جمعه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۶

سورپريز كنان

چند روز پيش يكي از دوستام زنگ زد كه پس فردا تولد علي هست، مامانش اينها مي‌خوان سورپرايزش كنند.
با بقيه بچه‌ها چك كردم، قرار شد كه بين ساعت 6:45 تا 7 همه خونه علي جمع بشيم.
حالا كلي شركت كار داشتم، كارهام رو جمع و جور كردم. سر راه هول‌هولكي هديه تولد هم خريدم و براي اينكه دير نرسم، با همون سر و وضع با يكي ديگه از بچه‌ها رفتيم سمت خونه علي. حدود 6:55 دقيقه رسيديم دم در خونشون. زنگ زديم، يك ريزه نگران بوديم كه يك وقت سر مرز مي‌ريم دير نشده باشه و سر و كله علي اون وسط پيدا نشه. :)
رفتيم بالا، ديديم دور تا دور اتاق پذيرايي‌شون صندلي چيدن، همه صندليها خالي و ما اولين نفرهايي هستيم كه رسيديم. حالا من تا حالا پدر و مادر اين دوستم رو نديده بودم. اون يكي دوستم هم بدتر از من، تا ساعت 8:15 داشتيم با پدر دوستم گپ مي‌زديم تا بالاخره يكي يكي سر و كله بقيه با قيافه‌هاي شيك و پيك پيدا شد. :)
به دوستم كه مثلا مسئول هماهنگي بود، مي‌گم: انگار شماها مي‌خواستين به جاي، علي ما رو سورپرايز كنيد كه 1.5 ساعت بعد از قرار اينجوري اومديد!!
خيابون‌هاي اطراف خونه علي‌اينا شلوغ بود و همه يك جورهايي توي ترافيك گير كرده بودند. از اونجا كه علي از اين مهموني خبر نداشت، براي تولدش، بيشتر ما رو به يك رستوران نزديك خونشون دعوت كرده بود. اكثرمون هم گفته بوديم حتما مي‌ريم. براي اطمينان از اينكه همه چيز خوب پيش مي‌ره، يكي از بچه‌ها رو همراهش كرده بوديم. اين دستمون هم هر چند وقت يكبار، به ما موقعيتشون رو خبر مي‌داد. تا اينكه يك دفعه زنگ زد، و گفت: از اونجا كه قرار رستوران دير شده بود، علي يك دفعه از ماشين پياده شده و خودش داره مي‌آد. همش مي‌ترسيديم علي به جاي اينكه بياد خونه و لباسش رو عوض كنه، يك سره، بره رستوران. براي همين دل تو دلمون نبود. قرار شد پدرش زنگ بزنه و بپرسه چرا دير كردي؟! مگه نمي‌خواي بري سر قرارت با بچه‌ها؟! كه گفت: چرا دم در خونم، مي‌خوام لباس‌هام رو زود عوض كنم برم، پيش بچه‌ها! تا اين حرف رو زد همه موضع گرفتيم و چراغها رو هم خاموش كرديم.
علي وقتي در را باز كرد و چراغها رو روشن كرد، با 30-40 نفر آدم روبه رو شد كه نصف بيشترشون دوربين به دست مشغول عكاسي يا فيلم‌برداري از لحظه ورودش بودند. :) شوكه شده بود. ...
شب خوب و خاطره انگيزي بود. هم ما سورپرايز شديم، هم او :)
پ.ن.
هدايا هم‌ يك جورايي سورپريز كنان بود، علي اونشب فقط 8 تا كيف پول هديه گرفت. (به غير از كيفهايي كه در سايزهاي ديگر هديه گرفت.) به شوخي به علي مي‌گفتيم، نمي‌خواي مغازه كيف فروشي بزني :)

سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶

گزارش هفتگي

امشب موقع تماشاي سريال پرستاران (All Saint) رسما زدم زير گريه، دكتر استيونس رو خيلي دوست داشتم.

امشب، موقع اومدن به خونه داشتم تصادف مي‌كردم. به صحبتهاي يك نفر توي راديو گوش مي‌دادم كه يك دفعه ديدم ماشين‌ها توي بزرگراه تقريبا ايستادند. يك دفعه زدم روي ترمز، تقريبا 30-40 متري با لاستيك‌هاي قفل شده روي بزرگراه رفتم. بزرگراه رو دود لاستيكم برداشت. 1-2 متري ماشين جلويي‌ام ايستادم. سرعتم خيلي نبود، همش 60-80 كيلومتر سرعتم بود. ولي با قفل شدن لاستيك‌ها خيلي احتمال داشت كه كنترل ماشين رو نتونم حفظ كنم. (فكر كنم لنت ترمزهام مشكل داره!)

امشب بيشتر از ساعت 8:30 نتونستم به كارم ادامه بدم. حسابي خسته بودم. مخم ديگه كار نمي‌كرد. هيچوقت فكر نمي‌كردم كه اينقدر برنامه بنويسم. تقريبا تمام تعطيلات اخير و همچنين جمعه‌ها سر كار بودم. معمولا هم اگر كاري نداشتم تا حدود ساعت 10 شركت بودم. تازه اين به غير از اين هست كه ميام هم خونه باز مي‌شينم سر كار و بعضي وقتها تا ساعت 12-1 نيمه شب دنبال مقاله و نمونه كار مي‌گردم تا فردا بدونم بايد چي كار كنم. :)

قيافه‌ام ديگه داد مي‌زنه خسته‌ام، با اين حال سعي مي‌كنم كه با لبخند، خستگي‌ام رو مخفي كنم. كمتر حال و حوصله مهموني رو دارم. روز شماري مي‌كنم تا اين قسمت پروژه تمام بشه و من آزاد شم. البته الان هم رها هستم ولي خب، زمان تغيير رسيده و بايد خودم رو زير و رو كنم. :)

بعد از مدتها ديشب با بچه‌هاي كلاس زبان رفتيم بيرون، ساعت 8:30 با بقيه قرار داشتم، ساعت 8:28 از شركت زدم بيرون. چقدر همه‌مون عوض شده بوديم. از همه بدتر خودم بودم كه حتي ناي حرف زدن نداشتم. :)

2 روز پيش يكي از مهندس‌ها توي شركت با من دعواش شد. اين مهندس ما چند وقتي هست كه هي هي غرغر مي‌كنه... ولي از اونجا كه حوصله غرغرهاي او رو ندارند، خيلي زود با او كنار مي‌آن. خب من كوتاه نمي‌آم، وقتي هم تصميم مي‌گيرم كه كاري رو انجام ندم، حتي رئيس بزرگ هم نمي‌تونه مجبورم كنه كه كاري رو انجام بدم. ...

بعد از مدتها باز 4 نفري سوار ماشينم شديم. البته من تعجب كردم كه همه به نسبت قبل آروم بوديم و خيلي كمتر ورجه وورجه كرديم. M&M خوب بود، خيلي وقت بود كه نرفته بوديم. و ...

هفته پيش كلا يك هفته كاملا معجزه آسا برام بود!

شروعش با گم شدن كيف پولم آغاز شد. محتويات كيف پولم به قرار زير بود:

1-كارت سوخت

2-كارتهاي مختلف بانكي (سپه، سامان، پارسيان)

3- گواهينامه رانندگي

4-كارت بيمه ماشين

5- كارت باشگاه

6- كارت تلفن به خارج

7-ته قبض جريمه‌هام

8-و حدود 123000 پول نقد!

9-چندتا كارت ويزيت

از 2-3 روز قبل همه به من مي‌گفتند كه مواظب كيفت باش گم مي‌شه، منم... ظهر اون روز دختري يك دفعه كيفم رو برداشت و من گفت: كيفت خيلي قشنگه! J

از ميان همه اينها كه گم شده برام، يك 50 تومني و 200 تومني مهم بود كه عيدي بودند. يك 5000 تومني كه اونم يادگاري بود. و باز يك چك پول 50000 تومني كه اون هم جز عيدي‌هام بود. و اينها رو هميشه حمل مي‌كردم بدون اينكه خرجشون كنم... خود كيف پول رو هم خيلي دوست داشتم يك هديه بود. از ميان كارتها هم تنها دلم براي گواهينامه‌ام مي‌سوزه. چون گرفتنش يك مقدار دردسر داره!

مادرم بيشتر از من ناراحت كيفم شد، كلي دعا كرد و كلي نظر و نياز تا كيف پولم پيدا بشه، ولي تا اين لحظه خبري از كيف پولم نيست! ولي نمي‌دونم چرا دل خودم آرومه، چند روز پيش، پيش خودم فكر مي‌كردم كه اين قضيه يك امتحان براي من هست كه كمتر خودم رو به اينجور چيزها وابسته كنم. بعد پيش خودم گفتم: اين كيف پول براي اوني هم كه پيدا كرده امتحان هست! J

شنبه‌اش برادرم، مادرم رو با ماشينم برد تا سر كوچه، كه يك پيرمرد اومد زد به ماشينم. خوشبختانه خيلي اتفاقي نيافتاد. ديدم ارزش اينكه برم دنبال بيمه، تا پولش رو بگيرم نداره. (مهمتر اينكه وقتش رو هم نداشتم.) شبش كارت بيمه طرف رو پس دادم.

دوشنبه سرور شركت يك دفعه كرچ كرد. رجيستري كلا از بين رفته بود و روش بد سكتور افتاده بود. همه مي‌گفتند كه درست نمي‌شه، پسر عموي گرام ما هم بعد از 1.5 روز نا اميدانه من رو دلداري مي‌داد كه اشكال نداره رها، از فردا صبح كه شروع كني تا شبش به يك جايي خواهي رسيد اول يك ويندوز سرور نصب مي‌كني، و اولش يك اكتيو دايركتوري بعد هم همه دستگاه رو دوباره به شبكه جوين مي‌كني و ... فكر بقيه رو هم نكن، SQL كه نصبش كار نداره، از بانكهات همه كه بكآپ داري. و ... خلاصه كلي دلداريم داد. ولي خب يك نصف روز ديگه كارم رو ادامه دادم، تا در آخر كل سرور احيا شد. :)

جمعه صبح كه مي‌خواستم برم سر كار ديدم، ماشين روشن نمي‌شه، باطري خراب شده بود، مجبور شدم ماشين رو هل بدم تا روشن بشه، شنبه رفتم ماشين رو به باطري ساز نشون دادم، گفت باطري ماشينت خراب شده، 47000 تومان باطري خشك خريدم. :)

خلاصه هفته ما اينچنين گذشت. :)

مدتها بود كه از يكسري داستانها فاصله داشتم و حتي چيزي در موردشون نمي‌شنيدم. خيالم راحت بود. اين بار يك مدل ديگه، دارم سعي مي‌كنم كه اصلا نظر ندم و قضاوت نكنم.

دلم وقت كتاب خوندن مي‌خواد، تا با خيال آسوده تكيه بدم به راحتي و ساعتها بخونم.

جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

پرسپوليس

نمي‌دونم شما به سينما علاقه داريد يا نه؟!
امسال يك كارتون به نام پرسيوليس توي بخش مسابقات كن مقام آورد. راستش من خيلي چيزي در موردش نشنيده بودم، يكم هم گوشم رو تيز كردم بلكه يك چيزي در موردش بشنوم، ولي خب خبري نشنيدم. بي‌خيالش شده بودم كه يك دفعه ديشب خانه يكي از دوستام دعوت بودم. او قسمتهايي از اين كارتون رو پيدا كرده بود. و برام گذاشت.
من كه از اون قسمتش خوشم اومد.(حدود 3 دقيقه از كل كارتون رو ديدم.) فكر مي‌كنم كسايي كه متولد سالهاي 1345 تا 1355 باشند بيشتر مي‌تونند با اين كارتون ارتباط برقرار كند و
حسش كنند. البته تا آدم اين كارتون رو به صورت كامل نبينه نمي‌تونه در موردش اظهار نظر قطعي بكنه.
اين كارتون از روي يك سري كتاب به همين نام ساخته شده كه اصل كتاب ها به زبان فرانسه هست، ولي ظاهرا به زبان انگليسي هم اين كتاب‌ها چاپ شده و يك قسمتهايي از اون رو مي‌شه توي آمازون خواند. دنبال كتابش يكم گشتم ولي همه كتايهايي كه تا به حال پيدا كردم به زبان فرانسه هست. و من يك كلمه هم از كتاب نفهميدم. از اونجا كه كتابها به صورت كميك استريپ هست، مثل اين آدمهاي بي‌سواد نشستم يكم عكس هاش رو نگاه كردم. :) البته اضافه كنم كه اين چند صفحه كه عكسهاش رو ديدم، نفهميدم كه ربطش به پرسپوليس چي هست؟!

تازگي برام هيچ چيز سختتر از خريد هديه تولد نيست. بعضي وقتها خيلي سخت گيري مي‌كنم. و اين سخت گيري خيلي نتيجه مثبتي هم نداره!

5 شنبه شب، با دوستان دور هم جمع شده بوديم و ساعتي با هم گپ زديم. زودتر از اوني كه فكر مي‌كردم همه بسمت خونه‌هامون راه افتاديم. جمعه شب هم تولد يكي ديگه از دوستام بود. از توي هفته به اونها گفته بودم كه 5 شنبه شب نمي‌تونم بيام و من جمعه مي‌آم ديدنتون. اونها برداشته بودند 2 تا تولد گرفته بودند، يكسري 5 شنبه شب اومده بودند يكسري هم جمعه شب. خلاصه ما هم جز كسايي بوديم كه جمعه شب رفتيم و يكم هم دير رسيديم. خيلي خوب بود. آخرش هم يكي از بچه‌ها كه دفعه اولي بود كه مي‌ديدمش شروع به خوندن آواز كرد. با اينكه خيلي متوجه نمي‌شدم كه چي مي‌گه ولي لحنش جوري بود كه بر تمام وجودمون تاثير مي‌گذاشت. خلاصه خيلي حال داد.

توي هفته‌اش با منصور رفتيم كارتينگ، خيلي وقت بود كه نرفته بوديم. به من كه چسبيد، ولي منصور يكم مشكل داشت كارتش يكم ريپ مي‌زد. 2 دور سوار شديم. هر 2 دور از همه جلو زدم. از بعضي ها هم يك دور بيشتر، يك حسي توي وجودم هست كه اينجور وقتها خودش رو خوب نشون مي‌ده :)
هر وقت كه ياد اولين جلسه‌اي كه سوار كارت شدم، مي‌افتم به شدت ناراحتم، به وضع خيلي بدي از همه عقب افتادم. دوست دارم كه بازم با اون 2 تا دختر و يك پسر همگروه بشم تا نشونشون بدم كه اوضاع چقدر عوض شده.