کلی ذوق و شوق داشتم که یک سال زودتر میرم مدرسه، اون سال از بچه هایی که می خواستن یک سال زودتر بروند کلاس اول، امتحان می گرفتند، اگر تو امتحان قبول می شدند، اجازه میدادند توی کلاس اول ثبت نام کنند. با پسر عمه و پسر عموم کلی کل کل می کردیم که کدوممون، نمره بالاتری آوردیم و کدوم باهوشتریم. خداییش نمرم خیلی خوب شده بود. :)
اون ذوق و شوق اول مهر، خیلی دوام نداشت.
همون بعدازظهر روز اول مدرسه، برای اولین بار صدای آجیر قرمز رو شنیدم، هیچ کس نمی دونست باید چی کار کنه، معلم ما گفت سرتون رو بگذارید روی میز، بعد دستون رو بگذارید روی سرتون. صدای انفجار از اون دورها می اومد.
بخاطر همین صداها ما رو زود تعطیل کردند، من هم شاد و خندون که اولین روز مدرسه رو تموم کردم، از در مدرسه اومدم بیرون، وقتی از در مدرسه خارج شدم، 2 تا از همبازیهام توی کوچه که اونها هم کلاس اولی بودند دیدم، که دارند گریه میکنند. گفتم: برای چی گریه میکنید، گفتند: میگن بمبارون کردند، نکنه بابا و مامانامون کشته شده باشند. بغض گلوم رو گرفت، منم زدم زیر گریه.
خوشبختانه چند دقیقه بعداز این ماجراها مادر یکی از بچه ها رسید، خیال هممون رو راحت کرد و ما رو برد خونه.
شب فهمیدم که عراق، فرودگاه رو بمباران کرده و جنگ شروع شده!!
شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
rf
خوشحالم که بازم شروع کردید به نوشتن. امسال بعد از 12 سال من اول مهر خونه بودم...چون از 3ام کلاس داشتم دانشگاه چه جای غریبیه....
ارسال یک نظر