سه شنبه يك روز خيلي خسته كننده بود، از صبح همين جور كار داشتم، در آن واحد 2-3 تا كار رو داشتم انجام ميدادم. تا ساعت 8 و نيم هم شركت بودم. يكي از برنامهها مشكل پيدا كرده بود. اينقدر بالاپايين كردم، كه خسته شدم. حواسم همش به امتحان فردا بود.
رسيدم خونه يكم استراحت كردم و بعد نشستم سر درس، هيچي بلد نبودم. يك قسمت زياد درس در مورد افعال مركب Phrasal verbs بود يك قسمت هم در مورد اينكه فلان فعل چه حروف اضافهاي داره و ...
خلاصه بايد حفظ ميكردم، منم كه طبق معمول از حفظ كردن بيزارم.
ساعت 1:30 خسته شدم، اومدم رو خط كه يك تمپليت براي يكي از دوستام آماده كنم. همچين كه اومدم رو خط ديدم معلم زبانمون هم آنلاين شده. گفتم الان پيش خودش ميگه كه اين شب امتحان هم ول كن نيست. (ترم پيش همين معلممون را با يكي از دوستام اشتباه گرفته بودم، شب قبل امتحان، هي به من ميگفت درس خوندي، منم فكر ميكردم دوستم هست، مسخرهاش ميكردم، ميگفتم كي درس ميخونه... :) )
چهارشنبه تا نزديك ظهر درس ميخوندم. و تمرين حل ميكردم. بعدش هم كار كار كار
امتحان رو خوب ندادم. هنوز بايد تمرين كنم، تا اين افعال رو خوب ياد بگيرم.
شب يكي از دوستام رو بردم رسوندم. توي راه كلي برام صحبت كرد، راجع به دعوايي كه با رئيسشون تو شركت كرده، و اينكه چطور حال بعضي ها رو گرفته. همينجور گوش ميكردم. بابت يك كاري كه قبلا كرده بودم يك هديه به من داد.
هديه يك بسته شكلات بود. بستهاش كه خيلي خوشگل بود و شكلاتها خيلي خوشمزه به نظر ميرسيدند. :) هفته پيش وقتي در مورد خوردني از من پرسيد، حدس زدم كه ميخواد براي من يك بسته شكلات بگيره، البته انتظار نداشتم همچين شكلاتي بگيره. :)
هديهاش فقط يك مشكل داشت، اونهم اينكه من دوست دارم هديه كه ميگيرم همينجور حفظشون كنم. مثلا خيلي از هديههايي كه گرفتم، هنوز كنار كاغذ كادوهاشون نگه ميدارم. شب كه رسيدم، اول ميخواستم يك جايي نگهشون دارم. بچه كه بودم، وقتي يك شكلات خوشگل ميگرفتم، ميبردم يك گوشه قايمش ميكردم و بعضي وقتها تا يك سال نگهشون ميداشتم. و بعد ميخوردم. انگار تماشاي شكلات بيشتر از خوردنش به من كيف ميداد.
ولي الان يك چند وقتي هست كه تغيير كردم. دوست دارم به جاي اينكه يك مدت زياد شكلات رو نگاه كنم، زودتر مزه شكلات رو بچشم. رسيدم خونه، سريع در جعبه رو باز كردم. يكي از شكلاتها رو برداشتم. هر كدوم از شكلاتها توي يك زرورق خوشگل طلايي پيچيده شده بود. تو زرورق يك شكلات شكلاتي بود كه وسطش يكدونه فندوق بود. :) خيلي خوشمزه بود. :P
با اينكه امتحان روز قبل رو خوب نداده بودم، ولي ديگه نگراني امتحان رو نداشتم.
5 شنبه روز خوبي بود.
5 شنبه نزديك غروب رسيدم خونه، خسته بودم گرفتم خوابيدم. تو همون مدت كوتاهي كه خوابيدم. يك خواب ديدم. تو دنبال يك فيلم ميگشتي. ولي هر چي فكر ميكنم اسم فيلم يادم نميآد. اسمش مثل همون اسمهاي عجيب و غريبي بود كه قبلا ميگفتي. ...
جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر