ديروز خيلي خسته و بهم ريخته بودم.
پريروز وقتي ميخواستم برم كرج اينقدر خسته بودم. كه تو مسير اتوبان، همش چرت ميزدم. يكسري از قسمتهاي مسير اصلا يادم نميآد. حتي يك جا وايسادم، بلكه يكم خواب از سرم بپره. (يكي نيست به من بگه، با اين حال و روز مگه مجبور بودي اين راه رو بري؟!)
خوشبختانه موقع برگشت، راحت اومدم و ديگه خوابم نمياومد.
ديروز تو شركت، مثل اسپند رو آتيش بودم. همش اين ور اونور ميرفتم. دنبال يك گزارش ميگشتم. از اون وقتها بود كه هر كسي سوالي ميكرد، بايد چندين ثانيه منتظر ميموند تا جواب بگيره.
فكرم پيش صحبتهايي بود كه با يكي از دوستام كردم، موقع صحبت، ياد اون قديمها افتادم كه هر شب خونه يكي از دوستام ميرفتم و دوتايي تا پاسي از شب با هم صحبت ميكرديم.
حالا در كنار اين اتفاقات، يكي ديگه از دوستام ميخواد عروسي كنه. بعد از 1-2 بار عوض كردن قرار. امروز هم ديگه رو ديديم. برام از اول همه چيز رو گفت، اصلا فكر نميكردم به اين همه مشكل بر خورده باشه. كلي از طرف خانواده خودش اذيت شده بود. يك سري نگراني در مورد توان مالي پسره داشت و ... حالا از من نظر ميخواست كه چي كار بكنه. ميگم:الان من چي بايد بگم. شماها همه حرفها رو زديد. بله برون هم كه انجام شده. قرار عقد رو براي 5 شنبه كه گذاشتيد. حالا من بايد چي بگم؟! :) يكم دلداريش دادم.
هفته پيش، يك روز با يكي از دوستام بيرون بودم، دوستم به من گفت: رها، حال داري يك سر تا جاده لواسون بريم. منم گفتم: آره. يكم از راه رو كه رفتيم، هوس كردم تا شمشك برم.
يكي دوبار دوستم به من گفت: كه بيا برگرديم، و من گفتم: يكم ديگه بريم. آخرش بيخيال شد. گفت: تو تصميمت رو گرفتي، برا چي من خودم رو ضايع كنم. هي به تو بگم برگرديم. ...
ساعت 8-8:30 بعدازظهر بود كه رسيديم شمشك. رفتم: بالاترين نقطه شمشك. درست همونجا كه هميشه ميرم. از اون بالا به پايين نگاه كردم.
منظره روبروم تغيير كرده بود. 2 تا ساختمان بلند، مقدار زيادي از ديد جلوي كوه رو گرفته بودند. هوا بينظير بود. تو گرماي تهران، اون بالا آدم از خنكي بدنش مور مور ميشد. :)
ساعت 9:30 ميدون نوبنياد بوديم. باز خوب بود كه ماشينم رو هنوز از آببندي در نياورده بودم. و آروم مياومدم. :)
چهارشنبه شب داييم اومد خونمون، و بعد از احوالپرسي من رو براي 5شنبه شب دعوت كرد، خونشون. يك جلسه دورهاي دارند، هر چند وقت يكبار كه نوبت داييم ميشه. داييم من رو دعوت ميكنه. اين دفعه به يك مناسبتي، يكي از اعضا قديم، يك تاريخچه كوتاه در مورد جلسهاشون گفت. باور نميشد كه حدود 18 سال هست كه اين جلسه پابرجاست. و داره ادامه حيات ميده. موضوع صحبت هم خيلي جالب بود اونشب. در مورد فضاي عمومي، و نقشي كه اين فضا در آگاهي مردم داره. برام جالب بود. :)
بالاخره حرفم رو زدم. با اينكه ميتونستم جواب بهتري بگيرم با اين حال از جوابي كه داد ناراحت نيستم، چون به نظرم كاملا منطقي بود. خوشحالم كه ميدونه چي تو فكر من ميگذره و من در چه مورد فكر ميكنم. ميدونم كه زمان، نتيجه همه چيز رو مشخص ميكنه. :)
چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر