* چند وقتي هست كه از او هيچ خبري ندارم.
هر چند وقت يكبار به او زنگ ميزدم. منتها الان چند ماهي هست كه جور نشده به اون زنگ بزنم. خيلي وقته كه او رو، روي خط هم نديدم. هر چي هم توي ياهو براش پيغام ميگذارم، خبري از او نميرسه. (گر چه از اين مطمئن نيستم كه پيغامها به اون رسيده يا نه.)
ديگه ديشب طاقت نياوردم. يك نامه براش نوشتم و حال و احوالش رو پرسيدم.
ديشب اومد تو خوابم. خواب ديدم كه يك سفر اومده ايران، با هم كلي رفتيم گشتيم. خيلي سرحال نبود. ولي من اينقدر از ديدنش خوشحال بودم كه حد نداشت. همينجور بالا و پايين ميپريدم، دستش رو گرفته بودم و با خودم جاهاي محتلف ميبردمش ...
خيلي دلم براش تنگ شده، اميدوارم هر جا هست سالم و سلامت باشه. :)
* امروز بعد از مدتها رفتم دانشكده كه يكم درس بخونم. 2-3 ساعتي درس خوندم. بعدش براي هواخوري رفتم يك گشتي تو دانشكده زدم كه 2-3 تا از كارمندهاي دانشكده رو ديدم. احوال پرسي كردن همون و 3 ساعت صحبت كردن با اونها همون.
خيلي خوبه كه آدم بتونه اشتباهات دوستاش رو ببخشه، و اونها رو نديد بگيره.
سر يك تلفن كوچيك و اينكه چرا راجع به فلان موضوع فلاني توضيحي نداده. كل رابطه 12-13 سالشون رو دارند به هم ميزنند. هر چي فكر كردم، ديدم نميتونم بي تفاوت باشم.
پيش خودم ميگم، خيلي از ما اصلا ارزش و قدر بعضي از دوستيهامون رو نميدونيم. و چه راحت از اونها ميگذريم. ... انگار كه هر روز ميتونيم همچين دوستهايي پيدا كنيم!!
پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر