميكردم كه اگر سختگيريهاي كاپيتان نبود. آيا اصلا نجات پيدا ميكردند؟!
اگر بشه، شايد يك بار ديگه برم اين فيلم رو نگاه كنم. :)
موقع برگشت، وقتي داشتم يكي از بچهها رو كه چند سالي از من كوچكتره ميرسوندم. از من پرسيد: رها؟! تو ازدواج نكردي؟
خنديدم، گفتم: نه.
پرسيد: چرا؟!
گفتم: تا حالا خيلي به فكرش نبودم. پيش هم نيومده.
يك مدتي ساكت بود. بعد يك دفعه شروع كرد به صحبت كردن:
گفت: راستش، چند وقته كه دارم از دوستام اين سوال رو ميكنم. از دوستام ميپرسم، آيا شده كسي رو دوست داشته باشيد و نتونيد به او بگيد كه او رو دوست داريد؟!
رها براي تو همچين چيزي پيش اومده؟!
خنديدم و گفتم: آره.
و بعد براش گفتم: كه آدم بعدش ممكنه افسوس بخوره، ممكنه هم هست كه يك فرصت بهتر پيش بياد. البته هيچ گارانتيوجود نداره كه يك فرصت خوب ديگه پيش بياد. يك كاري نكن كه بعدا حسرتش رو بخوري. :)
تو راه برگشت به خودم فكر ميكردم. اون موقع نميدونستم كه دوست داشتنم از چه نوع هست. ولي الان ميدونم. ...
رسيدم خونه، سينما 1، فيلم دورافتاده رو نشون ميداد. آخر فيلم خيلي ناراحت كننده بود. آدم يك نفر رو دوست داشته باشه. بخاطر اون با همه مشكلات، دست و پنجه نرم كنه. و تسليم مرگ نشه. اونوقت بعد از 4 سال كه برميگرده ميبينه كه زنش با يك نفر ديگه ازدواج كرده، و بچههم دارند!
تا حالا به رد پاهايي كه روي برف تشكيل ميشه يا روي شن صحرا، دقت كرديد؟!
خيلي كه دوام بيارند چند روز دوام ميآرند.
منتها بعضي از ردپاها، جوري هستند كه بعد از سالها باقي ميمونند. و به آسوني از بين نميرند. ممكنه بشه استتارشون كرد و روشون را با چيزي پوشوند، ولي همچين كه باد شديدي بياد، دوباره خودشون رو نشون ميدند.
پ.ن.
ديشب يكي ديگه از دوستام رفت كانادا.
پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۳
بعضي وقتها اينجا احساس ناراحتي ميكنم.
براي هر مطلبي كه اينجا ميخوام مينويسم، بايد اول كلي در موردش فكر كنم. بعد از نوشتن يك متن چند خطي، حداقل چند بار ميخونمش و توي هر بار خوندن، كلي تعديل و تغيير توش ميدم. آخرش هم بعضي وقتها متن رو پابليش ميكنم و ميخونم، ميبينم با اون چيزي كه اول ميخواستم بنويسم خيلي فرق داره. ولي باز يك لبخند رضايت به خودم ميزنم.
از اينكه تونستم حرفم رو بزنم، حالا به شكل گنگ و نامفهوم خوشحالم.
با اين همه دقت، بعضي وقتها، هر كسي يك جور برداشت از نوشته آدم ميكنه. يادمه همين چند وقت پيش يك ياداشت نوشته بودم. چند سري از دوستام كه با هم هيچ ارتباطي نداشتند، سر اين نوشته به من گير داده بودند. كه چرا همچين حرفي زدي، هر كدوم فكر ميكردند اين نوشته مربوط به اونها هست. :)
تازگي براي كامنت گذاشتن هم بايد فكر كنم. اينكه كجا كامنت بگذارم. كجا كامنت نگذارم.
كي خوشش ميآد، كي بدش ميآد. كيها ممكنه برداشت ناجور بكنند. كيها نبايد بفهمند كه من كجا رو ميخونم، كجا رو نميخونم. و ...
خلاصه دارم يك فكر اساسي ميكنم. اينجوري نميشه :)
گاهي وقتها به خودم ميگم:
هيچ آداب و ترتيبي مجو، هر آنچه دل تنگت ميخواهد بگو :)
پ.ن.
1- همين الان هم دل تنگم هر چي دوست داره ميگه ؛)
براي هر مطلبي كه اينجا ميخوام مينويسم، بايد اول كلي در موردش فكر كنم. بعد از نوشتن يك متن چند خطي، حداقل چند بار ميخونمش و توي هر بار خوندن، كلي تعديل و تغيير توش ميدم. آخرش هم بعضي وقتها متن رو پابليش ميكنم و ميخونم، ميبينم با اون چيزي كه اول ميخواستم بنويسم خيلي فرق داره. ولي باز يك لبخند رضايت به خودم ميزنم.
از اينكه تونستم حرفم رو بزنم، حالا به شكل گنگ و نامفهوم خوشحالم.
با اين همه دقت، بعضي وقتها، هر كسي يك جور برداشت از نوشته آدم ميكنه. يادمه همين چند وقت پيش يك ياداشت نوشته بودم. چند سري از دوستام كه با هم هيچ ارتباطي نداشتند، سر اين نوشته به من گير داده بودند. كه چرا همچين حرفي زدي، هر كدوم فكر ميكردند اين نوشته مربوط به اونها هست. :)
تازگي براي كامنت گذاشتن هم بايد فكر كنم. اينكه كجا كامنت بگذارم. كجا كامنت نگذارم.
كي خوشش ميآد، كي بدش ميآد. كيها ممكنه برداشت ناجور بكنند. كيها نبايد بفهمند كه من كجا رو ميخونم، كجا رو نميخونم. و ...
خلاصه دارم يك فكر اساسي ميكنم. اينجوري نميشه :)
گاهي وقتها به خودم ميگم:
هيچ آداب و ترتيبي مجو، هر آنچه دل تنگت ميخواهد بگو :)
پ.ن.
1- همين الان هم دل تنگم هر چي دوست داره ميگه ؛)
چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۳
ديشب بعد از حدود 1 ماه، يكي از دوستاي ناديدم رو، روي خط ديدم.
خيلي وقت بود كه از او بيخبر بودم. ميدونستم. سر كار ميره، حتي روزهاي يكشنبه هم كار ميكنه.
يكم كه با هم صحبت كرديم، بي هوا از من پرسيد، راستش رو بگو رها، چه خبر شده.
با خنده از اون پرسيدم، چطور؟!
خنديد و گفت: امشب يكجوري هستي؟!
خنديدم و پرسيدم: چطوريم؟! :)
گفت: يك جوري هستي، مست كه نكردي؟!
با خنده ميگم: نه. چيزي نخوردم.
باز ميگه: يك خبري هست، خيلي سرحالي، فكر كنم اتفاقي افتاده؟!
با شيطنت ميگم: به نوشتههام ميخوره كه اينقدر سر حال باشم؟!
ميگه: ممم نه خيلي، ولي خودت خيلي سرحالي.
ميگم: آره، كلا حالم خيلي خوبه و كلا خوشحالم.
بالاخره ديدمش، ميگه خوشم ميآد كه تو كارات استقامت داري. بعد از چند روز كه هي ساعت قرار و روز قرار رو عوض كرديم، بالاخره امروز ديدمش. به خودم ميگم، كسي كه طاووس خواهد، جور هندوستان كشد.
تقريبا 1 سال پيش بود كه بخاطر يكي از دوستام رفتم پيشش. حالا بعد از يك سال، براي خودم رفتم. توي اين مدت، جز معدود دوستايي بوده، كه ميتونستم با اون در مورد همه چيز صحبت كنم. خيلي وقت پيش يك دفعه داستان خودش رو برام گفت: و من فقط شنيدم.
خيلي چيزها رو ديده...
تو اين مدت، سنگ صبور من بوده. هيچ وقت اونشبي رو فراموش نميكنم كه بخاطر صحبتهاي من زدي زير گريه. اونشب اصلا قصد صحبت كردن نداشتم، و فكر هم نميكردم كه اينقدر ناراحتت كنم. اميدوارم كه بتونم، يك روز جبران كارهاي تو رو بكنم.
امروز يك نفر ديگه رو هم ديدم. تو اين مدت هميشه تعريفش رو شنيده بودم. با اين ناراحتي كه داره، اصلا فكر نميكردم اينقدر خوب و سرحال باشه. از ته دل آرزو ميكنم كه سلامتيش رو بدست بياره. اميدوارم كه بازم ببينمش.
شبي مادرم رو بردم دكتر، توي ماشين باز مادرم به من گير داد. به من گفت: رها! بالاخره اين 2 ماه تو تمام نشد!
هيچي نداشتم كه جوابش رو بدم.
حدود 10 ماه پيش بود. كه يك شب نصف شب اومد تو اتاقم و به من كه پشت ميز نشسته بودم گير داد، رها بالاخره تو كي تكليفت مشخص ميشه. يادمه اونشب بعد از كلي حساب و كتاب، گفتم 2 ماه ديگه. همه چيز مشخص ميشه. الان بيشتر از 10 ماه از اون شب گذشته، و هنوز كارهاي من مشخص نشده.
مادرم تقريبا مطمئن هست، كه به محض اينكه كارم درست بشه، از ايران ميرم. نميدونم چرا همچين فكري ميكنه، شايد براي همين هست كه همه كارهام رو طول ميدم. به نظر خودم يكسري كار نيمه تموم دارم، كه اول بايد اونها رو انجام بدم بعد اين كارهام رو انجام بدم.
تصويري كه براي آينده خودم دارم خيلي تاريكه. هنوز نتونستم اون رو روشن كنم. بعضي وقتها بعضي قسمتهاش روشن ميشه. ولي باز تصوير كليش گنگ هست. سالهاست كه ديگه نميتونم مثل قبل تصوير كاملي از آينده خودم ببينم.
الان يك مدت هست،كه سعي ميكنم هر شب چند صحفهاي كتاب بخونم. فعلا كتاب مامور مذاكره، نوشته فورسايت رو دست گرفتم. اميدوارم كه بتونم تمومش كنم. :)
پ.ن.
ساعت 12:09 شب، يكي از دوستام برام SMS فرستاده كه در شهرك اميد درگيري شده.
بين پليس، بسيج و سپاه از يك طرف و اهالي شهرك از طرف ديگه. تعداد زياد زخمي شدند، يك عده زيادي هم بازداشت شدند.
خيلي وقت بود كه از او بيخبر بودم. ميدونستم. سر كار ميره، حتي روزهاي يكشنبه هم كار ميكنه.
يكم كه با هم صحبت كرديم، بي هوا از من پرسيد، راستش رو بگو رها، چه خبر شده.
با خنده از اون پرسيدم، چطور؟!
خنديد و گفت: امشب يكجوري هستي؟!
خنديدم و پرسيدم: چطوريم؟! :)
گفت: يك جوري هستي، مست كه نكردي؟!
با خنده ميگم: نه. چيزي نخوردم.
باز ميگه: يك خبري هست، خيلي سرحالي، فكر كنم اتفاقي افتاده؟!
با شيطنت ميگم: به نوشتههام ميخوره كه اينقدر سر حال باشم؟!
ميگه: ممم نه خيلي، ولي خودت خيلي سرحالي.
ميگم: آره، كلا حالم خيلي خوبه و كلا خوشحالم.
بالاخره ديدمش، ميگه خوشم ميآد كه تو كارات استقامت داري. بعد از چند روز كه هي ساعت قرار و روز قرار رو عوض كرديم، بالاخره امروز ديدمش. به خودم ميگم، كسي كه طاووس خواهد، جور هندوستان كشد.
تقريبا 1 سال پيش بود كه بخاطر يكي از دوستام رفتم پيشش. حالا بعد از يك سال، براي خودم رفتم. توي اين مدت، جز معدود دوستايي بوده، كه ميتونستم با اون در مورد همه چيز صحبت كنم. خيلي وقت پيش يك دفعه داستان خودش رو برام گفت: و من فقط شنيدم.
خيلي چيزها رو ديده...
تو اين مدت، سنگ صبور من بوده. هيچ وقت اونشبي رو فراموش نميكنم كه بخاطر صحبتهاي من زدي زير گريه. اونشب اصلا قصد صحبت كردن نداشتم، و فكر هم نميكردم كه اينقدر ناراحتت كنم. اميدوارم كه بتونم، يك روز جبران كارهاي تو رو بكنم.
امروز يك نفر ديگه رو هم ديدم. تو اين مدت هميشه تعريفش رو شنيده بودم. با اين ناراحتي كه داره، اصلا فكر نميكردم اينقدر خوب و سرحال باشه. از ته دل آرزو ميكنم كه سلامتيش رو بدست بياره. اميدوارم كه بازم ببينمش.
شبي مادرم رو بردم دكتر، توي ماشين باز مادرم به من گير داد. به من گفت: رها! بالاخره اين 2 ماه تو تمام نشد!
هيچي نداشتم كه جوابش رو بدم.
حدود 10 ماه پيش بود. كه يك شب نصف شب اومد تو اتاقم و به من كه پشت ميز نشسته بودم گير داد، رها بالاخره تو كي تكليفت مشخص ميشه. يادمه اونشب بعد از كلي حساب و كتاب، گفتم 2 ماه ديگه. همه چيز مشخص ميشه. الان بيشتر از 10 ماه از اون شب گذشته، و هنوز كارهاي من مشخص نشده.
مادرم تقريبا مطمئن هست، كه به محض اينكه كارم درست بشه، از ايران ميرم. نميدونم چرا همچين فكري ميكنه، شايد براي همين هست كه همه كارهام رو طول ميدم. به نظر خودم يكسري كار نيمه تموم دارم، كه اول بايد اونها رو انجام بدم بعد اين كارهام رو انجام بدم.
تصويري كه براي آينده خودم دارم خيلي تاريكه. هنوز نتونستم اون رو روشن كنم. بعضي وقتها بعضي قسمتهاش روشن ميشه. ولي باز تصوير كليش گنگ هست. سالهاست كه ديگه نميتونم مثل قبل تصوير كاملي از آينده خودم ببينم.
الان يك مدت هست،كه سعي ميكنم هر شب چند صحفهاي كتاب بخونم. فعلا كتاب مامور مذاكره، نوشته فورسايت رو دست گرفتم. اميدوارم كه بتونم تمومش كنم. :)
پ.ن.
ساعت 12:09 شب، يكي از دوستام برام SMS فرستاده كه در شهرك اميد درگيري شده.
بين پليس، بسيج و سپاه از يك طرف و اهالي شهرك از طرف ديگه. تعداد زياد زخمي شدند، يك عده زيادي هم بازداشت شدند.
دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳
امشب موقع خداحافظي عموم، بغلم كرد. و گفت: رها خيلي دوست دارم.
مادرم كه همون نزديك ايستاده بود، گفت:عموجون، اگر ميشه يكم اين رها رو دعا كن، و اگر ميشه، شما يك صحبتي با اين رها بكنيد، بلكه كوتاه بياد. :)
...
...
اين عموم رو خيلي دوست دارم. هر بار كه بغلم ميكنه، كلي احساس سبك شدن و آرامش، به من دست ميده. :)
امشب خيلي به اين بغل كردن احتياج داشتم. :)
مادرم كه همون نزديك ايستاده بود، گفت:عموجون، اگر ميشه يكم اين رها رو دعا كن، و اگر ميشه، شما يك صحبتي با اين رها بكنيد، بلكه كوتاه بياد. :)
...
...
اين عموم رو خيلي دوست دارم. هر بار كه بغلم ميكنه، كلي احساس سبك شدن و آرامش، به من دست ميده. :)
امشب خيلي به اين بغل كردن احتياج داشتم. :)
یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳
ديدن يك دوست، بعد از 16 ماه خيلي احساس خوبي به آدم ميده. :)
تازه ديشب، متوجه قرار امروز شدم. اول فكر كردم، كه قرار روز جمعه بوده و قرار رو از دست دادم،ولي بعد متوجه شدم كه قرار همون روز شنبه هست. :)
تعدادمون خيلي بيش از حدي بود كه من انتظار داشتم. فكر نميكردم اين تعداد از بچهها بيان.
يك نكته جالب ديگه اينكه تقريبا 4-5 تا از بچهها كلاسهاشون رو 2 در كردند، تا به قرار برسند. (نتيجه منطقي اينكه، كافيشاپ به كلاس درس ارجحيت داره)
تازه ديشب، متوجه قرار امروز شدم. اول فكر كردم، كه قرار روز جمعه بوده و قرار رو از دست دادم،ولي بعد متوجه شدم كه قرار همون روز شنبه هست. :)
تعدادمون خيلي بيش از حدي بود كه من انتظار داشتم. فكر نميكردم اين تعداد از بچهها بيان.
يك نكته جالب ديگه اينكه تقريبا 4-5 تا از بچهها كلاسهاشون رو 2 در كردند، تا به قرار برسند. (نتيجه منطقي اينكه، كافيشاپ به كلاس درس ارجحيت داره)
شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۳
اول هفته يك ذره حالم گرفته بود. گيج بودم. اوايل هفته، كلي بارون و تگرگ هم اومد. :D
بعد، يك دفعه هوا آبي آبي شد. اينقدر آبي كه موقع نگاه كردن به آسمون، چشم آدم اذيت ميشد. ...
بعد هم كلا احساس خوب داشتم ديگه.
دوشنبه
توي آسمون يك تكه ابر هم ديده نميشه. كنار پنجره شركت ايستادم و به كوهها و آسمون خيره شدم. اينقدر به آسمون نگاه ميكنم تا چشمام درد ميگيره. كلي انرژي ميگيرم. بعد از كار، سريع وسايلم رو جمع ميكنم و ميرم كوه. :)
هوا فوقالعاده تميز هست. دوست دارم پرواز كنم. همينجوري تند تند راه ميرم. بدون اينكه نگران عقب موندن كسي باشم. يا منتظر شنيدن متلك كسي بشم. :)
يك ظرف ذرت ميگيرم. و ميريم يك جايي مشرف به تهران شروع به خوردن ميكنم. :)
هنوز هوا روشن هست كه ماه كامل طلوع ميكنه. اولش به سرخي ميزنه، منتها بالاتر كه ميآد، سفيد سفيد ميشه. :) اون بالا خيلي باد ميآد. سردم ميشه. براي همين به سمت پايين راه ميافتم. حيف دوربين نيست. وقتي كه به سمت پايين ميآم صحنههاي جالبي از ماه ميبينم. مثلا توي يك صحنه، ماه مماس با زمين شده. و همه ملت محو اين صحنه شدند. ...
دستام رو توي جيبم گذاشتم و زير نور ماه در حالي كه زير لب آهنگ ميخونم. به سمت پايين ميآم. :)
شبش يك صحبت جالب با يكي از دوستام ميكنم.
يك سري انتقاد از من داره، ميشنوم. حق داره، توي اين چند وقت اخير، يكم اذيتش كردم.
ميگه وقتي با تو صحبت ميكنم، همش اين احساس به من دست ميده كه تو با من بازي ميكني و اصلا من رو به حساب نميآري، ميگه وقتي آدم با تو صحبت ميكنه، مرز شوخي و جدي رو نميتونه تشخيص بده و ...
ناراحت ميشم، چون واقعا همچين قصدي رو نداشتم. به اون ميگم سعي ميكنم كه بيشتر رعايت تو رو بكنم. :)
سهشنبه
عصر يكي از دوستام رو ميبينم. يكم با هم ميچرخيم. صحبت ميكنيم. ميريم جامجم چيزي ميخوريم. و در نهايت خداحافظي ميكنيم.
شبش يك خواب خيلي عجيب ميبينم.
خيلي عجيب. همه چيز عوض شده. بعضي ها اينقدر تغيير كردند كه باور كردني نيست!
...
...
...
توي خواب ياد فالي كه چند روز قبل گرفته بودم ميافتم و توي همون خواب ميرم فال رو به اون نشون ميدم.
چهارشنبه
صبح وقتي از خواب بلند ميشم گيجم. توي حمام، زير دوش ماتم برده. همينجور ايستادم و به خواب ديشب فكر ميكنم و با خودم ميخندم. خوابم درست به عجيبي فالي هست كه چند روز قبلش در اومده. همش تو فكرم كه من اين خواب رو حدود چه ساعتي از نيمه شب ديدم. :)
از امروز كلاس زبانم شروع ميشه، چند تا از همكلاسيها عوض شدند. و يك خانم معلم جديد اومده. اوايل كلاس خيلي مثبت برخورد ميكنيم. ولي بعد حوصله مون سر ميره، شروع به شيطنت ميكنيم. و به بعضي از موضوعات گير ميديم. آخر كلاس با بچههاي خودمون جمع ميشيم و براي جلسه بعد يك نقشه خوب ميكشيم. ;)
پنج شنبه
صبح يك سر ميريم كارگاه، براي بازديد و عكسبرداري و فيلم برداري. (يك توصيه اقتصادي، هيچ وقت با كفش پلوخوري كارگاه نريد، چون بعد كه از كارگاه بيرون اومديد، ميبينيد كه كفشتون خراب شده!)
بعد از ظهر ميرم خونه يكي از دوستام و تا نصف شب حرف ميزنيم. (ساعت 2:45) از وقتي كه تصميم ميگيرم خداحافظي كنم (ساعت 1:15) تا وقتي كه ميآم بيرون حدود 1:30 طول ميكشه.
دوستام خيلي اصرار دارند كه شب بمونم، ولي خب، ميگم بايد برگردم. :)
دوستم، 3 تا داستان خيلي قشنگ برام تعريف ميكنه. با هر كدوم از داستانها يك جور حال ميكنم. از داستان اصليش خيلي خوشم ميآد. خيلي از قسمتهاي اون رو كاملا حس ميكنم. ...
شام ميريم بيرون ميخوريم. و در حالي كه احساس سيري (تركيدن) به ما دست داده، به خونه بر ميگرديم. دستشون درد نكنه. :)
جمعه
اول: اگر اتوبان خيلي خلوت باشه. ميشه 15 دقيقهاي از كرج به تهران رسيد.
دوم: فرض كنيد كه شما با يك عده قرار داريد.
خيلي ديرتون شده.
و ماشينتون اصلا بنزين نداره. (خيلي كم بنزين داره)
ميريد اولين پمپ بنزين، بنزين ميزنيد و بعد به سر قرار ميريد؟! يا همينجوري ميريد سر قرار؟!
منكه راه دوم رو انتخاب كردم. منتها با اين نحو.
1- مسيري رو انتخاب كردم كه توي اون مسير توقف نداشته باشم.
2- مسير انتخابي، بايد در حد امكان كوتاه باشد.
3- در طول مسير تمام تلاشم رو ميكردم كه ترمز نكنم و با يك سرعت ثابت (110-130) حركت كنم. كه البته در بعضي از قسمتهاي مسير اين كار خيلي سخت بود. (رعايت اين اصل در بزرگراه همت خيلي آسون نيست.) موجب ميشه كه آدم مجبور بشه بعضي وقتها از منتها عليه راست سبقت بگيره، بعضي از قسمتها رو هم مجبوره مارپيچ بره.
نتيجه اينكه، بدون اينكه بنزين تموم كنم با كمترين تاخير به مقصد ميرسم. و همچنين ميفهمم كه رانندگي بدون ترمز، چقدر سخت هست.
فيلم كما، بد نيست. حرف پيچيدهاي نميزنه. موضوعي هست كه همه ما از حفظ هستيم. يك قسمتهاي از فيلم هم خنده دار هست.
يكي از بچهها پيشنهاد داده كه براي خيريه خودمون يك كنسرت اسپانيايي راه بندازيم. بعد فيلم در مورد اين قضيه صحبت ميكنيم. نميدونم چي ميشه كه صحبت ما به رقص اسپانيايي ميرسه و اينكه كيا ميتونند اينجوري برقصند....
بعد، يك دفعه هوا آبي آبي شد. اينقدر آبي كه موقع نگاه كردن به آسمون، چشم آدم اذيت ميشد. ...
بعد هم كلا احساس خوب داشتم ديگه.
دوشنبه
توي آسمون يك تكه ابر هم ديده نميشه. كنار پنجره شركت ايستادم و به كوهها و آسمون خيره شدم. اينقدر به آسمون نگاه ميكنم تا چشمام درد ميگيره. كلي انرژي ميگيرم. بعد از كار، سريع وسايلم رو جمع ميكنم و ميرم كوه. :)
هوا فوقالعاده تميز هست. دوست دارم پرواز كنم. همينجوري تند تند راه ميرم. بدون اينكه نگران عقب موندن كسي باشم. يا منتظر شنيدن متلك كسي بشم. :)
يك ظرف ذرت ميگيرم. و ميريم يك جايي مشرف به تهران شروع به خوردن ميكنم. :)
هنوز هوا روشن هست كه ماه كامل طلوع ميكنه. اولش به سرخي ميزنه، منتها بالاتر كه ميآد، سفيد سفيد ميشه. :) اون بالا خيلي باد ميآد. سردم ميشه. براي همين به سمت پايين راه ميافتم. حيف دوربين نيست. وقتي كه به سمت پايين ميآم صحنههاي جالبي از ماه ميبينم. مثلا توي يك صحنه، ماه مماس با زمين شده. و همه ملت محو اين صحنه شدند. ...
دستام رو توي جيبم گذاشتم و زير نور ماه در حالي كه زير لب آهنگ ميخونم. به سمت پايين ميآم. :)
شبش يك صحبت جالب با يكي از دوستام ميكنم.
يك سري انتقاد از من داره، ميشنوم. حق داره، توي اين چند وقت اخير، يكم اذيتش كردم.
ميگه وقتي با تو صحبت ميكنم، همش اين احساس به من دست ميده كه تو با من بازي ميكني و اصلا من رو به حساب نميآري، ميگه وقتي آدم با تو صحبت ميكنه، مرز شوخي و جدي رو نميتونه تشخيص بده و ...
ناراحت ميشم، چون واقعا همچين قصدي رو نداشتم. به اون ميگم سعي ميكنم كه بيشتر رعايت تو رو بكنم. :)
سهشنبه
عصر يكي از دوستام رو ميبينم. يكم با هم ميچرخيم. صحبت ميكنيم. ميريم جامجم چيزي ميخوريم. و در نهايت خداحافظي ميكنيم.
شبش يك خواب خيلي عجيب ميبينم.
خيلي عجيب. همه چيز عوض شده. بعضي ها اينقدر تغيير كردند كه باور كردني نيست!
...
...
...
توي خواب ياد فالي كه چند روز قبل گرفته بودم ميافتم و توي همون خواب ميرم فال رو به اون نشون ميدم.
چهارشنبه
صبح وقتي از خواب بلند ميشم گيجم. توي حمام، زير دوش ماتم برده. همينجور ايستادم و به خواب ديشب فكر ميكنم و با خودم ميخندم. خوابم درست به عجيبي فالي هست كه چند روز قبلش در اومده. همش تو فكرم كه من اين خواب رو حدود چه ساعتي از نيمه شب ديدم. :)
از امروز كلاس زبانم شروع ميشه، چند تا از همكلاسيها عوض شدند. و يك خانم معلم جديد اومده. اوايل كلاس خيلي مثبت برخورد ميكنيم. ولي بعد حوصله مون سر ميره، شروع به شيطنت ميكنيم. و به بعضي از موضوعات گير ميديم. آخر كلاس با بچههاي خودمون جمع ميشيم و براي جلسه بعد يك نقشه خوب ميكشيم. ;)
پنج شنبه
صبح يك سر ميريم كارگاه، براي بازديد و عكسبرداري و فيلم برداري. (يك توصيه اقتصادي، هيچ وقت با كفش پلوخوري كارگاه نريد، چون بعد كه از كارگاه بيرون اومديد، ميبينيد كه كفشتون خراب شده!)
بعد از ظهر ميرم خونه يكي از دوستام و تا نصف شب حرف ميزنيم. (ساعت 2:45) از وقتي كه تصميم ميگيرم خداحافظي كنم (ساعت 1:15) تا وقتي كه ميآم بيرون حدود 1:30 طول ميكشه.
دوستام خيلي اصرار دارند كه شب بمونم، ولي خب، ميگم بايد برگردم. :)
دوستم، 3 تا داستان خيلي قشنگ برام تعريف ميكنه. با هر كدوم از داستانها يك جور حال ميكنم. از داستان اصليش خيلي خوشم ميآد. خيلي از قسمتهاي اون رو كاملا حس ميكنم. ...
شام ميريم بيرون ميخوريم. و در حالي كه احساس سيري (تركيدن) به ما دست داده، به خونه بر ميگرديم. دستشون درد نكنه. :)
جمعه
اول: اگر اتوبان خيلي خلوت باشه. ميشه 15 دقيقهاي از كرج به تهران رسيد.
دوم: فرض كنيد كه شما با يك عده قرار داريد.
خيلي ديرتون شده.
و ماشينتون اصلا بنزين نداره. (خيلي كم بنزين داره)
ميريد اولين پمپ بنزين، بنزين ميزنيد و بعد به سر قرار ميريد؟! يا همينجوري ميريد سر قرار؟!
منكه راه دوم رو انتخاب كردم. منتها با اين نحو.
1- مسيري رو انتخاب كردم كه توي اون مسير توقف نداشته باشم.
2- مسير انتخابي، بايد در حد امكان كوتاه باشد.
3- در طول مسير تمام تلاشم رو ميكردم كه ترمز نكنم و با يك سرعت ثابت (110-130) حركت كنم. كه البته در بعضي از قسمتهاي مسير اين كار خيلي سخت بود. (رعايت اين اصل در بزرگراه همت خيلي آسون نيست.) موجب ميشه كه آدم مجبور بشه بعضي وقتها از منتها عليه راست سبقت بگيره، بعضي از قسمتها رو هم مجبوره مارپيچ بره.
نتيجه اينكه، بدون اينكه بنزين تموم كنم با كمترين تاخير به مقصد ميرسم. و همچنين ميفهمم كه رانندگي بدون ترمز، چقدر سخت هست.
فيلم كما، بد نيست. حرف پيچيدهاي نميزنه. موضوعي هست كه همه ما از حفظ هستيم. يك قسمتهاي از فيلم هم خنده دار هست.
يكي از بچهها پيشنهاد داده كه براي خيريه خودمون يك كنسرت اسپانيايي راه بندازيم. بعد فيلم در مورد اين قضيه صحبت ميكنيم. نميدونم چي ميشه كه صحبت ما به رقص اسپانيايي ميرسه و اينكه كيا ميتونند اينجوري برقصند....
یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۳
امروز تصميم گرفتم. كه امسال رو خوب تموم كنم.
بايد تمام تلاشم رو بكنم، كه مشكلات دور و برم رو حل كنم. و فكرم رو آزاد كنم.
تا حالا توي يك بعد ازظهر ابري، توي بزرگراه با سرعت بالا رانندگي كرديد؟!
هر رعد و برقي كه توي آسمان ميزنه، اولش اين احساس رو به شما ميده كه يكي از دوربينهاي سرعت سنج از شما عكس گرفته و شما نور فلاش اون رو ديديد. تازه بعد از اينكه توي آينه پشت سرتون رو كنترل ميكنيد، متوجه ميشيد كه فقط رعد و برق بوده و از دوربين خبري نيست. :)
بايد تمام تلاشم رو بكنم، كه مشكلات دور و برم رو حل كنم. و فكرم رو آزاد كنم.
تا حالا توي يك بعد ازظهر ابري، توي بزرگراه با سرعت بالا رانندگي كرديد؟!
هر رعد و برقي كه توي آسمان ميزنه، اولش اين احساس رو به شما ميده كه يكي از دوربينهاي سرعت سنج از شما عكس گرفته و شما نور فلاش اون رو ديديد. تازه بعد از اينكه توي آينه پشت سرتون رو كنترل ميكنيد، متوجه ميشيد كه فقط رعد و برق بوده و از دوربين خبري نيست. :)
تا حالا شده، به يك نفر زنگ بزنيد، و بعد به شما يك چيزهايي بگه كه شاخ در بياريد.
احتمالا بعدش، پيش خودتون، كلي فكر عجيب و غريب كرديد. و بعد در يك حالت خوشبينانه به خودتون گفتيد كه احتمالا طرف از دست يك موضوع ديگه ناراحت بوده كه اينطوري دق دليش رو سر شما خالي كرده. البته ممكنه كه در اين حالت يكم فكرتون مشغول مونده باشه كه ناراحتيش سر چي هست؟! چي كار ميشه براي اون كرد و حتي ممكنه در تمام طول مهموني به همون مكالمه كوتاه فكر كرده باشيد! حتي ممكنه موقع برگشت به خونه، احساس كنيد كه دلتون سنگين هست.
احتمالا شب دير وقت، خسته و مونده از مهموني ميآيد خونه و وقتي وارد اينترنت ميشيد، يك نامه ميبينيد. تاريخ نامه مال يك شب قبل هست. نامه رو كه ميخونيد، يكم به خودتون ميآيد. به خودتون ميگيد توي اين 13-14 روزي كه شما هيچ كس رو نديديد، مثل اينكه يك سري اتفاق افتاده كه خودتون از اون خبر نداريد. چون هيچ موضوعيتي نداشته كه يك دفعه اون نامه رو ببينيد.
اولش خيلي ناراحت ميشيد. احتمالا باز ميخوايد بزنيد زير گريه. با اينكه بغض كرديد، احتمالا يادتون ميافته كه بلد نيستيد گريه كنيد.
دوباره از اول نامه رو ميخونيد. نامه يك جوري نوشته شده، كه در عين اينكه در مورد شما يك صحبتهايي شده، در كنارش گفته شده كه شما هميشه كارهاتون رو توجيه ميكنيد، و براي همين هيچ جوابي رو از شما نميخواد.
حالا شما چي كار ميكنيد؟!
اگر جواب بديد، متهم هستيد كه ميخوايد كارهاي خودتون رو توجيه كنيد، و براي توجيه كارهاي خودتون اون جواب رو نوشتيد.
و اگر جواب هم ندهيد، ممكنه اينجور برداشت بشه كه شما همه چيز رو پذيرفتهايد.
فكر كنم، به يك وضعيت سردرگمي رسيديد، به يك دوراهي؟! ممكنه تصميم بگيريد كه جواب بديد، ولي همچين كه ميخوايد جواب بديد، به شما اين احساس دست ميده كه يك استخون بزرگ جلو مسير گلو شما رو گرفته، و به شما احساس خفهگي دست ميده. در خوشبينانهترين حالت بلند ميشيد و ميريد يك ليوان آب سرد ميخوريد،تا يكم آروم بگيريد. دندنتون رو مسواك ميزنيد. دستگاه را خاموش ميكنيد و ميخوابيد. با اينكه خيلي خسته هستيد، ولي باز ممكنه نتونيد بخوابيد.
احتمالا حالا كه آرومتر شديد به اين فكر ميكنيد كه باز خوبه دليل اين همه ناراحتي رو فهميديد. حالا ميدونيد سر چه موضوعي از دست شما اينقدر ناراحت هست. و احتمالا بعدش باز در مورد دوراهي فكر ميكنيد. ممكنه يك كتاب حافظ كنار تختون باشه. و يك دفعه نصف شبي هوس كنيد كه بريد فال بگيريد.
احتمالا به خودتون ميگيد كه اگر فال بگيريد، حالتون بهتر خواهد شد. و از اين سر در گمي در ميآيد.
احتمالا يكم بد شانسي آورديد، كه فالي كه شما گرفتيد، بر سر در گمي شما افزوده. :)
اگر شعر بعدي و هفتمين شعر بعدي هم، همين حالت رو داشته باشه. ديگه خيلي بد شانس هستيد.
احتمالا به خودتون ميخنديد و ميگيد عجب اشتباهي كرديد. به جاي اينكه مشكل شما حل بشه. يك مشكل به مشكلهاي شما افزوده شده. :))
ديگه ميتونيد تا خود صبح بيدار بمونيد، و به اون دوراهي و به ابيات فكر كنيد. اينقدر فكر كنيد تا وقتي شفق در بياد، اون موقع شما خوابتون ببره. :)
احتمالا بعدش، پيش خودتون، كلي فكر عجيب و غريب كرديد. و بعد در يك حالت خوشبينانه به خودتون گفتيد كه احتمالا طرف از دست يك موضوع ديگه ناراحت بوده كه اينطوري دق دليش رو سر شما خالي كرده. البته ممكنه كه در اين حالت يكم فكرتون مشغول مونده باشه كه ناراحتيش سر چي هست؟! چي كار ميشه براي اون كرد و حتي ممكنه در تمام طول مهموني به همون مكالمه كوتاه فكر كرده باشيد! حتي ممكنه موقع برگشت به خونه، احساس كنيد كه دلتون سنگين هست.
احتمالا شب دير وقت، خسته و مونده از مهموني ميآيد خونه و وقتي وارد اينترنت ميشيد، يك نامه ميبينيد. تاريخ نامه مال يك شب قبل هست. نامه رو كه ميخونيد، يكم به خودتون ميآيد. به خودتون ميگيد توي اين 13-14 روزي كه شما هيچ كس رو نديديد، مثل اينكه يك سري اتفاق افتاده كه خودتون از اون خبر نداريد. چون هيچ موضوعيتي نداشته كه يك دفعه اون نامه رو ببينيد.
اولش خيلي ناراحت ميشيد. احتمالا باز ميخوايد بزنيد زير گريه. با اينكه بغض كرديد، احتمالا يادتون ميافته كه بلد نيستيد گريه كنيد.
دوباره از اول نامه رو ميخونيد. نامه يك جوري نوشته شده، كه در عين اينكه در مورد شما يك صحبتهايي شده، در كنارش گفته شده كه شما هميشه كارهاتون رو توجيه ميكنيد، و براي همين هيچ جوابي رو از شما نميخواد.
حالا شما چي كار ميكنيد؟!
اگر جواب بديد، متهم هستيد كه ميخوايد كارهاي خودتون رو توجيه كنيد، و براي توجيه كارهاي خودتون اون جواب رو نوشتيد.
و اگر جواب هم ندهيد، ممكنه اينجور برداشت بشه كه شما همه چيز رو پذيرفتهايد.
فكر كنم، به يك وضعيت سردرگمي رسيديد، به يك دوراهي؟! ممكنه تصميم بگيريد كه جواب بديد، ولي همچين كه ميخوايد جواب بديد، به شما اين احساس دست ميده كه يك استخون بزرگ جلو مسير گلو شما رو گرفته، و به شما احساس خفهگي دست ميده. در خوشبينانهترين حالت بلند ميشيد و ميريد يك ليوان آب سرد ميخوريد،تا يكم آروم بگيريد. دندنتون رو مسواك ميزنيد. دستگاه را خاموش ميكنيد و ميخوابيد. با اينكه خيلي خسته هستيد، ولي باز ممكنه نتونيد بخوابيد.
احتمالا حالا كه آرومتر شديد به اين فكر ميكنيد كه باز خوبه دليل اين همه ناراحتي رو فهميديد. حالا ميدونيد سر چه موضوعي از دست شما اينقدر ناراحت هست. و احتمالا بعدش باز در مورد دوراهي فكر ميكنيد. ممكنه يك كتاب حافظ كنار تختون باشه. و يك دفعه نصف شبي هوس كنيد كه بريد فال بگيريد.
احتمالا به خودتون ميگيد كه اگر فال بگيريد، حالتون بهتر خواهد شد. و از اين سر در گمي در ميآيد.
احتمالا يكم بد شانسي آورديد، كه فالي كه شما گرفتيد، بر سر در گمي شما افزوده. :)
اگر شعر بعدي و هفتمين شعر بعدي هم، همين حالت رو داشته باشه. ديگه خيلي بد شانس هستيد.
احتمالا به خودتون ميخنديد و ميگيد عجب اشتباهي كرديد. به جاي اينكه مشكل شما حل بشه. يك مشكل به مشكلهاي شما افزوده شده. :))
ديگه ميتونيد تا خود صبح بيدار بمونيد، و به اون دوراهي و به ابيات فكر كنيد. اينقدر فكر كنيد تا وقتي شفق در بياد، اون موقع شما خوابتون ببره. :)
جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳
زندگي مجردي :)
پدر ومادرم و يكي از برادرام شنبه رفتند سفر، بقيه برادرام هم سهشنبه با اتوبوس رفتند كه به اونها ملحق بشند. به من هر چي اصرار كردند، كه برم مسافرت، بهانه آوردم. خيلي تو مود مسافرت رفتن نبودم.
اين بود كه چند روزي، تك و تنها توي خونه موندم.
روز اول تا ساعت 1-2 بعدازظهر خواب بودم. بعد ظهر از خواب بلند شدم و به خودم گفتم: رها، اين تنبل بازيها چي هست كه در ميآري.
اول از همه براي خودم، يك برنامه ريختم. با خودم قرار گذاشتم كه صبحها حتما چايي درست كنم. ناهار بخورم، شام هم بخورم. (براي من كه از آشپزي خوشم نميآد، اين كارها، مثل كشيدن دندون فيل هست.)
چايي درست كردن، خيلي سخت نبود، قبلا چندباري اين كار رو كرده بودم. ولي ناهار درست كردن، براي خودم، خيلي سخت بود. من هميشه، وقتي خونه تنها ميموندم، نيمرو يا املت درست ميكردم و ميخوردم. از اونجا كه نميخواستم از بيرون غذا بگيرم، چند روزي ناهارام فقط تو همين مايهها بود. (با خودم قرار گذاشتم در اولين فرصت درست كردن بقيه غذاها رو هم ياد بگيرم.)
بعد از نهار تا ساعت 4-5 فيلم نگاه ميكردم و به كارهاي خونه ميرسيدم. ساعت 5-6 لباس ميپوشيدم و از خونه ميرفتم بيرون. معمولا هر روز خونه چند تا از دوستام براي عيد ديدني ميرفتم. البته ديروز كه هوا ابري و باروني بود، دلم نيومد كه كوه نرم. توي اون هوا شال و كلاه كردم و رفتم كوه. :) جاي همه خالي، به نظرم همه چيز داره تغيير ميكنه، غير از كوه كه مثل هميشه ثابت و استوار هست. همون اول مسير، بوي نمنم بارون، بوي سبزي بهار و بوي پهن تازه حالم رو جا آورد.
براي شام، هر شب خونه يكي از دوستام ميرفتم. (اينجوري، ديگه مجبور نبودم شام هم نيمرو بخورم. :)، الان يادم افتاد كه سوسيس و يكسري ديگه غذاي سرخ كردني هم بلدم، ولي پلو بلد نيستم درست كنم. :) )
براي اينكه قشنگ كارهاي خونه رو تجربه كنم، غير از رسيدگي به كارهاي آشپزخونه، تصميم گرفتم پيراهنم رو هم بشورم كه ببينم مزه شستن لباس با دست چطوري هست. :)
بعد از چند روز كه تنها زندگي كردم به اين نتيجه رسيدم كه تنها زندگي كردن آسون نيست، ولي فكر كنم اگر بخوام يك روز تنها زندگي كنم، از پس اين كار هم بر ميآم. :)
پدر ومادرم و يكي از برادرام شنبه رفتند سفر، بقيه برادرام هم سهشنبه با اتوبوس رفتند كه به اونها ملحق بشند. به من هر چي اصرار كردند، كه برم مسافرت، بهانه آوردم. خيلي تو مود مسافرت رفتن نبودم.
اين بود كه چند روزي، تك و تنها توي خونه موندم.
روز اول تا ساعت 1-2 بعدازظهر خواب بودم. بعد ظهر از خواب بلند شدم و به خودم گفتم: رها، اين تنبل بازيها چي هست كه در ميآري.
اول از همه براي خودم، يك برنامه ريختم. با خودم قرار گذاشتم كه صبحها حتما چايي درست كنم. ناهار بخورم، شام هم بخورم. (براي من كه از آشپزي خوشم نميآد، اين كارها، مثل كشيدن دندون فيل هست.)
چايي درست كردن، خيلي سخت نبود، قبلا چندباري اين كار رو كرده بودم. ولي ناهار درست كردن، براي خودم، خيلي سخت بود. من هميشه، وقتي خونه تنها ميموندم، نيمرو يا املت درست ميكردم و ميخوردم. از اونجا كه نميخواستم از بيرون غذا بگيرم، چند روزي ناهارام فقط تو همين مايهها بود. (با خودم قرار گذاشتم در اولين فرصت درست كردن بقيه غذاها رو هم ياد بگيرم.)
بعد از نهار تا ساعت 4-5 فيلم نگاه ميكردم و به كارهاي خونه ميرسيدم. ساعت 5-6 لباس ميپوشيدم و از خونه ميرفتم بيرون. معمولا هر روز خونه چند تا از دوستام براي عيد ديدني ميرفتم. البته ديروز كه هوا ابري و باروني بود، دلم نيومد كه كوه نرم. توي اون هوا شال و كلاه كردم و رفتم كوه. :) جاي همه خالي، به نظرم همه چيز داره تغيير ميكنه، غير از كوه كه مثل هميشه ثابت و استوار هست. همون اول مسير، بوي نمنم بارون، بوي سبزي بهار و بوي پهن تازه حالم رو جا آورد.
براي شام، هر شب خونه يكي از دوستام ميرفتم. (اينجوري، ديگه مجبور نبودم شام هم نيمرو بخورم. :)، الان يادم افتاد كه سوسيس و يكسري ديگه غذاي سرخ كردني هم بلدم، ولي پلو بلد نيستم درست كنم. :) )
براي اينكه قشنگ كارهاي خونه رو تجربه كنم، غير از رسيدگي به كارهاي آشپزخونه، تصميم گرفتم پيراهنم رو هم بشورم كه ببينم مزه شستن لباس با دست چطوري هست. :)
بعد از چند روز كه تنها زندگي كردم به اين نتيجه رسيدم كه تنها زندگي كردن آسون نيست، ولي فكر كنم اگر بخوام يك روز تنها زندگي كنم، از پس اين كار هم بر ميآم. :)
اشتراک در:
پستها (Atom)