ديشب يك خواب جالب ديدم،
توي اتوبان ميرفتم كه يك دفعه از يكي از خروجي ها خارج شدم، ديدم يك سري ماشين توي يك جاده فرعي دارند ميرند، من هم افتادم دنبالشون. جلوم يك دهاتي بود كه سوار يك موتور درب و داغون بود. با اين كه سرعت من خيلي زياد بود، بازم او سعي ميكرد جلو من حركت كنه. توي دلم ميگفتم: عجب آدمي هست با همچين موتوري، اينقدر تند ميره. رسيديم به يك شهر كوچيك، من همچنان پشت موتور ميرفتم. تا اينكه رسيديم به يك مسجد، به من گفت اوني كه دنبالش هستي اينجاست، تو بايد از اين ورودي وارد بشي.
وارد شدم،
تا به حال همچين جايي نديده بودم. اينقدر قشنگ و نوراني بود... خلاصه اونجا نماز خوندم. واقعا محو ابهت اونجا شده بودم، و داشتم به جاهاي مختلفش سرك ميكشيدم كه از خواب بيدار شدم. مكان فوق العاده قشنگي بود. :)