چند روز پيش يكي از دوستام رو با 2 تا از دوستاش (افسون و ليلا) ديدم.
يكي از دوستاش، من رو شدت ياد يكي از دوستاي خودم انداخت. :) شبش حالم گرفته به شدت گرفته بود. همينجور اتفاقات مختلف بود كه يادم ميافتاد. آخر شب نشستم فيلمبابا لنگ دراز رو نگاه كردم. اينقدر ديدن اين فيلم حال داد كه همه چيز رو فراموش كردم.
ديشب هم نشستم فيلم كنت مونت كريستو رو ديدم. اون هم براي من جالب بود. :)
يكي ديگه از دوستام ديروز صبح رفت انگليس. جالب بود، پريشب همينجوري رفتم كه از او خداحافظي كنم، و يك چيزي به يادگار به او بدم. رسيدم اونجا، كلي شلوغ بود. بقيه هم همين كار رو ميخواستند بكنند. و اونجا 30-40 نفر آدم ديدم. همه جا خوردند. چون همه فكر ميكردند فقط خودشون ميخوان همچين كاري بكنند!! :)
آخر شب هم شلوغ بازي و پرت كردن دوستم به هوا. همش نگران بودم كه در آخرين لحظات دوستم زمين بخوره و اتفاقي براي او بيافته.
از طرف خيريه يك قاب عكس به او هديه داده بودند. وقتي عكس رو ديدم اينقدر جا خوردم كه دوستم يك لحظه با تعجب من رو نگاه كرد؟! گفت رها اين عكس رو مگه انتخاب تو نبوده! سرم رو تكون دادم و گفتم آره.
اون عكس رو حدود 2 سال پيش براي گزارش بازار فرستاده بودم. ...
وبلاگم 3 سالش تموم شد، رفت توي 4 سال.
ديروز لاستيكهاي ماشينم رو عوض كردم. اينجوري با خيال راحتتر وقتي هوا برفي هست ميتونم برم كوه، اين چند وقت يك كم نگران بودم كه يك وقت اون بالا تو برفها گير كنم. موقع تند رفتن هم همينطور، خيال آدم راحتتر هست. :)
همونطور كه فكر ميكرديم. شهرام دوباره پشيمون شد و از اونجا كه نتونسته رابطه جديدي رو تشكيل بده، دوباره ميخواد بره سراغ دوست قديميش!
دوستم ميگه: دخترا احساساتي هستند و وقتي پسرها جلو اونها يكم گريه و زاري ميكنند، كم ميآرند و ... . نظر دوستم اين هست كه دختره، دوباره قبول ميكنه كه با شهرام دوست باشه!
دوباره 2-3 ماهي شهرام خوشيش رو ميكنه، و بعدش دوباره يادش ميافته كه اين دختره به دردش نميخوره و دوباره ولش ميكنه!
البته من خيلي موافق نيستم. نميدونم چرا فكر ميكنم كه اين بار شهرام موفق نميشه!
به دوستم گفتم، كه از دست ما كاري بر نميآد. خودش بايد تصميم بگيره و ...
اين دوست جون كوچولو من معركه شده. وقتي ميرم خونشون ذوق ميكنه و جيغ ميزنه. بعد هم سريع ميره ماشينهاي جديدي كه گرفته رو ميآره كه با هم بازي كنيم.
دستهاش رو من بايد بشورم. بابا و مامانش رو قبول نداره.
غذا رو بايد عممموووو بده به اون. شيشه شيرش رو هم همينطور.
بعد هم، وقتي ميخوايم بريم بيرون از همون اول با همه طي ميكنه كه بايد ججججلللللوووو بشينه
موقع بالا رفتن و پايين اومدن هم بغل من ميآد.
موقع خداحافظي پشت شيشه بايد نگرش دارند، تا رفتن من رو ببينه. :)
خلاصه هر وقت كه ميبينمش كلي حال ميكنم. :)
شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر