كارتينگ
توي 3-4 سال گذشته، سابقه نداشت كه اين همه روز بيكار بشينم و سراغ اين صفحه نيام. اگر براي 5 دقيقه هم ميشد، هر شب به اينجا سر ميزدم و يادداشتي مينوشتم، البته بعضي وقته پيش مياومد كه يك مدت اون رو پابليش نكنم.
ولي خب از حدود 2 ماه پيش، پام رو اينجا نگذاشتم.
به خودم گفتم: تا وقتي كه تكليفم رو با خودم در مورد يك موضوع روشن نكردم پام رو اينجا نميگذارم. دوست نداشتم به خاطر اينكه ممكنه يك نفر اينجا رو ميخونه دست به سانسور بزنم، يا اينكه فكر او رو به بازي بگيرم.
الان تقريبا 2 هفتهاي هست كه ميخوام بنويسم، ولي خب تنبلي اين مدت ننوشتن به من چسبيده و اصلا سراغ ننوشتن نيامدم. :)
و اما بعد:
2 شنبه پيش با منصور رفتم كارتينگ، ديگه تقريبا راه افتادم، تقريبا تو كل مسير پام رو از روي گاز برنميدارم. ديگه نگران اين نيستم، كه زنگ تفريح بقيه بشم و بقيه خيلي راحت بيان از من جلو بزنند. :)
توي 3-4 هفته اخير 4 تا تصادف خفن ديدم، هر چي هم كه ميگذره به زمان اتفاق تصادف نزديكتر ميشم. خوشبختانه توي هيچ كدوم از اين تصادفها كسي فوت نكرد.
3-4 هفته پيش 2 تا پرايدرو ديدم كه درست اول رسالت چپ كرده بودند. حال خانم توي يكي از پرايدها خيلي بد بود و ملت با كلي دردسر از ماشين بيرونش كشيدند.
5 شنبه پيش يك پژو 405 تو يادگار چپ كرده بود و آتيش گرفته بود. (من حدود 1 دقيقه بعد از تصادف رسيدم.)
2 شنبهاي موقع برگشت از كرج، يكهو ديدم 100-200 متر جلوترم گردخاك بلند شد. وقتي رسيدم، ديدم 2 تا اتوبوس رفتند وسط گاردريل.
روز بعدش هم دم خونمون داشتم با ضبط ماشينم ور ميرفتم. كه يك دفعه ديدم يك پرايد از بقلم رد شد، روبرو رو نگاه كردم، يك رنو 5 رو ديدم كه روي سقف برگشته و 2 تا دختر دارند از اون خودشون رو ميكشند بيرون، و بعد شروع كردند به يك نفر فحش دادن ...
خلاصه خدا رحم كنه، اونم به كسي كه دوباره حس مبارزهجويش زده بالا و دوست نداره در هيچ شرايطي عقب بمونه. (بيچاره يكي از دوستم كه هفته پيش مجبور شد من رو در اين وضعيت تحمل كنه.)
شايد اگر بخوام به بعضي از اتفاقات 1-2 ماه اخير اشاره كنم كه اگر در حالت عادي يك يادداشت در موردش مينوشتم. يكي ديدن تاتر همسايهها بود كه با همت يكي از دوستان بعد از مدتها يك تاتر ديدم. :)
بعد از اون (البته درست قبل از تاتر) تولد مريم گلي و جمعي كه دور هم شده بوديم.
و بعدتر از اون، رفته سايه!! (بازم آب رفتيم!)
و در آخر مهمتر از همه اينكه بالاخره اولين قدم رو برداشتم. خداييش گفتن همون چند كلمه سربسته براي من خيلي سخت بود. (از كسي مثل من بعيد بود كه همچين حرفي بزنه!!!)
جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر