چند وقتي هست كه تو نوشتن به شدت تنبل شدم.
خيلي اتفاقات، جريانات يا تحليلها هست كه دوست دارم حتما در موردشون بنويسم، منتها يا اتفاقات دچار مرور زمان ميشوند، يا موضوع رو فراموش ميكنم.
شنبه صبح نازنين رفت، شبش با يك سري از بچهها خونشون بوديم. من و محمد آخرين كسايي بوديم كه ميخواستيم خداحافظي كنيم و بريم. منتها نازنين دوست داشت كه آخرين شبي كه تو ايران هست بيدار بمونه. باز مثل 2، 3 هفته قبلش 3 تايي نشستيم و مشغول صحبت شديم. اولش ميخواستم بريم سراغ ظرفها و اونجا رو جمع و جور كنيم، منتها اين بار مامان نازنين اجازه همچين كاري به ما نداد.
اونشب يك كم حالم گرفته بود، دوستام بيش از اندازه تو اين دنيا پخش شدند. دوست داشتم مثل هريپاتر به هر كدوم از دوستام يك سكه ميدادم، تا هر وقت به هم احتياج داريم، توسط همون سكه هم ديگه رو خبر ميكرديم. يا ... اونشب كلي اندر فوايد سكه، نحوه كار قفلها، جغرافيا و ... حرف زديم.
حدود ساعت 3:15 بود كه محمد رو رسوندم. محمد رو كه پياده كردم، ياد هماد افتادم. درست 2 سال قمري پيش بود، كه دوستاش تو خونه محمد اينها، براش گودباي پارتي گرفتند و او فرداش رفت. اون شب هم، ماه قرص كامل بود. ... :)
يكشنبه صبح، طبق عادت هر روز صبح، رفتم سراغ تلويزيون، زدم شبكه خبر، تا ببينم دنيا چه خبر هست. كه ديدم شبكه خبر به طور اختصاصي داره صحبتهاي احمدينژاد و جريان راي اعتماد به كابينه رو پخش ميكنه.
تا 4 شنبه شب، هر وقت كه فرصت داشتم، كارم اين بود كه اگر خونه بودم، از طريق شبكه خبر و اگر تو ماشين بودم، با راديو اخبار مجلس رو دنبال كنم.
اصلا انتظار نداشتم كه بعضي از افراد اين چنين به عنوان مخالف صحبت كنند. مخالفتهايي كه هيچگاه، اصلاحطلبان در بهترين شرايطشون هم جرات بيانش رو نداشتند.
آدم وقتي صحبتها رو گوش ميكرد، ميديد كه بعضي از موافقين چقدر آبكي طرفداري ميكنند. بعضي از موافقين كه مياومدند، نزديك 5 دقيقه حديث و آيه ميخوندند و بعد هم كلي دعا براي رهبر و ... آخرش هم ميگفتند فلاني آدم خوبي هست، ايشان پيرو ولايت هست. دوستان به فلاني راي بدهيد. ...
صحبتهاي وزير فرهنگ و موافقينش بيش از همه رفت روي اعصابم، اينقدر كه تا روز بعدش اصلا حوصله هيچ كس رو نداشتم.
مجلس و انتخاب وزرا يك طرف، اولين جلسه هيئت دولت و نحوه برگزاريش هم يك طرف ديگه. وقتي گزارش جلسه اول رو از راديو شنيدم، باور نميشد، فكر كردم اشتباه شنيدم. بعدش هم كه شنيدم كه كشور سوريه به طور رسمي به نحوه پذيرايي از بشار اسد اعتراض كرده.
نميگم، اين كارها كه ميكنه براي عوام فريبي هست، ممكنه به همه اينكارها اعتقاد كامل هم داشته باشه. با اين حال ايشون بعنوان رئيس جمهور بايد بيشتر به بعضي از اصول توجه داشته باشه. ...
امروز خبر فوت يكي از دوستاي ناديدهام رو شنيدم. سر اين جريان هم كلي حالم گرفته شد. چهارشنبه هم كه ختم پسر دايي سحر بود. ...
اتفاقات اين هفته، در جمع خيلي خوب نبود. بدهاش خيلي بيشتر از خوبهاش بود. اميدوارم كه هفته بعد اينچنين برام نباشه. :)
شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴
جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۴
دوستان
هر كدوم از دوستام كه خارج ميروند، پيش خودم به اين فكر ميكنم، كه آيا بازم اين شانس رو خواهم داشت كه اونها رو ببينم!
اين سوال رو هميشه از خودم پرسيدم، ولي هيچ وقت نتونستم به اين سوال جواب قاطع بدم. فقط اميدوارم كه يك روز بتونم همه رو دور هم جمع كنم. :)
پريروز وقتي رسيدم شركت، يكي از بچهها يك قفل به من نشون داد كه توش يك كليد شكسته بود. به من گفت: ببين ميتوني اين كليد رو از توش در بياري؟! يك پنس هم كنارش بود.
يكم با پنس ب فقل ور رفتم، ولي نشد، آخر سر تصميم گرفتم كه مغزي قفل رو در بيارم، و بعد خيلي راحت كليد رو در بيارم. از پسر عموم شنيده بودم كه اگر مغزي قفل رو دربياد آدم به دردسر ميخوره.
خلاصه همچين كه مغزي رو كشيدم بيرون، يك سري فنر با ساچمه بود كه به هوا پرت شد. منم متعجب كه چه خبره؟!! اصلا انتظار همچين صحنهاي رو نداشتم.
هاج و واج ساچمهها و فنرها رو نگاه ميكردم، به خودم گفتم، با اين ندونم كاريم بايد اين قفل رو بندازم دور، بعد يكم به خودم اميدواري دادم كه حداقل ميدونم كه ديگه توي مغزي قفل چه خبره، و چرا نبايد بازش كرد.
بعد مثل اينها كه ميخواهند يك پازل رو حل كنند. با دقت بيشتر به قفل نگاه كردم و ديدم اندازه ساچمهها يكم با هم فرق ميكنند و ... خلاصه با چه بدبختي فنرها رو تو لوله جازدم و ... بعد از نيم ساعت در حالي كه خودم اصلا اميد نداشتم، قفل رو درست كردم و با كليد يدك امتحان كردم. قفل كار ميكرد. :X
توي اين هفته چند تا فيلم ديدم كه خيلي به دلم چسبيد و كلي حال كردم.

فيلم Seabiscuit
از ديدنش كلي لذت بردم، هميشه و در همه شرايط اميد وجود داره و آدم هيچ وقت نبايد نا اميد باشه. كسي كه اميدش رو حفظ كنه در آخر پيروز هست. :)

فيلم The Majestic (2001)
سينما يك، تازگي فيلمهاي خيلي خوبي ميگذاره، فيلمهايي كه آدم موقع ديدنشون، حتي آدم نميخواد پلك بزنه. البته كلا چند وقتي هست كه از فيلمهايي كه ميبينم خيلي خوشم ميآد.
پريشب، Electraرو ديدم، قبل از اون هم، آقا و خانم اسميت. سريال شمال و جنوب و ... خلاصه دوباره فيلم زياد ميبينم.
كتاب هريپاتر رو هم بالاخره تمام كردم. نميدونم چرا فكر ميكنم كه اين اتفاق يك بازي بوده. ... فقط يك كتاب ديگه مونده، تا آدم بفهمه كه پيشبينيهاش درست بوده يا نه. :)
از قسمت پرسش هفته سايت bbc خوشم اومد. آدم ميتونه، بفهمه كه هنوز معلومات عموميش خوب هست يا نه. :)
اين سوال رو هميشه از خودم پرسيدم، ولي هيچ وقت نتونستم به اين سوال جواب قاطع بدم. فقط اميدوارم كه يك روز بتونم همه رو دور هم جمع كنم. :)
پريروز وقتي رسيدم شركت، يكي از بچهها يك قفل به من نشون داد كه توش يك كليد شكسته بود. به من گفت: ببين ميتوني اين كليد رو از توش در بياري؟! يك پنس هم كنارش بود.
يكم با پنس ب فقل ور رفتم، ولي نشد، آخر سر تصميم گرفتم كه مغزي قفل رو در بيارم، و بعد خيلي راحت كليد رو در بيارم. از پسر عموم شنيده بودم كه اگر مغزي قفل رو دربياد آدم به دردسر ميخوره.
خلاصه همچين كه مغزي رو كشيدم بيرون، يك سري فنر با ساچمه بود كه به هوا پرت شد. منم متعجب كه چه خبره؟!! اصلا انتظار همچين صحنهاي رو نداشتم.
هاج و واج ساچمهها و فنرها رو نگاه ميكردم، به خودم گفتم، با اين ندونم كاريم بايد اين قفل رو بندازم دور، بعد يكم به خودم اميدواري دادم كه حداقل ميدونم كه ديگه توي مغزي قفل چه خبره، و چرا نبايد بازش كرد.
بعد مثل اينها كه ميخواهند يك پازل رو حل كنند. با دقت بيشتر به قفل نگاه كردم و ديدم اندازه ساچمهها يكم با هم فرق ميكنند و ... خلاصه با چه بدبختي فنرها رو تو لوله جازدم و ... بعد از نيم ساعت در حالي كه خودم اصلا اميد نداشتم، قفل رو درست كردم و با كليد يدك امتحان كردم. قفل كار ميكرد. :X
توي اين هفته چند تا فيلم ديدم كه خيلي به دلم چسبيد و كلي حال كردم.
فيلم Seabiscuit
از ديدنش كلي لذت بردم، هميشه و در همه شرايط اميد وجود داره و آدم هيچ وقت نبايد نا اميد باشه. كسي كه اميدش رو حفظ كنه در آخر پيروز هست. :)
فيلم The Majestic (2001)
سينما يك، تازگي فيلمهاي خيلي خوبي ميگذاره، فيلمهايي كه آدم موقع ديدنشون، حتي آدم نميخواد پلك بزنه. البته كلا چند وقتي هست كه از فيلمهايي كه ميبينم خيلي خوشم ميآد.
پريشب، Electraرو ديدم، قبل از اون هم، آقا و خانم اسميت. سريال شمال و جنوب و ... خلاصه دوباره فيلم زياد ميبينم.
كتاب هريپاتر رو هم بالاخره تمام كردم. نميدونم چرا فكر ميكنم كه اين اتفاق يك بازي بوده. ... فقط يك كتاب ديگه مونده، تا آدم بفهمه كه پيشبينيهاش درست بوده يا نه. :)
از قسمت پرسش هفته سايت bbc خوشم اومد. آدم ميتونه، بفهمه كه هنوز معلومات عموميش خوب هست يا نه. :)
یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴
دوستان
چهارشنبه شب
هفته پيش وقتي قرار شد يك قرار بگذاريم تا بچهها دور هم جمع بشوند، اصلا فكر نميكردم اين همه بشيم، بيشتر از اوني كه پيشبيني ميكرديم، بچهها بيان.
بعد از مدتها عوض كردن جاي قرار عملي شد، اصلا نميدونستم در اون روز و ساعت شلوغي محل چطور هست. بيشتر بچهها تا حالا نرفته بودند و من هم دفعه دومم بود كه اين رستوران ميرفتم. براي همين سعيام رو كردم، كه دير نرسم.
جلو در رستوران مريم، ايرج، كتي، احمدرضا و عليرضا ايستاده بودند و مشغول سلام و احوالپرسي بوددند. چند لحظه بعد هم فروغ پيداش شد. مريم مثل اينكه به چيزي حساسيت پيدا كرده بود. به شدت سرفه ميكرد.
همون جلوي در يكي از بچهها يك اتفاقي رو تعريف كرد كه كلي حال همه گرفته شد. هيچ كاري هم از دستمون بر نمياومد، فقط ميتونستيم براشون اظهار اميدواري كنيم كه به نوعي مشكلشون حل بشه. ...
يكي از كارمندهاي اونجا خيلي لطف داره، و از اول كه رفتيم اونجا، همش اصرار داشت كه براي ما ميز بچسبونه. :) (نميدونم، ولي خيلي از او خوشم اومد، تو چشمهاش سادگي موج ميزد.)
نظر ما اين بود كه 2 تا ميز برامون كافي هست، ولي او همش اصرار داشت كه 3 تا ميز رو به هم بچسبونه، آخرش هم، اينقدر تعدادمون زياد شد كه او بتونه 3 تا ميز رو به هم بچسبونه.
يكم كه گذشت سميرا و بابك اومدند. هيچكدوم رو قبلا نميشناختم، گر چه قيافه يكشون خيلي برام آشنا بود، بعدا كه محلشون رو گفت: فهميدم كه يك زمان بچه محل بوديم. ...
بعد هم رضا اومد، خسته و مونده، مثل كسايي ميموند كه كوه كنده، به نظرم خيلي همت به خرج داده بود كه اون شب اومد. بعد از او هم مامك و پدرام آمدند.
آخراي وقت هم يوسف لنگ لنگان اومد. ظاهرا روز قبلش ناجور زمين خورده بود. ...
فقط رويا و جمشيد نتونستند بيان كه يك جورهايي دليلشون موجه بود. جمشيد ايران نبود، رويا هم مادرش به شدت مريض بود. (آرزو ميكنم كه حالش زودتر خوب بشه، خاله مادرم همينطوري بود مادرم اينها پيش يك دكتر بردنش كه به او رژيم خاص غذايي داد، و الان حال خاله مادرم خيلي بهتر هست...)
جاي بهار و مهران و ديگراني كه نبودند هم خالي بود. ...
براي اولين بار يك جا رفتيم، كه هر چقدر خواستيم نشستيم. و كسي به ما نگفت كه چرا اينقدر نشستيد. آخر سر هم، همه از ترس اينكه فردا خواب بمونيم و نتونيم بريم سر كار بلند شديم و رفتيم خونههامون.
داشت يادم ميرفت، من هم هديه تولد گرفتم. :X :) (دستت درد نكنه، ممنون :) )
5شنبه
2 هفته پيش يكي از دوستاي قديمم به من گفت كه براي اين شب جمعه اگر ميتوني بيا با چند تا ديگه از بچهها بريم قم و جمكران. چهارشنبه صبح هم دوباره به من زنگ زد كه ببينه براي فردا شب من ميتونم بيام يا نه، منم چون كار خاصي نداشتم و از طرفي خيلي وقت بود كه بچهها رو نديده بودم، گفتم ميآم. مشكلي ندارم.
(برنامه اين بود كه حدود ساعت 6-7 بعدازظهر بريم و ساعت 1-2 نيمه شب هم دوباره برگرديم.)
چهارشنبه بعدازظهر يكي از دوستام كه هفته ديگه داره ميره كانادا به من زنگ زد و گفت از اونجا كه محمد هم داره ميره كانادا، براي 5 شنبه شب يك گودباي پارتي گرفتيم، دوستاي مشتركمون رو همه رو گفتيم. تو هم بيا. گفتم ببينم چيميشه يك قراري از قبل گذاشتم اگر شد حتما ميآم.
اصلا نميدونستم چيكار كنم، اگر شما جاي من بوديد چيكار ميكرديد؟! :)
بعد از كلي بالا و پايين كردن و جنگ با خودم، بالاخره تصميم گرفتم كه همنطور كه به دوستام قول داده بودم برم قم، البته تصميم گرفتم خودم هم ماشين ببرم، و اگر شد زودتر برگردم تا بچهها رو ببينم.
براي نماز مغرب و عشا قم بوديم. بعد از نماز اومديم بيرون و يك كم خرما و چايي خورديم و بعد دوباره رفتيم حرم.
براي اولين بار بود كه قسمت توسعه يافته حرم رو ميديدم. كلي وقت، محو معماري آنجا بودم، به نظرم خيلي خوش ساخت و با عظمت بود. يك لوستر خيلي بزرگ از وسطش آويزون بود. پيش خودم حساب ميكردم اگر خدايي نكرده يك وقت از اون بالا، پايين بيافته چه اتفاقي ميافته و ... .
خداييش پول كه باشه، چه كارها كه نميشه كرد. :)
قم مثل هميشه شلوغ بود، توي پاركينگ رودخونه و كنارش، ملت هرجاي خالي كه پيدا كرده بودند، فرش يا گليم انداخته بودند و نشسته بودند. همچين بساط پهن كرده بودند كه انگار رفتند پيكنيك، در يكي از بهترين و خوش آب و هواترين نقاط، تو همون فضاي تاريك كنار هم نشسته بودند و گاهي يك عده رو ميديدي كه تو همون فضا دارند از هم عكس ميگيرند.
حدود ساعت 10:30 بود كه از بچهها جدا شدم، اونها رفتند كه به بقيه كارهاشون برسند و من با يكي ديگه از بچهها راهي تهران شديم.
تهران هميشه شلوغ هست، حتي ساعت 11:30-12 شب!! شب و روز اين شهر اصلا تفاوت نميكنه. دوستم رو بردم ميدون نوبنياد، بعد از اون هم رفتم خونه محمد، كه بچهها اونجا جمع شده بودند.
حدود ساعت 12:15 بود كه رسيدم.
به آخر برنامه رسيده بودم، بچهها يواش يواش ميخواستند برند، 15-20 دقيقه بعد كه بچهها رفتند با نازنين شروع به جمع كردن ظرفها كرديم و همه رو گذاشتيم توي ماشين ظرفشويي، بعد محمد يك ورق بزرگ نقاشي آورد كه روي اون هر كدوم از دوستاش يك نقاشي كشيده بودند و زيرش اسمشون رو نوشته بودند. يك جعبه مدادرنگي جلو ما گذاشت و گفت شماها هم هر كدوم يك چيزي بكشيد. برام خيلي سخت بود كه بعد از سالها چيزي بكشم، اصلا نميدونستم ميتونم شكلي رو بكشم يا نه! آخرش يك هواپيما و يك گل كشيدم. ...
بعدش تا ظرفها شسته بشه 3 تايي نشستيم و يكم گپ زديم و چايي خورديم.
ساعت 2 كه ميرفتم خونه، هوا بي نظير بود، نمنم باروني كه مياومد به همه چيز يك تازگي و خنكي لذت بخشي ميداد.
خوشحال بودم كه تونستم هم بدقولي نكنم و هم بچهها رو ببينم. :)
پ.ن.
در اين 1-2 هفته خيلي از دوستام خواهند رفت!!!
هفته پيش وقتي قرار شد يك قرار بگذاريم تا بچهها دور هم جمع بشوند، اصلا فكر نميكردم اين همه بشيم، بيشتر از اوني كه پيشبيني ميكرديم، بچهها بيان.
بعد از مدتها عوض كردن جاي قرار عملي شد، اصلا نميدونستم در اون روز و ساعت شلوغي محل چطور هست. بيشتر بچهها تا حالا نرفته بودند و من هم دفعه دومم بود كه اين رستوران ميرفتم. براي همين سعيام رو كردم، كه دير نرسم.
جلو در رستوران مريم، ايرج، كتي، احمدرضا و عليرضا ايستاده بودند و مشغول سلام و احوالپرسي بوددند. چند لحظه بعد هم فروغ پيداش شد. مريم مثل اينكه به چيزي حساسيت پيدا كرده بود. به شدت سرفه ميكرد.
همون جلوي در يكي از بچهها يك اتفاقي رو تعريف كرد كه كلي حال همه گرفته شد. هيچ كاري هم از دستمون بر نمياومد، فقط ميتونستيم براشون اظهار اميدواري كنيم كه به نوعي مشكلشون حل بشه. ...
يكي از كارمندهاي اونجا خيلي لطف داره، و از اول كه رفتيم اونجا، همش اصرار داشت كه براي ما ميز بچسبونه. :) (نميدونم، ولي خيلي از او خوشم اومد، تو چشمهاش سادگي موج ميزد.)
نظر ما اين بود كه 2 تا ميز برامون كافي هست، ولي او همش اصرار داشت كه 3 تا ميز رو به هم بچسبونه، آخرش هم، اينقدر تعدادمون زياد شد كه او بتونه 3 تا ميز رو به هم بچسبونه.
يكم كه گذشت سميرا و بابك اومدند. هيچكدوم رو قبلا نميشناختم، گر چه قيافه يكشون خيلي برام آشنا بود، بعدا كه محلشون رو گفت: فهميدم كه يك زمان بچه محل بوديم. ...
بعد هم رضا اومد، خسته و مونده، مثل كسايي ميموند كه كوه كنده، به نظرم خيلي همت به خرج داده بود كه اون شب اومد. بعد از او هم مامك و پدرام آمدند.
آخراي وقت هم يوسف لنگ لنگان اومد. ظاهرا روز قبلش ناجور زمين خورده بود. ...
فقط رويا و جمشيد نتونستند بيان كه يك جورهايي دليلشون موجه بود. جمشيد ايران نبود، رويا هم مادرش به شدت مريض بود. (آرزو ميكنم كه حالش زودتر خوب بشه، خاله مادرم همينطوري بود مادرم اينها پيش يك دكتر بردنش كه به او رژيم خاص غذايي داد، و الان حال خاله مادرم خيلي بهتر هست...)
جاي بهار و مهران و ديگراني كه نبودند هم خالي بود. ...
براي اولين بار يك جا رفتيم، كه هر چقدر خواستيم نشستيم. و كسي به ما نگفت كه چرا اينقدر نشستيد. آخر سر هم، همه از ترس اينكه فردا خواب بمونيم و نتونيم بريم سر كار بلند شديم و رفتيم خونههامون.
داشت يادم ميرفت، من هم هديه تولد گرفتم. :X :) (دستت درد نكنه، ممنون :) )
5شنبه
2 هفته پيش يكي از دوستاي قديمم به من گفت كه براي اين شب جمعه اگر ميتوني بيا با چند تا ديگه از بچهها بريم قم و جمكران. چهارشنبه صبح هم دوباره به من زنگ زد كه ببينه براي فردا شب من ميتونم بيام يا نه، منم چون كار خاصي نداشتم و از طرفي خيلي وقت بود كه بچهها رو نديده بودم، گفتم ميآم. مشكلي ندارم.
(برنامه اين بود كه حدود ساعت 6-7 بعدازظهر بريم و ساعت 1-2 نيمه شب هم دوباره برگرديم.)
چهارشنبه بعدازظهر يكي از دوستام كه هفته ديگه داره ميره كانادا به من زنگ زد و گفت از اونجا كه محمد هم داره ميره كانادا، براي 5 شنبه شب يك گودباي پارتي گرفتيم، دوستاي مشتركمون رو همه رو گفتيم. تو هم بيا. گفتم ببينم چيميشه يك قراري از قبل گذاشتم اگر شد حتما ميآم.
اصلا نميدونستم چيكار كنم، اگر شما جاي من بوديد چيكار ميكرديد؟! :)
بعد از كلي بالا و پايين كردن و جنگ با خودم، بالاخره تصميم گرفتم كه همنطور كه به دوستام قول داده بودم برم قم، البته تصميم گرفتم خودم هم ماشين ببرم، و اگر شد زودتر برگردم تا بچهها رو ببينم.
براي نماز مغرب و عشا قم بوديم. بعد از نماز اومديم بيرون و يك كم خرما و چايي خورديم و بعد دوباره رفتيم حرم.
براي اولين بار بود كه قسمت توسعه يافته حرم رو ميديدم. كلي وقت، محو معماري آنجا بودم، به نظرم خيلي خوش ساخت و با عظمت بود. يك لوستر خيلي بزرگ از وسطش آويزون بود. پيش خودم حساب ميكردم اگر خدايي نكرده يك وقت از اون بالا، پايين بيافته چه اتفاقي ميافته و ... .
خداييش پول كه باشه، چه كارها كه نميشه كرد. :)
قم مثل هميشه شلوغ بود، توي پاركينگ رودخونه و كنارش، ملت هرجاي خالي كه پيدا كرده بودند، فرش يا گليم انداخته بودند و نشسته بودند. همچين بساط پهن كرده بودند كه انگار رفتند پيكنيك، در يكي از بهترين و خوش آب و هواترين نقاط، تو همون فضاي تاريك كنار هم نشسته بودند و گاهي يك عده رو ميديدي كه تو همون فضا دارند از هم عكس ميگيرند.
حدود ساعت 10:30 بود كه از بچهها جدا شدم، اونها رفتند كه به بقيه كارهاشون برسند و من با يكي ديگه از بچهها راهي تهران شديم.
تهران هميشه شلوغ هست، حتي ساعت 11:30-12 شب!! شب و روز اين شهر اصلا تفاوت نميكنه. دوستم رو بردم ميدون نوبنياد، بعد از اون هم رفتم خونه محمد، كه بچهها اونجا جمع شده بودند.
حدود ساعت 12:15 بود كه رسيدم.
به آخر برنامه رسيده بودم، بچهها يواش يواش ميخواستند برند، 15-20 دقيقه بعد كه بچهها رفتند با نازنين شروع به جمع كردن ظرفها كرديم و همه رو گذاشتيم توي ماشين ظرفشويي، بعد محمد يك ورق بزرگ نقاشي آورد كه روي اون هر كدوم از دوستاش يك نقاشي كشيده بودند و زيرش اسمشون رو نوشته بودند. يك جعبه مدادرنگي جلو ما گذاشت و گفت شماها هم هر كدوم يك چيزي بكشيد. برام خيلي سخت بود كه بعد از سالها چيزي بكشم، اصلا نميدونستم ميتونم شكلي رو بكشم يا نه! آخرش يك هواپيما و يك گل كشيدم. ...
بعدش تا ظرفها شسته بشه 3 تايي نشستيم و يكم گپ زديم و چايي خورديم.
ساعت 2 كه ميرفتم خونه، هوا بي نظير بود، نمنم باروني كه مياومد به همه چيز يك تازگي و خنكي لذت بخشي ميداد.
خوشحال بودم كه تونستم هم بدقولي نكنم و هم بچهها رو ببينم. :)
پ.ن.
در اين 1-2 هفته خيلي از دوستام خواهند رفت!!!
سهشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴
تصادف
پريشب پدر و ماردم با برادرهام از سفر برگشتند، يكي از ساكهاشون اشتباهي رفته بود توي ماشين عموم، رسيدم خونه به من گفتند: كه برم ساك رو بگيرم.
هوس كردم با ماشين بابام برم خونه عموم، دم دور برگردون نمايشگاه، چند تا ماشين ايستاده بودند. من هم پشت سر اونها ايستادم، كه يك دفعه يك پژو 405 از پشت خورد به ماشين. خوشبختانه ماشين بابام طوريش نشد، ابرويي زير چراغش رفت تو، و گلگير هم يك تكوني خورد، ولي ماشين پسره ناجور خسارت خورد.
تا ساعت 12 شب الاف شدم، تا كروكي گرفتم. به ماشين پسره، صبح يكي زده بود، و پسره كارت بيمه اون يكي رو گرفته بود. و كارت بيمه خودش رو داده بود به پسره. تا كارت بيمه پسره اومد و ... پليس گشت رفت يك دور بزنه بياد. 2-3 ساعتي الاف بودم. تو اين فاصله پدر و مادر پسره هم اومدند. تقريبا 2 ساعتي هم با پدر پسره گپ زدم. بعد هم دست از پا درازتر اومدم خونه. كلي خدا رو شكر كردم كه هيچ اتفاقي برام نيافتاد و ماشين هم چيزيش نشده. (اينقدر خسارتش كم بود كه اگر ماشين خودم بود. همون اول كار رضايت ميدادم و مياومدم خونه.)
سهشنبه هفته پيش با يك سري از بر و بچههاي خيريه، رفتيم جاده فشم شام بخوريم. 2 تا از بچهها براي تعطيلات از خارج اومده بودند. بهانهاي بود براي ديدن آنها. چقدر زود زمان ميگذره، انگار همين ديروز بود كه از او خداحافظي ميكردم و به او ميگفتم: كه چشم به هم بزني، باز همديگر رو ميبينيم.
با اين بچهها همه چيز خوبه، فقط يك ايراد داره، اون هم اينكه تنها كسي تو گروه هستم، كه همه به من ميگويند، آقاي ... . اون هم شايد به خاطر اين باشه كه آخرين بازمانده از موسسين گروه هستم كه هنوز توي گروه موندم. امسال دهمين سال تاسيس گروه هست. تصميم گرفتم توي سالگرد تاسيس گروه، كنار بكشم. :) چندين بار گروه تا آستانه تعطيلي رفت، ولي خب خيلي پر رو بازي در آورديم و نگذاشتيم. يك دفعهاش كه بچهها با مجتمع اختلاف پيدا كرده بودند، و تصميم گرفتند كه ديگه نيان، نزديك 4-5 ماه، هر هفته ميرفتم و توي اتاقمون مينشستم و كار ميكردم. با گروههاي ديگه صحبت ميكردم و ...
بعد كه بچهها اومدند، يكي از پسر عموهام گفت: رها، تو مثل كسي ميموني كه يك پرچم رو دست گرفتي و در هر شرايطي ميخواي اون رو برافراشته نگه داري. خداييش بعد از اون يكي از پسرعموهام هميشه بود، تا اينكه پارسال ازدواج كرد.
موقع برگشت: يكي از بچهها با من كل انداخت، منم پام رو گذاشتم روي گاز، انگار نه انگار كه طرف زانتيا داره، چند تا لايي كشيدم و جاشون گذاشتم. هاشم نزديك ميدون نوبنياد به من رسيد، تو آينه ميديدمش، چندجا خيلي بد لايي كشيد، اين آخر مسير هم فكر كنم، 170-180 تايي سرعت داشت تا به من رسيد، ميخواستم ادامه بدم كه يك لحظه نسترن رو ديدم، كه سفيد شده بود. بيخيال شدم.
ميدون نوبنياد، ايستاديم كه از هم خداحافظي كنيم. تا پياده شدم، مرضيه پياده شد و فحش رو كشيد به من، كه آقاي ... از شما ديگه انتظار نداشتم، اين چه طرز رانندگي هست و ... خنديدم، و گفتم من كه خوب ميرفتم. بعد 5 دقيقهاي از همشون معذرتخواهي ميكردم. بچههايي كه تو ماشين هاشم بودند، همه مثل گچ سفيد شده بودند.
...
هوس كردم با ماشين بابام برم خونه عموم، دم دور برگردون نمايشگاه، چند تا ماشين ايستاده بودند. من هم پشت سر اونها ايستادم، كه يك دفعه يك پژو 405 از پشت خورد به ماشين. خوشبختانه ماشين بابام طوريش نشد، ابرويي زير چراغش رفت تو، و گلگير هم يك تكوني خورد، ولي ماشين پسره ناجور خسارت خورد.
تا ساعت 12 شب الاف شدم، تا كروكي گرفتم. به ماشين پسره، صبح يكي زده بود، و پسره كارت بيمه اون يكي رو گرفته بود. و كارت بيمه خودش رو داده بود به پسره. تا كارت بيمه پسره اومد و ... پليس گشت رفت يك دور بزنه بياد. 2-3 ساعتي الاف بودم. تو اين فاصله پدر و مادر پسره هم اومدند. تقريبا 2 ساعتي هم با پدر پسره گپ زدم. بعد هم دست از پا درازتر اومدم خونه. كلي خدا رو شكر كردم كه هيچ اتفاقي برام نيافتاد و ماشين هم چيزيش نشده. (اينقدر خسارتش كم بود كه اگر ماشين خودم بود. همون اول كار رضايت ميدادم و مياومدم خونه.)
سهشنبه هفته پيش با يك سري از بر و بچههاي خيريه، رفتيم جاده فشم شام بخوريم. 2 تا از بچهها براي تعطيلات از خارج اومده بودند. بهانهاي بود براي ديدن آنها. چقدر زود زمان ميگذره، انگار همين ديروز بود كه از او خداحافظي ميكردم و به او ميگفتم: كه چشم به هم بزني، باز همديگر رو ميبينيم.
با اين بچهها همه چيز خوبه، فقط يك ايراد داره، اون هم اينكه تنها كسي تو گروه هستم، كه همه به من ميگويند، آقاي ... . اون هم شايد به خاطر اين باشه كه آخرين بازمانده از موسسين گروه هستم كه هنوز توي گروه موندم. امسال دهمين سال تاسيس گروه هست. تصميم گرفتم توي سالگرد تاسيس گروه، كنار بكشم. :) چندين بار گروه تا آستانه تعطيلي رفت، ولي خب خيلي پر رو بازي در آورديم و نگذاشتيم. يك دفعهاش كه بچهها با مجتمع اختلاف پيدا كرده بودند، و تصميم گرفتند كه ديگه نيان، نزديك 4-5 ماه، هر هفته ميرفتم و توي اتاقمون مينشستم و كار ميكردم. با گروههاي ديگه صحبت ميكردم و ...
بعد كه بچهها اومدند، يكي از پسر عموهام گفت: رها، تو مثل كسي ميموني كه يك پرچم رو دست گرفتي و در هر شرايطي ميخواي اون رو برافراشته نگه داري. خداييش بعد از اون يكي از پسرعموهام هميشه بود، تا اينكه پارسال ازدواج كرد.
موقع برگشت: يكي از بچهها با من كل انداخت، منم پام رو گذاشتم روي گاز، انگار نه انگار كه طرف زانتيا داره، چند تا لايي كشيدم و جاشون گذاشتم. هاشم نزديك ميدون نوبنياد به من رسيد، تو آينه ميديدمش، چندجا خيلي بد لايي كشيد، اين آخر مسير هم فكر كنم، 170-180 تايي سرعت داشت تا به من رسيد، ميخواستم ادامه بدم كه يك لحظه نسترن رو ديدم، كه سفيد شده بود. بيخيال شدم.
ميدون نوبنياد، ايستاديم كه از هم خداحافظي كنيم. تا پياده شدم، مرضيه پياده شد و فحش رو كشيد به من، كه آقاي ... از شما ديگه انتظار نداشتم، اين چه طرز رانندگي هست و ... خنديدم، و گفتم من كه خوب ميرفتم. بعد 5 دقيقهاي از همشون معذرتخواهي ميكردم. بچههايي كه تو ماشين هاشم بودند، همه مثل گچ سفيد شده بودند.
...
جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۴
خاتمي
بدورد
اي كه با مردم ايستاده سخن ميگفتي.
خاتمي رفت!
پريروز وقتي اين SMS برام رسيد، يك لحظه اشك دور چشمم جمع شد. پيش خودم گفتم: تمام شد.
حدودا 8 سال 6 ماه قبل
روز جمعه، همه خونه خالهام جمع شده بوديم. بعد از نهار صحبت انتخابات بود. خاتمي 2-3 روز قبلش اعلام كرده بود كه ميخواهد براي رياست جمهوري كانديد بشه. بحث بر سر اين بود كه آيا درست هست كه در اين شرايط خاتمي در انتخابات شركت كرده؟! و اينكه حداكثر چقدر راي ميآره.
وسط بحث يك دفعه گفتم: اگر ناطق راي نياره، از رئيش مجلس شدن هم ميافته كه؟! (اون موقع فكر ميكردم، هركسي ميخواد رئيش جمهور بشه، بايد از همه مسئوليتهاش استعفا بده)
يك لحظه همه به من نگاه كردند، و بعد به صحبتشون ادامه دادند. از اون روز هميشه يك چيز ته دلم ميگفت: كه خاتمي در انتخابات پيروز ميشه. براي احساسم، هيچ دليلي نداشتم!
حدود 8 سال و 1.5 ماه قبل
تقريبا 1-2 هفته به انتخابات مانده، مردم مردد هستند، همه ميگويند، چه راي بديم يا راي نديم، فرقي نميكنه، ناطق حتماً انتخاب ميشه. يا ميگويند: خاتمي خوبه ولي اگر بياد، چون داخل نظام نيست، ترددش ميكنند و مملكت به هم ميريزه.
يك سري از گروهها و افراد هم از 1 ماه پيش، انتخابات رو به اين خاطر كه فرمايشي هست، تحريم كردند. ولي با اين حال براي اولين بار ميديدم كه بدنه مردم دارند تبليغ ميكنند. يك روز پياده ميرفتم دانشكده، سر اميرآباد يك پيرزن با لبخند اومد جلو، به من گفت: كه به آقاي خاتمي راي بدهيد، ما يزدي هستيم، خانوادهاش رو ميشناسيم، آدمهاي خوبيهستند. ميگويند دكتر هم هست. با لبخند به پيرزن جواب ميدم، حتماً راي ميدهم.
در جنوب استان خراسان يك زلزله شديد آمد. توي خيريهامون يك سري كمك جمع كردند. و با كاميون ميفرستند بيرجند. با 3 تا ديگه از دوستام، براي پخش كردن كمكها با هواپيما ميريم، بيرجند. درست روز عاشورا!
راننده آمده دنبالمون، شهر آرام هست، همه جا تبليغهاي ناطق به چشم ميخوره. حتي توي داشبورت ماشين هم يك ويژه نامه (اگر اشتباه نكنم يالثارات بود) بر ضد خاتمي هست. راننده عقيده داره، درست هست كه خاتمي خوب هست، ولي بايد به ناطق راي داد.
روز اول و دوم تو خود بيرجند هستيم، و وسايلي كه از تهران رسيده رو بسته بندي ميكنيم، بعد از اون براي شناسايي، روستاهايي كه دور افتادهتر هستند و كمك كمتري به اونها رسيده، ميون كوه و دشت ميريم. يادم نميره، در ميان خرابههاي حاجيآباد، يك طاق نصرت درست كرده بودند و تبليغ يكي از كانديداها رو بالاي اون زده بودند. وضع بدي بود. مردم آب نداشتند. همه چيز از بين رفته بود....
يك شب تنها حاجيآباد موندم، تا با بچههاي اونجا بازي كنم. چند تا تيم فوتبال راه انداختيم و شروع به بازي كرديم ....
روز 4 شنبه صبح، خودم رو به بقيه بچهها، توي بيرجند رسوندم. چهره شهر عوض شده بود. بازم همون راننده هفته پيش اومد دنبالم، با خوشحالي ميگفت كه تصميم گرفته كه به خاتمي راي بده، از فيلم تبليغاتي خاتمي تعريف ميكرد و اين كه چقدر اين سيد رو اذيت كردند. همچنين در مورد كارنوال شادي كه روز عاشورا راه انداختند!!! ...
همه عجله داشتيم كه زودتر برگرديم تهران، تا 2-3 روز بعد پروازي به سمت تهران نبود. تصميم گرفتيم كه با اتوبوس برگرديم. توي مسير چندجا اتوبوس ايستاد. همچين كه اتوبوس ميايستاد، چندتا جوان بالا ميپريدند و تبليغات خاتمي رو پخش ميكردند. خودشون ميگفتند كه اين تبليغات رو خود مردم اينجا آماده كردند. (راست ميگفت: همه تبليغات فتوكپي بود.)
5 شنبه صبح بود كه به تهران رسيديم. تبليغات تمام شده بود. شهر آرام بود. ولي صداي شهر رو ميشد شنيد. مردم انتخاب خودشون رو كرده بودند.
همين هفته
تلويزيون مراسم تنفيذ رو نشون ميده، خيلي حال و حوصله ندارم. به اتفاقات اخير فكر ميكنم، به اين كه چطور، يك رئيس جمهور در ميان استقبال مردم اومد، و با اينكه خيليها از او راضي نبودند، در ميان استقبال مردم، از حكومت كنار رفت.
به اينكه آيا اتفاقاتي كه در اين 8 سال اتفاق افتاد، بعدا هم تكرار خواهد شد.
به قبل از انتخابات فكر ميكنم، كه چطور بعضي از دوستام هر چي به دهنشون مياومد به خاتمي ميگفتند و بعد هم ميگفتند كه براي چي بايد راي بدهيم!!! ...
خاتمي رفت، او كه با مردم ايستاده سخن ميگفت.
پ.ن.
عكسهاي نمايشگاه 8 سال با خاتمي
اي كه با مردم ايستاده سخن ميگفتي.
خاتمي رفت!
پريروز وقتي اين SMS برام رسيد، يك لحظه اشك دور چشمم جمع شد. پيش خودم گفتم: تمام شد.
حدودا 8 سال 6 ماه قبل
روز جمعه، همه خونه خالهام جمع شده بوديم. بعد از نهار صحبت انتخابات بود. خاتمي 2-3 روز قبلش اعلام كرده بود كه ميخواهد براي رياست جمهوري كانديد بشه. بحث بر سر اين بود كه آيا درست هست كه در اين شرايط خاتمي در انتخابات شركت كرده؟! و اينكه حداكثر چقدر راي ميآره.
وسط بحث يك دفعه گفتم: اگر ناطق راي نياره، از رئيش مجلس شدن هم ميافته كه؟! (اون موقع فكر ميكردم، هركسي ميخواد رئيش جمهور بشه، بايد از همه مسئوليتهاش استعفا بده)
يك لحظه همه به من نگاه كردند، و بعد به صحبتشون ادامه دادند. از اون روز هميشه يك چيز ته دلم ميگفت: كه خاتمي در انتخابات پيروز ميشه. براي احساسم، هيچ دليلي نداشتم!
حدود 8 سال و 1.5 ماه قبل
تقريبا 1-2 هفته به انتخابات مانده، مردم مردد هستند، همه ميگويند، چه راي بديم يا راي نديم، فرقي نميكنه، ناطق حتماً انتخاب ميشه. يا ميگويند: خاتمي خوبه ولي اگر بياد، چون داخل نظام نيست، ترددش ميكنند و مملكت به هم ميريزه.
يك سري از گروهها و افراد هم از 1 ماه پيش، انتخابات رو به اين خاطر كه فرمايشي هست، تحريم كردند. ولي با اين حال براي اولين بار ميديدم كه بدنه مردم دارند تبليغ ميكنند. يك روز پياده ميرفتم دانشكده، سر اميرآباد يك پيرزن با لبخند اومد جلو، به من گفت: كه به آقاي خاتمي راي بدهيد، ما يزدي هستيم، خانوادهاش رو ميشناسيم، آدمهاي خوبيهستند. ميگويند دكتر هم هست. با لبخند به پيرزن جواب ميدم، حتماً راي ميدهم.
در جنوب استان خراسان يك زلزله شديد آمد. توي خيريهامون يك سري كمك جمع كردند. و با كاميون ميفرستند بيرجند. با 3 تا ديگه از دوستام، براي پخش كردن كمكها با هواپيما ميريم، بيرجند. درست روز عاشورا!
راننده آمده دنبالمون، شهر آرام هست، همه جا تبليغهاي ناطق به چشم ميخوره. حتي توي داشبورت ماشين هم يك ويژه نامه (اگر اشتباه نكنم يالثارات بود) بر ضد خاتمي هست. راننده عقيده داره، درست هست كه خاتمي خوب هست، ولي بايد به ناطق راي داد.
روز اول و دوم تو خود بيرجند هستيم، و وسايلي كه از تهران رسيده رو بسته بندي ميكنيم، بعد از اون براي شناسايي، روستاهايي كه دور افتادهتر هستند و كمك كمتري به اونها رسيده، ميون كوه و دشت ميريم. يادم نميره، در ميان خرابههاي حاجيآباد، يك طاق نصرت درست كرده بودند و تبليغ يكي از كانديداها رو بالاي اون زده بودند. وضع بدي بود. مردم آب نداشتند. همه چيز از بين رفته بود....
يك شب تنها حاجيآباد موندم، تا با بچههاي اونجا بازي كنم. چند تا تيم فوتبال راه انداختيم و شروع به بازي كرديم ....
روز 4 شنبه صبح، خودم رو به بقيه بچهها، توي بيرجند رسوندم. چهره شهر عوض شده بود. بازم همون راننده هفته پيش اومد دنبالم، با خوشحالي ميگفت كه تصميم گرفته كه به خاتمي راي بده، از فيلم تبليغاتي خاتمي تعريف ميكرد و اين كه چقدر اين سيد رو اذيت كردند. همچنين در مورد كارنوال شادي كه روز عاشورا راه انداختند!!! ...
همه عجله داشتيم كه زودتر برگرديم تهران، تا 2-3 روز بعد پروازي به سمت تهران نبود. تصميم گرفتيم كه با اتوبوس برگرديم. توي مسير چندجا اتوبوس ايستاد. همچين كه اتوبوس ميايستاد، چندتا جوان بالا ميپريدند و تبليغات خاتمي رو پخش ميكردند. خودشون ميگفتند كه اين تبليغات رو خود مردم اينجا آماده كردند. (راست ميگفت: همه تبليغات فتوكپي بود.)
5 شنبه صبح بود كه به تهران رسيديم. تبليغات تمام شده بود. شهر آرام بود. ولي صداي شهر رو ميشد شنيد. مردم انتخاب خودشون رو كرده بودند.
همين هفته
تلويزيون مراسم تنفيذ رو نشون ميده، خيلي حال و حوصله ندارم. به اتفاقات اخير فكر ميكنم، به اين كه چطور، يك رئيس جمهور در ميان استقبال مردم اومد، و با اينكه خيليها از او راضي نبودند، در ميان استقبال مردم، از حكومت كنار رفت.
به اينكه آيا اتفاقاتي كه در اين 8 سال اتفاق افتاد، بعدا هم تكرار خواهد شد.
به قبل از انتخابات فكر ميكنم، كه چطور بعضي از دوستام هر چي به دهنشون مياومد به خاتمي ميگفتند و بعد هم ميگفتند كه براي چي بايد راي بدهيم!!! ...
خاتمي رفت، او كه با مردم ايستاده سخن ميگفت.
پ.ن.
عكسهاي نمايشگاه 8 سال با خاتمي
اشتراک در:
پستها (Atom)