وقتی دوستای نزدیکم، از من سوالی میکنند، نمیتونم از جواب دادن طفره برم، و معمولا جواب میدم.
و از اونجایی که بلد نیستم دروغ مصلحتی بگم، بعضی وقتها گند میزنم!!!
پ.ن.
این جور وقتها حتی نمیتونم بگم، نمیدونم! یا نمیتونم جواب بدم!
شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹
سهشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹
یک تصادف ساده
توی خیابان، خیلی آرام رانندگی میکنم که یک دفعه ماشین تکون میخوره! سریع تو آینه وسط نگاه می کنم، پشتم ماشینی نیست. اما از تو آینه بغل یک موتورسوار را میبینم که خورده به ماشینم. از این آدمها هست که لباس مرتب و شیک تنشون هست و وسایلشون توی یک کوله پشتی پشتشون هست. کلاه کاسکت دارند و سوار موتور کراس هستند.
از روی تکونی که ماشین خورده، به نظرم میآد که تصادف نباید خیلی جدی باشه. یک نگاهی به او میاندازم و راه میافتم. سریع میآد به من میگه که وایسا اگه خسارتی خوردی، حساب کنم.
میزنم بغل، یک نگاه سرسری میکنم، یک کم خاک روی سپرم رفته! میپرسم، با لاستیک خوردی به ماشین؟ میگه: بله، ببخشید یک لحظه نتونستم به موقع ترمز بگیرم. میگم مشکلی نیست. بریم. تشکر می کنه و راه میافتیم.
توی راه به این فکر می کنم، که اگر اون لحظه من رو نگر نداشته بود، ممکن بود همیشه توی ذهنم یک آدمی بیاد، که به ماشینم زده و عین خیالش هم نبوده که زده به ماشینم. و ...
ولی الان فکر میکنم، آدمی بوده که قبول کرده اشتباهی کرده و حاضر بوده اشتباهش رو جبران کنه و بابت کارش عذرخواهی کرده و من هم قبول کردم. این آدم دیگه هیچ دینی نصبت به من نداره!
از روی تکونی که ماشین خورده، به نظرم میآد که تصادف نباید خیلی جدی باشه. یک نگاهی به او میاندازم و راه میافتم. سریع میآد به من میگه که وایسا اگه خسارتی خوردی، حساب کنم.
میزنم بغل، یک نگاه سرسری میکنم، یک کم خاک روی سپرم رفته! میپرسم، با لاستیک خوردی به ماشین؟ میگه: بله، ببخشید یک لحظه نتونستم به موقع ترمز بگیرم. میگم مشکلی نیست. بریم. تشکر می کنه و راه میافتیم.
توی راه به این فکر می کنم، که اگر اون لحظه من رو نگر نداشته بود، ممکن بود همیشه توی ذهنم یک آدمی بیاد، که به ماشینم زده و عین خیالش هم نبوده که زده به ماشینم. و ...
ولی الان فکر میکنم، آدمی بوده که قبول کرده اشتباهی کرده و حاضر بوده اشتباهش رو جبران کنه و بابت کارش عذرخواهی کرده و من هم قبول کردم. این آدم دیگه هیچ دینی نصبت به من نداره!
یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹
دیدار برفی
بعد از مدتها به بهانه دیدن یک از بچهها، توی آرین جمع شدیم، وقتی جمع میشیم یک احساس خیلی خوبی به من دست میده.
نزدیک ما یک میز هست که دورش 10-15 دختر نشستند و حسابی سر و صدا راه انداختند. یاد قدیمترها میافتم، اون موقع که برای جمع شدنمون کم کم، لازم بود چندتا میز رو به هم بچسبونیم تا همه بتونیم کنار هم بشینیم.
بیرون برف میاومد، اونم چه برفی. وقت رفتن، برف رو ماشین نشسته، و ماشین با یکم سر خوردن از توی پارک در میآد.
برف سر شوقم آورده، هوس کوه کردم، با ماشین می رم، یک جایی اون بالاها و 1 ساعتی از توی ماشین بارش برف رو تماشا میکنم.
بعد اضافه شده
نصف شب چند دفعه بلند میشم، میرم دم پنجره آشپزخانه، و به کوچه نگاه میکنم. اولش برف حسابی داره میآد. و کوچه کاملا سفید شده. دفعه آخر حدود ساعت 4 که میرم دم پنجره، برف قطع شده. یادش بخیر، وقتی مدرسه میرفتیم، چندین دفعه میآمدم، دم پنجره و کوچه رو نگاه میکردم و همش از خودم میپرسیدم: با این برف، فردا ما رو تعطیل میکنند؟! :)
نزدیک ما یک میز هست که دورش 10-15 دختر نشستند و حسابی سر و صدا راه انداختند. یاد قدیمترها میافتم، اون موقع که برای جمع شدنمون کم کم، لازم بود چندتا میز رو به هم بچسبونیم تا همه بتونیم کنار هم بشینیم.
بیرون برف میاومد، اونم چه برفی. وقت رفتن، برف رو ماشین نشسته، و ماشین با یکم سر خوردن از توی پارک در میآد.
برف سر شوقم آورده، هوس کوه کردم، با ماشین می رم، یک جایی اون بالاها و 1 ساعتی از توی ماشین بارش برف رو تماشا میکنم.
بعد اضافه شده
نصف شب چند دفعه بلند میشم، میرم دم پنجره آشپزخانه، و به کوچه نگاه میکنم. اولش برف حسابی داره میآد. و کوچه کاملا سفید شده. دفعه آخر حدود ساعت 4 که میرم دم پنجره، برف قطع شده. یادش بخیر، وقتی مدرسه میرفتیم، چندین دفعه میآمدم، دم پنجره و کوچه رو نگاه میکردم و همش از خودم میپرسیدم: با این برف، فردا ما رو تعطیل میکنند؟! :)
شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹
شعر
عصری وقتی فهمیدم، که دو تا از بچهها نیستند، یک لحظه پیش خودم گفتم، حسش نیست که برم!
بلافاصله یادم افتاد، که امروز باید داستان رستم و اسفندیار رو بخونیم و نمیشه از این قسمتش گذشت.
از اون روزهایی بود که شعر خوندن میچسبید، اولش داستان رستم و سهراب، آخرش هم، سهراب سپهری، سعدی، خیام، شاملو، نیما!
جای اونها که نبودند خالی :)
یادش بخیر، کلاس دوم راهنمایی، یک معلم ادبیات داشتیم، به اسم آقای موسوی، یادم نمیاد، که اولش چطوری او رو سر شوق آوردیم تا به جای درس دادن بشینه برای ما داستان زال و رستم و هفتخوانش رو تعریف کنه. توی جلسههای بعدش هم داستان رستم و سهراب، و رستم و اسفندیار رو تعریف کرد.
هر دفعه که میاومد، میخواست درس رو شروع کنه، کل بچههای کلاس یک جوری برنامه ریزی میکردیم، که راضیش کنیم ادامه داستان رو برای ما تعریف کنه! و او با شیرینی خیلی زیاد، این داستانها رو برای ما تعریف کرد.
الان سالها از اون روزها میگذره، به جرات می تونم بگم با اینکه این قسمت جز کتاب و درس ما نبود، ولی یکی از بهترین ساعتهای درس ادبیات، توی تمام دوران تحصیلم از دبستان تا دبیرستان بوده. :)
یک دفعه هم تو کلاسش مسابقه مشاعره راه انداخت، یادش بخیر، من که هیچی حفظ نمیشم، کلی شعر حفظ شده بودم :)
نمیدونم الان زنده هست یا نه. اگر زنده هست، امیدوارم خدا به او عمر با برکت همراه با سلامتی بده. و اگر از این دنیا رفته امیددارم که خدا او را رحمت کند.
بلافاصله یادم افتاد، که امروز باید داستان رستم و اسفندیار رو بخونیم و نمیشه از این قسمتش گذشت.
از اون روزهایی بود که شعر خوندن میچسبید، اولش داستان رستم و سهراب، آخرش هم، سهراب سپهری، سعدی، خیام، شاملو، نیما!
جای اونها که نبودند خالی :)
یادش بخیر، کلاس دوم راهنمایی، یک معلم ادبیات داشتیم، به اسم آقای موسوی، یادم نمیاد، که اولش چطوری او رو سر شوق آوردیم تا به جای درس دادن بشینه برای ما داستان زال و رستم و هفتخوانش رو تعریف کنه. توی جلسههای بعدش هم داستان رستم و سهراب، و رستم و اسفندیار رو تعریف کرد.
هر دفعه که میاومد، میخواست درس رو شروع کنه، کل بچههای کلاس یک جوری برنامه ریزی میکردیم، که راضیش کنیم ادامه داستان رو برای ما تعریف کنه! و او با شیرینی خیلی زیاد، این داستانها رو برای ما تعریف کرد.
الان سالها از اون روزها میگذره، به جرات می تونم بگم با اینکه این قسمت جز کتاب و درس ما نبود، ولی یکی از بهترین ساعتهای درس ادبیات، توی تمام دوران تحصیلم از دبستان تا دبیرستان بوده. :)
یک دفعه هم تو کلاسش مسابقه مشاعره راه انداخت، یادش بخیر، من که هیچی حفظ نمیشم، کلی شعر حفظ شده بودم :)
نمیدونم الان زنده هست یا نه. اگر زنده هست، امیدوارم خدا به او عمر با برکت همراه با سلامتی بده. و اگر از این دنیا رفته امیددارم که خدا او را رحمت کند.
اشتراک در:
پستها (Atom)