چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲

امروز وقتي زنگ زد، فهميدم كه حالش يكم گرفته است.
توي كوه خيلي آروم بود، خيلي سعي كردم كه اون بالا چيزي از اون نپرسم، ولي بالاخره موقع برگشتن حال پدرش را پرسيدم. ظاهرا حال پدرش اصلا تعريفي نداره، بعد از اينكه چند روز حال پدرش به سمت بهبودي مي‌رفت، دوباره حال پدرش بدتر شده.

اميدوارم كه هر چه زودتر حال پدرش خوب بشه. :)


يكي نيست به اين ديوانه بگه، چرا هيچ جا كوتاه نمي‌آي. بچه پر رو، همش حرف خودش را مي‌زنه. اوهوي بچه، حتما بايد زمين گير بشي، تا حرف بقيه را گوش بدي؟ حداقل بلند شو برو دكتر، خودت را نشان بده.
نخير اصلا گوشش به اين حرف‌ها بدهكار نيست. حرف هيچ كس را قبول نمي‌كنه.

واقعا كه بعضي‌ها خيلي پر رو هستند.


بعد از چند ماه برنامه ريزي، فكر كنم براي 2 روز برم مسافرت. (اگر اتفاق خاصي نيافته) از دوستامون كه خيري به ما نرسيد. ...
آخر سر مجبور شدم، خودم يك فكري به حال خودم بكنم. خيلي دوست داشتم كه يك سفر با دوستام برم. ولي نشد. انشاا... دفعه بعد.

هیچ نظری موجود نیست: