ديشب خوابيدم، صبح بلند شدم.
وقتي صبح از خواب بلند شدم، ديدم ميتونم همه ناراحتيهاي ديشب را فراموش كنم. و ديگه از هيچ كس ناراحتي تو دلم نداشته باشم.
حالا كلي احساس سبكي ميكنم.
اين باران هم كه اومد، كلي حالم بهتر شد.
تقريبا هر سال، روز افتتاح بازار خيريه، يا باران ميآد يا برف. به هر حال امروز، را به خوبي شروع كردم. خدا را شكر.
اميدوارم كه هميشه دل هامون شاد باشه.
و سبز باشيم.
چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱
امشب خيلي دلم گرفته.
فكر كنم دلم كوچك شده، كه اينجا دارم شكايتم را مينويسم. اول ميخواستم، دلم را كامل اينجا خالي كنم و بنويسم كه چرا ناراحتم، و چرا ...
ولي ديدم، بهتره كه دهنم همچنان بسته بمانه. مثل قديمها، ناراحتيهام را توي دلم بريزم. (هيچ جا امنتري پيدا نكردم.)
فكر كنم بايد، باز با خودم خلوت كنم. ...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
همه شاد باشيد.
تا بعد
فكر كنم دلم كوچك شده، كه اينجا دارم شكايتم را مينويسم. اول ميخواستم، دلم را كامل اينجا خالي كنم و بنويسم كه چرا ناراحتم، و چرا ...
ولي ديدم، بهتره كه دهنم همچنان بسته بمانه. مثل قديمها، ناراحتيهام را توي دلم بريزم. (هيچ جا امنتري پيدا نكردم.)
فكر كنم بايد، باز با خودم خلوت كنم. ...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
همه شاد باشيد.
تا بعد
امروز صبح گذرم به ميدان انقلاب افتاد.
به عادت قديمها، همينجور كه تو پياده رو راه ميرفتم، به ويترين كتاب فروشيها هم نگاه ميكردم كه چشمم به 3 گانه كيشلوفسكي (قرمز، سفيد آبي) افتاد.
خيلي وقت بود كه دوست داشتم فيلمش را ببينم. ولي خب پيداش نكردم. تصميم گرفتم كه برم كتابش را بخرم. رفتم تو مغازه، صاحب مغازه، 5-6 دقيقهاي داشت ميگشت. آخر سر به من گفت، كه اين كتاب تمام شده، و فقط همون 1 دونه پشت ويترين مونده، اون كتاب را هم نميتونيم بديم.
چون ميخواستم اين كتاب را بگيرم، راه افتادم تو خيابان و ازتكتك كتاب فروشيها سراغ اين كتاب را گرفتند. هيچ كدام نداشتند.
توي يك كتاب فروشي رفتم. طرف اولش گفت دارم. منم خوشحال رفتم تو، اون بنده خدا لااقل 10 دقيقه داشت ميگشت. زير همه كتابها را نگاه كرد. آخر سر رفت فاكتورهاش را نگاه كرد. گفت ببخشيد. آخريش را هم فروختيم.
و ...
خلاصه اينقدر گشتم، تا اين كتاب را خريدم.
اميدوارم كه خيلي سانسورش نكرده باشند.
به عادت قديمها، همينجور كه تو پياده رو راه ميرفتم، به ويترين كتاب فروشيها هم نگاه ميكردم كه چشمم به 3 گانه كيشلوفسكي (قرمز، سفيد آبي) افتاد.
خيلي وقت بود كه دوست داشتم فيلمش را ببينم. ولي خب پيداش نكردم. تصميم گرفتم كه برم كتابش را بخرم. رفتم تو مغازه، صاحب مغازه، 5-6 دقيقهاي داشت ميگشت. آخر سر به من گفت، كه اين كتاب تمام شده، و فقط همون 1 دونه پشت ويترين مونده، اون كتاب را هم نميتونيم بديم.
چون ميخواستم اين كتاب را بگيرم، راه افتادم تو خيابان و ازتكتك كتاب فروشيها سراغ اين كتاب را گرفتند. هيچ كدام نداشتند.
توي يك كتاب فروشي رفتم. طرف اولش گفت دارم. منم خوشحال رفتم تو، اون بنده خدا لااقل 10 دقيقه داشت ميگشت. زير همه كتابها را نگاه كرد. آخر سر رفت فاكتورهاش را نگاه كرد. گفت ببخشيد. آخريش را هم فروختيم.
و ...
خلاصه اينقدر گشتم، تا اين كتاب را خريدم.
اميدوارم كه خيلي سانسورش نكرده باشند.
سهشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۱
بابا اين گداهاي محل ما، تازگي چقدر با كلاس شدند.
امشب سر چهار راه، يك خانمي با مانتو و روسري مرتب، 1 كيف چرمي هم به دوش انداخته بود گدايي ميكرد. تنها مشخصه اون اين بود. كه مثل ما بقي گداها 1 دونه ظرف كنسرو خالي دست گرفت بود و توي اون اسپند دود ميكرد.
يك پسر 9-10 ساله هم همراه اون بود، كه اون هم يك پيراهن و شلوار مرتب پوشيده بود. اون هم مثل اون خانوم خيلي مرتب بود، و تنها مشخصه اون هم اسپندي بود كه دود ميكرد.
...
(پيش خودم گفتم، آخه دختره 24-25 ساله، كه خدا به اون سلامتي داده، بايد گدايي كنه!!!)
امشب سر چهار راه، يك خانمي با مانتو و روسري مرتب، 1 كيف چرمي هم به دوش انداخته بود گدايي ميكرد. تنها مشخصه اون اين بود. كه مثل ما بقي گداها 1 دونه ظرف كنسرو خالي دست گرفت بود و توي اون اسپند دود ميكرد.
يك پسر 9-10 ساله هم همراه اون بود، كه اون هم يك پيراهن و شلوار مرتب پوشيده بود. اون هم مثل اون خانوم خيلي مرتب بود، و تنها مشخصه اون هم اسپندي بود كه دود ميكرد.
...
(پيش خودم گفتم، آخه دختره 24-25 ساله، كه خدا به اون سلامتي داده، بايد گدايي كنه!!!)
دوباره بعد از1 هفته آرامش نسبي، سرم وحشتناك شلوغ شده. ديشب ساعت 1 رسيدم خانه. فردا صبح ساعت 7 قرار جلسه دارم. تازه قبلش برادرم را بايد ببرم مدرسه، تا شبش، همين وضع را دارم. بايد يك پروژه را هم تحويل بدم، كه هنوز يكسري مشكلات جزيي داره و...
از 4 شنبه هم يكجا بازار خيريه ميخواد راه بيافته. كلي كار هم اونجا كار دارم. و ...
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست.
فكر ميكنم حالا حالاها بايد براي بهتر شدن تلاش كنم. :)
از 4 شنبه هم يكجا بازار خيريه ميخواد راه بيافته. كلي كار هم اونجا كار دارم. و ...
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست.
فكر ميكنم حالا حالاها بايد براي بهتر شدن تلاش كنم. :)
دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۱
یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۱
شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۱
ديشب كه با بچه ها بيرون بوديم. طبق معمول من توي دنياي خودم بودم.
خيلي كم حرف زدم.
با ماشين 1 جايي بردمشون كه شهر زير پامون بود.
من خيلي دوست دارم كه از بالاي كوه، شهر را نگاه كنم. مخصوصا وقتي كه دلم ميگيره. هر وقت كه نگاه ميكنم، نيرو ميگيرم. به خودم اميد ميدم كه ميشه روز بهتري داشت و ...
ديشب تمام مدت به چند تا چيز فكر ميكردم.
يكي اينكه چرا اينقدر ايران را دوست دارم.
دوم آيا واقعا اين شهر براي من هيچ كاري نكرده.
سوم آينده چي ميشه و آيا اميدي به آينده ميشه داشت.
تمام شب داشتم به اين موضوعات فكر ميكردم و اما جوابهايي كه به خودم دادم.
جواب سوال اول نميدونم چطوري بايد جواب بدم. ولي ميدونم كه عاشقش هستم، مثل بعضيها كه بدون هيچ دليلي عاشق يك دختري ميشند.
هر وقت سرود اي ايران را ميشنوم،انگار ميخوام بال در بيارم، يا هر وقت ياد آرش كمانگير ميافتم كه چطور تمام وجودش را در اون تير گذاشت و اون تير را پرتاب كرد. تمام بدنم مور مور ميشه و دوست دارم گريه كنم.
هر وقت كه ميشينم شاهنامه يا كتابهاي تاريخ را ميخونم كلي خوش خوشانم ميشه كه چنين كشوري داشتم. پيش خودم ميگم، ما وارثين خيلي خوبي نبوديم. پدران ما اين سرزمين را قرنها حفظش كردند كه امروز به دست ما برسه. اونوقت ما چطور از اين ارثيه خودمان داريم محافظت ميكنيم.
خودمان داريم ديگران را كمك ميكنيم كه مملكت ما را تاراج كنند. معادنمون را حراج كرديم. كه هر كي ميخواد با خودش ببره. و ...
خير سرمون قوانين سخت گمركي گذاشتيم كه توليدات داخلي رشد پيدا كنه، اونوقت همه مون بلند ميشيم ميريم دوبي جنس ميخريم ميآريم ايران.
اين دوبي، از صدقه سري، ولخرجي ما ايرانيها امروز دوبي شده. اگر ما ايرانيها نبوديم، فكر نميكنم حالا حالاها اونها به جايي ميرسيدند.
جواب سوال دوم: راستش به نظرم بي انصافي هست كه بگيم اين شهر هيچ كاري براي ما نكرده. حداقل ماها هر كدوممون به نوعي از امكانات اين شهر استفاده كرديم كه امروز به اينجا رسيديم. مثلا مدرسه رفتيم. درس خونديم خير سرمون با سواد شديم. بعدش با هر مشكلي كه بوده رفتيم دانشگاه، چند سال هم اونجا درس خونديم. كلي از امكانات دوا و درمونش استفاده كرديم. خلاصه هر چي كه داريم به نوعي از همين شهر داريم.
فكرش را بكنيد اگر هر كدام از ما، به جاي اينكه توي اين شهر به دنيا اومده بوديم و بزرگ شده بوديم، توي 1 روستاي دور افتاده بزرگ شده بوديم الان چه وضعي داشتيم. ممكن بود يك بدوك ميشديم و توي بيابانها كار ميكرديم.
جواب سوال سوم: آدم هر چي بيشتر بدونه بيشتر به عمق فاجعه پي ميبره، كه چقدر وضع خرابه. ميدونم كه اوضاع اصلا خوب نيست. و ...
با اين همه من هنوز به آينده اميدوارم. مطمئنم كه اگر يك روز اين اميد از من گرفته بشه همون روز ميميرم.
وقتي فكرش را ميكنم. وضع الانمون، نسبت به مردممون، خيلي هم بد نيست. خودمون هم از اين بي نظميها بدمون نميياد و هر كداممون 1 جوري از اين بي نظميها استفاده ميكنيم.
....
امشب خيلي حرف زدم.
به اميد داشتن فردايي بهتر
خيلي كم حرف زدم.
با ماشين 1 جايي بردمشون كه شهر زير پامون بود.
من خيلي دوست دارم كه از بالاي كوه، شهر را نگاه كنم. مخصوصا وقتي كه دلم ميگيره. هر وقت كه نگاه ميكنم، نيرو ميگيرم. به خودم اميد ميدم كه ميشه روز بهتري داشت و ...
ديشب تمام مدت به چند تا چيز فكر ميكردم.
يكي اينكه چرا اينقدر ايران را دوست دارم.
دوم آيا واقعا اين شهر براي من هيچ كاري نكرده.
سوم آينده چي ميشه و آيا اميدي به آينده ميشه داشت.
تمام شب داشتم به اين موضوعات فكر ميكردم و اما جوابهايي كه به خودم دادم.
جواب سوال اول نميدونم چطوري بايد جواب بدم. ولي ميدونم كه عاشقش هستم، مثل بعضيها كه بدون هيچ دليلي عاشق يك دختري ميشند.
هر وقت سرود اي ايران را ميشنوم،انگار ميخوام بال در بيارم، يا هر وقت ياد آرش كمانگير ميافتم كه چطور تمام وجودش را در اون تير گذاشت و اون تير را پرتاب كرد. تمام بدنم مور مور ميشه و دوست دارم گريه كنم.
هر وقت كه ميشينم شاهنامه يا كتابهاي تاريخ را ميخونم كلي خوش خوشانم ميشه كه چنين كشوري داشتم. پيش خودم ميگم، ما وارثين خيلي خوبي نبوديم. پدران ما اين سرزمين را قرنها حفظش كردند كه امروز به دست ما برسه. اونوقت ما چطور از اين ارثيه خودمان داريم محافظت ميكنيم.
خودمان داريم ديگران را كمك ميكنيم كه مملكت ما را تاراج كنند. معادنمون را حراج كرديم. كه هر كي ميخواد با خودش ببره. و ...
خير سرمون قوانين سخت گمركي گذاشتيم كه توليدات داخلي رشد پيدا كنه، اونوقت همه مون بلند ميشيم ميريم دوبي جنس ميخريم ميآريم ايران.
اين دوبي، از صدقه سري، ولخرجي ما ايرانيها امروز دوبي شده. اگر ما ايرانيها نبوديم، فكر نميكنم حالا حالاها اونها به جايي ميرسيدند.
جواب سوال دوم: راستش به نظرم بي انصافي هست كه بگيم اين شهر هيچ كاري براي ما نكرده. حداقل ماها هر كدوممون به نوعي از امكانات اين شهر استفاده كرديم كه امروز به اينجا رسيديم. مثلا مدرسه رفتيم. درس خونديم خير سرمون با سواد شديم. بعدش با هر مشكلي كه بوده رفتيم دانشگاه، چند سال هم اونجا درس خونديم. كلي از امكانات دوا و درمونش استفاده كرديم. خلاصه هر چي كه داريم به نوعي از همين شهر داريم.
فكرش را بكنيد اگر هر كدام از ما، به جاي اينكه توي اين شهر به دنيا اومده بوديم و بزرگ شده بوديم، توي 1 روستاي دور افتاده بزرگ شده بوديم الان چه وضعي داشتيم. ممكن بود يك بدوك ميشديم و توي بيابانها كار ميكرديم.
جواب سوال سوم: آدم هر چي بيشتر بدونه بيشتر به عمق فاجعه پي ميبره، كه چقدر وضع خرابه. ميدونم كه اوضاع اصلا خوب نيست. و ...
با اين همه من هنوز به آينده اميدوارم. مطمئنم كه اگر يك روز اين اميد از من گرفته بشه همون روز ميميرم.
وقتي فكرش را ميكنم. وضع الانمون، نسبت به مردممون، خيلي هم بد نيست. خودمون هم از اين بي نظميها بدمون نميياد و هر كداممون 1 جوري از اين بي نظميها استفاده ميكنيم.
....
امشب خيلي حرف زدم.
به اميد داشتن فردايي بهتر
ديشب با چند تا از دوستام ميخواستيم بريم تاتر (شيخ صنعان، تالار وحدت) فكر ميكرديم ساعت شروع تاتر 7 يا 7:30 باشه. با كلي مشكل شماره تالار وحدت را گرفتيم. معلوم شد كه تاتر ساعت 5 بوده.
دست از پا درازتر به اين فكر افتاديم كه بريم يك جا حليم بخوريم. (1-2 هفته پيش خورده بوديم خيلي به ما چشبيده بود.) تازه يكي ديگه از بچه ها را هم ميتونستيم ببينيم.
سر راه رفتيم اون دوستمون را هم سوار كرديم. (البته قبلش صبر كرديم كه مديتيشين دوستمون تمام بشه)
حليم ساعت 9 به بعد ميدادند. اين بود كه تصميم گرفتيم بريم 1 جا چلو كباب بخوريم.
رفتيم 1 چلوكبابي خوب كه دوستمون ميشناخت. وقتي اونجا رسيديم ديديم كه جلو در چلوكبابي نوشته:
به منظور رفاه حال مشتريان عزيز،در روزهاي 5 شنبه و جمعه غذا در رستوران سرو نميكنيم!!!
(اين بود كه باز دست و پاي ماي دراز شد.)
تصميم گرفتيم كه بريم كابوكي ميدان تجريش.
اونجا هم كه رسيديم. ديديم قيامته.
هولمز كه براي شناسايي رفته بود، خبر آورد. كه يكي از دستگاهاي كنتاكيش خرابه، 1 سري از كارگراش هم نيستند، براي همين، 1 ساعتي طول ميكشه كه نوبت ما بشه.
اين بود كه تصميم گرفتيم بريم. بوف
بوف هم ماشاا... اينقدر شلوغ بود كه نگو
همه ميزها پر بود. بقيه ملت هم مثل ... دور ميزها ايستاده بودند و منتظر بودند كه 1 گروه از پشت ميز بلند بشند. حمله كنند طرفشون و اون ميز را بگيرند.
خلاصه تو اين شلوغي بود. كه اول تصميم گرفتيم غذامون را بگيريم بريم پارك جمشيديه بخوريم. ولي وقتي سوار ماشين شديم. به علت سرد بودن هوا و گشنگي بيش از حد من و بالاي ديوار، ترتيب غذا را تو همون ماشين داديم.
بعدش كه سير شديم. يكم دعا براي گشنهها كرديم.
تو راه برگشت. تو خيابان پاسداران، ايست بازرسي گذاشته بودند. و يكسري آدم با قيافه خفن داشتند. ماشينها را كنترل ميكردند. خوشبختانه به ما كه گر ندادند. 1 ايست بازرسي هم بعد از ميدان رسالت ديديم.
(خيلي وقت بود كه از اين ايست و بازرسيها خبري نبود. نميدونم چه خبر بود. فكر كنم ميخواستند حضور خودشون را در صحنه نشون بدهند.)
خلاصه و قتي رسيدم خانه ساعت نزديك 12 بود.
پ.ن.
- توي بوف همه جور آدمي ميشد، ديد. از دختر، پسرهاي خوشگل و خوشتيپ با آرايشهاي آنچناني، تا زن و مردهاي سيبلو و ريشو با مقنعه و چادر و ...
- تا حالا به اين نكته خيلي توجه نكرده بودم كه توي تهران، شهر به اين بزرگي هيچ جايي براي تفريح نميشه پيدا كرد. يكي از مهمترين تفريح جوانان رفتن به رستوران و كافيشاپ هست. (البته خدا را شكر دور و ور تهران پر از كوه هست، ميتونيم هر وقت خواستيم به كوه بريم)
- پشت هر چراغي كه وايميستاديم، همه با تعجب عقب ماشين ما را نگاه ميكردند و محو كارهاي 2 تا آدم پر انرژي شده بودند كه از ديد اونها كارهاي عجيب و غريب انجام ميدادند.
دست از پا درازتر به اين فكر افتاديم كه بريم يك جا حليم بخوريم. (1-2 هفته پيش خورده بوديم خيلي به ما چشبيده بود.) تازه يكي ديگه از بچه ها را هم ميتونستيم ببينيم.
سر راه رفتيم اون دوستمون را هم سوار كرديم. (البته قبلش صبر كرديم كه مديتيشين دوستمون تمام بشه)
حليم ساعت 9 به بعد ميدادند. اين بود كه تصميم گرفتيم بريم 1 جا چلو كباب بخوريم.
رفتيم 1 چلوكبابي خوب كه دوستمون ميشناخت. وقتي اونجا رسيديم ديديم كه جلو در چلوكبابي نوشته:
به منظور رفاه حال مشتريان عزيز،در روزهاي 5 شنبه و جمعه غذا در رستوران سرو نميكنيم!!!
(اين بود كه باز دست و پاي ماي دراز شد.)
تصميم گرفتيم كه بريم كابوكي ميدان تجريش.
اونجا هم كه رسيديم. ديديم قيامته.
هولمز كه براي شناسايي رفته بود، خبر آورد. كه يكي از دستگاهاي كنتاكيش خرابه، 1 سري از كارگراش هم نيستند، براي همين، 1 ساعتي طول ميكشه كه نوبت ما بشه.
اين بود كه تصميم گرفتيم بريم. بوف
بوف هم ماشاا... اينقدر شلوغ بود كه نگو
همه ميزها پر بود. بقيه ملت هم مثل ... دور ميزها ايستاده بودند و منتظر بودند كه 1 گروه از پشت ميز بلند بشند. حمله كنند طرفشون و اون ميز را بگيرند.
خلاصه تو اين شلوغي بود. كه اول تصميم گرفتيم غذامون را بگيريم بريم پارك جمشيديه بخوريم. ولي وقتي سوار ماشين شديم. به علت سرد بودن هوا و گشنگي بيش از حد من و بالاي ديوار، ترتيب غذا را تو همون ماشين داديم.
بعدش كه سير شديم. يكم دعا براي گشنهها كرديم.
تو راه برگشت. تو خيابان پاسداران، ايست بازرسي گذاشته بودند. و يكسري آدم با قيافه خفن داشتند. ماشينها را كنترل ميكردند. خوشبختانه به ما كه گر ندادند. 1 ايست بازرسي هم بعد از ميدان رسالت ديديم.
(خيلي وقت بود كه از اين ايست و بازرسيها خبري نبود. نميدونم چه خبر بود. فكر كنم ميخواستند حضور خودشون را در صحنه نشون بدهند.)
خلاصه و قتي رسيدم خانه ساعت نزديك 12 بود.
پ.ن.
- توي بوف همه جور آدمي ميشد، ديد. از دختر، پسرهاي خوشگل و خوشتيپ با آرايشهاي آنچناني، تا زن و مردهاي سيبلو و ريشو با مقنعه و چادر و ...
- تا حالا به اين نكته خيلي توجه نكرده بودم كه توي تهران، شهر به اين بزرگي هيچ جايي براي تفريح نميشه پيدا كرد. يكي از مهمترين تفريح جوانان رفتن به رستوران و كافيشاپ هست. (البته خدا را شكر دور و ور تهران پر از كوه هست، ميتونيم هر وقت خواستيم به كوه بريم)
- پشت هر چراغي كه وايميستاديم، همه با تعجب عقب ماشين ما را نگاه ميكردند و محو كارهاي 2 تا آدم پر انرژي شده بودند كه از ديد اونها كارهاي عجيب و غريب انجام ميدادند.
پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱
امروز سر كار بودم، كه يكي از دوستام به من زنگ زد و خبر داد كه مادر يكي ديگه از دوستام فوت كرده.
خيلي ناراحت شدم. ميدونستم كه مادر دوستم حالش خيلي خوب نيست، 2-3 روز قبل از دوستم در مورد حال مادرش پرسيدم،گفت كه حال مادرش فعلاخوبه.
دوستم خيلي به مادرش علاقه داشت
امشب با يكي از دوستام رفتم خانه اونها.
تمام مدت نميدونستم چي بايد بگم. تنها چيزهايي كه در اون حالت به ذهنم رسيد اين بود.
1- اميدوارم كه خدا به تو صبر بده.
2- مادرت كه ديگه بر نميگرده، سعي كن يك كاري كني كه اون خوشحال باشه، سعي كن آروزوهاي اون را برآورده كني.
تمام مدتي كه اين چند كلمه را ميگفتم، صدام به شدت ميلرزيد.
دوستم اصلا حالش خوب نبود،1 هفته بود كه نخوابيده بود، و همش بالاي سر مادرش بوده و از اون پرستاري ميكرده. اين 1-2 روزه را هم از ناراحتي هيچي نخورده بود.
خيلي سخته كه آدم مادرش را از دست بده، ميگفت: وقتي مادرم توي اورژانس فوت كرد، به هر بدبختي كه بود، اجازه گرفتم رفتم بالاي سر مادرم،تا ميتونستم بوسيدمش و اون را بو كردم،ميدونستم اين آخرين باري هست كه بوي اون را ميشنوم.
اونجا هي صداش ميكردم، فكر ميكردم اگر صداي من را بشنوه بر ميگرده، ولي اون به من جواب نداد،هنوز باورم نميشه كه مادرم ديگه پيشم نيست ....
اين صحبتها را كه ميكرد، من دوستم حسابي حالمون گرفته شده بود و چيزي نمونده بود كه من بزنم زير گريه
وسط اين صحبتها، يكي از فاميلهاشون اومد، يكم با اين دوستمون صحبت كرد، يكم اون را خندوند و از اون حالت عبوس درش آورد. خيلي از اون خانم خوشم اومد. كلي دعاش كردم. (به ما كه براي تسليت رفته بوديم روحيه داد.)
پ.ن.
فكر ميكنم كه خيلي خوب شد كه رفتيم به اون سر زديم. (از دست اين آداب و رسوم و سنتها،آدم ميخواد بره ديدن 1 نفر كه به اون تسليت بگه،بايد به 1001 چيز مختلف فكر كنه، كه نكنه 1 موقع براي آدم حرف در بيارند.)
خيلي ناراحت شدم. ميدونستم كه مادر دوستم حالش خيلي خوب نيست، 2-3 روز قبل از دوستم در مورد حال مادرش پرسيدم،گفت كه حال مادرش فعلاخوبه.
دوستم خيلي به مادرش علاقه داشت
امشب با يكي از دوستام رفتم خانه اونها.
تمام مدت نميدونستم چي بايد بگم. تنها چيزهايي كه در اون حالت به ذهنم رسيد اين بود.
1- اميدوارم كه خدا به تو صبر بده.
2- مادرت كه ديگه بر نميگرده، سعي كن يك كاري كني كه اون خوشحال باشه، سعي كن آروزوهاي اون را برآورده كني.
تمام مدتي كه اين چند كلمه را ميگفتم، صدام به شدت ميلرزيد.
دوستم اصلا حالش خوب نبود،1 هفته بود كه نخوابيده بود، و همش بالاي سر مادرش بوده و از اون پرستاري ميكرده. اين 1-2 روزه را هم از ناراحتي هيچي نخورده بود.
خيلي سخته كه آدم مادرش را از دست بده، ميگفت: وقتي مادرم توي اورژانس فوت كرد، به هر بدبختي كه بود، اجازه گرفتم رفتم بالاي سر مادرم،تا ميتونستم بوسيدمش و اون را بو كردم،ميدونستم اين آخرين باري هست كه بوي اون را ميشنوم.
اونجا هي صداش ميكردم، فكر ميكردم اگر صداي من را بشنوه بر ميگرده، ولي اون به من جواب نداد،هنوز باورم نميشه كه مادرم ديگه پيشم نيست ....
اين صحبتها را كه ميكرد، من دوستم حسابي حالمون گرفته شده بود و چيزي نمونده بود كه من بزنم زير گريه
وسط اين صحبتها، يكي از فاميلهاشون اومد، يكم با اين دوستمون صحبت كرد، يكم اون را خندوند و از اون حالت عبوس درش آورد. خيلي از اون خانم خوشم اومد. كلي دعاش كردم. (به ما كه براي تسليت رفته بوديم روحيه داد.)
پ.ن.
فكر ميكنم كه خيلي خوب شد كه رفتيم به اون سر زديم. (از دست اين آداب و رسوم و سنتها،آدم ميخواد بره ديدن 1 نفر كه به اون تسليت بگه،بايد به 1001 چيز مختلف فكر كنه، كه نكنه 1 موقع براي آدم حرف در بيارند.)
چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۱
ديشب آن سوي مه و گولي را نزديك كوه، دم در پاركينگ ديدم. ما ميخواستيم بريم بالا، ولي اونها داشتند بر ميگشتند. از ديدنشون خيلي خوشحال شدم.
بعدش طبق معمول رفتيم بالا،نميدونم چرا كوه اينقدر خلوت بود. اون بالا كه رسيديم، تقريبا فقط خودمان بوديم.
بالاي كوه يك جايي را پيدا كرديم كه به شهر مشرف هست. روي يك تخته سنگ نشستيم، البته من رفتم لبه تخته سنگ نشستم. (جاي يكي از بچهها خالي، نبود كه به خاطر اين كار كلي به من غر بزنه كه چرا رفتم لب پرتگاه نشستم. و ... D: ) اون جا نيم ساعتي نشستيم و شهر را تماشا كرديم.
ماه هم هر چند وقت يكبار از پشت ابر بيرون ميآمد، و خودش را به ما نشان ميداد. انگار كه ميخواست براي ما عشوه بياد. تا ميآمديم بودن ماه را كنار خودمون حس كنيم. ميرفت پشت ابر مخفي ميشد.
يك هاله خيلي قشنگ دور ماه بود. من كه از ديدن اون هاله خيلي كيف ميكردم.
اون بالا زير نور مهتاب، كلي حرف زديم. (بيشتر حرف زدند.) من بيشتر تو حال و هواي خودم بودم.
از منظره و هوا استفاده ميكردم. (باد خنكي كه ميآمد، با خودش بوي پاييز و باران را ميآورد.)
...
خلاصه بازم، كلي به من خوش گذشت.
بعدش طبق معمول رفتيم بالا،نميدونم چرا كوه اينقدر خلوت بود. اون بالا كه رسيديم، تقريبا فقط خودمان بوديم.
بالاي كوه يك جايي را پيدا كرديم كه به شهر مشرف هست. روي يك تخته سنگ نشستيم، البته من رفتم لبه تخته سنگ نشستم. (جاي يكي از بچهها خالي، نبود كه به خاطر اين كار كلي به من غر بزنه كه چرا رفتم لب پرتگاه نشستم. و ... D: ) اون جا نيم ساعتي نشستيم و شهر را تماشا كرديم.
ماه هم هر چند وقت يكبار از پشت ابر بيرون ميآمد، و خودش را به ما نشان ميداد. انگار كه ميخواست براي ما عشوه بياد. تا ميآمديم بودن ماه را كنار خودمون حس كنيم. ميرفت پشت ابر مخفي ميشد.
يك هاله خيلي قشنگ دور ماه بود. من كه از ديدن اون هاله خيلي كيف ميكردم.
اون بالا زير نور مهتاب، كلي حرف زديم. (بيشتر حرف زدند.) من بيشتر تو حال و هواي خودم بودم.
از منظره و هوا استفاده ميكردم. (باد خنكي كه ميآمد، با خودش بوي پاييز و باران را ميآورد.)
...
خلاصه بازم، كلي به من خوش گذشت.
امروز، رفته بوديم شركت، كه نوع شبكه شركت را عوض كنيم. اين شد كه من تا ساعت 12:20 دقيقه شب شركت بودم. موقع بيرون آمدن از شركت، دست كردم تو جيبم، ديدم كليد ماشين تو جيبم نيست. هر چي رو ميزها دنبال كليد گشتم نبود كه نبود.
دوستم گفت كه پايين تو ماشين جا گذاشتي.
داشتم در را ميبستم كه از اون دستم يك چيزي افتاد زمين.
من و دوستم با تعجب چند لحظه همديگر را نگاه كرديم و بعد زديم زير خنده. كليد ماشين توي دستم بوده، اونوقت من اون شركت را زير و رو كرديم، كه كليد را پيدا كنيم.
دوستم ميگفت:مثل اينكه واقعا خوابت ميآد. (البته به من تهمت عاشق بودن هم زد كه من همونجا به شدت اين گفته اون را تكذيب كردم. :) )
دوستم گفت كه پايين تو ماشين جا گذاشتي.
داشتم در را ميبستم كه از اون دستم يك چيزي افتاد زمين.
من و دوستم با تعجب چند لحظه همديگر را نگاه كرديم و بعد زديم زير خنده. كليد ماشين توي دستم بوده، اونوقت من اون شركت را زير و رو كرديم، كه كليد را پيدا كنيم.
دوستم ميگفت:مثل اينكه واقعا خوابت ميآد. (البته به من تهمت عاشق بودن هم زد كه من همونجا به شدت اين گفته اون را تكذيب كردم. :) )
دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱
شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱
امشب داشتم وبلاگ ميخوندم كه اين مطلب آيدا را ديدم.
ياد خودم افتادم. و اينكه 1 زماني خيلي به اين موضوع فكر كردم و ...
تو راه فرودگاه همش داشتم به اين موضوع فكر ميكردم. (امشب پدرم از سفر برميگشت. منم بايد دنبالش ميرفتم.)
ياد حدود 7-8 سال پيش افتادم. اون زمان كه سال سوم دبيرستان بودم. يك روز يكي از دوستام
گفت: رها
گفتم: بله
گفت: شنيدي كه ميگويند يا بايد رومي روم باشي يا زنگي زنگ
گفتم: آره
گفت: من ميخوام هم رومي روم باشم هم زنگي زنگ. و ...
اون موقع كلي در اين باره صحبت كرديم كه آيا آدم ميتونه هم رومي روم باشه، هم زنگي زنگ يا نه.
الان چيزي كه به نظر من ميرسه اينه كه اينكه اصلا فرقي نميكنه كه زنگي زنگ باشيم يا رومي روم. ما آدمها بايد 1 كاري بكنيم كه مفيد باشيم، و بتونيم اثري از خودمون بجا بگذاريم.
درست نيست كه به اين قضايا به صورت سياه و سفيد نگاه كنيم. بين سياه و سفيد كلي رنگ خاكستري هم وجود داره. اين درست كه بشينيم پيش خودمون هي بگيم حالا من اينوري هستم، يا من اونوري شدم و ... اين باعث ميشه كه اصلا از كل قضيه جا بمونيم.
....
ياد شعر موسي و شبان افتادم.
(موسي يك شباني را توي راه ميبينه، وقتي ميبينه كه شبان داره كفر ميگه، عصباني ميشه و به شبان ميگه اين حرفها چي هست كه تو داري ميگي. تو بايد استغفار كني. شبان ناراحت ميشه و سر به بيابان مگذاره. بعد از اين جريان، خدا موسي را دعوا ميكنه كه تو بنده من را از من جدا كردي. موسي مجبور ميشه كه بره دنبال شبان و از شبان حلاليت بطلبه. موسي، شبان را درحالت بدي پيدا ميكنه. و ميگه)
هيچ آداب و ترتيبي مجوي هر آنچه دل تنگت ميخواهد بگوي.
(الان از فرودگاه برگشتم. كلي هم با پدر و برادرم صحبت كردم. ديگه الان مخم بيش از اين نميكشه كه در اين باره بنويسم.)
ياد خودم افتادم. و اينكه 1 زماني خيلي به اين موضوع فكر كردم و ...
تو راه فرودگاه همش داشتم به اين موضوع فكر ميكردم. (امشب پدرم از سفر برميگشت. منم بايد دنبالش ميرفتم.)
ياد حدود 7-8 سال پيش افتادم. اون زمان كه سال سوم دبيرستان بودم. يك روز يكي از دوستام
گفت: رها
گفتم: بله
گفت: شنيدي كه ميگويند يا بايد رومي روم باشي يا زنگي زنگ
گفتم: آره
گفت: من ميخوام هم رومي روم باشم هم زنگي زنگ. و ...
اون موقع كلي در اين باره صحبت كرديم كه آيا آدم ميتونه هم رومي روم باشه، هم زنگي زنگ يا نه.
الان چيزي كه به نظر من ميرسه اينه كه اينكه اصلا فرقي نميكنه كه زنگي زنگ باشيم يا رومي روم. ما آدمها بايد 1 كاري بكنيم كه مفيد باشيم، و بتونيم اثري از خودمون بجا بگذاريم.
درست نيست كه به اين قضايا به صورت سياه و سفيد نگاه كنيم. بين سياه و سفيد كلي رنگ خاكستري هم وجود داره. اين درست كه بشينيم پيش خودمون هي بگيم حالا من اينوري هستم، يا من اونوري شدم و ... اين باعث ميشه كه اصلا از كل قضيه جا بمونيم.
....
ياد شعر موسي و شبان افتادم.
(موسي يك شباني را توي راه ميبينه، وقتي ميبينه كه شبان داره كفر ميگه، عصباني ميشه و به شبان ميگه اين حرفها چي هست كه تو داري ميگي. تو بايد استغفار كني. شبان ناراحت ميشه و سر به بيابان مگذاره. بعد از اين جريان، خدا موسي را دعوا ميكنه كه تو بنده من را از من جدا كردي. موسي مجبور ميشه كه بره دنبال شبان و از شبان حلاليت بطلبه. موسي، شبان را درحالت بدي پيدا ميكنه. و ميگه)
هيچ آداب و ترتيبي مجوي هر آنچه دل تنگت ميخواهد بگوي.
(الان از فرودگاه برگشتم. كلي هم با پدر و برادرم صحبت كردم. ديگه الان مخم بيش از اين نميكشه كه در اين باره بنويسم.)
جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۱
ديشب نامزدي دختر عمم بود.
كلي پسر عمم را اذيت كرديم.
مراسم هم توپ توپ بود. فقط حيف كه توپ نبرده بوديم، كه اون وسط فوتبال بازي كنيم.
راستي،
اين داماد جديده معلوم بود كه خيلي هل شده بود. چند تا كار عجيب كرد.
اول از همه اينكه وقتي اومد تو مجلس، مثل عروسها يك دسته گل دست گرفته بود. (دسته گلش، دقيقا شكل همون دسته گلها بود كه عروسها دست ميگيرند.)
دوم گل سرخ را تو جيب جليقهاش گذاشته بود. (يك دفعه كه كتش رفت كنار اون را ديديم.)
سوم بعد هم همچين ماشين را گل زده بود. آورده بود كه نگو و نپرس. (ولي راستش از اول تا آخر مراسم،جلو در خانه عمم پارك شده بود. آخرش هم هيچكس سوار اون ماشين نشد. :) )
يك بار هم عموم زد تو پر و بالش، يك كمي بگي نگي دلم به حالش سوخت. (پيش خودم گفتم اين حالا حالاها بايد تو فاميل ما آب بندي بشه)
ديشب پسر عمم، موبايل پدرش را گرفته بود، دستش. درست وقتي كه عاقد ميخواست خطبه عقد را بخونه، يكي از پسر عموها به اون زنگ زد. اون بنده خدا هم هل شده بود. با كلي زحمت موبايلش را خاموش كرد. يكم گذشت ديديم حوصلمون سر رفته، رفتيم با زحمت موبايلش را روشن كرديم. اين دفعه سر فيلم برداري دوباره به اون زنگ زديم، اين دفعه 1 نگاهي كرد به موبايلش دوباره خاموش كرد گذاشت تو جيبش.
ما پسر عموها كه تازه شيطنتمون گل كرده بود. دوباره موبايلش را روشن كرديم. يكي ديگه از پسرعموها هم به اون گفت كه آره 1 كد هست وقتي ميزنيم موبايل روشن ميشه.
اين دفعه كه موبايل زنگ زد. موبايل را برد، داد به پدرش.
اين دفعه رفتيم موبايل را با يك نقشه، از شوهر عمم گرفتيم صداي زنگ را تغيير داديم. گذاشتيم وسط ميز غذا خوري، دوباره زنگ زديم.
اين دفعه پسر عمم، مونده بود چي كار كنه، موبايل را برداشت. باطريش را در آورد. سيم كارتش هم در آورد كه ديگه خيالش راحت باشه كه كسي يه اون زنگ نميزنه. ...
ما باز نشستيم فكر كرديم كه چي كار بكنيم.
اين دفعه گشتيم، 1 گوشي موبايل مثل مال اون پيدا كرديم. آهنگ زنگش را مثل مال اون كرديم. و اين دفعه به اون گوشي كه زنگش را عوض كرده بوديم، زنگ زديم. اولش كه صداي زنگ در اومد، داشت شاخ در ميآورد. ولي بعد وقتي مطمئن شد كه موبايل خودش نيست. با خيال راحت نشست. و ...
آخره سر، هم 1-2 ساعت منتظر شديم تا خانمها بيان. (تازه وقتي همه اومدند،تازه مشخص شد كه مادر من امشب نميآد خانه. و ما بيخودي 1-2 ساعت منتظر اون بوديم. :)
كلي پسر عمم را اذيت كرديم.
مراسم هم توپ توپ بود. فقط حيف كه توپ نبرده بوديم، كه اون وسط فوتبال بازي كنيم.
راستي،
اين داماد جديده معلوم بود كه خيلي هل شده بود. چند تا كار عجيب كرد.
اول از همه اينكه وقتي اومد تو مجلس، مثل عروسها يك دسته گل دست گرفته بود. (دسته گلش، دقيقا شكل همون دسته گلها بود كه عروسها دست ميگيرند.)
دوم گل سرخ را تو جيب جليقهاش گذاشته بود. (يك دفعه كه كتش رفت كنار اون را ديديم.)
سوم بعد هم همچين ماشين را گل زده بود. آورده بود كه نگو و نپرس. (ولي راستش از اول تا آخر مراسم،جلو در خانه عمم پارك شده بود. آخرش هم هيچكس سوار اون ماشين نشد. :) )
يك بار هم عموم زد تو پر و بالش، يك كمي بگي نگي دلم به حالش سوخت. (پيش خودم گفتم اين حالا حالاها بايد تو فاميل ما آب بندي بشه)
ديشب پسر عمم، موبايل پدرش را گرفته بود، دستش. درست وقتي كه عاقد ميخواست خطبه عقد را بخونه، يكي از پسر عموها به اون زنگ زد. اون بنده خدا هم هل شده بود. با كلي زحمت موبايلش را خاموش كرد. يكم گذشت ديديم حوصلمون سر رفته، رفتيم با زحمت موبايلش را روشن كرديم. اين دفعه سر فيلم برداري دوباره به اون زنگ زديم، اين دفعه 1 نگاهي كرد به موبايلش دوباره خاموش كرد گذاشت تو جيبش.
ما پسر عموها كه تازه شيطنتمون گل كرده بود. دوباره موبايلش را روشن كرديم. يكي ديگه از پسرعموها هم به اون گفت كه آره 1 كد هست وقتي ميزنيم موبايل روشن ميشه.
اين دفعه كه موبايل زنگ زد. موبايل را برد، داد به پدرش.
اين دفعه رفتيم موبايل را با يك نقشه، از شوهر عمم گرفتيم صداي زنگ را تغيير داديم. گذاشتيم وسط ميز غذا خوري، دوباره زنگ زديم.
اين دفعه پسر عمم، مونده بود چي كار كنه، موبايل را برداشت. باطريش را در آورد. سيم كارتش هم در آورد كه ديگه خيالش راحت باشه كه كسي يه اون زنگ نميزنه. ...
ما باز نشستيم فكر كرديم كه چي كار بكنيم.
اين دفعه گشتيم، 1 گوشي موبايل مثل مال اون پيدا كرديم. آهنگ زنگش را مثل مال اون كرديم. و اين دفعه به اون گوشي كه زنگش را عوض كرده بوديم، زنگ زديم. اولش كه صداي زنگ در اومد، داشت شاخ در ميآورد. ولي بعد وقتي مطمئن شد كه موبايل خودش نيست. با خيال راحت نشست. و ...
آخره سر، هم 1-2 ساعت منتظر شديم تا خانمها بيان. (تازه وقتي همه اومدند،تازه مشخص شد كه مادر من امشب نميآد خانه. و ما بيخودي 1-2 ساعت منتظر اون بوديم. :)
چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۱
سهشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۱
امروز پدرم و برادرم رفتند سفر. هر كاري كردم به موقع نرسيدم كه از پدرم خداحافظي كنم. (بيش از حد منتظر دادشم شدم كه كلاسش تمام بشه)، بيچاره دادشم كه بغل دستم نشسته بود، كف كرده بود. اين اولين باري بود كه جلوي برادرام اينجوري رانندگي ميكردم.
دلم خيلي گرفته، كه نتونستم از پدرم خداحافظي كنم. آرزو ميكنم كه پدرم سفر خوبي داشته باشه. و به اون خوش بگذره.
بابا خيلي دوست دارم. :)
دلم خيلي گرفته، كه نتونستم از پدرم خداحافظي كنم. آرزو ميكنم كه پدرم سفر خوبي داشته باشه. و به اون خوش بگذره.
بابا خيلي دوست دارم. :)
امروز وقتي مادرم اومد خانه،1 سري خرت و پرت دستش بود. ميگفت: 1 پيرمرده هست كه دم داروخانه ...، كه بساطش هميشه پهن هست و كسي هم از اون چيزي نميخره. دلم سوخت امروز 1 كم از اون خريد كردم. هر چي كه ميشد برداشتم. تازه آخرش شد. 1000 تومان.
مادرم، 1 سري كاغذ كادو هم از اون گرفته بود. كه ميگفت: بيرون 80 تومان هست، ولي اين پيرمرده 50 تومان حساب كرد. تازه وقتي اومديم شمرديم. ديديم به جاي 2 برگ، 4 برگ داده. حالا بايد فردا بريم پيرمرده را پيدا كنيم بقيه پولش را هم به اون بديم.
پيش خودم فكر ميكردم كه چقدر قديميها، آدمهاي قانعاي هستند. حالا اگر 1 نفر ديگه جاي اين پيرمرده بود. بابت اين خرت و پرتهايي كه مادرم خريده بود. لا اقل 2-3 هزارتومان پول گرفته بود.
فكر ميكنم اين جور آدمها خيالشون هم خيلي راحت تر از ماها هست.
مادرم، 1 سري كاغذ كادو هم از اون گرفته بود. كه ميگفت: بيرون 80 تومان هست، ولي اين پيرمرده 50 تومان حساب كرد. تازه وقتي اومديم شمرديم. ديديم به جاي 2 برگ، 4 برگ داده. حالا بايد فردا بريم پيرمرده را پيدا كنيم بقيه پولش را هم به اون بديم.
پيش خودم فكر ميكردم كه چقدر قديميها، آدمهاي قانعاي هستند. حالا اگر 1 نفر ديگه جاي اين پيرمرده بود. بابت اين خرت و پرتهايي كه مادرم خريده بود. لا اقل 2-3 هزارتومان پول گرفته بود.
فكر ميكنم اين جور آدمها خيالشون هم خيلي راحت تر از ماها هست.
دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۱
امروز تيم فوتبال جوانان كشور ما ژاپن را برد و قهرمان آسيا شد.
توي واليبال هم دوم شديم.
1 زماني بود كه توي ورزشهاي تيمي هيچ شانسي نداشتيم. و هر وقت مدال ميآورديم از ورزشهاي انفرادي بود.
الان چند سالي هست كه توي ورزشهاي جمعي و تيمي، نسبت به گذشته، موفقتر عمل ميكنيم. فكر ميكنم بعد از مدتها، آروم آروم، داريم ياد ميگيريم، كه چطور ميتوانيم 1 كار جمعي انجام بدهيم. اميدوارم كه اين حركت ادامه پيدا بكنه.
توي واليبال هم دوم شديم.
1 زماني بود كه توي ورزشهاي تيمي هيچ شانسي نداشتيم. و هر وقت مدال ميآورديم از ورزشهاي انفرادي بود.
الان چند سالي هست كه توي ورزشهاي جمعي و تيمي، نسبت به گذشته، موفقتر عمل ميكنيم. فكر ميكنم بعد از مدتها، آروم آروم، داريم ياد ميگيريم، كه چطور ميتوانيم 1 كار جمعي انجام بدهيم. اميدوارم كه اين حركت ادامه پيدا بكنه.
یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۱
(اين مطلب را ديشب نوشتم ولي دستگاهم هنگ كرد. ديشب حوصله دوباره نوشتن اين مطلب را نداشتم.)
امسال تقريبا نصف خانهها، تو كوچهمون چراغوني كردند. توي اين 22-23 سالي كه توي اين محل هستيم، سابقه نداشته كه هيچ وقت همسايهها خانههاشون را چراغوني بكنند. البته اون اوايل 1 همسايه حزباللهي داشتيم كه همون 2-3 سال اول، كوچه را چراغوني ميكرد. كه اونم يادمه جوانهاي كوچه از لجي كه نسبت به اون داشتند، لامپهاي مهتابي او را ميشكستند.
خلاصه به مادرم گفتم ميدوني،امسال چه خبره كه همسايهها از اول ماه شعبان همه چراغوني كردند. و ...
مادرم هم گفت: ميگويند امسال سال ظهور آقا هست. براي همين همسايهها ميخواهند ظهور اون را جشن بگيرند!!!!
به نظرم رسيد هر وقت كه مردم ما دچار مشكل بزرگ ميشوند و از همه جا درمونده ميشوند. به شدت فرهنگ انتظار بينشون گسترش پيدا ميكنه.
...
نميدونم كسي سريال سربداران يادش هست يا نه.
آخر هر قسمت، گروهي از افراد را نشان ميداد كه نقاره ميزدند و در غروب آفتاب يك اسب سفيد را با خودشون روي تپهاي ميبردند و اون بالا منتظر ظهور آقا ميشدند. (داستان سربداران بر ميگرده به زمان حكومت مغولها در ايران) اون موقع هم مردم منتظر بودند.
آيا شما هم منتظر نجات دهندهاي هستيد؟
آيا فكر ميكنيد، اگر نجات دهندهاي بيايد، تمام مشكلات ما حل خواهد شد؟
فكر ميكنيد ...
امسال تقريبا نصف خانهها، تو كوچهمون چراغوني كردند. توي اين 22-23 سالي كه توي اين محل هستيم، سابقه نداشته كه هيچ وقت همسايهها خانههاشون را چراغوني بكنند. البته اون اوايل 1 همسايه حزباللهي داشتيم كه همون 2-3 سال اول، كوچه را چراغوني ميكرد. كه اونم يادمه جوانهاي كوچه از لجي كه نسبت به اون داشتند، لامپهاي مهتابي او را ميشكستند.
خلاصه به مادرم گفتم ميدوني،امسال چه خبره كه همسايهها از اول ماه شعبان همه چراغوني كردند. و ...
مادرم هم گفت: ميگويند امسال سال ظهور آقا هست. براي همين همسايهها ميخواهند ظهور اون را جشن بگيرند!!!!
به نظرم رسيد هر وقت كه مردم ما دچار مشكل بزرگ ميشوند و از همه جا درمونده ميشوند. به شدت فرهنگ انتظار بينشون گسترش پيدا ميكنه.
...
نميدونم كسي سريال سربداران يادش هست يا نه.
آخر هر قسمت، گروهي از افراد را نشان ميداد كه نقاره ميزدند و در غروب آفتاب يك اسب سفيد را با خودشون روي تپهاي ميبردند و اون بالا منتظر ظهور آقا ميشدند. (داستان سربداران بر ميگرده به زمان حكومت مغولها در ايران) اون موقع هم مردم منتظر بودند.
آيا شما هم منتظر نجات دهندهاي هستيد؟
آيا فكر ميكنيد، اگر نجات دهندهاي بيايد، تمام مشكلات ما حل خواهد شد؟
فكر ميكنيد ...
شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۱
يك خبر جالب
يك جوان 24 ساله اهل كره جنوبي، بخاطر 88 ساعت بازي مداوم با كامپيوتر جان خود را از دست داد.
پليس ميگويد كه اين جوان در اين مدت نه چيزي خورده، و نه خوابيده بوده. پليس جسد اين جوان را توي توالت پيدا كرده.
اين بنده خدا، ديگه خيلي خوره كامپيوتر بوده.
يك جوان 24 ساله اهل كره جنوبي، بخاطر 88 ساعت بازي مداوم با كامپيوتر جان خود را از دست داد.
پليس ميگويد كه اين جوان در اين مدت نه چيزي خورده، و نه خوابيده بوده. پليس جسد اين جوان را توي توالت پيدا كرده.
اين بنده خدا، ديگه خيلي خوره كامپيوتر بوده.
جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۱
بالاخره كتاب را تمام كردم.
بعد از تلفن لباسم را پوشيدم كه برم ختم، همه كارهام را كه كردم. 1 دفعه چشمم افتاد به كتاب، پيش خودم گفتم: تا من اين كتاب را تمام نكنم از اتاق بيرون نميرم.
اين بود كه بيخيال ختم شدم، و نشستم كتاب را تا آخر خواندم.
آخر كتاب انجمن شاعران مرده، خيلي تلخ تمام شد.
بيشتر از همه از نولان بدم اومد (مدير مدرسه)،بعد از اون هم از پدر نيل كه با اين 1 دندگيش، پسرش را از دست داد.
در آخر هم از همه بيشتر دلم براي آقاي جان كيتينگ سوخت. واقعا حيف شد. و ...
در ضمن 1 قرار داشتم كه اونم به هم خورد. اين بود كه بازم بالاي كوه رفتم.
هوا خيلي خوب بود. فقط كوه 1 كم شلوغ بود.
در ضمن از اون بالا منظره تهران خيلي قشنگ بود.
و ...
بعد از تلفن لباسم را پوشيدم كه برم ختم، همه كارهام را كه كردم. 1 دفعه چشمم افتاد به كتاب، پيش خودم گفتم: تا من اين كتاب را تمام نكنم از اتاق بيرون نميرم.
اين بود كه بيخيال ختم شدم، و نشستم كتاب را تا آخر خواندم.
آخر كتاب انجمن شاعران مرده، خيلي تلخ تمام شد.
بيشتر از همه از نولان بدم اومد (مدير مدرسه)،بعد از اون هم از پدر نيل كه با اين 1 دندگيش، پسرش را از دست داد.
در آخر هم از همه بيشتر دلم براي آقاي جان كيتينگ سوخت. واقعا حيف شد. و ...
در ضمن 1 قرار داشتم كه اونم به هم خورد. اين بود كه بازم بالاي كوه رفتم.
هوا خيلي خوب بود. فقط كوه 1 كم شلوغ بود.
در ضمن از اون بالا منظره تهران خيلي قشنگ بود.
و ...
چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۱
امشب رفته بودم توي 1 مغازه خريد كنم، كه چشمم افتاد به تيتر يكي از روزنامهها كه روي پيشخون طرف بود.
تيتر روزنامه در مورد يك باند، صادرات دختر به خارج از كشور بود. :(
زير تيتر را كه خواندم، ديدم در مورد 3 تا دختر هم نوشته كه توي اين باند بودند و موقع خروج از كشور دستگير شدند، اونها هر كدام، به قيمت 5 ميليون تومان توسط خانوادهشون به اين باند فروخته شدند. و ...
توي دلم گفتم: ببين اين مشكلات اقتصادي، چه بلايي سر اين ملت آورده كه طرف، براي گذرون زندگيش دخترش را ميفروشه.
جالبه كه از اين معامله 2 طرف خوشنودند. پدر، مادر خوشحالند. بخاطر اينكه 1 نون خور كمتر دارند و سر اين كارشون يك پولي هم بدست ميآوردند.
دختره هم خوشحاله، چون ديگه مجبور نيست، توي خانه بمونه و سركوفت خانواده را بشنوه. از طرفي، 1 كم وضعيتش (حداقل از نظر ظاهر) بهتر ميشه. و ...
وضعيت بچههاي خياباني هم اصلا خوب نيست. يكسري از اونها حاضرند براي خوردن 1 ساندويچ خودشون را تسليم كنند. :(
پ.ن. ياد فيلم مالنا افتادم. :((
اين هم يك گزارش، در مورد همين قضيه.
تيتر روزنامه در مورد يك باند، صادرات دختر به خارج از كشور بود. :(
زير تيتر را كه خواندم، ديدم در مورد 3 تا دختر هم نوشته كه توي اين باند بودند و موقع خروج از كشور دستگير شدند، اونها هر كدام، به قيمت 5 ميليون تومان توسط خانوادهشون به اين باند فروخته شدند. و ...
توي دلم گفتم: ببين اين مشكلات اقتصادي، چه بلايي سر اين ملت آورده كه طرف، براي گذرون زندگيش دخترش را ميفروشه.
جالبه كه از اين معامله 2 طرف خوشنودند. پدر، مادر خوشحالند. بخاطر اينكه 1 نون خور كمتر دارند و سر اين كارشون يك پولي هم بدست ميآوردند.
دختره هم خوشحاله، چون ديگه مجبور نيست، توي خانه بمونه و سركوفت خانواده را بشنوه. از طرفي، 1 كم وضعيتش (حداقل از نظر ظاهر) بهتر ميشه. و ...
وضعيت بچههاي خياباني هم اصلا خوب نيست. يكسري از اونها حاضرند براي خوردن 1 ساندويچ خودشون را تسليم كنند. :(
پ.ن. ياد فيلم مالنا افتادم. :((
اين هم يك گزارش، در مورد همين قضيه.
سهشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۱
خب امروز تولد گولي بود. (تولدت خيلي مبارك باشه)
ديروز با يكي از بچهها رفتيم كوه، (جاي همه خالي) هوا خيلي تمييز بود. خيلي وقت بود كه اين همه ستاره توي آسمان نديده بودم.
توي راه داشتيم نقشه ميكشيديم كه چطوري امروز سر گولي خراب بشيم و اون را سورپريز بكنيم. كه گولي پيش دستي كرد و به جاي اين كه ما اون را سورپريز كنيم، با اين كارش اون يكمي ما را سورپريز كرد.
خلاصه امروز سر گولي خيلي شلوغ بود، و نتوانست به ما وقت بده كه سرش خراب بشيم ;)
...
ميخواستم از شيطنتم، سر تولد دوستام توي سالهاي گذشته بگم، ولي هر چي فكر كردم، ديدم خوب نيست ممكنه بد آموزي داشته باشه. براي همين به جاي كل اون جريانات، 3 تا نقطه گذاشتم. :)
ديروز با يكي از بچهها رفتيم كوه، (جاي همه خالي) هوا خيلي تمييز بود. خيلي وقت بود كه اين همه ستاره توي آسمان نديده بودم.
توي راه داشتيم نقشه ميكشيديم كه چطوري امروز سر گولي خراب بشيم و اون را سورپريز بكنيم. كه گولي پيش دستي كرد و به جاي اين كه ما اون را سورپريز كنيم، با اين كارش اون يكمي ما را سورپريز كرد.
خلاصه امروز سر گولي خيلي شلوغ بود، و نتوانست به ما وقت بده كه سرش خراب بشيم ;)
...
ميخواستم از شيطنتم، سر تولد دوستام توي سالهاي گذشته بگم، ولي هر چي فكر كردم، ديدم خوب نيست ممكنه بد آموزي داشته باشه. براي همين به جاي كل اون جريانات، 3 تا نقطه گذاشتم. :)
دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱
انجمن شاعران مرده
حدود 3-4 ماه بود كه دنبال فيلم انجمن شاعران مرده ميگشتم. (قبلا هم دنبالش بودم ولي اينطوري سمج بازي در نياورده بودم.) تقريبا نا اميد شده بودم كه فعلا اين فيلم را پيدا كنم. ديشب بعد از مدتها كتابش را از هولمز گرفتم، 4 فصل اولش را كه خوندم كلي كيف كردم. پيش خودم گفتم فردا حتما در مورد Carpe Diem! خواهم نوشت. امروز تو اين فكربودم كه چطوري در مورد اون بنويسم كه يك نفر فيلمش را هم برام آورد. هنوز باورم نميشه كه اين دوتا با هم به دست من رسيده. هنوز وقت نكردم فيلم را ببينم.
موندم اول كتابش را تا آخر بخونم،بعد فيلم را ببينم. يا اول فيلم را ببينم،بعد بيام بقيه كتاب را بخونم.
فعلا اين قسمت كتاب را داشته باشيد:
گل غنچههاي سرخ را كنون كه ميتواني، برچين
اما باز زمان سالخورده در گذر است
و همچين گلي كه امروز لبخند ميزند،
فردا خواهد مرد.
پيتس دست از خواندن كشيد. كيتينگ تكرار كرد:
”گل غنچههاي سرخ را كنون كه ميتواني، برچين. اصطلاحي كه در لاتين براي اين معنا به كار ميره، اينه: كارپه دي يم.”
ميكس، شاگرد زرنگ درس لاتين، گفت:
”كارپه ديم، دم را غنيمت بشمار.”
”آفرين آقاي ...؟”
”ميكس”
كتينگ تكرار كرد:
”دم را غنيمت بشمار چرا شاعر اين ابيات رو سروده؟”
يكي از شاگردان، بلند گفت: ”لابد چون عجله داشته.”
ديگر شاگردان زير لب خنديدند.
كتينگ به صداي بلند گفت:
”نه، نه،نه! به اين دليل كه ما خوراك كرمها هستيم، بچهها. چون ما انسان ها تعداد محدودي بهار و تابستان و خزان را تجربه ميكنيم. گو اينكه باور كردنش دشواره، اما يه روزي هيچ كدوم از ما ديگه نفس نخواهيم كشيد؛ جسممون سرد خواهد شد و خواهيم مرد!”
مكثي عمدي كرد و با تأكيد، چنين ادامه داد:
...
یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۱
جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۸۱
مثل اينكه جريان بوسه بازي تو ايران جدي شده. اين هم يك نمونه ديگه از اين برنامه ها. (اين دفعه در اردبيل)
ديروز داشتم از جلو يك دبستان دخترانه رد ميشدم. ديدم يكسري از دخترا وقتي از مدرسه ميآن بيرون، اولين كاري كه ميكنند اين هست كه مقنعه را از سرشون بر ميدارند. كه راحت باشند.
خندم گرفته بود. توي مدرسه كه هيچ نامحرمي نيست، دخترهاي دبستاني را مجبور ميكنند كه مانتو و مقنعه سر كنند. اونوقت اينها كه ميآن بيرون اولين كاري كه ميكنند اينه كه اين پوشش شون را در ميآورند.
پيش خودم گفتم: از همين الان دارند به اين دخترهاي معصوم، ياد ميدهند كه چطوري 2 رو باشند. تو مدرسه جلو ناظم و معلم، ظاهري مذهبي داشته باشند و بيرون مدرسه يك ظاهر ديگه.
اين رفتار از بچهگي تو خون همين دخترا ميره.
همين ميشه كه خيلي از همين دخترها وقتي وارد دانشگاه ميشوند، قيافهاشون را كه ميبيني، ياد حضرت مريم ميافتي و فكر ميكني مثل اون پاك پاك هستند و تا به حال با هيچ مردي تماس نداشتند. ولي بعدش كافي هست كه توي يك خيابان، يا توي مهماني همون دختر را ببيني.
همچين قيافهاي براي خودش درست كرده كه اولش 2 ساعت بايد خوب اون را نگاه كني، تا تشخيص بدي كه اين دختره، هم دانشگاهيت هست. بعدش هم به خاطر لباسهايي كه دختره پوشيده از خجالت مجبور ميشي كه سرت را بندازي پايين. و بري يك طرف ديگه كه چشمت به اون نيافته. و ...
خندم گرفته بود. توي مدرسه كه هيچ نامحرمي نيست، دخترهاي دبستاني را مجبور ميكنند كه مانتو و مقنعه سر كنند. اونوقت اينها كه ميآن بيرون اولين كاري كه ميكنند اينه كه اين پوشش شون را در ميآورند.
پيش خودم گفتم: از همين الان دارند به اين دخترهاي معصوم، ياد ميدهند كه چطوري 2 رو باشند. تو مدرسه جلو ناظم و معلم، ظاهري مذهبي داشته باشند و بيرون مدرسه يك ظاهر ديگه.
اين رفتار از بچهگي تو خون همين دخترا ميره.
همين ميشه كه خيلي از همين دخترها وقتي وارد دانشگاه ميشوند، قيافهاشون را كه ميبيني، ياد حضرت مريم ميافتي و فكر ميكني مثل اون پاك پاك هستند و تا به حال با هيچ مردي تماس نداشتند. ولي بعدش كافي هست كه توي يك خيابان، يا توي مهماني همون دختر را ببيني.
همچين قيافهاي براي خودش درست كرده كه اولش 2 ساعت بايد خوب اون را نگاه كني، تا تشخيص بدي كه اين دختره، هم دانشگاهيت هست. بعدش هم به خاطر لباسهايي كه دختره پوشيده از خجالت مجبور ميشي كه سرت را بندازي پايين. و بري يك طرف ديگه كه چشمت به اون نيافته. و ...
نميدونم شنيديد يا نه؟
تعدادی از مردم يزد در اعتراض به بوسيدن يک کارگردان مرد توسط گوهر خير انديش، (از هنرپيشگان زن سينما و تلويزيون ايران)، دست به تظاهرات زدند.
ظاهراً جمعه گذشته يك جشنوارهاي در يزد برگزار ميشده كه طي اون خانم گوهر خيرانديش پيشاني يكي از كارگردان جوان را ميبوسه و ...
خب طبق معمول هم با شلوغ بازي بعضي از روزنامهها (كيهان، رسالت و ..) يك سري آدم پيدا ميشوند كه روز سه شنبه در اعتراض به اين كار تظاهرات ميكنند و ...
پيش خودم فكر ميكردم توي اين كشور،هر روز كلي آدم بيگناه محكوم ميشوند، به حقوق يكسري ديگه تجاوز ميشه، يكسري ديگه به خاطر نابرابريهاي موجود همه زندگيشون را از دست ميدهند و ...
يك نفر نيست كه به اين همه نابرابري و ظلم و ستم اعتراض كنه، ولي عدهاي به خاطر اينكه يك خانم، جواني را بوسيده، (به اينكه اين كار درست بوده يا غلط يا اين بوسه مادرانه بوده يا ... كار ندارم.) حاضرند قيصريه را هم به آتش بكشند. و به خاطر اين عمل كشور را به هم بريزند.
به نظر شما مسخره نيست.
...
پ.ن.
1- اگر يك نگاه به جامعه بندازيم ميبينيم كه تمام پايههاي اعتقادي و مذهبي جامعه از بين رفته، براي نسل جديد چيزي به نام هويت نمونده، فساد بيداد ميكنه. و ... اون موقع عدهاي پيدا ميشوندكه بوسيدن را گناه كبيره ميدونند.
آدم ياد اين مثل ميافته: خانه از پايبست ويران است، اون وقت خواجه در فكر ايوان است.
2- اين شعر ايرج ميرزا هم جالبه
تعدادی از مردم يزد در اعتراض به بوسيدن يک کارگردان مرد توسط گوهر خير انديش، (از هنرپيشگان زن سينما و تلويزيون ايران)، دست به تظاهرات زدند.
ظاهراً جمعه گذشته يك جشنوارهاي در يزد برگزار ميشده كه طي اون خانم گوهر خيرانديش پيشاني يكي از كارگردان جوان را ميبوسه و ...
خب طبق معمول هم با شلوغ بازي بعضي از روزنامهها (كيهان، رسالت و ..) يك سري آدم پيدا ميشوند كه روز سه شنبه در اعتراض به اين كار تظاهرات ميكنند و ...
پيش خودم فكر ميكردم توي اين كشور،هر روز كلي آدم بيگناه محكوم ميشوند، به حقوق يكسري ديگه تجاوز ميشه، يكسري ديگه به خاطر نابرابريهاي موجود همه زندگيشون را از دست ميدهند و ...
يك نفر نيست كه به اين همه نابرابري و ظلم و ستم اعتراض كنه، ولي عدهاي به خاطر اينكه يك خانم، جواني را بوسيده، (به اينكه اين كار درست بوده يا غلط يا اين بوسه مادرانه بوده يا ... كار ندارم.) حاضرند قيصريه را هم به آتش بكشند. و به خاطر اين عمل كشور را به هم بريزند.
به نظر شما مسخره نيست.
...
پ.ن.
1- اگر يك نگاه به جامعه بندازيم ميبينيم كه تمام پايههاي اعتقادي و مذهبي جامعه از بين رفته، براي نسل جديد چيزي به نام هويت نمونده، فساد بيداد ميكنه. و ... اون موقع عدهاي پيدا ميشوندكه بوسيدن را گناه كبيره ميدونند.
آدم ياد اين مثل ميافته: خانه از پايبست ويران است، اون وقت خواجه در فكر ايوان است.
2- اين شعر ايرج ميرزا هم جالبه
اشتراک در:
پستها (Atom)