26-27 دیماه بود، کرج بودم. شب به یاد موندنی بود. کیک و شمع و ... فقط حیف شد که صدای 3 تار رو نشنیدم. خیلی دوست داشتم که اونشب یکم موسیقی بشنوم. ولی خب حیف شد.
موقع برگشت، توی اتوبان بودم که یک دفعه صدای فیس اومد. اول فکر کردم که ماشین پنچر شده، داشتم میزدم کنار که ماشین چی شده، که دیدم نه ماشین به شدت جوش آورده و صدای بخار آب هست که داره با فشار بیرون می آد.
تعجب کردم، هوا 17 درجه زیر صفر بود. و ماشینم اینطوری جوش آورده بود. یک مقدار آبی که توی ماشین داشتم هم یخ زده بود. خوشبختانه یک سری دیگه از بچه ها بعد از من می آمدند به آنها سپردم که برام آب بیارند. هنوز نمی دونستم که اونجا چه خبره. همه چیز یخ زده بود. حتی آب جوشی که بیرون ماشین ریخته بود داشت یخ می زد. فکر می کردم ماشین آبش خالی شده. ولی خب اینطور نبود. و حدود 1 لیتر آب کم کرده بود. تا تهران دیگه هیچ اتفاقی نیافتاد.
فرداش که به تعمیر کار ماشینم زنگ زدم، گفت: این اتفاق عادی هست، به خاطر سرمای بیش از اندازه لوله آب زیر موتور یخ می زنه. گفت: شانس آوردی و اگر ماشینت راه می ره مشکلی نداره! گفتم: ماشین ضد یخ داشته، گفت: توی این سرما ضد یخ هم جواب نمی ده!
++
امسال بیشتر از هر سال دیگه حلیم هم زدم. هوا سرد بود و آدمهایی که آمده بودند کمتر از هر سال بودند.
صبح دیگ ها رو هم با منصور شستیم. تقریبا اشکم در اومد. با پرو بازی تا آخرش ایستادیم و همه دیگها رو شستیم. توی راه برگشت، اصلا نمی تونستم چشم هام رو باز نگه دارم. اولش خواستم سرعتم رو زیاد کنم که زودتر برسم، دیدم جواب نمی ده، ماشین رو کنار اتوبان نگه داشتم و 10 دقیقه ای خوابیدم، بعد راحت تا شهر اومدم.
موقع هم زدن حلیم یاد خیلیها افتادم. یاد اونهایی رو که سالهای پیش به نیت اونها هم حلیم هم میزدم ولی الان مدتها است که هیچ خبری از شون ندارم. آرزو کردم که همشون خوب باشند:)
++++
سری اول که برف اومد، خیلی دوست داشتم کوه برم، منتها همون شب اول رفتم، پارک پردیسان، اینقدر سرد بود که نگو، پیش خودم گفتم، اینجا که اینقدر سرد هست، اون بالا چه خبره. خلاصه همون لحظه به این نتیجه رسیدم که اصولا لباسهایی که پوشیدم برای سرمای زیر 4-5 درجه سانتی گراد جواب گو نیست. :)
کوه نرفتم، ولی پردیسان جالب و فراموش نشدنی بود.
++++++
با اینکه توی کار آدم راحتی هستم، و اکثر همکارها خیلی باهام راحتند. (اگر هم نیستند، احساسم که اینجوری هست.) ولی نسبت به یک سری از کارها اصلا گذشت ندارم. و اینقدر سخت گیر می شم که همه کف می کنند.
و خدا نکنه که از کاری ناراحت بشم... (البته بماند که تازگی یک ذره اخلاقم تند هم شده)
چند روز پیش سر یک کاری اینقدر ناراحت شدم. که قشنگ نگاه تعجب انگیز بچه های اتاق رو حس کردم. اصلا باورشون نمی شد. خودم هم ناراحت بودم. اینقدر ناراحت بودم که تا آخر وقت نتونستم کار بکنم. ... نمیدونم خودش فهمید یا نه، ولی همه ناراحتیم برای خودش بود.
با اینکه معذرت خواهی کرد، ولی هنوز نگفتم که حقوقش رو پرداخت کنند.
++++++++
هر سال 22 بهمن، یکسری آدم میآورند تلویزیون و در مورد انقلاب صحبت میکنند. یکسری از خاطرات که دارند تعریف میکنند، تحریف تاریخ است. اینها از یکطرف، از اون طرف هم طرفدارهای سلطنت، همچین از شاه صحبت میکنند که انگار یک فرشته الهی بوده، که به خاطر اینکه آمریکایی ها میخواستند یک کمربند امنیتی در مقابل شوروی راه بیاندازند تصمیم گرفتند که دولت شاه رو سرنگون کنند. و ... خلاصه امسال دیگه آخرش بود.
شاید اگر بخاطر بعضی اتفاقات نبود، من هم جور دیگه به انقلاب نگاه میکردم.
++++++++++
حدود یکماه پیش بود که یک شب رفتم خانه نازنین، خیلی وقت بود که سر فرصت با هم گپ نزده بودیم. اونشب هم نازنین خسته بود، هم خودم. یکسری صحبت کلی کردیم.
توی راه برگشت به حرفهایی که زده بودم فکر می کردم. و لغت نمی دونم.
خیلی وقتها به یکسری از پرسشها همچین جوابی میدم، در حالی که جواب رو میدونم!
++++++++++++
تغییر
فکر کنید، یک دوست خیلی نزدیک دارید و یک مدت خیلی طولانی از او خبر ندارید. وفتی میبینیدش چقدر خوشحال میشوید.
از دیدن اولیه که بگذرید میبینید که دوستتون کلی تغییرات خوب هم کرده و بهتر شده. اونوقت خوشحالیتون بیشتر میشه. :)
از آنطرفش هم هست، بعد از چندین سال دوستتون رو میبینید و میبینید که همه این مدت که شما از او خبر نداشتید انگار سرجاش ایستاده بوده و داشته در جا میزده!(دیگه خدا نکنه نسبت به قبل عقب گرد هم کرده باشه!)
امسال وقتی پشت کاروان شتر گیر کرده بودیم، یکی از موضوعاتی که در موردش صحبت کردیم، همین بود. تغییر!!!
راستش رو بگم، بیشتر از همه صحبتهایی که کردیم، فکرم رو مشغول کرد.
...
++++++++++++++
چند روز پیش، یکی از دوستام رو که حدود 8 سالی هست که از نزدیک ندیدمش، روی خط دیدم. یکم به او توپیدم، که تو چرا اینقدر عوض شدی، قبلا خیلی سرزنده تر بودی و ...
خلاصه به او گفتم که نسبت با اون آدم شاد و خرم و مقاومی که میشناختم، خیلی تغییر کرده.
یکم به او بر خورد، گفت: فکر کردی، همه مثل تو هستند که خیلی راحت اونجا نشستی، نه ازدواج کردی و نه رنج تنهایی کشیدی و نه ...
اون موقع که تو من رو دیدی، ازدواج نکرده بودم و خونه بابام داشتم حال میکردم.
ولی حالا چند سال هست که از شوهرم طلاق گرفتم، توی اینور دنیا، دارم، تک و تنها درس میخونم و ...
خلاصه دیدم: حق با او هست، بیرون گود نشستم و میگم، لنگش کن.
گر چه اصلا نمیخواستم اینجوری بزنم توی ذوقش، ولی دوست داشتم شادتر ببینمش. حداقل مثل 1-2 سال قبل. مثل اوایلی که رفته بود، برای ادامه تحصیل!
++++++++++++++++
شاورما چسبید، خوشمزه بود، جای 2 نفر خالی بود.
قدم زدن دور زمینهای تنیس هم خوب بود، البته اواخرش داشت سرم گیج میرفت. در همون قدم زدنها بود که به این نتیجه رسیدم که واقعا چاق شدم، و باید حداقل 5-6 کیلو لاغر بشم.
(البته نه که فکر کنید، آدم چاقی هستم. نسبت به قدم 2-3 کیلو دیگه جا دارم، ولی خب من از این وضعیتم رضایت ندارم.)
اون شب خیلی حرف زدیم. از اون صحبتها که به آدم در مورد یک موضوعی دید بهتر می ده. :)
++++++++++++++++++
چند روز پیش رفته بودم پمپ بنزین، یکی از اینها که بنزین می فروشند اومده بود دم پنجره ماشین و داشتیم درمورد قیمت بنزین صحبت میکردیم. که یک دفعه یک پسره از اون طرف اومد و گفت: حاجی بنزین میخوام، اگه خواستی با من لیتری 500 هم حساب کن، ولی به جاش من به تو کراک میدم!!!
من که اولش هنگ کرده بودم، منظورش رو نفهمیدم، میگفتم یعنی چی؟!!! بعد دوزاریم افتاد.
خدا عاقبت همهمون رو بخیر بگردونه!
++++++++++++++++++++
توی شرکت، یک سری بچهها هستند، که وقتی ساعتی 200 تومان حقوقشون اضافه میشه کلی خوشحال میشن و هر روز ماشین حساب بر میدارند و محاسبه میکنند که این ماه چند ساعت اومدند و چقدر دریافتیشون میشه. از اونطرف خودم که تا پارسال نمیدونستم پایه حقوقم چقدر هست و ...
...
پ.ن.
این نوشته ها خیلی پیش از این باید پابلیش می شد، ولی هر شب عقب میافتاد ... :)
جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
اون کاروان شتر خیلی باحال بود... همون موقع یه کم کلافه ی دیر شدن بودم؛ اما الان که فکر می کنم می بینم حداقل سر فرصت گپ زدیم :-)
ارسال یک نظر