پنجشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۰

آدم تو اين دوره زمانه ديگه نمي تونه به كسي هم كمك كنه.
امشب داشتم يكي از دوستام را مي بردم به خونشون برسونم. هوا هم بد ناجوانمردانه سرد بود.
تو گلستان هشتم، 3 تا خانم 40-50 ساله كنار خيابون ايستاده بودند، و كسي اونها را سوار نمي كرد. خواستم سوارشون كنم و تا يك مسيري اونها را ببرم برسونم. اتفاقا مسيرشون كاملا به مسير من مي خورد. منتها تا اومدند جلو ديدند كه ما دو نفر جوون تو ماشين هستيم. معذرت خواهي كردند. و رفتند اونطرف. اولش خيلي از دستشون ناراحت شدم. دوستم هم يكي، دو تا تيكه بارم كرد، كه چرا اصلا برا اينها ايستادي، گفتم هوا سرد، دلم به حالشون سوخت كه تو اين سرما اينجا ايستادند.
ديگه دوستم خيلي حرف نزد چون واقعا از اين كار اونها عصباني شده بودم. آخه من الان 7-8 ساله كه ماشين دارم تا حالا نشده جلو يك دختر ترمز بزنم. حالا اينها با اين سن و سالشون يكاره براي من كه اومدم از سرما نجاتشون بدم، كلاس مي گذارند!

دوستم را رسوندم: تو راه برگشت پيش خودم داشتم فكر مي كردم، كه شايد اونها حق داشتند كه سوار نشوند. شايد اگر منهم جاي اونها بودم سوار نمي شدم .

هیچ نظری موجود نیست: