حدود 2-3 هفته از سال تحصیلی می گذشت، تقریبا هر روز صدای آجیر رو می شنیدم، و مادرامون به دو میاومدند دنبال ما. و ما دیگه یاد گرفته بودیم که در این مواقع بریم زیر نیمکت، که اگر بمب خورد توی مدرسه اتفاقی برای ما نیافته. (بچه بودیم دیگه :) )
مدرسهای که میرفتم، سال اولی بود که باز شده بود. اینقدر شلوغ بود که توی حیاط باید راهات رو باز میکردی که راه بری، اگر نه به بقیه می خوردی.
وقتی زنگ تفریح می خورد، کلاس اولی ها از ترسشون میرفتند کنار حیاط میایستادند که کسی به اونها نخوره. آخه هیکل بچههای سال بالایی نسبت به ما خیلی بزرگ بود. مثل غول بودند. بچههای همسایهمون خیلی رعایت میکردند و هی دستم رو می گرفتند که نرم وسط حیاط (من از اونها تقریبا 1 سال کوچکتر بودم)، خلاصه یک دفعه دستم رو از دست بچهها در آوردم و آزادانه شروع کردم دویدن وسط حیاط، هنوز یک دور، دور حیاط نچرخیده بودم که یک غول که فکر کنم کلاس پنجمی بود، خورد به من و افتاد روم، توی اون شلوغ و پلوغی 2-3 نفر دیگه هم افتادند. وقتی بلند شدم دماغم خونی بود. تمام زنگ تفریح سرم زیر شیر آب بود. مگه خونش بند میاومد. اومدم خونه لباسم پر خون بود.
وقتی این اتفاق افتاد مادرم دیگه نگذاشت برم مدرسه، شاید حق داشت.
همسایهها همش به مادرم میگفتند مگه مجبوری وسط این جنگ رها رو یک سال زودتر بفرستی مدرسه، هر روز هم بخاطر آجیر و حمله هوایی بدوی بری دنبالش. دیر نمیشه، بگذار سال بعد، انشا... تا اون موقع جنگ تموم میشه. مادرم هم این اتفاق رو بهانه کرد و نگذاشت برم مدرسه و با خالهام فرستاد یک آمادگی که نزدیک مدرسه خالهام بود.
توی دوران بچه گیم، همیشه ناراحت بودم که چرا یک سال نسبت به پسر عمو، پسر عمه و دوستام عقب افتادم. خلاصه اولین هفتههای سال تحصیلی این گونه برای من گذشت!
دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر