1- اندر مزاياي داشتن برادر و خواهر كوچكتر :)
چند شب پيش از بغل تخت دادش كوچيك كوچيكم رد ميشدم، كه چشمم افتاد به كتاب داستاني كه دست گرفته بود و ميخوند. :)
مال دوستش بود و قرار بود امروز ببره به دوستش پس بده.
اسم كتاب رونيا دختر يك راهزن بود، اينقدر از اين كتاب خوشم اومد كه با وجود خستگي بيش از حد اين چند روز، نشستم و هر جور بود كتاب رو ديشب تموم كردم.
پشت كتاب نوشته بود مناسب براي گروه سني 9 تا 15
خيلي خوشم اومد. مدتها بود كه همچين داستان شيريني نخونده بودم. ياد كتاب توسن بادپا افتادم، هوس كردم بازم اون رو بخونم. بايد برم از خالهام اون كتاب رو بگيرم. :)
2- اتفاق
امروز صبح ياد يكي از دوستام افتادم، حدود 1 ماه و نيمي بود كه از اون خبر نداشتم. آخرين بار اون به من زنگ زده بود، تصميم گرفتم امروز بعدازظهر هر جوري هست به اون زنگ بزنم.
امروز ظهر داشتم كار ميكردم كه يك دفعه ديدم، همون دوستم به من زنگ زده. :) كلي خوش و بش كرديم. قرار شد، اگر كارم زود تموم شد بعد از ساعت كاري همديگر رو ببينيم.
- ظهر به من گفتند كه فردا صبح من هم بايد برم ماموريت! اصلا رادستم نبود كه برم، تو خود شركت كلي كار دارم. ساعت 4:30 به دوستم زنگ زدم كه من حداقل تا ساعت 5-5:30 كار دارم. اگر ميشه حدود ساعت 5 به من زنگ بزن، تا ببينم بعدازظهر ميتونم بيام يا نه.
ساعت 5 يكي ديگه از دوستامون كه قراره با ما بياد ماموريت، به من ميگه رها اگر كار داري و مشكلت هست كه بياي من كار تو رو هم انجام ميدهم. ميخواي يك صحبت بكنيم، اگر مهندس قبول بكنه. تو نميخواد بياد. ميگم قربونت. ساعت 17:15 دقيقه مذاكرات به نتيجه ميرسه و من از اين ماموريت معاف ميشم. :)
اطلاعات رو قراره با نوتبوك ببرند، نميدونم چه مشكلي پيش اومده كه نوتبوك شبكه رو نميشناسه. با هر زحمتي هست اطلاعات رو روي نوتبوك ميريزم. و راس ساعت مقرر دوستم رو ميبينم. (اگر قرار بود برم ماموريت، نميتونستم ببينم. و بايد ميموندم شركت كارهام رو براي فردا آماده ميكردم.)
از ديدن دوستم خيلي خوشحال ميشم.
به من ميگه رها، من تو خيابون ونك يك كاري دارم، وقت داري اول بريم اونجا؟! ميگم براي من مسئلهاي نيست. راه ميافتيم به سمت ميدون ونك. درست اول خيابون ونك. يكي ديگه از دوستام رو ميبينم كه با قيافه فوقالعاده خسته از جلو ماشينم رد ميشه. اول چندتا بوق ميزنم و همون جا نگه ميدارم، متوجه من نشده. سرم رو از پنجره بيرون ميكنم و او رو صدا ميكنم و ميگم سوار شو. دوستم گيج شده، بعد كه ميبينه منم سريع سوار ميشه.
دوستام رو به هم معرفي ميكنم. در حالت عادي هيچوقت امكان داشت كه اين دو نفر همديگر رو ببينند. !!!
يكم تو ماشين صحبت ميكنيم. يك دفعه دوستم كه تازه سوار شده به اون يكي دوستم ميگه: اسم تو خيلي برام، آشنا هست. به نظرم رها قبلا از تو خيلي تعريف كرده. و گفته تو چقدر خوبي و ...
خندم گرفته! از يك طرف دوستم اصرار كه آره تو از اين دوستت تعريف كردي، و از طرف من انكار، كه نه من از فلاني تعريف نكردم. :)) از اونجا كه دوست دومي خيلي خسته است، تصميم ميگرم كه دوست دومي رو برسونم. دوست اولي يكجايي وسط راه پياده ميشه. به ما ميخنده و ميگه: من رفتم، خودتون 2 تا يك جوري با هم كنار بياييد كه تو از من تعريف كردي يا نه!
بالاخره يادم ميآد كه چرا راجع به اين دوستم، با اون دوستم صحبت كردم. و از اون تعريف كردم. حق با دوستم بود.
توي راه، دوستم در مورد كار جديدي كه شروع كرده صحبت ميكنه، و مشكلاتي كه داره. همش 2 روز هست كه به شركت جديد اومده، و اگر من نميديدمش، هيچ تلفن مستقيمي از اون نداشتم!)
شب ميرم خونه يكي از دوستام، تو ذهنم هست كه امشب، شب تولد خانمش هست، ظاهرا 1-2 شب اشتباه كردم، و 1-2 روز ديگه تولد اون هست. :)
پ.ن.
1- امروز، روز خوبي بود.
2- ميدونم كه چندتا از دوستام، خيلي از اين داستان خوششون ميآد. احتمالا در اولين فرصت اين كتاب رو ميخرم و به اونها هم ميدم بخونند و لذت ببرند. :)
3- بعضي وقتها اتفاقاتي براي شما ميافته، كه شما اصلا فكرش رو هم نميكنيد. يعني روي كاغذ احتمال انجام آن اتفاق شايد حدود 0.00000000001 باشه. ولي ميبينيد كه اون اتفاق ميافته.
4- امشب موقع رفتن به خونه، خانم دوستم به من گفت: رها خيلي تند نرو. منم خنديدم و گفتم: امشب خيلي خستهام تند نميرم!
نتيجه: امشب سريعتر از هر شب ديگه اومدم. قبلاها هر كاري كرده بودم ماشينم سريعتر از 155تا نرفته بود. امشب كيلومترشمار بالاتر از 165 رفت.
دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر