توی خیابان، خیلی آرام رانندگی میکنم که یک دفعه ماشین تکون میخوره! سریع تو آینه وسط نگاه می کنم، پشتم ماشینی نیست. اما از تو آینه بغل یک موتورسوار را میبینم که خورده به ماشینم. از این آدمها هست که لباس مرتب و شیک تنشون هست و وسایلشون توی یک کوله پشتی پشتشون هست. کلاه کاسکت دارند و سوار موتور کراس هستند.
از روی تکونی که ماشین خورده، به نظرم میآد که تصادف نباید خیلی جدی باشه. یک نگاهی به او میاندازم و راه میافتم. سریع میآد به من میگه که وایسا اگه خسارتی خوردی، حساب کنم.
میزنم بغل، یک نگاه سرسری میکنم، یک کم خاک روی سپرم رفته! میپرسم، با لاستیک خوردی به ماشین؟ میگه: بله، ببخشید یک لحظه نتونستم به موقع ترمز بگیرم. میگم مشکلی نیست. بریم. تشکر می کنه و راه میافتیم.
توی راه به این فکر می کنم، که اگر اون لحظه من رو نگر نداشته بود، ممکن بود همیشه توی ذهنم یک آدمی بیاد، که به ماشینم زده و عین خیالش هم نبوده که زده به ماشینم. و ...
ولی الان فکر میکنم، آدمی بوده که قبول کرده اشتباهی کرده و حاضر بوده اشتباهش رو جبران کنه و بابت کارش عذرخواهی کرده و من هم قبول کردم. این آدم دیگه هیچ دینی نصبت به من نداره!
سهشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر