الان حدود يك هفتهاي است كه ميخوام بنويسم، دقيقا از روز 1 شنبه ميخواستم بشينم پشت كامپيوتر و در مورد جرياناتي كه از چند روز قبلش بوده بنويسم، منتها يا حوصله نداشتم يا اينقدر خسته بودم كه حس نوشتن نبود.
* شنبه شب (شب عاشورا) وقتي رسيدم خونه، خيلي خسته بودم. درسته كه فقط خداحافظي كردم، ولي همون كار به شدت از من انرژي گرفته بود. ميخواستم برم كرج خونه يكي از دوستام كه حليم پزي داشتند. سرم به شدت درد ميكرد، گفتم يكم بخوابم شايد حالم بهتر بشه! ساعت 9:30 بود كه از خواب بلند شدم. هنوز گيج بودم، يك قرص خوردم، بلكه سر دردم بهتر بشه...
خيلي دوست داشتم برم، ولي حالم خوب نبود و سرم درد ميكرد. ساعت 10:30 اومدم تو اتاق لباس پوشيدم، حتي وقتي كه لباس ميپوشيدم شك داشتم كه برم يا نه، تاز وقتي مطمئن شدم ميخوام برم كه از اطاقم اومدم بيرون و به بابام گفتم دارم ميرم كرج!
اومدم پايين، ديدم جلو جفت درهاي پاركينگ، ماشين پارك كردند و ماشين رو نميشه آورد بيرون! يكم گشتم: تا صاحب ماشينها رو پيدا كردم.
ساعت 11 بود كه بالاخره به سمت كرج راه افتادم. حدود ساعت 11:30 بود كه به خونه دوستم رسيدم. به نظرم خيلي خلوت رسيد. مثل پارسال رفتم، پاي ديگها و دوباره به نيت هر نفر يك دور حليم هم زدم. ماندانا، ترانه، سارا، ايرج، مريم (به توان 3)، ساناز، ناصر، الهه، پگاه، هومن، سايه، فرنوش، رحمان، مهديه، شهرام و ... خلاصه هر كس كه به ذهنم ميرسيد. ...
زير چادر يك كم گرم بود، با منصور اومديم بيرون و با هم يكم در مورد اتفاقات يكسال اخير صحبت كرديم. يكسري از اتفاقات رو اصلا انتظارش رو نداشتيم. ...
فكر كنم جنس ذغالش خيلي خوب نبود، بعد از باد زدن ذغال، تمام لباسهام همچين بوي ذغال گرفت كه وقتي رسيدم خونه مجبور شدم همه لباسهام رو عوض كنم. (تازه همون شب لباسم رو براي اولين بار پوشيده بودم.)
با اينكه امسال خيلي زودتر از پارسال پاي ديگها رسيديم، ولي بازم يك قسمت از مراسم رو از دست داديم. (اون قسمت كه وقتي در حليمها رو بر ميدارند، همه سعي ميكنند ببينند كه چي روي حليم نوشته شده)، بعد از اينكه گوشت رو به حليم اضافه كردند و يك مقدار دوباره حليم رو هم زدند، حليم رو پخش كردند، و بعدش هم ملت مشغول شستن ديگ و وسايل حليم پختن شدند، موقع شستن يادم افتاد كه ديشب خودم رو فراموش كردم، بعد به خودم خنديدم. به خودم گفتم: خدا رو شكر كن كه مشكلات بقيه رو ندارم. تو جامعه اينقدر آدمها، با مشكلات عجيب و غريب دست به گريبان هستند، كه مشكلات من به قول معروف انگشت كوچيكه مشكلات اونها هم نميشه! (پارسال وقتي رسيديم كه ديگها رو هم شسته بودند و ملت داشتند ديگها رو جا به جا مي كردند.)
نزديك تهران كه رسيدم، تازه ياد چند نفر ديگه افتادم. تو دلم ميگم خدايا اونها رو هم جز همون ديشبيها قبولشون كن.
* بچه كه بودم، يك دفعه كه با پدرم براي تماشاي دستههاي عزاداري رفته بوديم، از پدرم پرسيدم، چرا مردم علم بلند ميكنند؟!
پدرم گفت: به ياد حضرت عباس كه علمدار بوده و ...
تا سالها بعد (كلاس سوم، چهارم دبستان) تو ذهنم بود كه حضرت عباس عجب زوري داشته.
پيش خودم مجسم ميكردم كه حضرت عباس يك علم 20 شاخه رو با يك دستش ميگرفته و با دست ديگرش با دشمنهاش ميجنگيده!
الان دوباره چند سال هست كه مد شده، تا بعضي از هياتها سال به سال علمهاشون رو بزرگتر ميكنند، انگار كه با بزرگ شدن علم، ثواب عذاداريشون هم بيشتر ميشه؟!
تو كوچه ما، يكي تازه 3-4 سال هست كه به اين محل اومده، بعضي از همسايهها ميگويند كه طرف تو يكسري كارهاي خلاف هست... (بگذريم) در عرض همين چند سال كه اومده تو محل ما، ماشين خودش از اون شورلت آمريكاييهاي قديمي تبديل به ماكسيما شده و براي خانمش هم پرشيا گرفته. از اون تيپها هست كه با اين وضعش خيلي وقتها كه از دم خونشون رد ميشيم طرف با يك زيرپوش و يك شلوار كردي دم در خونه نشسته!
ايشون تو 2-3 سال اخير يك هيئت راه انداخته و امسال براي اولين بار دسته راه انداخته بود. (سالهاي پيش من دسته ايشون رو نديده بودم) هيئتشون امسال 3 تا علم داشت كه علمهاش همينجوري صاف تو كوچه ما نمياومد!! (علمهاشون 21 شاخه و 23 شاخه بود.) ....
* يكي ديگه از دوستام هم رفت.
از چند هفته پيش هر وقت تو ماشين فكر رفتن دوستم رو ميكردم، ناخودآگاه گوشه چشمم اشك جمع ميشد. براش از ته دل خوشحال بودم كه داره ميره و از طرف ديگه ميدونستم به اين راحتي كسي نيست كه جاي او رو برام بگيره. روز آخر، دوست داشتم، بشينم راجع به يك سري مسائل با او صحبت كنم. ولي وقتي قيافه خسته او رو ديدم دلم نيومد.
خيلي سخته آدم همهجا و در هر وضعيتي سعي كنه كه يك حالت رو داشته باشه. خيلي جاها خالي از احساس و ...
* چند روز پيش باز سنگين شده بودم، يكي از دوستام خنديد و گفت: خب چرا گريه نميكني! خنديدم و گفتم: خيلي وقته گريه نكردم، اينقدر جمع شده، كه ميترسم اگر بزنم زير گريه همه دور و بريهام رو سيل ببره. ...
* كوه هميشه زيباست، مخصوصا وقتي كه كوه از برف سفيد شده باشه و در زير نور مهتاب آدم توي محيط كوه باشه. :)
اون بالا 2 تا برادر 2 قلو همسان با 2 تا خواهر كه اونها هم 2 قلو همسان بودند ديديم. خيلي باحال بود. به شكوفه گفتم: اينها رو ديدي، شكوفه فرياد زد، رها تو اينها رو هم ميشناسي؟! خنديدم، به شكوفه ميگم: درسته من خيليها رو ميشناسم، ولي ديگه هركي كه تو كوه هست كه با من آشنا نيست. :)
* و در آخر اينكه، امروز صبح امتحان دادم. ديشب تقريبا تا ساعت 4:00 صبح بيدار بودم، اصلا خوابم نميبرد. يكسري از سوالها رو خيلي راحتتر از اوني كه فكر ميكردم جواب دادم، يكسري قسمتها رو هم بطور كل فراموش كرده بودم. هر چي بود. تمام شد. :)
امروز به اين فكر ميكردم، هر كسي يك دليلي براي ادامه تحصيل داره. بعضي براي كسب موقعيت شغلي بهتر، بعضيها هم براي موقعيت اجتماعي بهتر. ...
پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر