تولد
يك سال ديگه گذشت، وبلاگم چهارسالش تمام شد، و داره ميره تو 5 سال. گرچه توي اين 6-7 ماه آخر عمرش اصلا فعاليت قبل خودش رو نداشته. چقدر تولد 1 سالگي و 2 سالگيش جالب بود. اونموقع همه اينقدر خوشحال بودند كه انگار هيچكدوم باورشون نميشد، كه وبلاگشون 1 ساله يا 2 ساله شده. ولي حالا انگار گذشت سالها، براي همه عادي شده :)
غير وبلاگم، خودم هم يك سال بزرگتر شدم. امسال هم به نوبه خودش جالب بود. شايد فوت كردن شمعهاي كيك توي ماشين جالب ترين بود. وقتي توي يك شب سرد، يكي از دوستاي آدم تصميم ميگيره كه حتما روز تولدم شمع فوت كنم. ... خلاصه اين هم يك مدلش بود.
غير از اين، بعضيعها كه اصلا فكرش رو نميكردم، يادم بودند و روز تولدم رو به من تبريك گفتند. و كلي خوشحالم كردند. :)
ممم
نگاهم به خيلي چيزها در حال تغيير هست. به نظرم
ما آدمها وقتي در كنار هم هستيم خيلي حرفها ميزنيم، ولي موقع عمل كه ميرسه خيلي از اون فاصله ميگريم و خود ما،اولين نقض كننده حرفهاي خودمان هستيم.
تا حالا خيلي از ما گفتيم كه نبايد درباره رفتار ديگران قضاوت كرد. ولي در عمل خودمون راجع به كار دوستانمون قضاوت كرديم؟!
توي اين چندسال، هر چي ميگذره بيشتر ياد ميگيرم كه كمتر قضاوت كنم، و قبول كنم كه آدمها همينطوري هستند، و هميشه به خودم گوشزد ميكنم، كه رها، شايد اگر تو هم در شرايط فلاني قرار بگيري همون كار رو انجام بدي.
بعضي وقتها، كه از بعضي قضايا ميگذره، خدا رو شكر ميكنم، كه تونستم توي اين امتحان قبول بشم، و كارهاي ديگران رو نكردم. البته هميشه هم اينطور موفق نيستم، و بعدش كلي در مورد اشتباهاتي كه كردم فكر ميكنم، وسعي ميكنم كاري كنم كه ديگه اين اشتباه رو تكرار نكنم.
ياد گرفتم كه از خيلي چيزها گذشت كنم، ياد گرفتم كه خيلي وقتها بر ناراحتيهام غلبه كنم.
يكي از چيزهايي كه هميشه خيلي بدم مياومد، تهمت هست. اينكه يكي بشينه و پشت سر آدم هر چي دوست داشت بگه. خيلي ناراحتم ميكرد. يك مدت همينكه حس ميكردم كه يكي داره پشت سرم حرف ميزنه، حالم بد ميشد. و خب چند روزي غيبم ميزد. به مرور ياد گرفتم كه كنترل بيشتري روي خودم داشته باشم. و به جاي اينكه به تهمتهاي طرف مقابلم جواب بدم. سكوت كنم. چون پيش خودم حساب كردم كه تو جواب دادن، احتمالا من هم يك جاهايي ممكنه از كوره در برم و همون كار طرف مقابلم رو انجام بدم. براي همين ديگه وقتي يك چيزي ميشنوم، اولش ممكنه ناراحت بشم. ولي بعد از ته دل يك لبخند ميزنم و سعي ميكنم كه چيزي نگم و فراموش كنم. :)
نسبت به قبل يكم، كم حوصله شدم، اين روزها كلي از انرژيم صرف مبارزه با اين بيحوصلگي گاه و بيگاهم ميشه. از آدمهاي بيحوصله خوشم نميآد. پس هيچ دليلي نداره كه من هم مثل اونها بشم. :)
به شدت هوس كوه كردم، پيادهرويهاي هر هفته شبانه. احتمالا از اين ماه دوباره برنامه هر هفته رو راه مياندازم. حالا اگر كسي هم تونست بياد بهتر :)
ممم
آها، همه اينها رو نوشتم كه بگم كه فكر ميكنم دارم از يك مرحله زندگيم گذر ميكنم. :)
یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر