جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۶

زندگي در جريان

شايد مهمترين اتفاقي كه در اين چند وقت اخير برام افتاد، بستري شدن پدرم توي بيمارستان بود.
تا به حال هيچ وقت وظيفه فرزند ارشد بودن رو اينطور حس نكرده بودم. از زماني كه پدرم رو توي اتاق عمل بردند، نگران بودم، با اينكه دكتر اطمينان داده بود كه عمل خاصي نيست و مشكلي پيش نمي‌آد، نگران بودم.
سخت‌ترين كار برام اين بود كه آرامشم رو حفظ مي‌كردم و به همه آرامش مي‌دادم كه اتفاقي نيافتاده. با همه كارهام، تقريبا روزي 3 بار بيمارستان مي‌رفتم. يكبار صبح، يكبار عصري ساعت ملاقات، يك‌بار هم شب قبل از رفتن به خونه. البته ملاقات صبح و شبم فقط در حد 1 دقيقه بود. اينقدر كه از پرستارها وضعيت پدرم رو مي‌پرسيدم خيالم راحت مي‌شد. مي‌رفتم بالا سر پدرم، يه حال و احوالي مي‌كردم، بعدش مي‌رفتم شركت يا خونه.
همون موقع‌ها يك شب خواب ديدم كه براي پدرم اتفاقي افتاده، همه ناراحت بودند، ولي من خودم رو نگه داشته بودم، تا اينكه يك دفعه ديدم حال بابام خوب شده، انگار معجزه شده، اينقدر توي خواب از خوش‌حالي گريه كردم...