دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

کمک؟!!

-4 هفته پیش یک روز تصمیم گرفتم که خوشتیپ برم سرکار، کروات زدم و ... ولی این خوشتیپی اصلا به من نیومد. به اندازه 30000 تومان + دستگاه Mp3 برام خرج برداشت. نزدیکیهای شرکت بودم که یک شیر پاک خورده خودش رو از بغل زد به ماشین ما. می گفت موقع پیچیدن اومدی سمت من. طرف واقعا درب و داغون بود و این کاره. سریع پرید تو ماشین و گفت: من رو تا دم مغازه بابام برسون. گفت همین نزدیک هست. رفتیم، یک مغازه رو نشون داد، گفت: مغازه اش بسته است. گفت: من رو ببر دم بیمارستان که یک عکس بگیرم. توی راه از روی یک دست انداز یک سانتی هم که رد می شدم، صداش می رفت هوا، می گفت: توی پاش پلاتین هست و اون تکون خورده. (منم تو دلم می گفتم، خدایا ما رو از دست این آدم نجات بده. قیافه اش خیلی درب و داغون بود.) رسیدم دم بیمارستان، گفت پول بده من می خوام عکس بگیرم، پول همراهم نیست. با کلی بالا و پایین کردن به 30 هزار تومان رضایت داد. پیاده شد که رفت، یک نفس راحت کشیدم. یکم که رفتم، دیدم طرف دستگاه Mp3 Player من رو هم که وسط ماشین بود برداشته و با خودش برده. حالم از طرف خیلی گرفته شد.

این جریان مال چند هفته پیش بود. چند روز پیش داشتم کنار خیابون رد می شدم، که یک پیرمردی رو دیدم که کنار خیابون نشسته، و کفش ملت رو واکس می زنه. پیش خودم گفتم: کفشم را بدم واکس بزنه. خیلی خوب نمی تونست صحبت کنه و کلماتش اصلا واضح نبود. به من گفت: برات یک کفی بگذارم که عرق گیر هست، جنسش خیلی خوب هست. گفتم: نمی خوام، فقط کفشم رو واکس بزن. 2-3 دفعه این صحبت بین ما رد و بدل شد. روبروش یک مغازه بود، داشتم ویترین مغازه رو نگاه می کردم، یک دفعه برگشتم، دیدم داره چسب می ریزه تو کفشم، برگشتم به اون گفتم، مگه به تو نگفتم که کفی نمی خوام؟! گفت حالا دیگه چسب ریختم. بگذار این کفی رو بچسبونم. ناراحت بودم و کاریم از دستم برنمی اومد. پیش خودم گفتم: فوقش 3-4 هزارتومان باید بدم.
رفتم از بقالی که همون بغل بود یک چیپس خریدم. برگشتم، کفشم تقریبا آماده بود. خوشحال از اینکه کفشم تر و تمییز شده، گفتم: چند؟! یک چیزی گفت، خوب متوجه نشدم، یک دفعه دیگه پرسیدم، گفت 16500 تومان، 12500 پول همون کفی شد، 4000 هم دستمزد من!!!
کارد به من میزدند، خونم در نمی اومد، به اون میگم، مگه من به تو نگفتم کفی نمی خوام، اونوقت تو یک کفی تو کفش من گذاشتی که از قیمت خود کفش من بیشتر هست؟!!
می گفت: به خدا گرفتارم، 3-4 روز دیگه عروسی دخترم هست، و من واقعا گرفتارم، من می خواستم فقط 4000 تومان سود رو ببرم.
کلی تند با او صحبت کردم، ولی آخرش دلم نیومد که کمتر از 12500 که گفته پول کفی کفش هست به اون بدم. 14000 به او دادم، آخرش هم به او گفتم که این پول رو بگیر ولی بدون که اصلا راضی نیستم!
شبش که آرومتر شدم، از طرز حرف زدن خودم ناراحت شدم، به نظرم خیلی با پیرمرد تند صحبت کرده بودم، به نظرم اومد یک جایی اشک توی چشماش جمع شده بود. به خودم گفتم که حتما می رم از او بابت تند حرف زدنم معذرت می خوام. فرداش توی تمام مدت جلسه فکرم پیش همین موضوع بود.
فردا عصرش بعد از جلسه اولین کاری که کردم، رفتم همون جای دیروزی، نگران بودم که اونجا نباشه، ولی خوشبختانه بود. پیاده شدم و از پیرمرد بابت اینکه با او تند صحبت کردم، معذرت خواهی کردم. آخرش به من گفت: تو دیروز به من پول کم دادی! اگر وضع من رو می دونستی این کار رو نمی کردی. خندیدم و به او گفتم من همین اندازه می تونستم به تو کمک کنم. :)
خیالم راحت شد که از او معذرت خواهی کردم. :)

پ.ن.
بعضی وقتها فکر می کنم که عجمب زمانه بدی شده، همه ما داریم می شیم مثل گرگ که فقط بلدیم به جون هم بپریم. خلاصه خیلی از این وضعیت خوشم نمی آد.
بچه که بودم یک کتاب در مورد جوانمردی خوندم. این روزها خیلی یاد اون داستان می افتم. بعضی وقتها عجب امتحانهای سختی رو باید بگذرونیم. :)